داستان ـ خاطرهای که نه داستان است و نه خاطره
نگاهی به رمان «نعشکش» نوشتهی محمدرضا گودرزی
یادداشت اختصاصی برای وطن امروز
[هنوز وارد خانه نشدهام که زنم بیمقدمه فریاد میکشد: «پدسگ! کی قراره برامون ماشین بخری؟!» برمیگردم در را ببندم که تولهسگ اول (پسرم) از پلهها سلانه سلانه پایین میآید و وقتی که از کنارم رد میشود، بوی گند سیگارش حالم را بهم میزند. تولهسگ دوم (دخترم) همانطور که جلوی آینه روسری کوتاهش را طوری مرتب میکند که موهای بافتهاش از پشت معلوم شود، میگوید: «مـــامــــان من امشب دیر میام، برای شام منتظرم نباش!». در را که میبندد، به مانتوی قرمزِ تنگِ کوتاهش که با لاک انگشتهایش ست کرده است فکر میکنم...]
فرض کنید شما در نقش مرد خانه هستید؛ از خواندن جملات بالا چه حسی به شما دست میدهد؟ حالا با کمی تعدیل محتوا، کمی چاشنی لودگی و اندکی تخیل فانتزی میتوانید داستان بلند 92 صفحهای به نام نعشکش بنویسید. «نعشکش» نوشتهی محمدرضا گودرزی، پاییز 1393 توسط نشر چشمه منتشر شد. از گودرزی تاکنون کتابهای «پشت حصیر»، «در چشم تاریکی»، «شهامت درد»، «آنجا زیر باران»، «بهزانو درنیا»، «هیچ کودکی نمیگرید»، «اگر تو مردی» و «نعشکش» به چاپ رسیده است.
داستان «نعشکش» از آنجا شروع میشود که مردی نویسنده ـ منتقد تحت غرزدنهای زنش مجبور میشود ماشین بخرد و به خاطر اینکه علاقهی زیادی به بنز دارد اما پول چندانی ندارد، یک بنز تصادفی از بهشت زهرا میخرد. بنز، جنازهی دختری را با خود حمل میکرده است که پس از تصادف، راننده و برادر دختر هم کشته میشوند. ماجرا با ورود این نعشکش به خانه و ظاهر شدن یک روح، کمی وجه ترسناک به خود میگیرد اما بلافاصله داستان از تم اصلی خود دور و فانتزی میشود. روح برادر رضایت نمیدهد که روح راننده از این دنیا جدا شود (به اعتقاد نادرست نویسنده در اینجا توجه داشته باشید)؛ به همین دلیل هر سه روح، شبها به ماشین نعشکش برمیگردند. نویسنده عاشق روح زن مردهی درون بنز شده است اما پس از اینکه دو روح دیگر از این جهان خارج میشوند، روح دختر نیز پس از صحنهای عاشقانه! پودر و ناپدید میشود. در انتهای داستان، گویا نویسنده به همراه بنزش در یک دگردیسی، تغییر ماهیت دادهاند و به یوزپلنگ تبدیل شدهاند و با هم به دو گربه که درون خیابان مشغول عشقبازی هستند، حمله میکنند و آنها را میخورند!
به نظر نگارنده بزرگترین مشکل داستان «نعشکش» بلاتکلیفی نویسنده با متن است. ما نه به ادعای نویسنده شاهد یک زندگینامه هستیم و نه یک داستان مشخص. تغییر ژانر در داستان نیز بی هدف و خارج از روند منطقی داستان صورت گرفته است. گودرزی اما دست پیش میگیرد و در ابتدای داستان میگوید:
«قبل از هر چیز بهتر است بگویم این نوشته، خاطره یا داستان ـ خاطره است... باید اعتراف کنم که این نوشته اصولاً به تعریف متعارف، داستان نیست و طبیعی است که در آن هم از این خبرها نیست و انتظار آن دسته از خوانندگان اندیشمند را برآورده نمیکند؛ شرمندهام. خاطره، خاطره است.» (ص7)
«براعت استهلال» در این رمان، مشخصاً تکلیف خواننده با متن را مشخص میکند. از طرف دیگر داستان توسط دو راوی روایت میشود. منِ راوی اول شخصیت پدر یا همان نویسنده ـ منتقد است و منِ راوی دوم توله سگ اول! یعنی پسر خانواده. شاید یکی از نقاط قوت داستان همین دو زاویه دید متفاوت باشد. راوی اول به واسطهی نویسنده بودنش از رئالیسم فاصله میگیرد و به تخیل فانتزی پناه میبرد. اما ما متأسفانه حتی شاهد یک داستان سوررئالیستی نیز نیستیم.
گودرزی در این رمان یک شخصیت پویا برای پدر خانواده در نظر میگیرد و اگر پسر را هم یک شخصیت بدانیم، او در مقابل پدر نه تنها یک شخصیت ایستا دارد بلکه این مقایسه نشان دهندهی سطح فکری پایین پسر و در تعمیمی که به نظر نگارنده، نویسنده به کل میدهد، سطح فکری جوانان امروزی است. به طور مثال به برخی از جملات به کار رفته در این داستان توجه کنید:
«کافی است یکبار مثلاً بخواهم با بروبچهها بروم کوه، یا شب بخواهیم خانهی کسی که بابا مامانش رفتهاند جایی، دور هم جمع بشویم و ورقی، سیگاری بزنیم و از دخترها و هزار کوفت و زهرمار دیگر حرف بزنیم» (ص10)، «این خواهر فرشید عجب تکهای است!» (ص21)، «اصلاً نمیدانم آدم فرهنگی یا حالا ادبی، بچه میخواهد چهکار؟» (ص27)، «انگار همهچیز حتماً باید به یک دردی بخورد. خُب، خوشم میآید، به کسی چه؟ نگاهشان که میکنم کیف میکنم؛ درد از این بهتر؟ باز خوب است که مونا هم از پوستر خوشاش میآید و نمیرود پشتسرم صفحه بگذارد و تو کارم موش بدواند. روی دیوارهای اتاق او هم پُر از پوستر است، ولی از این پوسترهای خوانندهها و هنرپیشهها. من نمیدانم با دیکاپریو چهکار دارد، پنج پوسترش از این آقاست.» (ص28) و جملات بسیار دیگر.
پسر، دوست دخترش و گروه بزرگتری از جوانانی که در این داستان به آنها اشاره میشود، یک دغدغهی مشترک دارند: «دوستی با نامحرم و به بطالت گذراندن زندگی برای فراموش کردن رنجهای آن». جالب اینجاست که در صفحهی 36 داستان، یکی از پسرها با خواهر خودش به همراه بقیهی پسرها به کوه آمدهاند و با همین ترفند از گیر مأمورها عبور میکنند.
در داستان نعشکش نه تنها حرفی از اعتقاد به خدا و دنیای پس از مرگ نیست بلکه نویسنده در جای جای داستان حرفهای باطل و نامربوط خودش را به طرق مختلف بیان میکند که یکی از آنها همان مثال گرفتاری روحها در این دنیا بود. در جای دیگری از داستان، راوی میگوید: «راه پول درآوردن را خوب یاد گرفته. حالا بگذار ارواح خیکش هی از ایمان و آخرت حرف بزند.» (ص27) یا «همهچیز مسخره و بیمعناست. کل زندگی و هستی. نمیدانم اینجا چهکار میکنم. ملال و دلزدگی همهی وجودم را پر میکند. دلش را هم ندارم یکبار که تو این حالتها هستم، که کم هم نیست، سیم لختی بگیرم تو دستم یا از بالای برج میلاد خودم را بیندازم پایین یا حداقل از تو بالکن خانهمان هم که شده با سر شیرجه بزنم!» (ص49)
نویسنده مزخرفات خودش را تا اینجا ادامه میدهد که به روح دختر میگوید: «ببخشیدها! اگر شما روح هستید، که جای خواهری (دروغ گفتم مثل سگ) با این چشمها بعید میدانم، باز شامل همین بحثهای جهان عادی دربارهی روسری و این حرفها میشوید؟» (ص56) و در چند خط پایینتر: «ولی جسارت است ها، این چشمهایی که شما دارید احتیاج به عضو دیگری ندارد، خودش تنهایی پدر جن و انس را درمیآورد.»
نعشکش اشارات مختصر و ابتری هم نسبت به مسائل سیاسی دارد. به طور مثال برادر راویِ پدر که از قضا ریش دارد و تسبیح دست میگیرد (ص40 و 44) در صفحهی 39 میگوید: «نمیگذارند دولت کار خودش را بکند، دستهای پنهانی تو کارند که میخواهند نارضایتی ایجاد کنند!» و در صفحهی 45: «از داخل و خارج دستهایی تو کارند که هی اخلال میکنند و امثال شماها هم بهجای صبر و بردباری، هی نق میزنید.»
نویسنده علاوه بر اشاره به اینکه پدر و مادر از وضعیت اخلاقی دختر و پسرشان آگاه هستند اما جرأت (یا انگیزهی) مخالفت ندارند، از برخورد عموی خانواده با همسرش هم صحبت میکند. عمو که در بالا به ریشداشتن و تسبیح دستگرفتن آن اشاره شد، اعتراضی نسبت به وضعیت حجاب افتضاح همسرش ندارد: «عمو همانطور که حرف میزند، هی با تسبیحش ور میرود. اگر کسی زنعمو را در خیابان ببیند فکر نمیکند شوهرش این تیپی باشد. به قول بابا این هم از عجایب روزگار است ولی مامان میگوید: هیچ هم عجیب نیست، تو از جایی خبر نداری، کارَت این است از این کلاس بتپی تو آن کلاس و نمیدانی تو دنیا چه میگذرد.» (ص44)
شاید بپذیریم که گودرزی منتقد یا استاد تدریس داستان خوبی باشد اما به نظر نگارنده، «نعشکش» با اشکالات جدی در نوع نگارش رمان، حرف چندانی برای گفتن ندارد و جذابیت محدود آن در نوسان بین کمدی و لودگی و ترس آمیخته از حضور ارواح! خلاصه میشود. جذابیتی که در پایان به یأس خواننده از وقتی که برای خواندن این کتاب هدر داده است، منجر خواهد شد.