خاطرات یک نویسنده دوزاری 8
سختترین کار دنیا
جمعیت پیرمردهای نانوایی اول را که میشمارم دیگر برایم مهم نیست که امروز علی آقا شاطر است یا عباس آقا؛ سریع رکاب میزنم تا به نانوایی دوم برسم. خدا را شکر نان سنگک صبحانه ما در انحصار این نانوایی نیست وگرنه مجبور بودیم یک روز نان خوب و برشته علی آقا را بخوریم و یک روز هم نان نصفه نیمه عباس آقا را.
نانوایی دوم فقط دو تا پیرمرد و یک پیرزن دارد. نمیدانم یا من آنقدر پیر شدهام که قبل از طلوع آفتاب، نان سنگک به دست به خانه بروم یا دیگر بچههای این دوره زمانه حس و حال نان تازه خریدن ندارند یا شاید هم هر دو.
نگاهی به میخهای دیوار میاندازم. خیالم راحت میشود. مثل اینکه امروز شاطر سر حال است و عجلهای ندارد. نانها خوب و اندازه و برشته هستند. نوبت من که میشود و نانهایم را میگیرم ناخودآگاه نگاهم دوباره به سمت دیوار میرود. 4 تا نانم را با هم مقایسه میکنم. نه تنها اندازه هم نیستند بلکه به قد و قواره نانهای سفارششده! روی میخ هم نمیرسند.
بچه که بودم فکر میکردم سختترین کار دنیا مال آتشنشانها یا معدنچیهاست. یادم نیست دوست داشتم چه کاره بشوم اما دوست نداشتم سختترین کار دنیا را که فکر میکردم کار دستی و سنگین است، انجام بدهم.
نانها را که در پارچه میپیچم و روی فرمان دوچرخه میگذارم، با خودم میگویم: «فکر کنم سختترین کار دنیا مال نونواها باشه». پیرمرد که مشغول بستن نان روی دوچرخهاش بود و انگار حرف توی دل من را شنیده باشد گفت: «فکر کنم 100 گرم کمتر پخته...».
تا به خانه برسم سعی میکنم سختترین شغل دنیا را پیدا کنم. معلمی هم سخت است. یک روز حال و حوصله درس دادن نداری، یک روز از سر عصبانیت دو نفر را میزنی... اما نه، معمولاً بچهها کتکها را فراموش میکنند! مگر دو نفر در طول 20 ـ 30 سال معلمی که خب به نظرم از مشتریان نانوایی کمتر هستند.
بقالی چطور؟ کمی به کارهای اسمال آقا فکر میکنم. همه اجناسش که قیمت دارند. کشیدنیها را هم که همیشه چند گرم بیشتر میریزد که خیالش راحت شود. (حتی وقتی که مشتری نگاهش به عدد دیجیتالی روی ترازو نیست). پس خیلی هم کار سختی نیست.
دوباره یاد نانوایی میافتم. حتماً سنگک و بربری با هم فرق دارند؛ چون بربری سر کوچه همه «چانه«هایش را وزن میکند. همینطور که به خانه نزدیک میشوم سمند زرد رنگ آقای احمدی را میبینم. سعی میکنم چهره تپل و خندانش را در ذهنم مجسم کنم. نه، احمدی گرانفروش نیست. خودم تا به حال چند بار سوار ماشینش شدهام. تا حرم بیشتر از 300 تومان نمیگیرد. آن هم با کلی تعارف و خنده و جک که تحویلمان میدهد. فقط یک بار که از خیابان رد میشدم مسافری را دیدم که «هزار»ی مچاله شدهای را پرت کرد به سمت احمدی و بلند گفت: «کوفتت بشه! خرج دوا و درمون بچههات...». احمدی هم پیاده شد و چند تا فحش آبدار نثارش کرد. خب احتمالاً مسافر آدم زبان نفهمی بوده است وگرنه احمدی که آدم با انصافی است!
کلید در را که میچرخانم همسایه روبرو از پشت سر سلام میکند. برمیگردم و چند ثانیهای به چشمهایش زل میزنم. کمی عمامهاش را جابهجا میکند و سعی میکند مخاطب گیجش را درک کند. سریع به خودم میآیم و جواب سلامش را میدهم و به او نان تعارف میکنم. موقع سوار شدن به ماشین میگوید: «زیاد بهش فکر نکن، یا خودش میاد یا باباش. ولی دعا کن باباش نیاد». از این جملات بامزه زیاد دارد. بالای منبر مسجد هم گاهی شوخیهای جالبی میکند. اصلاً فکر کنم برای همین هست که مسجد ما از مسجد «حجی حبیب» (نمیدانم اولین بار چه کسی این اسم را رویش گذاشته است) شلوغتر است.
دوچرخه را که در پارکینگ میگذارم با خودم میگویم: «شاید کار یک روحانی از کار نانوایی هم سختتر باشد. از صبح تا شب باید با کلی آدم صحبت کنی، مهربان باشی، جواب سوالات مردم را بدانی و اگر هم نمیدانی تظاهر به دانستن نکنی و...» حوصلهام سر میرود. سعی میکنم از فکر پیدا کردن سختترین کار دنیا بیرون بیایم. اما فایدهای ندارد.
توی اداره رئیس میخواهد گزارشی از یک پروژه بنویسم. چند خطی بیشتر ننوشتهام که دوباره یاد سختترین کار دنیا میافتم. گزارش را تمام میکنم. چند دقیقهای که منتظر میمانم تا جیمیل باز شود و گزارش را برای رئیس بفرستم با خودم میگویم: «سید هم درگیر این پروژه بوده، خوبه که اون هم پیشنهاداش را به این متن اضافه کنه تا گزارش دقیقتری تنظیم بشه»؛ از همکارم میخواهم که متن را تکمیل کند.
همینطور که لیوان چای را آرام آرام سر میکشم و تایپ کردن همکارم را میبینم، یاد حرفهای محسن که روزنامهنگار است میافتم. محسن میگفت: «بعضی وقتها که برای تنظیم گزارش یک نشست میرویم و حال و حوصله چندانی نداریم، تا آخر نشست با خبرنگارهای دیگر آنقدر حرف میزنیم تا وقت تمام بشود». یعنی نوشتن را هم میتوان جزو مشاغل سخت دستهبندی کرد؟ بیشتر گزارشها و مقالات محسن را خواندهام. آدم واقعاً باسوادی است. هم مقاله اقتصادی مینویسد، هم فرهنگی، هم سیاسی، حتی با اینکه رشتهاش مهندسی برق بوده است گاهی از منظر جامعهشناختی هم مقالاتی مینویسد. به محسن حسودیام میشود. همهی این تخصصها را در عرض چند ماه به دست آورده است اما من غیر از داستان نوشتن کار دیگری بلد نیستم.
تلفن زنگ میزند، رئیس در مورد گزارش میپرسد و میگویم تا نیم ساعت دیگر تمام میشود. جیمیل هنوز باز نشده است.