امروز که آرشیو وبلاگ قبلی را جستجو می کردم به این شعر قدیمی رسیدم اما نکته ای بود که قبل از نوشتن این پست بیان می کنم:
و همه فراموش خواهند کرد
که من در تمام عمرم
تنها دوبار شاعر شدم
یک بار با دیدن تو
بار دیگر با ندیدن ات
(سیروس جمالی)
همه ی حرفها را نمی توان با کلمات بیان کرد... اما به قول یکی از شما دوستان، زبان شعر خیلی وقتها به آدم کمک می کنه که حرفهایش را بدون ترس از... بیان کند...
عنوان شعر: و خدا همین نزدیکی هاست
مرد، خسته از یک روز بلند
کیسهای در دست
و کلاهی بر سر
وارد آن خانهی کوچک شد
کار هر روزش بود
کارگری در یکی از آن برجهای بلند
همانها که مهندس آن را آسمان خراش مینامید!
و چه زیبا و مناسب بود این اسم
خانهای که آسمان خدا را خراش میدهد
.....
آن مرد آمد
آن مرد با کیسهای از سر کار آمد
آن مرد خسته بود
خسته ...
دخترک دفترش را گشود
کار هر روزش بود
املایی که خودش به خودش میگفت!
مادرش هر روز پشت یک چرخ خیاطی
میدوخت دامن و پیرهن
دخترک صفحهای را گشود:
"آن مرد آمد."
نگاهی مهربانانه به مادر انداخت:
"مادر با چرخ خیاتی پیراحن دوخت"
اتاق نور چندانی نداشت
مرد لبخندی زیبا زد و دخترک را بوسید
دخترک خندید و همه جا مثل روز روشن شد
پدرش هیچ تعجب نکرد
نقطه سر خط.
"آن مرد میخندد."
مشتری آمد و سفارشهایش را برد
مادر خندید و دخترک را بوسید
باز هم اتاق پر نورتر شد
مادر سفره را انداخت
.....
عشق روی دیوارها
عشق توی سفره
عشق روی دستان پدر
عشق توی چشمهای مادر
عشق در دفتر مشقی کودکانه
عشق همه جا جریان داشت
خانه گرم بود، گرم گرم
.....
روی بام یکی از آن برجها
جوانی خسته و تنها
لحظه لحظه مرگ خویش را میشمارد:
... 18،17،16،15
18 طبقه تا آزادی
تا رها شدن از عشق
تا رها شدن از دوری
تا رها شدن از بیکاری
.....
به خیالش میکشد عشق را
میکشد دختری ...
جوان خسته و تنها
بیکار و بیعار
روی سنگفرش آن خیابان رنگارنگ
فرش شد.
.....
دخترک دفترش را گشود:
"آن مرد بد است، آن مرد با خدا ..."
هر چه فکر کرد فایدهای نداشت
"دعوایش" را هنوز نخوانده بود!
آن مرد آمد
آن مرد با کلاهی بر سر آمد
دخترک خندید همچون بابا
دخترک پرسید:
"بابایی دعوایش را چطور مینویسند؟"
آن مرد اخم کرد
نه!
دعوا بد است، خیلی بد!
دخترک اصلاح کرد:
"آن مرد بد است، آن مرد خدا را دوست نداشت. اما خدا..."
باز هم دخترک خندید.
"آن مرد آمد.
آن مرد، با خدا آمد.
آن مرد، به خدا تعارف کرد.
و خدا سر سفرهی آنها نشست."
معلم دفتر را گشود
با تعجب پرسید:
"تعارف؟! من که "عین" را درس ندادهام!"
دخترک خندید و کلاس نورانی شد.
تاریخ سرودن شعر: شهریورماه 1387
تاریخ درج قبلی در وبلاگ پس از طوفان(وب نوشتهای قبلی من): دوشنبه هجدهم شهریور 1387ساعت 8:45
طبقه بندی موضوعی: شعر