کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

۱۵
آذر

آیا نویسنده سوژه‌اش را می‌شناسد؟

1) اول فکر می‌کنم خانه‌ی جدید هیچ نشانه‌ای از او ندارد و بیرون پر از نشانه‌هایی است که یادآور روزهای با هم بودنمان باشد؛ دزدگیر ماشین همسایه، لباس مردهایی که مثل او قدم برمی‌دارند و... 

ده روز بیشتر نگذشته اما آن‌قدر دلم برایش تنگ شده بود که هر ماشینی که شبیه ماشینش بود توجهم را جلب می‌کرد. توی خیابان سر می‌چرخاندم تا صورت کسی که شبیه او لباس پوشیده بود را ببینم اما...

یاد دوران دانشگاه می‌افتم که هفته‌ها و گاه ماه‌ها نمی‌دیدمش. توی همین فکر و خیال‌ها ناگهان تصویرش را در تلویزیون می‌بینم؛ با همان لباس‌ها، همان ریش و سبیل و با همان هیبتی که یک پدر باید داشته باشد. چرا گاهی فکر می‌کردم پدرها فقط کارخانه‌ی پول‌سازی هستند؟ 

2) از ظهر درگیر تدارک پذیرایی از مهمان‌های تهران و لبنان بودم و کار به خوبی و خوشی جلو می‌رفت. درست بعد از نماز مغرب و عشاء کلی اتفاق جورواجور افتاد. اول اینکه یک آژانس ناشناس یکی از مهمان‌های لبنانی را اشتباها سوار کرده بود و به محل نامعلومی برده بود و من به دلایل امنیتی آن‌قدر استرس گرفته بودم که نفهمیدم چطور خودم را به هتل رساندم. هنوز از سلامتی مهمان مطمئن نشده بودم که اتفاق دوم افتاد و سنگ کلیه‌ی یکی از مهمان‌های تهرانی ما را به بیمارستان کشاند. مورفین را که تزریق کردند، مهمان همان‌طور بی حس و بی حال روی ویلچر ولو شد و من برای اینکه زمین نخورد، سرش را در آغوش گرفته بودم. تزریقات‌چی می‌خندید و می‌گفت «الان توی فضاست!» و من بی خجالت سرش را نوازش می‌کردم و زیر لب آیه الکرسی می‌خواندم...

3) به مامان می‌گویم که از بابا بپرسد «...» بابا شاکی می‌شود که «چرا خودش نمیاد بگه؟!» همیشه همین‌طور بوده است. مادر‌ها واسطه‌ی بین بچه‌ها و پدرها هستند، حتی برای آنها که ادعا می‌کنند با پدرشان خیلی صمیمی هستند. همیشه یک حجاب و حیایی بین پدرها و بچه‌ها وجود داشته است. 

4) سوم دبیرستان است و یکی از همکلاسی‌هایم دیسک کمر گرفته و خانه‌نشین شده است. آن‌قدر ناراحت هستم که چند بار با رفقا به عیادتش می‌رویم. هر بار می‌بینم گوشه‌ای دراز کشیده و به قول پدرش افسردگی گرفته است. هر بار دیدنش آتش درونم را شعله‌ورتر می‌کند.

روز آخر ثبت‌نام کاندیداها در انتخابات 92 است. دم غروب داخل دفتر کارم نشسته‌ام و همکارم خبر ثبت‌نام هاشمی و مشایی را می‌دهد. من احساسی بین غم و شادی و استرس دارم اما نه از این خبرها. پیامکی به کلی فکر و ذهنم را به هم ریخته است. یک نفر عاشق یکی از دوستانم شده است و من باید واسطه‌ی رساندن این خبر باشم...

آخر مرداد 92 است. به محل کارم که می‌رسم پیامکی خبر تصادف دو تا از بهترین دوستانم را می‌دهد. استرسم به اندازه‌ی استرس قبلی نیست اما ناگهان پشت سر هم پیام این خبر برایم می‌آید و لحظه به لحظه آشوب به دلم می‌اندازد. تلفنی می‌توانم با یکی از تصادفی‌ها صحبت کنم. می‌گویم: «اونم خوب می‌شه غصه نخور» و می‌گوید: «از کجا می‌دونی؟»... هنوز عمق فاجعه را درک نکرده‌ام. 2 شهریور ماه همه چیز تمام می‌شود و حالا باید غصه بخورم. گریه نمی‌کنم تا به تهران برسم. گریه می‌کنم وقتی که به تهران می‌رسم. گریه می‌کنم وقتی که پرچم سیاه دم در خانه‌شان را می‌بینم. زار می‌زنم وقتی که قرار است زیر خروارها خاک برود. 

تا به حال جایی نگفته‌ام اما آن روز ناگهان ساکت شدم. ناگهان به این سوال فلسفی رسیدم که «من برای چه کسی گریه می‌کنم؟ برای دوستی که از دست داده‌ام؟ برای دوستی که از دست ندادم؟ برای خودم؟ برای آنها که عاشق بودند؟ برای آنها که عاشق شدند؟» ناگهان همه‌ی حس‌ها با هم قاطی می‌شوند. ناگهان دیوانه‌وار می‌خندم...

آیا آن دوستی که دیسک کمر گرفته بود و حالا حتی اسمش را هم به خاطر ندارم، عمق ناراحتی من را درک کرده بود؟ نه! چون بعد از خوب شدن، همان «هم‌کلاسی» من باقی ماند و مثل همه‌ی هم‌کلاسی‌هایم فراموش شد. بقیه چطور؟ 

5) تا وقتی که کسی پدر نشده باشد نمی‌تواند «پدر بودن» را بفهمد، تا وقتی که کسی، کسی را از دست نداده باشد، نمی‌تواند بازماندگان را درک کند، تا وقتی که کسی عاشق نشده باشد نمی‌تواند عاشق‌ها را بفهمد، تا وقتی که... پس من چطور می‌توانم به جای همه‌ی آدم‌ها حرف بزنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها عاشق بشوم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها بمیرم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها قهر کنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها...

نویسنده تا کجا می‌تواند سوژه‌هایش را بشناسد؟ نویسنده حتی داستان زندگی خودش را هم نمی‌تواند به طور دقیق و کامل تعریف کند... نویسنده فقط به اندازه‌ی درک خودش می‌تواند به جای آدم‌ها زندگی کند.


  • سید مهدی موسوی
۰۱
آذر

توی آینه‌ی وسط به چشم‌هایم خیره می‌شوم و فریاد می‌زنم: 

ـ من آدم خوشبختی هستم!

بعد هول می‌شوم و دور و برم را نگاه می‌کنم. کسی نیست. بلند بلند می‌خندم و فکر می‌کنم «زنا هم عجب موجودات خل و چلی هستن. آخه آدم با گفتن این جمله خوشبخت میشه؟». همین‌طور که ماشین را از پارک درمی‌آورم، صدای پیامک تلفن همراهم را می‌شنوم. به صفحه خیره مانده‌ام که سپر جلو به در ماشین کناری گیر می‌کند و خط می‌اندازد. 

ـ لعنتی. این هم اتفاق دوم امروز...

 این را که می‌گویم ناخودگاه صورتم درد می‌گیرد. از آینه جای زخم را می‌بینم و چشم‌هایم را به هم فشار می‌دهم. وقتی زن آدم 17 روز از خانه رفته باشد، دیگر حوصله خریدن چیزی باقی نمی‌ماند... حتی خریدن تیغ ریش‌تراش. 

از ماشین پیاده می‌شوم و جای تصادف را می‌بینم. کسی در کوچه نیست. ضربان قلبم بی‌خود و بی‌جهت تند شده است. همیشه همین‌طور بوده؛ مثل همه‌ی تقلب‌های روزهای مدرسه که آخرش جای پس‌گردنی معلم و پاره‌شدن برگه‌ی امتحان، همه‌ی خوشی جواب دادن به سوال‌ها را از بین می‌برد. دست می‌برم و پشت گردنم را نوازش می‌کنم. 

به سرعت از کوچه خارج می‌شوم و تازه یادم می‌افتد که پیامک سارا را بخوانم. نگه می‌دارم و با ترس و لرز پیامک را باز می‌کنم. 

ـ فردا نوبت تمدید بیمه‌ی ماشین هست. یادت نره.

فکر می‌کنم «این یعنی مقدمه‌ی آشتی؟» بعد چند بار دیگر پیام را می‌خوانم. بعد از 17 روز «سلام» و «خداحافظی» که ندارد، پس نمی‌تواند بهانه‌ی آشتی باشد. اعصابم به هم می‌ریزد. جواب می‌دهم:

ـ خودم یادم بود خودشیرینِ لوس...

دوچرخه

  • سید مهدی موسوی
۱۶
تیر

زندگی نه آنقدر شیرین است

که خشت خشتش برایت خانه ای شکلاتی بنا کند

نه آنقدر تلخ

که قهوه ی تلخ ترک را طعنه زند

زندگی چیزی میان تمام متوسط های ذهنی توست

زندگی مجاورت تمام تضادها و نقیضه هاست

زندگی گریز عجیبی ست که عشق

پایدارش می کند

قرارش می دهد

و گاهی تا ابد جاودانه اش...

  • معصومه علوی خواه
۲۹
خرداد

«پنج ستاره» اولین ساخته‌ی مهشید افشارزاده در مقام کارگردانی یک فیلم سینمایی است. وی که تاکنون در 22 فیلم سینمایی بازی کرده است، پس از بازی در فیلم «عیار 14» از بازیگری فاصله گرفت و در سی و دومین جشنواره بین‌المللی فیلم فجر (1392) با فیلم «پنج ستاره» به عرصه سینما بازگشت.

 اولین فیلم افشارزاده هر چند که پیرنگ اصلی خوبی دارد اما در پیرنگ‌های فرعی بسیار ضعیف عمل می‌کند. هدف کارگردان نمایش زندگی یک دختر دانشجو از قشر ضعیف جامعه و مشکلاتی است که در راه درس‌خواندن او به‌وجود می‌آید اما برخی از داستان‌های فرعی ضعیف، فیلم را از یک موقعیت خوب تنزل می‌دهد.

در ابتدای فیلم با نمایشی بسیار تصنعی از دانشگاه و دانشجویانی با سطح دغدغه‌های بعضا خنده‌دار طرف هستیم.  در واقع کارگردان سعی می‌کند با کمی اغراق تفاوت دغدغه‌های دانشجوهای دانشگاه آزاد و یک دانشجوی بی بضاعت را نشان دهد ولی به طور مثال کاراکتر لیلا بلوکات هیچ تاثیری در روند داستان ندارد و یا چیزی که ما از صحنه‌ی اعلام قبولی دانشگاه، سلف سرویس دانشگاه، ثبت‌نام و... می‌بینیم در سطح ابتدایی باقی می‌مانند.

یکی از نقاط ضعف دیگر «پنج ستاره» آن است که ساختار خطی داستان از جذابیت آن کاسته است. اینکه دو سوم فیلم تخمه بشکنیم و پفک بخوریم و یک سوم پایانی هم وقتی باشد که تنقلات‌مان تمام شده باشد و مجبور به دیدن فیلم باشیم، چندان خوشایند نیست. نویسنده و کارگردان با کمی خلاقیت و شروع فیلم از یک کنش غافلگیرکننده و شکست ساختار خطی می‌توانستند اثر به مراتب قوی‌تری را تولید کنند.

از منظری دیگر آنچه که در حال حاضر فروش خوب فیلم را رقم زده است، حضور بازیگران مطرحی چون شهاب حسینی، بهنوش بختیاری، شیرین بینا، بهناز جعفری، سحر قریشی، لیلا بلوکات و... در پوسترها و تبلیغات فیلم است. به عبارت دیگر بار اصلی خود فیلم را هم بازیگران آن به دوش می‌کشند.

فیلم سینمایی پنج ستاره

شاید در نگاه کارگردان هیچ اغراقی در «پنج ستاره» وجود نداشته باشد اما در یک دیدگاه کلی و با توجه به خصلت‌های اصلی زنانه، تقریبا تمام ساخته‌های هنری زنان از اغراقی عجیب و گاه افراطی برخوردار است. کوتاهی این یادداشت مجال آن را نمی‌دهد که حتی به فیلم‌های دو سه سال اخیر نیز بپردازیم اما به طور مثال اغراق‌های فیلم‌هایی چون «هیس! دخترها فریاد نمی‌زنند» و «زیباتر از زندگی» نیاز به تحلیل و تفسیر جداگانه‌ای دارد. در اولین فیلم افشارزاده نیز با تاکید بیش از حد بر بدبختی و فلاکت زن‌ها طرف هستیم:

ـ اخراج تازه عروس

ـ نمایش شستن و نظافت دست‌شویی در چندین سکانس

ـ مشکلات زن فلج

ـ تحقیر در محیط کار

ـ نمایش خوشحالی‌های پی‌درپی کارگران برای دریافت مثلا 50 هزار تومان پاداش

ـ چندین بار تاکید بر مردن مادر دو نفر از کارگران که مردنی هم در کار نیست!

ـ و...

اما نکته‌ی مهم آن است که با وجود تمرکز بر این مشکلات، روح حاکم بر فضای فیلم ـ خصوصا زندگی شخصی دختر دانشجو ـ امیدوارکننده و با نشاط است و شاید این یکی از نقاط بسیار مثبت «پنج ستاره» باشد.

از نگاهی دیگر نمایش تصنعی حضور «آمیتا باچان» در ایران و ذوق‌زدگی کارگران زن و مردم بسیار به فیلم لطمه می‌زند. آیا امکان استفاده از بازیگری دیدنی در فیلم وجود نداشت؟ آیا نویسنده نیز مثل همین زن‌ها و کارگران هتل عاشق فیلم هندی و آواز هندی بوده است؟

«پنج ستاره» نه تنها فیلم سیاهی نیست بلکه از جهاتی امیدوارکننده و مثبت است. نمایش بسیار خوب روابط بین فرزند و پدر و مادرش جزو نکات مدنظر نویسنده و کارگردان بوده است که اتفاقا در فیلم به خوبی به آن پرداخته می‌شود.

به نظر اولین ساخته‌ی مهشید افشارزاده هر چند که از نقاط ضعیف بسیاری برخوردار است اما نوید سینمایی پرنشاط و به دور از نفرت و سیاه‌نمایی را برای ایشان می‌دهد.


یادداشت اختصاصی برای سینماکات


  • سید مهدی موسوی
۱۳
خرداد

«آدم‌ها» قرار بود نگاه یک نویسنده‌ی دوزاری باشد بر جزء جزء یک شهر؛ شهری که گفتم می‌تواند حتی در یک اتاق دو متری زیر راه‌پله در خیال یک آدم دیوانه شکل بگیرد! دیوانه‌ای که شاید در نگاه دیگران به دیوانه بماند اما در اعماق این اتاق دو متری پادشاهی کند.

اما من نه آن دیوانه‌ی محبوس در اتاق دومتری هستم که بخواهم جنگلی را در اتاقم تصور کنم و نه آن دائم‌السفری که برای نوشتن «آدم‌ها» کاغذ کم بیاورد. آدم‌ها گاهی در داستان‌های امروزم خودشان را لو می‌دهند و گاه از خاطرات 27 سال قبلم بیرون می‌آیند و جایی بدون آنکه حتی خودم هم بدانم! داستان را به نفع خودشان تمام می‌کنند.

چند روز قبل جوجه‌ی یاکریمی (قمری) که روی کولر محل کارم لانه کرده بود، از تخم بیرون آمد. بال و پر درآورد، مثل مادرش قشنگ شد و حالا آماده‌ی پریدن است. یعنی یک جوجه‌ی چند روزه با دل آدم چه می‌کند که حالا دو روز است غصه‌ام گرفته است. غصه‌ام گرفته است که اگر برود چه کار کنم؟ با اینکه مادرش راه به راه برایش غذا می‌آورد، من هم آب و دانه می‌ریزم تا اهلی‌اش کنم. اهلی‌اش کنم که اگر رفت باز هم برگردد، اما به نوازش دست‌هایم عادت نکرده است...

یک راه بیشتر برایم نگذاشته است: قفس!

می‌گویند «عشق» آدم را خودخواه می‌کند. من قبول ندارم. من باید کاری کنم که جوجه یاکریم نرود. بماند. آن‌قدر بماند تا دوستم داشته باشد. تا اگر درِ قفس را هم باز کردم، نرود...

وقتی بین دستانم گرفته بودمش، وقتی که دیگر راه فراری نداشت، جادویم کرد. بله! یک جوجه یاکریم با ضربان قلبش جادویم کرد... قفس قلبم را شکست و همه‌ی یاکریم‌های درونم را آزاد کرد. همه‌ی سوژه‌هایی که بیست و هفت سال اینجا توی قلبم نگهشان داشته بودم که اگر لازم شد! توی داستانی آزادشان کنم...

ای کاش اشک‌های دم مشک می‌گذاشتند تا بقیه‌اش را بگویم اما حیف...

قمری

  • سید مهدی موسوی
۱۰
خرداد

یادداشتی بر فیلم سر به مهر به بهانه‌ی انتشار در شبکه‌ی نمایش خانگی

«سر به مهر» روایت‌گر افکار پریشان دختری خجالتی به نام صبا است که تصمیم می‌گیرد نماز بخواند. این ایده‌ی یک خطی داستان فیلم، قرار است 92 دقیقه مخاطب را با خودش همراه کند اما در عمل «سر به مهر» مخاطب چندانی را جذب نمی‌کند.

 اولین مسئله در مواجهه با این فیلم آن است که نگارنده برخلاف آنچه که در رسانه‌ها از «سر به مهر» به عنوان یک فیلم دینی یاد می‌کنند، معتقد است که اولین ساخته‌ی هادی مقدم‌دوست در مقام کارگردانی یک فیلم سینمایی چندان هم دینی و مرتبط با نماز نیست.

«سر به مهر» بر دو محور کلی زیر شکل می‌گیرد:

اول آنکه صبا دختر تنهایی که تمام افکار روزانه‌اش را با اسم مستعار در وبلاگش می‌نویسد و با دوستان مجازی‌اش مشورت می‌کند، حتی با دیدن این دوستان مجازی در یک قرار وبلاگی، وبلاگ‌نویسی خودش را انکار می‌کند. گویا دنیای مجازی محرم‌تر از یک دنیای واقعی است.

دوم؛ ترس از یک عقیده که این عقیده می‌تواند هر چیزی باشد. فیلم بر روی مسئله‌ی نماز تاکید می‌کند اما تغییر این اعتقاد به هر چیز دیگری ـ حتی مثلا شیطان‌پرستی! ـ خللی به داستان وارد نمی‌کند و این یکی از نقاط ضعف فیلم است.

فیلم سر به مهر

به نظر با توجه به دو محور اصلی فوق، می‌توان «سر به مهر» را تا حدودی یک فیلم روان‌شناسانه دانست. می‌گویم تا حدودی چون ما از شخصیت صبا (لیلا حاتمی) فراتر نمی‌رویم. در فیلم اشاره‌ی چندانی به کنش‌های متقابل با شخصیت اصلی داستان نمی‌شود. یعنی سوال اصلی این است که رابطه‌ی دوستان صبا و خواستگار او با مسئله‌ی نماز چیست؟ آیا این موضوع که صبا قبلا نمازخواندن خواهرش را مسخره می‌کرده است، می‌تواند دلیلی بر خجالت از نمازخواندن باشد؟

مخاطب حتی موضعی منفی نسبت به نماز از خواستگار صبا نمی‌بیند. یعنی به اختلاف دیدگاه‌های این دو نفر فقط در یکی دو سکانس کوچک اشاره می‌شود. درصورتی که افزایش این پیرنگ‌های فرعی نه تنها باعث جذابیت داستان خواهد شد بلکه توجیه بهتری برای کشمکش درونی صبا می‌باشد.

هادی مقدم‌دوست می‌گوید: «آدم‌های خجالتی با این فیلم بهتر ارتباط برقرار می‌کنند. آنها به جای تکلیف به دنبال علت‌یابی و ریشه‌یابی خجالت‌شان هستند».

 حتی اگر این جمله‌ی به ظاهر درست را هم از کارگردان بپذیریم، فیلم برای تماشاگر عام جذابیت چندانی ندارد. ما نود دقیقه دیالوگ‌ها و نریشن‌های صبا را می‌شنویم تا تحول شخصیتی او را درک کنیم. درصورتی که تمرکز روی این موضوع و حذف پیرنگ‌های فرعی، داستان را به شدت دچار مشکل کرده است.

نویسنده برای پیشبرد داستان چشم خودش را بر المان‌های مذهبی می‌بندد. وی قصد دارد یک داستان دینی را به تصویر بکشد اما مخاطب جز نمازخانه فرودگاه و نمازخانه سینما و برج میلاد چیزی را به عنوان نماد مکانی نمی‌بیند. این اشکال نه از آن جهت که بگوییم یک فیلم دینی حتما باید شامل مسجد، روحانی، امامزاده و... باشد ـ که به هیچ وجه این‌ها شاخص‌های یک فیلم دینی نیست ـ بلکه پیشرفت منطقی داستان باید مبتنی بر استفاده از امکانات موجود متناسب با روایت باشد.

سازندگان «سر به مهر» برای گرفتن پروانه‌ی ساخت این فیلم چندین بار به مشکل خورده بودند و دلیل رد این فیلمنامه «ضد نماز بودن آن» عنوان شده بود. جالب است که دیدگاه‌ها در مورد این فیلم دقیقا صد و هشتاد درجه با هم اختلاف دارند. عده‌ای آن را اولین فیلم در مورد نماز می‌دانند (که بدون شک اعتقاد نادرستی است) و عده‌ای آن را توهین به نماز.

آنها که معتقدند «سر به مهر» اولین فیلم در مورد نماز است، پیرنگ اصلی فیلم را نمازخواندن می‌دانند که با این پیش‌فرض، خجالت‌کشیدن از نماز مسئله‌ی اصلی آنها است! در حالی که فیلم مبتنی بر زندگی شخصی یک آدم خجالتی است.

«سر به مهر» هرچند که با دو نگاه کاملاً متفاوتِ ضدنماز بودن و یا تبلیغ دین‌داری قضاوت می‌شود اما اثر متوسطی است که تا حدودی به دو مسئله‌ی خجالت از دین‌داری و وبلاگ‌نویسی می‌پردازد.

 

یادداشت اختصاصی برای سینماکات


  • سید مهدی موسوی
۰۵
خرداد

قاری «صدق الله العلی العظیم» را که می‌گوید سعی می‌کنم قدم‌هایم را تندتر کنم. با این فکر که «الانه نماز شروع بشه» پاهایم را سریع‌تر روی زمین می‌کشم.

لیز بودن سنگفرش‌های حرم تند راه رفتن را آن هم با جوراب قدری مشکل می‌کند. شب عید است و حرم شلوغ. گذشتن از لابه‌لای این همه زائر کار آسانی نیست و وقتی دشوارتر می‌شود که متوجه نگاه زائرها می‌شوم که وقتی به من می‌رسند لحظه‌ایی مکث می‌کنند. حتی صدای دل‌هایشان را هم می‌شنوم: «الهی... طفلکی... خدایاشکرت... خدا ایشاللا شفاش بده...»

این نگاه‌ها و این صداها سرعتم را کم نمی‌کند. قدم‌هایم را محکم‌تر و سریع‌تر به روی زمین می‌کشم. تا ثابت کنم، هم به خودم هم به صداها و نگاه‌ها که من از شما هم تندتر می‌روم. دیگر صدای اذان به نیمه رسیده است: «اشهد ان علیا ولی الله»

هنوز تا شبستان راه زیادی مانده است. خیزم را بیشتر می‌کنم و کشیدن پاهایم را برزمین سرعت می‌بخشم. سنگینی کتاب‌های دانشگاه بر روی دوشم انرژی زیادی از من می‌گیرد. می‌خواهم لحظه‌ایی نفس بگیرم و کمی بایستم اما باز صداها و نگاه‌ها به سویم هجوم می‌آورند.

آب دهانم را قورت می‌دهم و بند کیفم را روی دوشم جابه‌جا می‌کنم. باز هم گام‌هایم راسریع‌تر برمی‌دارم... این بار نه برای اثبات خودم به صداها و نگاه‌ها... این بار برای اثبات خودم به خودم با کشیدن سریع پاهایم بر روی زمین گویی می‌دوم. و ناگهان...

تا بیایم بفهمم چه شده است... سیل جمعیت است که به سویم می‌آید و «یا علی» گویان بلندم می‌کنند. لباس‌هایم را مرتب می‌کنند و کیفم را بر روی دوشم می‌گذارند. چه صداها ونگاه‌های گرم و مهربانی...

من اما سرخم با بغضی که تا اشک تنها یک ثانیه فاصله دارد... گریه‌ام را میان بغض سنگینم پنهان می‌کنم... آن‌ها که نمی‌دانند... فدای آن آقایی که وقتی از اسب افتاد صدای «یا علی»‌ایی نشنید...


  • معصومه علوی خواه
۳۰
ارديبهشت

جلوی آینه نشسته‌ام و موهایم را شانه می‌کنم. فکر می‌کنم «خدا کنه حامد از این رنگ خوشش بیاد». بعد کشو را باز می‌کنم و با دقت دنبال گل‌سر پروانه‌ای زرد می‌گردم. دلم بدجور ضعف می‌رود. از صبح که آرایشگاه رفتم و تا الان که نزدیک 2 شده است، چیزی نخورده‌ام. با اکراه موهایم را با گل‌سر قرمز می‌بندم و سعی می‌کنم با آوازخواندن از فکر ترکیب مسخره‌ی رنگ موهایم با قرمز بیرون بیایم. دنیا پر از ترکیب‌های مسخره‌ای است که مجبوری یک عمر تحمل‏شان کنی تا به مرور جزوی از زندگی‌ات شوند.

یاد حامد می‌افتم. سه ماهی می‌شود که به خاطر ترفیع در اداره، سه ساعتی دیرتر به خانه می‌آید. باید امروز خوشحالش کنم. خستگی و فشار کار بدجور بی‌حوصله‌اش کرده؛ دقیقا شش ماه است که مسافرت نرفته‌ایم. حتی با بهانه‌های ساده زیر بار رفتن به مهمانی هم نمی‌رود. زندگی مشترک‌مان به اشتراک من و وسایل خانه رسیده است.

 «اما عوضش حامد خیلی دوسم داره، خودش تا حالا هزار بار گفته همه‌ی این کارا رو برای خوشبختی من می‌کنه». چطور می‌شود بدون اطمینان‌های احمقانه زندگی کرد؟ خانه را که جارو می‌کنم یاد خریدهای فراموش‌شده‌ی امروز می‌افتم. باید کمی میوه و سبزی بگیرم.

خیابان‌های بعدازظهر زیادی شلوغ است و من هم سرم به ویترین مغازه‌ها گرم شده است که خودم را جلوی کافه اسپرسو می‌بینم. لبخند دوباره روی لب‌هایم برمی‌گردد. به یاد تمام قهوه‌های دوران نامزدی‌ام و دیدن صاحب کافه که از دوستان قدیمی خودم هست، از فکر خرید بیرون می‌آیم.

پرس و جو که می‌کنم لیلا ـ صاحب کافه ـ مسافرت است. گوشه‌ی دنجی را انتخاب می‌کنم. کافه اسپرسو را با حامد پیدا کرده بودیم. برعکس کافه‌های دیگر این خیابان، اینجا خبری از موسیقی نیست و به جای آن صدای شرشر آب‌نماها می‌آید.

حامد دستش را جلوی چشمانم تکان می‌دهد و می‌گوید: «کجایی مریم؟ غرق نشی توی این آب‌ها» بعد بلند بلند می‌خندد و چند نفری هم زیرچشمی نگاه‌مان می‌کنند. می‌گویم: «هیییس! آبرومون رو نبر حامد» بعد خودم هم خنده‌ام می‌گیرد. حامد سرش را نزدیک می‌آورد «اون آقاهه رو ببین. از همکلاسی‌های دانشکده‌مون بود. با خانمش اینجا رو راه انداختن. دوتاشون دیوونه‌ان. عاشق طبیعت. ببین اینجا رو کردن مثل قهوه‌خونه‌های قدیمی. کم مونده به جای قهوه، دیزی بدن به مردم. نکردن اسم اینجا رو یه چیز سنتی‌تر بذارن» بعد دوباره بلند بلند می‌خندد.

«خانم! خانم!» سرم را بالا می‌آورم و چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا متوجه سینی قهوه‌ای بشوم که در دستان مرد، منتظر مانده است. قهوه را می‌خورم و سریع به دنبال خریدها می‌روم. کمی زودتر از ساعت هفت به خانه می‌رسم و برنجی را که خیس کرده بودم روی اجاق می‌گذارم.

جلوی تلویزیون نشسته‌ام که حامد با سبد گلی بزرگ در را باز می‌کند. اشک‌هایی را که از دیدن فیلم روی صورتم نشسته‌اند پاک می‌کنم. باورم نمی‌شود که اینقدر زود دعایم مستجاب شده باشد. شاید بیشتر از یک سال است که حامد برایم گل نخریده است. بلند می‌شوم که به سمتش بروم. حامد گل را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: «چرا هنوز آماده نشدی؟ امشب همه‌ی همکارام خونه‌ی رئیسمون دعوت هستن. ختنه‌سوران پسرش هست. زودباش باید یه کادو هم براشون ببریم». بوی قرمه‌سبزی کل خانه را گرفته است.

قرمه سبزی 

  • سید مهدی موسوی
۲۷
ارديبهشت

دوباره می ایستم و کوله پشتی سنگینم را بر زمین می گذارم. سرم را بالا می گیرم و به انتهای خیابان نگاه می کنم. به خودم دلداری می دهم که: «چیزی نمونده دیگه...» این بار محکمتر بند کوله پشتی را میگیرم و با یک حرکت سریع آن را به روی دوشم می اندازم.

به دعوای دیشب که فکر می کنم دوباره ناخوداگاه قیافه ام درهم می رود. توی ذهنم مدام حساب کتاب می کنم که من مقصر بودم یا محمد و طبق معمول همیشه دلیل های بیشتری برای تایید خودم جمع می کنم. مثل وکیلی زبردست که بی چون و چرا موکلش را پیروز از دادگاه بیرون می آورد.

با همین فکرها تا به خودم بیایم رسیده ام دم درب خوابگاه. ظاهرم را درست می کنم و مدام به خودم نهیب میزنم هیچ کدام از بچه ها نباید بفهمند چه اتفاقی افتاده است. «اخه مگه میشه... قیافم داد میزنه... این وقت صبح... با این قیافه درب و داغون... تازه تو که تازه پریروز رفتی خونه... تا آخر هفته هم کلاس نداری»

خانم کارتتون رو لطف کنید. با این سوال به خودم میام و سعی می کنم به صورت خیلی خیلی فوری تمام بدبختی هام رو فراموش کنم. و تمرین لبخندی بسیار تصنعی را داشته باشم. ازسرپرستی خوابگاه تا بلوک شماره ی ۱۴ به این نتیجه میرسم که بگویم محمد به ماموریت کاری رفته است. بهترین بهانه ایی بود که می شد تا چند هفته در خوابگاه حتی پنجشنبه و جمعه هم بمانم و مجبور به پاسخ به سوال های ریز و درشت بچه ها نباشم. دختر خونگرمی بودم و خیلی زود با بچه های اتاق صمیمی می شدم. عیبی که در این جور مواقع بیشتر خودش را به رخم می کشد و همیشه تصمیم می گیرم آدم سردتر و ضمخت تری بشوم. ولی باز خیلی سریع یادم میرود.

«سمانه خودتی؟ اینجار چیکار میکنی؟ بچه ها ببینید کی اومده»

این ها را تقریبا با جیغ از زبان مریم می شنوم و تا یک ساعت بعد باید پاسخگوی بازجویی بچه ها باشم. یک ساعت بازجویی با همان داستان ماموریت مسخره و لبخند تصنعی مسخره ترش تمام می شود. صدای اذان کم کم اتاق را خالی می کند و من را دوباره با خودم تنها می گذارد.

خسته و سردرگم روی تخت می نشینم و فکر میکنم اگر چند هفته هم تمام بشود و محمد... محمد... و دلم از همین الان برایش تنگ شده است. دوباره دنبال مقصر میگردم تا به دلم یادآوری کنم نباید دلتنگ بشوی... اما این بار نمی شود...

«خانم اکبری به سرپرستی...خانم اکبری به سرپرستی»

فکر میکنم لابد سرپرست شیفت شب آمده است و می خواهد حضوری ام را دوباره چک کند. با عجله به سمت در می روم و دمپایی های بچه ها را لنگه به لنگه می پوشم و راه می افتم. در حال پایین آمدن از پله ها هستم که صدای زنگ مسیج گوشی ام را می شنوم:

«تو سرپرستی منتظرتم

دوست دارم دختره ی لوس»

  • معصومه علوی خواه
۱۸
اسفند

دیگر برای پاهایم رمقی نمانده است. ازصبح تا همین الان که دم اذان مغرب است یکریز دنبال جور  کردن برنامه‌ها بودم و هنوز شک دارم که همه‌ی کارها تمام شده باشد. بی‌اختیار و از فرط خستگی روی جدول خیابان منتظر تاکسی می‌نشینم و در ذهنم ریز به ریز کارها را مرور می‌کنم که ناگاه برق ازسرم می‌پرد.

- ای وای خدای من، پس شام امشب چی؟ خیلی زشته از بیرون شام بیارم، شب تولدشه...

نگاهم مات می‌شود و دیگر حسابی کلافه می‌شوم که چرا به همه چیز فکر کرده بودم غیر از این. مجید مرد خاصی‌ست و عادت‌های خاصی دارد. اگر از صبح به جای کادو و مهمان و هزار ساعت فکرکردن که چطور سوپرایزش کنم که بیشتر شوکه شود و هزار بار از این مغازه به آن مغازه رفتن تا چیزی را پیدا کنم که در این پنج سال زندگی برایش هدیه نگرفته باشم و تازه و نو باشد.

همان اول به فکر قورمه‌سبزی محبوبش بودم، امشب هزار بار بیشتر می‌توانستم لبخندهای پرمهر و چشم‌هایی که قدردان این سال‌هاست را ببینم.

مستاصل می‌شوم.

-الانم که برم خونه و تا ده شبم پای اجاق باشم بازم قورمه‌سبزی نمی‌شه. اصلا سبزیشو ندارم.

توی همین فکرها هستم که صدای زنگ موبایل مرا به خود می‌آورد.

-سلام مامان خوبی؟ دارم میرم خونه. کاری داشتی؟

نگاه می‌کنم به آسمان و در دلم خدا را شکر می‌کنم و سریع تاکسی می‌گیرم.

شب که چشمان قدردانت را می‌بینم و دیگر خیالم بابت همه چیز راحت است، دلم تاب نمی‌آورد و برایت اعتراف می‌کنم که سبزی‌های خورشت هدیه‌ی تولد مادرزنت بود.

وحالا دیگر، کنار چشم‌هایت، خنده‌های ممتد قشنگت هم مهمان نگاهم شده‌اند.

  • معصومه علوی خواه