کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۰۲
آبان

(برگ‌هایی از دفتر خاطراتی سوخته...)

- حسن می‌آیی برویم پارک، دوچرخه سواری؟

- نه، مامانم گفته باید این کتاب‌ها را بخوانی و خودت را برای امتحان‌ها آماده کنی!

- اوه، کو تا امتحانات؟! بابا هنوز 2 ماه مانده... این بابا و مامان تو هم چقدر گیر هستند!

- چی کار کنیم دیگه، بالاخره بزرگ‌تر ما هستند.

این پدر و مادر حسن چه قدر این بچه را اذیت می‌کنند... همیشه همین‌طوری هستند، کسی نیست بگوید آخه ما بچه‌ها تفریح لازم نداریم؟! همه‌اش که نمی‌شود درس!      (12 سال قبل)

***

- حسن امروز یک فیلم خوب آمده توی سینما، می‌آیی برویم؟

- نه باید بروم کلاس کامپیوتر، بعد هم زبان...

- فردا چطور؟

- فردا را که نگو، حسابی وقتم شلوغه... کلاس زبان که دارم هیچ، کلاس شنا و تکواندو هم دارم...

- باشه... خوش بگذره...       (10 سال قبل)

***

  • سید مهدی موسوی
۲۳
مهر

- همیشه همین طوری بوده، صاحبخانه، مستاجر، پول... اصلا انگار این صاحبخانه‌ها چیزی جز پول نمی‌بینند... کسی نیست بگوید آخه عزیز! جیگر! سوپراستار! منِ دانشجو چقدر پول می‌توانم بدهم؟!

این‌ها را محسن می‌گفت و حسابی هم قاطی کرده بودف پشت سر هم بد و بیراه می‌گفت، هر چی هم می‌خواستی آب روی این آتش بریزی فایده نداشت، حسابی گر گرفته بود. آن شب محسن پیش ما ماند و خلاصه شب را به صبح رساند؛ فردا شب یکی دیگر از بچه‌ها آمده بود خانه ما، آن هم شاکی از صاحبخانه‌ها و اجاره و این بساطی که همیشه اول سال تحصیلی پیش می‌آید:

- اصلاً تقصیر دانشگاه است، دانشگاه که نه، تقصیر دولت است! در دانشگاه را به روی همه باز کرده و ادعایش هم این است که آموزش رایگان برای همه! از امکانات رفاهی و آموزشی هم هیچ خبری نیست! پولدارها که می‌روند سراغ دانشگاه آزاد و یک مدرکی برای خودشان دست و پا می‌کنند و بقیه هم یا شبانه، یا روزانه، یا پیام نور، یا غیرانتفاعی، یا کوفت یا زهرمار... خلاصه یک جایی پیدا می‌کنند که بروند درس بخوانند و برای کوزه‌شان دری پیدا کنند... کسی این وسط بی‌نصیب نخواهد ماند، ای کاش حداقل پسرها بیشتر می‌آمدند، دخترها! دخترها که نه غصه سربازی دارند و نه درد پول درآوردن، می‌آیند دانشگاه و چند سالی را تفریح می‌کنند...

آن شب هم تا پاسی از شب پای درد و دل‌های یک بی خانمان نشسته بودیم و فیض می‌بردیم!

شب سوم مازیار آمد و دوباره همان بساط شب‌های قبل:

- یادم می‌آید سال اولی که سمنان آمده بودیم، از این خبرها نبود، ظرفیت‌ها کم بود و به همه‌ی دانشجوهای روزانه خوابگاه می‌دادند، حتی چند نفر از شبانه‌ها هم خوابگاه داشتند، اما از سال دوم به بعد تا الان که سال پنجم هستیم، ظرفیت‌ها چند برابر شده است! فکر می‌کنم 7-8 برابری شده باشد! دیگر به خود ورودی‌ها هم خوابگاه به زور می‌رسد و بچه‌های بی‌چاره توی اتاق‌های 7-8 نفری باید سر کنند، اتاق‌هایی که قبلا برای 4 نفر طراحی شده بودند... این رشد شهرنشینی دانشجوهایی که از دهات سوکان(1) به شهر می‌آمدند، قیمت خانه و اجاره را بالا برد، سمنانی‌های خسیس و نامرد هم از قافله عقب نماندند و حسابی از خجالت این دانشجوهای بی سر و سامان در آمدند، البته فکر می‌کنم همه جا این معضل وجود داشته باشه...

مازیار رفته بود بالای منبر و به این زودی‌ها هم خیال پایین آمدن نداشت، مزخرفاتی می‌گفت که تا حالا حتی به آن فکر هم نکرده بودم، شاید هم تقصیر صاحبخانه خوب ما بود که از ما اجاره مناسبی گرفته بود، نمی دانم، شاید هم...

مازیار باز هم ادامه می داد:

بدبختی این است که دانشگاه هم حق ما را می‌خورد، سهمیه صبحانه دانشجویان را فقط به خوابگاهی‌ها می‌دهد، مگر ما آدم نیستیم؟! چه فرقی بین من و آن خوابگاهی است؟! تازه او که از سهمیه خوابگاه هم استفاده می‌کند، من بدبخت چی؟! صبحانه که ان شاء الله داریم برای فردا؟

منتظر جواب نماند و به حرف‌های خودش ادامه داد... این طور نمی‌شود، دقیقا سه شب بود که کلمه‌ای درس نخوانده بودیم، خیر سرمان امسال کنکور داریم، اصلا برای همین هم داخل شهر و یک محله خلوت خانه گرفته‌ایم که درس بخوانیم! فایده‌ای نداشت، باید به یک وسیله‌ای این ماجرا را ختم می‌کردیم...

میهمان گر چه عزیز است، ولی همچو نفس

خفه می‌سازد اگر آید و بیرون نرود

فردا صبح یکی از دوستانم را دیدم که کلافه گوشه‌ای نشسته بود، گفتم این قدر غصه نخور، یا خودش می‌آید یا بابایش، که دعا کن بابایش به سراغت نیاید... خنده ای کرد و گفت:

- نگران محسن هستم، بنده خدا چند وقتی است که دنبال خانه می‌گردند....

کمی به فکر فرو رفتم، یعنی محسن دیشب خانه این‌ها بوده است؟! تعجبم وقتی بیشتر شد که فهمیدم کوروش خانه یکی دیگر از دوستانم بوده است، قضیه کمی برایم جالب شد، چرا خانه ما نماندند؟! چرا تک تک به میهمانی می‌روند؟ شاید هم...

مهمان، مهمان را نمی‌تواند ببیند، صاحبخانه هر دو را!

میهمان اگر یکی باشد، برایش شتر قربانی می‌کنند!

مهمانی‌های آن هفته به همین سه شب خلاصه شد، تا اینکه هفته بعد از راه رسید... شب اول مازیار، شب دوم کوروش، شب سوم محسن...

ای جان من! تو سفره‌ی بی‌نان ندیده‌ای

آه عیال و ناله‌ی طفلان ندیده‌ای

آه عیال و ناله‌ی طفلان به یک طرف

در آن زمان رسیدن مهمان ندیده‌ای

شک من دیگر بر طرف شد، ما گیر حلقه‌ی تهران افتاده بودیم، بچه‌های ساکن تهران که فقط برای کلاس شنبه تا دوشنبه دانشگاه می‌آمدند و بعد هم پیش پاپی و مامی! هفته سوم دیگر خبری از مهمان نبود:

هتل {....}(2) به جهت تعمیرات و بازسازی تا اطلاع ثانوی تعطیل می‌باشد! پیشنهاد ما هتل قدس یا مهمانسرای جهانگردی است.

البته بعداً فهمیدیم حلقه تهران، نه تنها افراد دیگری هم دارد، بلکه همچنان به فعالیت‌های سری خود ادامه می‌دهد، مواظب باشید!(3)

_____________

پاورقی:

(1) یکی از پارک جنگی‌های سمنان- روبروی دانشگاه

(2) به دلیل مسائل امنیتی و جلوگیری از ورود هر گونه مهمان مزاحم! از درج نام محله و آدرس معذوریم.

(3) بر اساس یک داستان واقعی.

_____________

بعد نوشت:

سخنی با خوانندگان این وبلاگ: بعد از یک ماه دوباره برگشتم، این بار قول می‌دهم که زود به زود آپ کنم، اول که قالب وبلاگ را یک صفایی دادم (هر چند یک مقدار کار دارد و ان شاء الله تا آخر هفته آینده قالب نهایی وبلاگ را بارگذاری خواهم کرد، این هم که می‌بینید به اصرار دوستان و گله و شکایت از قالب قبلی بود.) بعد هم کلی مطلب نوشته شده و ننوشته دارم که در بازه‌های زمانی مناسب در پست‌های مختلف روی وبلاگ خواهم گذاشت. دو مطلب بعدی را هم بگذارید لو بدهم: اولی یک مقاله در مورد عرفان‌های نوظهور و بعدی هم یک داستان کوتاه دیگر از عشق به سفر خارجه! بعدی را بگذارید دیگر لو ندهم....

  • سید مهدی موسوی
۰۲
شهریور

نویسنده با یک وبگردی چند دقیقه‌ای توی وبلاگ همسایه‌ها و غیر همسایه‌ها، وقتی مطمئن می‌شود که هنوز کسی در مورد شب‌های قدر، مطلب خاصی ننوشته، این بار پیش دستی می‌کند و هنوز 3-2 روز از ماه رمضان نگذشته درباره‌ی شب نوزدهم می‌نویسد.

نیمه‌ی سنتی مغزش یک بارک اللهی می‌گوید و از این همه انتظار برای شب‌های قدر کلی خر کیف می‌شود. اما نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده، یک خنده‌ی تمسخر آمیزی می‌کند و می‌گوید:

- هه هه هه! 4 ساله که داری وبلاگ نویسی می‌کنی، وبلاگ‌های قبلی را که به هر بهانه‌ای بود یا حذفشان کردی یا مفت مفت دادی به رفقات، حداقل حساب نکردی که چقدر پول کارت اینترنت و گاهی کافینت دادی و چقدر وقت حروم کردی تا تایپ کنی و هزار تا چقدر دیگه ... حالا هم دلخور نشو، این هم روشیِ برای جذب مخاطب، برای آن که بگویی من اولین نوشته را برای شب قدر ماه رمضان امسال توی اینترنت نوشتم! اما اصلا به درک، من که مطمئن هستم به سال نرسیده این وبلاگ را هم مثل بقیه...

نیمه‌ی سنتی که تا حالا ساکت مانده بود و به مزخرفات نیمه‌ی مدرن گوش می‌کرد، با عصبانیت می‌گوید:

- اولا عوض کردن وبلاگ‌ها همه‌اش تقصیر خود تو است که راه به راه از گروهی بودن 2 وبلاگ آخری ایراد می‌گرفتی و single … single می‌کردی، دوما قرار بود این مطلب در مورد شب نوزدهم ماه رمضان باشد، نه وبلاگ و وبلاگ بازی. ثالثا نویسنده این وبلاگ دیگه خودش طوفان دیده هست، دوست داره پس از طوفان را بنویسد نه قبل طوفان را، چهارما...

نیمه‌ی مدرن دیگه مهلت نمی‌دهد و هلپی می‌پرد وسط که:

- حرف شما صحیح، اگر بخواهیم از منظر مانیفیسم و هرمنوتیک به این قضیه نگاه کنیم ...

نویسنده که حوصله‌ی سخنرانی‌های تکراری نیمه‌ی مدرن مغزش را ندارد و از بکار بردن مانیفیسم به جای اومانیسم او خنده‌اش گرفته است، کیبورد کامپیوترش را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند.

***

  • سید مهدی موسوی
۱۶
مرداد

شخصیت‌ها:

سید(خودم، مسئول کاروان)، حاج احمد(احمد عبدالله زاده، مداح کاروان)، عباس(عباس بحرینی، مسئول کمیته اجرایی)، محمود(محمود عباسعلی زاده، قائم مقام اردو)، راوی(؟)

***

کاروان رسیده بود مهران، مثل خیلی از کاروان‌های دیگه رفت آخر صف و منتظر شد تا این صف طویل به لب مرز برسه، اما رسیدنش هیچ فایده‌ای نداشت... نگذاشتند برود...

بچه‌ها هر نذر و نیازی که می‌توانستند می‌کردند تا بلکه مرز بروی کاروان ما هم باز بشه... بچه‌ها نذر کردند یه ختم قرآن انجام بدهند، تعداد بچه‌ها از سی جزء بیشتر بود ولی هر کی یه جزء یا بیشتر را به عهده گرفت... سید جزء 13 را انتخاب کرد... می‌گفت این عدد برایش شانس میاره...

عباس همه‌اش حرص و جوش می‌خورد... سرمون کلاه گذاشتند... پول بچه‌ها را چطور بدهیم... محمود قاطی کرده بود و وقتی گوشی را از سید می‌گرفت که با رابط عراقی صحبت کند، نمی‌دانم گاهی داد می‌زد... گاهی قسمش می‌داد... گاهی هم... همه قاطی کرده بودند جز سید و حاج احمد... حاج احمد می‌گفت همین که الان تا اینجا آمدیم و قصد رفتن داشتیم صواب زیارت را برده‌ایم... هر چی خود آقا صلاح بداند... سید اما نه خوشحال بود، نه ناراحت... می‌گفت پول همه را می‌دهیم، حال عراقی‌ها را می‌گیریم... نمی‌دانم از کجا می‌خواست بیاورد، اونم فکر کنم حالش خوب نبود، احتمالا بخاطر آفتاب لب مرز بود...

روز چهارم بود... 13 ماه شعبان... سید گفت دیگه بیشتر از این صلاح نیست بچه‌ها را اینجا نگه داریم... فردا یا نجف یا تهران... بچه‌ها آن شب حدیث کساء خواندند... فردا همه از مرز رد شدند...

توی مرز گیر کرده بودیم، همه رد شدند تا نوبت ما شد... تقریبا غروب آفتاب بود... همه خسته و کلافه بودند، اما خوشحال از اینکه بالاخره بعد از 4 روز از مرز رد شدند و تا چند ساعت دیگه نجف، توی حرم آقاشون امیرالمومنین هستند...

وقتی اذان مغرب شد و از راننده خواستیم نگه دارد، بهانه خطر داشتن مسیر و حمله تروریستی و از این جور چیزها را آورد... نماز توی اتوبوس و روی صندلی عجب صفایی داشت... وضویی هم که با آب معدنی آدم گرفته باشه دیگه نور علی نور میشه...

3-4 ساعتی گذشته بود اما به هیچ جای خاصی نرسیده بودیم... راننده گشنه بود و می‌خواست غذا بخورد... اتوبوس را نگه داشت و ... .

شب نیمه شعبان بود و یه کاروان سرگردان توی کشوری که نه در داشت و نه پیکر، کاروانی هم که نه اسکورتی داشت، نه یه مدیر درست و حسابی... تقریبا داشت باورمان می‌شد که همه حرف‌های مسئولان کاروان خالی بندیه... تا صبح نمی‌دانم چند بار از خواب بیدار شدم... هر وقت هم بیدار می‌شدم اتوبوس را در حال دور زدن و برگشتن می‌دیدم، بدلیل مسائل امنیتی و خطر و ... نمی‌گذاشتند ما به سمت نجف برویم...

وقتی از خواب بیدار شدم نزدیک نجف بودیم، اگه دیر می‌جنبیدیم نمازمان قضا بود... نماز را که خواندم، سید را دیدم، سید گیج و منگ نمی‌دانست الان باید وضو بگیرد یا تیمم کند... فکر کنم نتوانسته بود درست و حسابی بخوابد... دوید رفت طرف خاک‌ها و تیمم کرد... وقتی به نماز ایستاد، تقریبا همه نمازشان تمام شده بود... سربازان عراقی اطراف ما را گرفته بودند... پشت بلندگو یک نفر فریاد می‌زد و از ما می‌خواست که سوار شویم... سید بی‌خیال روی خاک نمازش را می‌خواند... با اسکورت پلیس وارد نجف شدیم... فکر می‌کنم 13 ساعتی انتظار کشیده بودیم...

وقتی با کلی مکافات هتل! را پیدا کردیم، تازه مطمئن شدم که آره هر چی که مسئولین می‌گفتند خالی بندی بوده... سید سرش را گرفته بود و  روی مبل توی لابی هتل! نشسته بود، چند نفری از اتاق نامناسبی که به آن‌ها داده شده بود گله و شکایت داشتند و داد و هوار راه انداخته بودند... بعد از نهار از آن مسافرخانه درب و داغان به یک هتل چند ستاره! رفتیم... مسئولین با رابط عراقی‌مان جر و بحث می‌کردند... هتلمان ماهواره هم داشت، بعضی از بچه‌ها ... آره...

نیمه شعبان بود، یعنی 15 شعبان... بالاخره رفتیم حرم... پایان. (بخشی از سفرنامه به عشق یار 1 و 2 به روایتی دیگر)

***

امسال باز هم مسافر بودم، درست شب نیمه شعبان... این بار 13 شعبان توی مشهد با خانواده بودیم و بعد از وداع با امام رضا(ع) راه افتادیم... مسافر بودن ما باز هم تکرار شد... نیمه شعبان توی قم.

هنوز هم نفهمیدم که چه سفری رفته بودم، حتی سفری که این بار مشهد رفته بودم... سفر باید با حواس جمع و با توجه و معرفت باشه... این‌ها را آخوند محله‌مان می‌گفت... اما من هیچ وقت نفهمیدم با معرفت بودن یعنی چی...

با معرفت بودن یعنی اینکه آدم معرفت داشته باشه؟! وفاداری داشته باشه؟! سر قول و قرارهایش بماند؟! نمی‌دانم، هیچی نمی‌دانم...

***

تو می‌توانی؟

من

سال‌های سال مردم

تا اینکه یک دم زندگی کردم

تو می‌توانی

یک ذره

          یک مثقال

                  مثل من بمیری؟

                                (دستور زبان عشق- قیصر امین‌پور)

نه نمی‌توانم... وقتی سرگردان باشی از ماندن یا رفتن... باید یکی را انتخاب کنی... باید بروی هر چند پیاده باشی نه "با پیاده". اگر به قول و قرارهایی که با آقایت، با امام زمانت می‌گذاری و پشت سر هم بهمش می‌زنی و باز هم دوباره خواهش و تمنا...

لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین.

  • سید مهدی موسوی
۰۳
خرداد

اگر قسمت اول دستبندهای شفابخش را نخوانده اید ابتدا بر روی لینک زیر کلیک نمایید.

دستبندهای شفابخش(۱)

بعد از رفتن سید مصطفی شرایط کاملا عوض شد، بودند از جوون‌های محل که دستبندهای سبز را فقط برای کلاس گذاشتن جلوی دوستانشان و هم سن و سال‌های خودشان می‌بستند...‌ یک جورهایی فکر می‌کردند با این کار ژست روشنفکری برداشته‌اند... اما با رفتن سید و حرف و حدیث‌هایی که از نیانداختن شال سبز و این جور چیزها پیچیده بود محله‌ی ما دو دسته تیپ فکری شده بود، یک عده‌ای می‌گفتند که سید مصطفی به خاطر نیانداختن شال سبز است که از دنیا رفته ... این جماعت یا قبلا دستبند نمی‌بستند یا اگر هم می‌بستند سریع باز کردند و کنار گذاشتند،‌ اما عده‌ی دیگر شال سید  شفاء او به خاطر آن را خرافه‌پرستی و عوام‌فریبی می‌دانستند و دلیل مرگ سید را کهولت سن و مریضی قلبی.

  • سید مهدی موسوی
۲۶
ارديبهشت

دیشب حالش خیلی بد شد و با اینکه بارون شدیدی می‌بارید، همه‌ی همسایه‌ها توی کوچه جمع شده بودند... در آمبولانس را که بستند غم سنگینی روی دلم نشست و ناخودآگاه اشک‌هایم جاری شد.

سید مصطفی پیرمرد باصفای محله‌ی ما، از سال‌ها قبل دچار ناراحتی قلبی بود، هیچ وقت هم راضی نشد عمل کنه، قرص و دوا هم اصلاً نمی‌خورد، با آن سن بالایی که داشت خروس خوان در مغازه را باز می‌کرد و تا دم غروب کاسبی می‌کرد، کاسبی که چه عرض کنم، گرفتاری مردم را حل می‌کرد، دختر و پسرهای جوون را بهم می‌رساند، اختلاف‌ها را برطرف می‌کرد، کمک مالی می‌رساند و هزار تا کار خیر انجام می‌داد؛ همه‌ی اهالی سید مصطفی را به آن شال سبز قشنگی که می‌انداخت می‌شناختند... می‌گفت سوقاتی کربلاست و بخاطر همان شال سبز است که تا حالا هیچ وقت برای قلبش دکتر نرفته است. می‌گفت شفا می‌ده...

***

مسجد محل ما یه آمفی‌تئاتر 400 نفره داره که برای مراسم‌های مختلف از آن استفاده می‌شه؛ از چند روز قبل از برنامه، خبر آمدن یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری توی شهر پیچیده بود، شعارهای اون را هم به در و دیوار کوچه‌های منتهی به مسجد نوشته بودند، بالاخره روز موعود فرا رسید و ...

برای نماز مغرب و عشاء که رفتم مسجد صحنه‌ی عجیبی را ‌دیدم، جلوی در پر بود از جوون‌های مختلف با تیپ‌هایی که گه‌گاه توی خیابان به چشمم می‌خورد، خیلی خوشحال شدم، گفتم فکر کنم دعای سید گرفته و ... ؛ آخر همیشه دعا می‌کرد که جوون‌ها نمازخوان باشند و سر به راه و پاک و درستکار ...، موقع نماز همه‌اش چشمم به این ور و آن ور بود که یکی از این جوون‌ها را ببینم، اما دریغ از یک نفر... هر چند مسجد از روزهای قبل شلوغ‌تر شده بود و آدم‌های جدیدی را می‌دیدم اما با اینکه مسجد جا برای آدم‌های بیشتری داشت، تا آخر نماز عشاء پر نشد، رکعت آخر نماز چند نفری کنار مهرهای نمازگزاران پارچه‌های سبز رنگی را می‌گذاشتند و می‌رفتند... عجب! ... توی دلم گفتم کدام یکی از همسایه‌ها سفر رفته بود که ما خبر نداشتیم، نماز که تمام شد، همه همین سؤال را از بغل دستیشان می‌پرسیدند، گفتم تبرکْ تبرکه، حالا از هر جا آمده باشه... یاد جمله‌ی سید مصطفی افتادم، شفا می‌ده...

به امید اینکه بلکه ما هم شفا پیدا کنیم و شاید در حین این شفا پیدا کردن آرزوهای چندین و چند ساله‌مان برآورده شود، آن را به دستم بستم. موقع خارج شدن از مسجد سید مصطفی را دیدم که با حالت تردید به پارچه‌ی سبز رنگ نگاه می‌کرد، پرسیدم چیه آسید، شما نمی‌بندید؟ مگه نمی‌گفتید شفا می‌ده! ‌... سید یک نگاه معنی‌داری به من انداخت و گفت آخه هر سبزی که شفا نمی‌دهد! اول باید ببینیم از کجا آمده است؟! کی قراره ما را شفا بده... به نیت چی باید ببندیم و ... فایده‌ای نداشت هر چه گفتیم سید پارچه‌ی سبز را نبست ...

***

عصبانیت از سر و رویش می‌بارید، از وقتی که آن پسر ژیگول میگول با آن دوست ... کنار سید نشستند، ‹استغرالله› و ‹لا اله الّا الله› سید قطع نمی‌شد، فکر کنم توی دلش هزار بار به خودش فحش داده بود که چرا توی این مجلس آمده ...

***

هنوز نوبت به سخنرانی مهمان دعوت شده به مراسم نرسیده بود، آقا محسن میکروفن را گرفته بود و ول کن  ماجرا نبود، تریپ روانشناسی‌اش گل کرده بود و خیال می‌کرد برای مریض‌هایش صحبت می‌کند:

- بله، از خواص رنگ سبز همین را بگویم که باعث آرامش ذهن و روان است، خستگی را برطرف می‌کند، اشتها را باز می‌کند، انسان را امیدوار می‌کند، ترس را تنظیم می‌کند، آدم را راستگو می‌کند، رنگ عشق است، رنگ پاکی است، رنگ ...

دیگه داشت اعصابم خرد می‌شد، نیم‌ساعتی سخنرانی کرد و فکر کنم به اندازه 5 تا کتاب خواص درمانی میوه‌ها نسخه شفابخش برای رنگ سبز نوشت...

مهمان برنامه با کف و سوت حضار و آهنگی که گروه ارکست می‌نواخت، به جایگاه رفت و سخنرانی خود را شروع کرد... بین صحبت‌های سخنران آنقدر کف و سوت زدند که سخنرانی به نصف نرسیده بود سید مصطفی از مجلس خارج شد...

***

هادی پسر اوستا کاظم، توی مغازه تراشکاری کار می‌کند، بنده‌ی خدا موقع کار بی‌احتیاطی کرد و دستش زیر دستگاه بد جوری آسیب دید، آرش همسایه بغلیشان سریع پرید توی مغازه خودشان و پارچه سبزی را که جلوی مغازه آویزان می‌کردند آورد و شاهرگ بریده‌ی هادی را با آن بست...

هادی را سریع به بیمارستان رساندیم، توی اورژانس هادی بی‌حال کناری نشسته بود، دکتر نگاهی به هادی انداخت و جویای حالش شد، بعد هم به سراغ مریضی که تازه آورده بودند رفت، هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که هادی به روی زمین افتاد، پارچه‌ی سبزی که به دست او بود به جای آنکه قرمز شده باشد، سیاه رنگ بود و ... به یاد خواص رنگ سبز افتادم...

***

پریشب مغازه سید مصطفی بودم، آرش وارد مغازه شد و بعد از سلام و احوالپرسی، رو کرد به سید و گفت: سید تو هم سبز می‌پوشی؟ نکنه تو هم ...

بعد هم پارچه سبزی را که به دستش بسته بود نشان داد و گفت: به امید پیروزی در انتخابات ... بای بای مستر سید...

***

دیروز صبح موقع رفتن سر کار سید مصطفی را دیدم، شال سبز نیانداخته بود، خواستم علتش را بپرسم، اما جرأت نکردم، سید توی این عالم نبود، زیر لب چیزهایی می‌گفت و می‌رفت... اصلاً جواب سلام من را هم نداد، فکر می‌کنم...

***

دیشب حالش خیلی بد شد و با اینکه بارون شدیدی می‌بارید، همه‌ی همسایه‌ها توی کوچه جمع شده بودند، در آمبولانس را که بستند غم سنگینی روی دلم نشست و ناخودآگاه اشک‌هایم جاری شد... .

  • سید مهدی موسوی
۱۶
بهمن

این داستان: عشق شیشه‌ای

سر کلاس خیلی شلوغ بود، از خنده‌های بلند بلند گرفته تا سر به سر گذاشتن بچه‌ها و اساتید و ... هزار تا کار جور واجور، روز سه‌شنبه بود... از در که آمد داخل همه ساکت شدند، اما یکدفعه زدند زیر خنده... آرش یک دست کت و شلوار سورمه‌ای پوشیده بود و یک کیف سامسونت بزرگ دستش گرفته بود، با حالت جدی وارد کلاس شد و بدون توجه به خنده‌ی بچه‌ها، سر جایش نشست، حتی استاد هم که وارد کلاس شد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از روی تمسخر متلکی به آرش انداخت.

آرش تقریبا از همه‌ی بچه‌های کلاس بزرگ‌تر بود، تقریبا هر سال دبیرستان را دو بار خوانده بود... برای خودش اعجوبه‌ای بود... خنگ نبود، اما سر و گوشش زیاد می‌جنبید و به فکر درس و دانشگاه نبود، بابای مایه‌داری هم نداشت که بگوییم پشتش به جایی گرم است، هنوز 2 ماه هم از ورودی بودن ما نگذشته بود، آن ساعت تمام شد، بعد کلاس رفتم پیشش، گفت یک فکر تازه کردم، پیش خودم گفتم دیگه چه خوابی برای ما دیده است، خدا بخیر بگذراند؛ گفت که از مسخره بازی خسته شده است، می‌خواهد یک مقدار سر به راه باشد، خنده‌ام گرفته بود، آن روز حالش را نفهمیدم، نمی‌دانم سرش به جایی خرده بود یا غذای ناجوری خرده بود یا ...

  • سید مهدی موسوی
۱۲
بهمن

دوپس... دوپس... دوپس... دوپس دوپس

کریم پسر آقا مصطفی هفته‌ی پیش خونه‌ی ما بود، نامرد عجب ماشینی خریده بود، دمش گرم، می‌گفت شغل نون و آبداری پیدا کرده و وضعش توپ توپ شده. باباش بساز و بفروش بود و همین که کریم از سربازی برگشت –درس درست و حسابی که نخونده بود- سریع دستش را جایی بند کرد و بزنم به تخته رفیق شلوغ و دردسرساز دوران کودکی ما را سر به راه کرد. داش کریم ما که 2 سالی مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد،‌ له‌له زده بود برای یک جرعه آب دریا. منم که دیدم به این راحتی‌ها نمی‌شود از دست کریم خلاص شد قبول کردم که روز جمعه از صبح تا شب با کریم آقا دو نفری و مجردی برویم گردش. خانه‌ی ما 10-15 کیلومتری بیشتر با دریا فاصله ندارد، اما قبل از اینکه برویم آنجا یک گردش 2-3 ساعته توی جاده‌های اطراف داشتیم، از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد... درسته که ما بخاطر رفیقمون زدیم بیرون و خواستیم از تنهایی درش بیاوریم، اما زیاد بدمان نمی‌آمد که یک دوری هم با ماشین مدل بالای رفیقمون بزنیم. جای شما خالی هر چی توی این دو سه سال آهنگ گوش کرده بودیم،‌ همه را توی این 2-3 ساعت گوش کردیم، اون هم با صدای گوش خراشی که دیگه خودمان هم کم آوردیم، البته بعد از اینکه پلیس یک جریمه‌ی تپل برای سرعت و صدای بلند ضبط ماشین و حرکت مارپیچ و هزار تا خلاف دیگه برای ما بریده بود،‌ تازه به خودمان آمدیم که ای دل غافل،‌ بابا نه من این کاره هستم نه کریم آقا. فکر کنم حسابی جو گیر شده بودیم. بعد از اینکه پلیس رفت،‌ کریم رو کرد به من و گفت:

الیاس!

جانم...

الیاس!!

جونم...

الیاس!!

درد... کوفت... با این رانندگیت... الیاس الیاس...

حالا چرا می‌زنی بابا... گفتیم یک روز جمعه‌ای حالش را ببریم... توی سربازی نه می‌گذارند آدم آهنگ گوش کند، نه رانندگی کند، نه دریا برود... نه...

خوب دیگه بابا، حالا توجیه نکن،‌ اگر این کارها را نمی‌کردند که تو همان کریم بی‌دست و پای خودمان بودی! یادته توی مدرسه...

ول کن دیگه الیاس... روز جمعه‌مان را خراب نکن... برویم دریا؟!

بزن برویم، که دلم لک زده برای یک قلپ آب شور!

آن روز به خوبی و خوشی تمام شد، مخصوصا جوجه کبابی که ظهر توی آن سرمای پاییزی خوردیم... خدا را شکر آن روز دریا ساکت و آرام بود، سکوت و آرامشی که پس از طوفان چند روز قبل پدید آمده بود، البته شاید آرامش قبل از طوفان بود... بگذریم، قرار بود شنبه صبح بروم دانشگاه که برنامه‌ی شب‌نشینی با رفقا را بهم زدیم و شب زود برگشتیم خانه. بعد از ظهر یکشنبه بود و من در حال رفتن به کلاس. یاد خاطره‌ی روز جمعه افتادم، احساس کردم خاطره نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، حال معنوی خوبی به من دست داده بود، احساس کردم روحم به پرواز درآمده است و به دو روز قبل برگشته است، فضا آکنده به صدا و عطر آن روز شده بود...

(تق) کلاس داری الیاس؟!

چه خبرته بابا... نمی‌گذارید آدم 2 دقیقه تو حال خودش باشه، چرا پس‌گردنی می‌زنی؟!

برو بابا... ضد حال...

در حال دور شدن از من بود که دیدم صدای آهنگ هم دور می‌شود... ای دل غافل ... ای کاش قانونی داشتیم که همین اتومبیل‌های دوپا را هم جریمه می‌کرد، آینه بغل آدم را که می‌شکنند و فرار می‌کنند، ضبطشان هم بلند است... یک جریمه‌ی تپل بشوند که دلمان خنک بشود... چه شود...

  • سید مهدی موسوی
۱۱
آذر

عاشق‌های عجول نخوانند...

 

این مطلب مخصوص سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا (س) .. یک وقت فکر نکنی ما عاشق شدیم و ... نه بابا ما را چه به عاشقی ... دیروز انجمن اسلامی برنامه‌ای داشت با نام «ازدواج با طعم بادام زمینی»، امروز هم برنامه‌ی جشن سالروز ازدواج، گفتیم ما هم از قافله عقب نمانیم و مطلبی هر چند کوچک از خودمان در وکنیم، حالا یکسری نظر می‌دهند که ای بابا این که عشقی نیست و سیاسیه، یه عده هم حتما به عاشق بودن ما شهادت می‌دهند، هر چه می‌‌خواهد دل تنگت بگو! کو گوش شنوا! بستگی داره شما از چه زاویه‌ای این مطلب را بخوانی، بشینی بخوانی، ایستاده بخوانی، از پشت عینک... بدون عینک... از روی مانیتور LCD یا مانیتور درپیت 14 اینچ صفحه گرد و ... سرت را درد نیاورم ... این مطلب را می‌نوسم واسه‌ی همه‌ی جوون‌هایی که صبر دارند، نه مثل یکی از دوستان دوران دبیرستان ما که به خاطر یه کم عقب و جلو شدن عشق و عاشقی مشکل روانی گرفت و بعد ... این مطلب تقدیم به همه‌ی جوون‌ها ... پیرها ... کودکان ... نونهالان... نمایندگان مجلس ... شهرداران ... رئیس جمهورها ... ننه‌ها ... باباها ... عجب تقدم و تاخری توی اسم‌ها! ولش کن این مطلب برای همه‌ی رفقا ...  برای  اونایی که مثل من صبر کردند....

 

می‌گفتند لوله‌های آب کوچه‌ی ما نشتی دارد، کوچه را کندند، با بیل‌هایی مکانیکی، با صدایی گوش خراش و سهمگین، لوله‌ها سالم بودند، این را از همان روز اول می‌دانستم اما هیچ مهندسی حرف من را باور نکرد، هر چه گفتم آب جمع شده در کوچه از باران دیشب است، هیچ کس حرف من را باور نکرد، کوچه را کندند، اما آنچه لوله‌های آب را سوراخ کرد، بیل‌های مکانیکی بودند و بس. اگر کوچه را آسفالت می‌کردند مشکلی نبود، اما گل و لای پس از هر باران شبانه، رفت و آمد را سخت‌تر می‌کرد، تا اینکه یک روز 40 کارگر با کامیون‌هایی از آسفالت و غلتک‌هایی بزرگ آمدند، کوچه را یک ساعته آسفالت کردند، آن قدر تمیز و صاف که حتی بچه‌های پولدار بالای شهر هم برای اسکیت به کوچه‌ی ما می‌آمدند، به یک روز نکشید که گفتند می‌خواهند سیم‌های برق روی تیر چراغ برق را به زیر زمین بفرستند؛ به خیال خودشان کوچه زیباتر می‌شد، اما نمی‌دانستند که با این کار دیگر هیچ گنجشک و مرغ عشقی به کوچه‌ی ما نخواهد آمد، تا صبح زود ما را از خواب بیدار کند، پرندگانی که در سرمای هولناک زمستان هم با بال‌هایی پف کرده به سراغ ما می‌آمدند و روی سیم‌های برق می‌نشستند. شب‌های کوچه‌ی ما هفته‌ها خاموش و ترسناک بود، باز هم آن 40 کارگر مهربان آمدند و کوچه را آسفالت کردند. باز هم به یک روز نکشید... می‌گفتند فاضلاب خانه‌ها به سفره‌های آب زیرزمینی رسیده و هی بگی نگی خراب کاری‌ها به بار آورده، این بار نه تنها وسط کوچه را کندند، حتی انشعاباتی هم به خانه‌ها کشیدند... چشمتان روز بد نبیند، دیگر برای رفت و آمد باید ... خودتان حدس بزنید وقتی ننه اشرف برای خریدن سبزی قرار بود به سر کوچه برود چه مکافاتی را باید تحمل می‌کرد، بنده‌ی خدا جز ذکر و صلوات چیزی به زبان نمی‌آورد، یا لیلا دختر زهرا خانم، وقتی برای خاله‌بازی به خونه‌ی همسایه می‌رفت لباسش خاکی و کثیف می‌شد، دختر دوست داشتنیِ این لیلا، هنوز به روباه می‌گوید یوباه، زبونش کمی می‌گیرد. این دفعه فکر می‌کنم همه‌ی اهالی منتظر آن 40 نفر بودند، 40 فرشته، می‌گفتند 13 تا از آن فرشته‌ها حالشان خوب نیست، 27 تای دیگر هم دنبال یک شغل دیگر می‌گردند، اما 3 ماه بعد دوباره همان 40 فرشته‌ی مهربان آمدند، همه حالشان خوب بود، خوشحال بودند از اینکه دوباره با هم کار می‌کنند، این بار دیگر از وصله‌کاری آسفالت خبری نبود، کل کوچه را کندند و آسفالت کردند، خدا خیرشان دهد.

  • سید مهدی موسوی
۰۶
آبان

- بابا... فردا ثبت‌نام دانشگاه‌ها شروع می‌شه!

 

- خوب؟!

 

- خوب نداره ... نمی‌آیی بریم ثبت‌نام؟!

 

- بچه که نیستی ... بابا، نه نه نمی‌خواهد... خودت برو ثبت‌نام کن! اگه دیدی لیلا را هم بردیم ثبت‌نام کردیم، همین جا تهرون بود ... 2 قدم بیشتر که راه نبود ... رفتی اون طرف دنیا توی دل کویر قبول شدی که چی؟!

 

- بابا اون طرف دنیا کدومه... پرسیدم با اتوبوس 3 ساعت راه هم نیست!

 

- 3 ساعت بریم، 3 ساعت برگردیم... حالا خدا می‌دونه چند ساعت آنجا معطلی داریم!

 

- خوب 6 ساعت، معطلی آنجا را هم اگر 1 ساعت یا نهایت 2 ساعت حساب کنیم، صبح برویم، 2-3 بعد از ظهر تهرانیم!

 

- نه! ... فایده ندارد... باشد... فردا 6 صبح راه می‌افتیم...

 

- ای ول بابا... خیلی مخلصیم اسمال آقا! چاکر دایی... یه کله مشتی واسه‌ی ما بگذار کنار... چرب و چیلی بکش که بدجوری گشنمونه!

 

- بسه دیگه... این قدر مزه نریز! چاله میدونی هم واسه‌ی ما صحبت نکن...

 

- چشم پاپی عزیزم، بگذار روی مبارک شما را ببوسم... اگر محبت کنید و برای امشب یک پیاله سیرابی همراه با مخلفات همیشگی کنار بگذارید ممنون می‌شوم. یک پیاله کافیست که معده‌ی ما به معده‌ی گنجشک می‌ماند و دکتر نیز از خوردن زیاد ما را نهی نموده است، که چربی زیاد برای قلب مجروح‌مان همچون ترافیک‌های شهرمان است که قلب را نمی‌کشد، بلکه در کنار آن جا خوش کرده و سد معبری می‌سازد برای عبور و مرور خون‌مان.

  • سید مهدی موسوی