خاطرات یک نویسنده دوزاری 10
منِ راوی
دو ساعتی به شروع مراسم شب قدر مانده است. داستان همشهری تیرماه را برمیدارم و اولین داستانش را میخوانم. نه از زاویه دید دانای کل خوشم میآید و نه دوست دارم شاهد خودکشی پیرمرد داستان باشم، ولی باید تمامش کنم. گمان میکنم «منِ راوی» آرامم کند؛ داستان دوم را شروع میکنم. دوست دارم حس بد خواندن این داستان را آنقدر ادامه دهم تا به جای خوب و امیدوارکنندهاش برسم. فایدهای ندارد. ابزورد ابزورد! برمیگردم و از صفحهی 28 مجله نام نویسنده را پیدا میکنم. اینکه یک دانشجوی کارشناسی مهندسی مکانیک دانشگاه تهران که دو سال از خودم کوچکتر است همچین داستان سیاه و پوچی نوشته باشد اعصابم را بیشتر خورد میکند. مجله را میبندم. همین دو داستان کافی است تا کنار هزار بار اسم خدا به آخر و عاقبت داستانهایم فکر کنم.
یک نویسنده تا کجا حق دارد از تجربیات و احساسات شخصی خودش بگوید؟ نویسنده موفق کسی است که به آن چه که مینویسد اعتقاد کامل داشته باشد. حال اگر روایت داستانش را از کسی وام نگرفته باشد، داستان او عمیقتر است و در جان مخاطب اثر میکند. برای من جدا از اینکه خواندن داستان پوچگرا عذابآور است آشنا شدن با نویسندگان 18 ـ 19 سالهی ناامید و غمگین، ترسناکِ ترسناک است. همین حس ترسناک من را از نوشتن خیلی از خزعبلات ذهنیام دور میکند. خدا را شکر!
من راوی با خاطرهنویسی تفاوت زیادی دارد اما من راوی برای برخی از داستاننویسهای تازهکار حکم همان خاطره را دارد. شاید بتوان گفت مرز بین خاطره و داستانهای با زاویه من راوی برای نویسندهها مشخصتر است تا افراد عادی که خاطرات روزانه خود را مینویسند. مخاطبان گاهی من راوی نویسنده را همان خاطرات شخصی او میپندارند و این حس چندان خوشایندی برای نویسندهها نیست.
مثلا همین حس ناخوشایند باعث شد تا داستان «به خاطر بچهها» را با روایت یک گربه! بنویسم. برای کسی که تا به حال هیچ داستان عاشقانهی درستی ننوشته، طبیعی است که بخواهد مفهوم عشق و دوستی را از زاویهی دیگری بیان کند.
یکی از استادانم همیشه ما را از نوشتن داستان طنز در زمانی که هنوز اصول داستاننویسی را به خوبی یاد نگرفته بودیم، نهی میکرد. میگفت وقتی که هنوز توانایی نوشتن یک داستان قوی را پیدا نکردهاید، استفاده از عناصر طنز باعث میشود که در درجهی اول خودتان و بعد مخاطبانتان، متوجه اشکالات داستان نشوند. به نظرم نویسندههای کم تجربه، ضعفهای داستانی خودشان را در لابهلای جملات طنزگونهی داستان مخفی میکنند. حالا چرا بعضی از نویسندهها همهی داستانهایشان تاریک، غمناک و ترسناک است؟
برگردیم به همان پاراگراف اول خودمان. به نظرم یکی از مشخصههای دیگر داستان خوب آن است که بتوان برداشتهای مختلف و خوانشهای متفاوتی از آن انجام داد. داستانی که فقط یک مفهوم و پیام مشخص داشته باشد، داستانی که پیام خودش را جار بزند، داستانی که بخواهد برای تو سخنرانی کند، داستان خوبی نیست. برای همین خیلی از داستانها به دلم نمینشیند، مثلا داستانهای سید مهدی شجاعی. حال اگر یک داستاننویس بخواهد یادداشت و مقاله بنویسد، به نظرتان چه اتفاقی میافتد؟! به برداشت اولیهی خودتان از یادداشت و مقالهی این افراد که به طور طبیعی خشک و بی روح است، اطمینان نکنید. گاهی نویسندهها شیطنتهایی هم میکنند و لابهلای یادداشتهای رسمی خودشان، حتی حرفهای عاشقانه را هم مخفی میکنند. تجربهی جالبی است؛ امتحان کنید.