خاطرات یک نویسنده دوزاری 9
نامادری
1) پنجمین قناری را که بیرون میآورد میپرسم: «مرغ مینا هم دارید؟»؛ بدون اینکه سرش را برگرداند میگوید: «کار من نیست». دوباره به قناریهایش خیره میشوم. دستش را که داخل قفس میبرد، قناریها تقلایی نمیکنند؛ نمیدانم به دستهایش عادت کردهاند یا فکر فرار را از یاد بردهاند. سر از کارش در نمیآورم. هر دو قفس هماندازه هستند. یکی یکی قناریها را از این قفس به آن قفس میبرد. دهمین قناری داخل قفس جدید چرخی میزند و روی میلهی بالایی مینشیند.
معلمهای ابتداییمان میگفتند بهار که میشود درختان شکوفه میزنند و گلها باز میشوند، پرندگان از تخم بیرون میآیند و... اما معلمها هیچ وقت به ما نگفتند «مرغ مینا»ها کی از تخم بیرون میآیند. اگر گفته بودند، اینجا وسط اردیبهشت بی مرغ مینا نمانده بودم. آن هم پرندهای که از اصول کتابهای دوران مدرسهمان تخطی کرده است.
مامان میپرسد: «حالا چرا مرغ مینا؟» کمی فکر میکنم و یاد حرفهای دوستم میافتم. ملتمسانه میگویم: «خیلی دوست دارم حرفزدن یادش بدم». چند روزی میگذرد، بابا پیشدستی میکند و با دو جوجه مرغ به خانه میآید؛ فرصت خوبی است تا ببینم از عهده بزرگ کردن مرغ مینا برمیآیم؟! چند هفتهای است که عاشق حرفنزدن جوجهها شدهام. جوجههایی که غم و شادیشان را در یک کلمه خلاصه میکنند: «جیک...جیک...جیک». برخلاف روزهای اول، حالا از بزرگشدن و خوردهشدن جوجهها میترسم.
2) گفتم «داخل شهر یک گالری هماهنگ میکنیم و شما اونجا نمایشگاه بزنید». گفت: «نه. اینجوری دانشجوها به نمایشگاه نمیآیند». اصلاً تقصیر خودش بود که آن اتفاقات افتاد. گالری به این خوبی را ول کرد و آمد داخل مسجد دانشگاه، نمایشگاه خطاطی زد. آن هم با آن تابلوهای گران قیمتی که چندین سال برایش زحمت کشیده بود. تقصیر خودش بود که شبها به اتاق بچهها میرفت و در مهمانیهای کوچکشان شرکت میکرد. تقصیر خودش بود که روزها در مسجد دانشگاه منبر میرفت و کلاس اخلاق میگذاشت. من از کجا باید میدانستم اینقدر تابلوهایش را دوست دارد؟! اصلاً مشکل از بادهای اردیبهشت ماه سمنان هست که یک روز وزید و وزید و دو تا از تابلوها را شکست. من نادان هم با بیحوصلگی گفتم: «عیبی ندارد. شیشهاش را عوض کنیم درست میشود...». عمق ناراحتی چشمهایش را وقتی فهمیدم که مادری، فرزند مجروحش را در آغوش گرفته بود و...
3) برای گرفتن مجوز کتاب جدیدش چندین بار به ارشاد رفته بود اما نتوانسته بود نظر آنها را عوض کند. میگفت: «نمیفهمند که من این همه سال برای این انقلاب زحمت کشیدهام. اگر هم نقدی نوشتهام همه از سر دلسوزی بوده... به خدا همهی نقدهایم منصفانه بود.» گفتم: «دیگه سلیقهها فرق میکنه آقا رضا، به دل نگیر. اینها یا سواد درست و حسابی ندارن یا میترسن فردا کسی بهشون گیر بده». آهی کشید و گفت: «مدیران سهلتی و عاشقان صندلی...». چندی بعد یک فصل از کتابش را حذف کرد و آن را به چاپ رساند.
اوایل نمیفهمیدم چرا برخی از نویسندگان اینقدر در مقابل ایراداتی که ارشاد به اثرشان میگیرد، مقاومت میکنند و گاهی خودشان نسخه PDF رایگان کتاب را منتشر میکنند. اما حالا بهتر میفهمم که اگر کسی «مادر» نشده باشد، نمیتواند عواطف مادرانه را درک کند.