کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۲۶
بهمن

نگاهی به رمان «نعش‌کش» نوشته‌ی محمدرضا گودرزی

یادداشت اختصاصی برای وطن امروز

[هنوز وارد خانه نشده‌ام که زنم بی‌مقدمه فریاد می‌کشد: «پدسگ! کی قراره برامون ماشین بخری؟!» برمی‌گردم در را ببندم که توله‌سگ اول (پسرم) از پله‌ها سلانه سلانه پایین می‌آید و وقتی که از کنارم رد می‌شود، بوی گند سیگارش حالم را بهم می‌زند. توله‌سگ دوم (دخترم) همان‌طور که جلوی آینه روسری کوتاهش را طوری مرتب می‌کند که موهای بافته‌اش از پشت معلوم شود، می‌گوید: «مـــامــــان من امشب دیر میام، برای شام منتظرم نباش!». در را که می‌بندد، به مانتوی قرمزِ تنگِ کوتاهش که با لاک انگشت‌هایش ست کرده است فکر می‌کنم...] 

فرض کنید شما در نقش مرد خانه هستید؛ از خواندن جملات بالا چه حسی به شما دست می‌دهد؟ حالا با کمی تعدیل محتوا، کمی چاشنی لودگی و اندکی تخیل فانتزی می‌توانید داستان بلند 92 صفحه‌ای به نام نعش‌کش بنویسید. «نعش‌کش» نوشته‌ی محمدرضا گودرزی، پاییز 1393 توسط نشر چشمه منتشر شد. از گودرزی تاکنون کتاب‌های «پشت حصیر»، «در چشم تاریکی»، «شهامت درد»، «آنجا زیر باران»، «به‌زانو درنیا»، «هیچ کودکی نمی‌گرید»، «اگر تو مردی» و «نعش‌کش» به چاپ رسیده است. 

نعش کش

داستان «نعش‌کش» از آنجا شروع می‌شود که مردی نویسنده ـ منتقد تحت غرزدن‌های زنش مجبور می‌شود ماشین بخرد و به خاطر اینکه علاقه‌ی زیادی به بنز دارد اما پول چندانی ندارد، یک بنز تصادفی از بهشت زهرا می‌خرد. بنز، جنازه‌ی دختری را با خود حمل می‌کرده است که پس از تصادف، راننده و برادر دختر هم کشته می‌شوند. ماجرا با ورود این نعش‌کش به خانه و ظاهر شدن یک روح، کمی وجه ترسناک به خود می‌گیرد اما بلافاصله داستان از تم اصلی خود دور و فانتزی می‌شود. روح برادر رضایت نمی‌دهد که روح راننده از این دنیا جدا شود (به اعتقاد نادرست نویسنده در اینجا توجه داشته باشید)؛ به همین دلیل هر سه روح، شب‌ها به ماشین نعش‌کش برمی‌گردند. نویسنده عاشق روح زن مرده‌ی درون بنز شده است اما پس از اینکه دو روح دیگر از این جهان خارج می‌شوند، روح دختر نیز پس از صحنه‌ای عاشقانه! پودر و ناپدید می‌شود. در انتهای داستان، گویا نویسنده به همراه بنزش در یک دگردیسی، تغییر ماهیت داده‌اند و به یوزپلنگ تبدیل شده‌اند و با هم به دو گربه که درون خیابان مشغول عشق‌بازی هستند، حمله می‌کنند و آنها را می‌خورند!

به نظر نگارنده بزرگ‌ترین مشکل داستان «نعش‌کش» بلاتکلیفی نویسنده با متن است. ما نه به ادعای نویسنده شاهد یک زندگی‌نامه هستیم و نه یک داستان مشخص. تغییر ژانر در داستان نیز بی هدف و خارج از روند منطقی داستان صورت گرفته است. گودرزی اما دست پیش می‌گیرد و در ابتدای داستان می‌گوید: 

«قبل از هر چیز بهتر است بگویم این نوشته، خاطره یا داستان ـ خاطره است... باید اعتراف کنم که این نوشته اصولاً به تعریف متعارف، داستان نیست و طبیعی است که در آن هم از این خبرها نیست و انتظار آن دسته از خوانندگان اندیشمند را برآورده نمی‌کند؛ شرمنده‌ام. خاطره، خاطره است.» (ص7)

«براعت استهلال» در این رمان، مشخصاً تکلیف خواننده با متن را مشخص می‌کند. از طرف دیگر داستان توسط دو راوی روایت می‌شود. منِ راوی اول شخصیت پدر یا همان نویسنده ـ منتقد است و منِ راوی دوم توله سگ اول! یعنی پسر خانواده. شاید یکی از نقاط قوت داستان همین دو زاویه دید متفاوت باشد. راوی اول به واسطه‌ی نویسنده بودنش از رئالیسم فاصله می‌گیرد و به تخیل فانتزی پناه می‌برد. اما ما متأسفانه حتی شاهد یک داستان سوررئالیستی نیز نیستیم. 

گودرزی در این رمان یک شخصیت پویا برای پدر خانواده در نظر می‌گیرد و اگر پسر را هم یک شخصیت بدانیم، او در مقابل پدر نه تنها یک شخصیت ایستا دارد بلکه این مقایسه نشان دهنده‌ی سطح فکری پایین پسر و در تعمیمی که به نظر نگارنده، نویسنده به کل می‌دهد، سطح فکری جوانان امروزی است. به طور مثال به برخی از جملات به کار رفته در این داستان توجه کنید:

«کافی است یک‌بار مثلاً بخواهم با بروبچه‌ها بروم کوه، یا شب بخواهیم خانه‌ی کسی که بابا مامانش رفته‌اند جایی، دور هم جمع بشویم و ورقی، سیگاری بزنیم و از دخترها و هزار کوفت و زهرمار دیگر حرف بزنیم» (ص10)، «این خواهر فرشید عجب تکه‌ای است!» (ص21)، «اصلاً نمی‌دانم آدم فرهنگی یا حالا ادبی، بچه می‌خواهد چه‌کار؟» (ص27)، «انگار همه‌چیز حتماً باید به یک دردی بخورد. خُب، خوشم می‌آید، به کسی چه؟ نگاه‌شان که می‌کنم کیف می‌کنم؛ درد از این بهتر؟ باز خوب است که مونا هم از پوستر خوش‌اش می‌آید و نمی‌رود پشت‌سرم صفحه بگذارد و تو کارم موش بدواند. روی دیوارهای اتاق او هم پُر از پوستر است، ولی از این پوسترهای خواننده‌ها و هنرپیشه‌ها. من نمی‌دانم با دی‌کاپریو چه‌کار دارد، پنج پوسترش از این آقاست.» (ص28) و جملات بسیار دیگر.

پسر، دوست دخترش و گروه بزرگ‌تری از جوانانی که در این داستان به آنها اشاره می‌شود، یک دغدغه‌ی مشترک دارند: «دوستی با نامحرم و به بطالت گذراندن زندگی برای فراموش کردن رنج‌های آن». جالب اینجاست که در صفحه‌ی 36 داستان، یکی از پسرها با خواهر خودش به همراه بقیه‌ی پسرها به کوه آمده‌اند و با همین ترفند از گیر مأمورها عبور می‌کنند.

در داستان نعش‌کش نه تنها حرفی از اعتقاد به خدا و دنیای پس از مرگ نیست بلکه نویسنده در جای جای داستان حرف‌های باطل و نامربوط خودش را به طرق مختلف بیان می‌کند که یکی از آنها همان مثال گرفتاری روح‌ها در این دنیا بود. در جای دیگری از داستان، راوی می‌گوید: «راه پول درآوردن را خوب یاد گرفته. حالا بگذار ارواح خیکش هی از ایمان و آخرت حرف بزند.» (ص27) یا «همه‌چیز مسخره و بی‌معناست. کل زندگی و هستی. نمی‌دانم این‌جا چه‌کار می‌کنم. ملال و دل‌زدگی همه‌ی وجودم را پر می‌کند. دلش را هم ندارم یک‌بار که تو این حالت‌ها هستم، که کم هم نیست، سیم لختی بگیرم تو دستم یا از بالای برج میلاد خودم را بیندازم پایین یا حداقل از تو بالکن خانه‌مان هم که شده با سر شیرجه بزنم!» (ص49) 

نویسنده مزخرفات خودش را تا اینجا ادامه می‌دهد که به روح دختر می‌گوید: «ببخشیدها! اگر شما روح هستید، که جای خواهری (دروغ گفتم مثل سگ) با این چشم‌ها بعید می‌دانم، باز شامل همین بحث‌های جهان عادی درباره‌ی روسری و این حرف‌ها می‌شوید؟» (ص56) و در چند خط پایین‌تر: «ولی جسارت است ها، این چشم‌هایی که شما دارید احتیاج به عضو دیگری ندارد، خودش تنهایی پدر جن و انس را درمی‌آورد.»

نعش‌کش اشارات مختصر و ابتری هم نسبت به مسائل سیاسی دارد. به طور مثال برادر راویِ پدر که از قضا ریش دارد و تسبیح دست می‌گیرد (ص40 و 44) در صفحه‌ی 39 می‌گوید: «نمی‌گذارند دولت کار خودش را بکند، دست‌های پنهانی تو کارند که می‌خواهند نارضایتی ایجاد کنند!» و در صفحه‌ی 45: «از داخل و خارج دست‌هایی تو کارند که هی اخلال می‌کنند و امثال شماها هم به‌جای صبر و بردباری، هی نق می‌زنید.»

نویسنده علاوه بر اشاره به اینکه پدر و مادر از وضعیت اخلاقی دختر و پسرشان آگاه هستند اما جرأت (یا انگیزه‌ی) مخالفت ندارند، از برخورد عموی خانواده با همسرش هم صحبت می‌کند. عمو که در بالا به ریش‌داشتن و تسبیح دست‌گرفتن آن اشاره شد، اعتراضی نسبت به وضعیت حجاب افتضاح همسرش ندارد: «عمو همان‌طور که حرف می‌زند، هی با تسبیحش ور می‌رود. اگر کسی زن‌عمو را در خیابان ببیند فکر نمی‌کند شوهرش این تیپی باشد. به قول بابا این هم از عجایب روزگار است ولی مامان می‌گوید: هیچ هم عجیب نیست، تو از جایی خبر نداری، کارَت این است از این کلاس بتپی تو آن کلاس و نمی‌دانی تو دنیا چه می‌گذرد.» (ص44) 

شاید بپذیریم که گودرزی منتقد یا استاد تدریس داستان خوبی باشد اما به نظر نگارنده، «نعش‌کش» با اشکالات جدی در نوع نگارش رمان، حرف چندانی برای گفتن ندارد و جذابیت محدود آن در نوسان بین کمدی و لودگی و ترس آمیخته از حضور ارواح! خلاصه می‌شود. جذابیتی که در پایان به یأس خواننده از وقتی که برای خواندن این کتاب هدر داده است، منجر خواهد شد.


  • سید مهدی موسوی
۳۱
فروردين

نگاهی بر رمان پنجشنبه فیروزه‌ای اثر سارا عرفانی

یادداشت اختصاصی برای روزنامه وطن امروز

اینکه یک رمان بتواند ذهن خواننده را تا مدت‌ها به خود مشغول کند، دستاورد کوچکی نیست و برای من در خواندن «پنجشنبه فیروزه‌ای» چنین اتفاقی افتاد؛ اثری که اواسط اسفند ماه 93 رونمایی شد و نگاه جمعی از اصحاب قلم را به خود جلب کرد.

خانم عرفانی چند موضوع ویژه و حساس را برای آخرین اثر خود انتخاب می‌کند و به لطف خود امام رضا(علیه‌السلام) به خوبی می‌تواند از پس پرداخت داستانی آن بربیاید. در این یادداشت کوتاه با اشاره به نقاط قوت کار وی، گوشه‌ای از اشکالات کوچک رمان را نیز بررسی خواهیم نمود. اشکالاتی که شاید تمام آن فقط نگاهی سلیقه‌ای بر این اثر ارزشمند باشد. 

«پنجشنبه فیروزه‌ای» شروع جذابی دارد و با دانای کل روایت می‌شود اما ادامه‌ی داستان توسط دو منِ راوی دختر و پسر جلو می‌رود؛ کاری که معمولاً نویسنده‌های تازه‌کار از پس آن برنمی‌آیند و نمی‌توانند به خوبی به جای شخصیتی مخالف جنس خودشان بنویسند. در اینجا یک نکته‌ی مهم وجود دارد؛ به‌واسطه‌ی تغییر نوع سبک زندگی و نزدیک شدن برخی از رفتارهای دختران و پسران جوان به یکدیگر، پیش‌بینی رفتار جوانان گاه فارغ از نوع جنسیت آنها صورت می‌گیرد. در این رمان نیز عرفانی برای غزاله و سلمان لحنی نزدیک به هم انتخاب می‌کند و البته به نظر شروع فصل پنجم با اینکه با روایت سلمان آغاز می‌شود، بسیار به لحن غزاله شبیه است؛ خصوصاً دشنام هایی که سلمان در دلش به دیگران می‌دهد. علاوه بر این، تکه تکه شدن بسیار فصل دوم باعث می‌شود خواننده در نگاه اول متوجه تغییر زمان و مکان داستان نشود و دچار نوعی سردرگمی در ارتباط با روایت داستان گردد.

آخرین اثر خانم عرفانی حول دو محور اصلی «زیارت صحیح» و «ارتباط با نامحرم» جلو می‌رود. مطالب مربوط به «زیارت صحیح» مجموعه‌ی اتفاقاتی است که برای شخصیت غزاله پیش می‌آید. از این نظر می‌توان «پنجشنبه فیروزه‌ای» را حاوی یک «پیرنگ بلوغ» دانست، بلوغی که برای شخصیت غزاله به‌وجود می‌آید و وی در طول داستان با خواندن جلد اول کتاب «ادب فنای مقربان» اثر آیت الله جوادی آملی به درکی صحیح از زیارت امام رضا(علیه‌السلام) می‌رسد. جدا از این درک شخصی، غزاله با بیان موضوعاتی چون «لگد کردن مردم»، «هجوم به سمت ضریح و فشار به اطرافیان»، «تعداد بوسیدن ضریح به عنوان تعداد زیارت»، «زیارت با هدف رفع گرفتاری‌ها و تهدید امام در خواسته‌ها»، «شلخته و کثیف بودن مسافران» و... به گوشه‌ای از رفتارهای اشتباه برخی از زائران اشاره می‌کند. 

محور دوم داستان یعنی «ارتباط با نامحرم» شامل لایه‌های مختلف و معانی عمیقی است که شاید بتوانیم به برخی از آنها اشاره کنیم. بخش اول مربوط به ارتباط غزاله و سلمان می‌شود. نکته‌ی مهمی که خانم عرفانی به‌طور غیر مستقیم به آن اشاره می‌کند آن است که سلمان تجربه‌ی بدی در ارتباط مجازی با نامحرم داشته اما در مقابل غزاله چنین تجربه‌ای نداشته است. به نظر، غزاله تنها به خاطر خواسته‌ی سلمان از ایمیل زدن و مکالمه با او خودداری می‌کند اما در واقع درک صحیحی از «چرایی نداشتن ارتباط با جنس مخالف» ندارد. 

مسئله‌ی «نداشتن تجربه‌ی بد» به این معنا نیست که همه‌ی جوانان باید این راه را تجربه کنند بلکه با مروری بر اتفاقات تلخ این نوع ارتباطات حرام که گاه به ظاهر هیچ اشکال شرعی ندارد، به این نتیجه می‌رسیم که توجیه جوانان به مضررات شبکه‌های اجتماعی، ارتباطات مجازی از جمله چت، وایبر، واتس آپ و... که به گوشه‌ای از آنها در این رمان اشاره می‌شود، کار چندان راحتی نیست. 

در مقابل این اشاره‌های خوب و به دور از اغراق، برخی از پیرنگ‌های فرعی از جمله خواستگاری شهاب از مریم ضعیف و بیش از حد دخترانه است. در اینجا نه تنها انتظامات حرم این دو نفر را بازداشت می‌کند بلکه عکس آنها بلافاصله در یک سایت خبری منتشر می‌شود و از قضا همه‌ی اقوام آنها نیز این گزارش را مشاهده می‌کنند. به نظر شما این موضوع کمی به دور از واقعیت نیست؟ خصوصاً مرگ مریم در انتهای داستان که گویا نویسنده برای خلاص شدن از شر او، دست به چنین کاری می‌زند.

نکته‌ی دیگر در رمان «پنجشنبه فیروزه‌ای» آن است که نویسنده از کلماتی چون «پلاس زدن» و «جی تاک» استفاده می‌کند که هر دو به احتمال بسیار زیاد تا دو سه سال آینده به کلی منسوخ خواهند شد. به علاوه استفاده از کلماتی چون «دماغ»، «گوزو» و... به نظر چندان خوشایند نمی‌آید. 

شخصیت سلمان در این داستان گاه در مقام یک عاشق و گاه در مقام یک عارف ظاهر می‌شود اما آنچه که به نظر صحیح نمی‌آید آن است که سلمان حتی برای بهترین دوستش شهاب بدون دلیل خاصی یک شخصیت مرموز و پیچیده دارد که حتی حاضر نیست از دلیل ماندنش در مشهد حرفی بزند. گویی انسان‌های دین‌دار باید شخصیتی با زوایای پنهان بسیار و گاه گوشه‌گیر داشته باشند. هر چند شخصیت‌های این رمان به هیچ عنوان سیاه یا سفید نیستند، با این حال از نوع رفتارهای سلمان می‌توان چنین برداشت‌هایی کرد. از آن طرف در ابتدای داستان، سلمانِ قبل از دین‌داری! چهره‌ی زخمی خواهرش را تصور می‌کند و بعد برای نجات دختر گل‌فروش تلاش می‌کند. آیا برای غیرت‌مندی نیازی به داشتن چنین تجربه‌ی تلخی است؟

رمان 373 صفحه‌ای خانم عرفانی نکات جزئی بسیاری دارد که در این یادداشت کوتاه نمی‌گنجد. به طور مثال نویسنده در بخش‌های مختلف داستان به حسادت‌های زنانه‌ی غزاله به دوستیِ شهاب و سلمان اشاره می‌کند. گویی غزاله دوست دارد همسر آینده‌اش تنها برای او باشد. در ابتدای داستان نیز نویسنده با اشاره به دغدغه‌های بسیار زیاد غزاله در لباس پوشیدن که در انتها به پوشیدن مقنعه به جای روسری ختم می‌شود و مواردی از این دست، بخشی از سبک زندگی امروزی را به چالش می‌کشد.

«پنجشنبه فیروزه‌ای» رمانی یکدست، جذاب، اثرگذار و یک سر و گردن بالاتر از آثار قبلی خانم عرفانی است که جایگاه این نویسنده‌ی جوان را در ادبیات ایران بالاتر خواهد برد.


این مطلب در دیگر رسانه ها:

ـ روزنامه وطن امروز

ـ خبرنامه دانشجویان ایران

ـ وبسایت خانم سارا عرفانی


  • سید مهدی موسوی
۰۹
فروردين

بابای یک ساعتی

خانم پرستار بعد از شنیدن حرف‌های دوستم می‌گوید: «اینجا کسی رو راه نمی‌دیم، پس اجازه بدید با رئیسم صحبت کنم». گوشی آیفون را که می‌گذارد به دوستم می‌گویم: «بگو براشون کتاب هدیه آوردیم». خانم پرستار این بار خودش جلوی در می‌آید؛ منتظرم بگوید اجازه نداده‌اند یا بهانه‌ی دیگری بیاورد و ما را راه ندهند اما همه چیز برعکس می‌شود، قانون «ملاقات ممنوع» در این عصر جمعه‌ی 7 فروردین ماه برای ما برداشته می‌شود. 

طبقه‌ی اول بچه‌های بزرگ‌تر را نگه می‌دارند. پسرها ما را که می‌بینند، همه جلو می‌آیند، سلام می‌کنند و با ما دست می‌دهند. بزرگ‌ترین‌شان 12 سال بیشتر ندارد. همه‌شان عاشق فوتبال هستند و دو نفر گوشه‌ی سالن PS2 بازی می‌کنند. تنها بازی‌شان فوتبال و مسابقات اتومبیل‌رانی است. همان پرستار بعد از پذیرایی می‌گوید هماهنگ شده که بچه‌های طبقه‌ی بالا را هم ببینید. چیزی که اصلاً انتظارش را نداریم و بعدا هم پرستاران بالا به ما می‌گویند: «فکر کردیم شما از خیرین هستید که این طبقه راه‌تان داده‌اند!». انگار دعوت شده باشیم در این عصر جمعه به یک تجربه‌ی جدید... به یک شوک بزرگ... به یک بغض عمیق...

وارد طبقه‌ی دوم که می‌شویم غیر از چهار پنج نفر از بچه‌ها که مهمانی رفته‌اند، 7 ـ 8 بچه‌ی 3 ـ 4 ساله می‌بینیم. اینجا غیر از دو تا از بچه‌ها بقیه دختر هستند. نازنین وسط اتاق نشسته است و گریه می‌کند. همسر دوستم سریع بغلش می‌کند و برایش لالایی می‌خواند، رویم را برمی‌گردانم تا گریه‌ام نگرفته است. دوستم وسط اتاق می‌نشیند و بچه‌ها روی پایش می‌نشینند و شروع به بازی می‌کنند. هنوز در شوک هستم، مخصوصا وقتی فریده که دختری عقب‌مانده‌ی ذهنی و جسمی است را می‌بینم. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد که من هم قاطی بازی‌شان شوم. برعکس طبقه‌ی پایین اینجا همه از هم سبقت می‌گیرند که با آنها بازی کنیم. اینجا هم کتاب داستان‌ها را می‌گیرند و وقتی سر کتاب‌ها با هم دعوا می‌کنند، تازه متوجه می‌شوم که چرا طبقه پایینی‌ها اول از همه اسم بچه‌ها را پای کتاب‌شان نوشتند. 

پرستار می‌گوید نازنین برای جلب توجه گریه می‌کرده است. بچه‌ها نشسته‌اند و برایشان مغز پسته درمی‌آورم. عسل بهتر از همه با من دوست شده است و توقع دارد فقط با او بازی کنم. کنار خودم می‌نشانمش و با هم داستان می‌خوانیم. بغض راه گلویم را گرفته است و حتی خنده‌ها و بازی‌های کودکانه هم نمی‌تواند غم چهره‌ام را از دیگران مخفی کند. عسل همه‌ی عکس‌های زن کتاب را می‌گوید مامان و وقتی یک مرد می‌بیند می‌گوید: «من مامان می‌شم تو بابا بشو...».

حالا بیشتر بچه‌ها به اتاق خواب‌ها رفته‌اند و با خانم‌ها و پرستار بازی می‌کنند. من هم سراغ نازنین می‌روم و روی تختش می‌نشینم. خودش را لوس می‌کند تا نوازشش کنم. وسط نوازش پاهایش را در سینه جمع می‌کند و سرش را روی پایم می‌گذارد. قلبم از جا کنده می‌شود... نازنین را بلند می‌کنم و غرق بوسه‌اش می‌کنم... عسل حسودی‌اش می‌شود و می‌خواهد من هم بروم روی تخت او بنشینم...

همسرم وقتی برمی‌گردیم می‌گوید اینجا همیشه با خانم‌ها برخورد دارند و مردهای کمتری می‌بینند؛ برای همین است که شما برایشان تازگی خاصی دارید. 

بهمن سال 92 بود که پدر خانمم چند بار تشویقم کرد تا چند داستان برای مخاطب کودک بنویسم، یک جورهایی از تشویق هم بالاتر و در حد یک پیشنهاد همکاری و مشارکت بود. حالا وقتی داستان خواندن عسل چهار ساله را از روی عکس‌های کتاب می‌بینم، دلم آشوب می‌شود؛ من قرار است برای مخاطبی داستان بنویسم که کلمه به کلمه‌ی کتاب ممکن است برای او معنای خاصی داشته باشد. من جای خالی چه چیزی را قرار است برای او پر کنم؟ حتی مخاطب بزرگسال! وقتی قرار می‌گذارم یک رمان بنویسم آیا فکر می‌کنم ممکن است بعضی‌ها با تک تک جملات کتاب من زار زار گریه کنند؟ ممکن است کسی با خواندن اراجیفی که می‌نویسم از همه چیز دل بکند؟ یا ممکن است با کلماتم حس نشاط و امید به او بدهم؟ این سوالات بدجور گریبانم را گرفته است وگرنه این مطلب هم می‌رفت جزو مطالب دنباله‌دار «آدم‌ها» و اینجا جزو «درباره داستان» نمی‌شد.

حالا قرار است ادای روشنفکری دربیاورم و آه و ناله کنم از بی‌کسی این بچه‌ها یا ادای فرهنگی بودن دربیاورم و بگویم برایشان کتاب می‌نویسم؟! کتاب بنویسم که جای خالی چه چیزی را پر کنم؟ گفتم بعضی‌هایشان مهمانی رفته‌اند. بله! فامیل‌ها برده‌اند چند روزی با آنها بازی کنند... وقتی خسته شدند، دوباره برشان گردانند به تنهایی!

به فریده فکر می‌کنم که بقیه میانه‌ی خوبی با او ندارند. به صدای اذانی فکر می‌کنم که وقتی از تلویزیون پخش شد، خیره شده بود و گوش می‌داد. پرستار می‌گفت عاشق صدای اذان است... وقت‌های دیگر را نمی‌دانم اما آن بعدازظهری بچه‌های آنجا به «عموپورنگ» تلویزیون نگاه نمی‌کردند، عموها و خاله‌های واقعی مهمان‌شان بودند... 


  • سید مهدی موسوی
۰۴
دی

غفلت از زوایای دراماتیک یک انقلاب

«داستان» به مانند تمام هنرهای موجود، امری سفارش‌پذیر و مصنوعی نیست. در واقع نویسنده آن چیزی را می‌تواند بنویسد که تجربه کرده باشد. این تجربه یا شخصاً به دست آمده است یا نویسنده با مشاهده‌ی تجربه‌ی دیگران، به درکی صحیح و کامل از یک موقعیت، شخصیت، اتفاق و... رسیده است. در غیر اینصورت داستان نهایی چیزی جز سر هم کردن کلمات نخواهد بود. 

با بررسی وضعیت «داستان» پس از انقلاب اسلامی سال 57 ایران ما به یک حلقه‌ی مفقوده در حوزه‌ی ادبیات با موضوع «انقلاب اسلامی» می‌رسیم. ما در حوزه‌ی جنگ، شاهد صدها عنوان کتاب منتشره یا در حال انتشار هستیم اما خود «انقلاب اسلامی سال 57» بسیار به ندرت دستمایه‌ی نگارش یک رمان یا داستان قرار گرفته است. 

به نظر اولین رمانی که درباره انقلاب اسلامی نوشته شده، «زنده باد مرگ» ناصر ایرانی است که البته بیشتر یک رمان با دید روشنفکری می‌باشد. قبل از این کتاب، محمود گلابدره‌ای «لحظه‌های انقلاب» را که فضای خاطره‌گونه دارد نوشته است که به همین دلیل آن را یک رمان نمی‌توان به حساب آورد. از دیگر داستان‌های با موضوع انقلاب می‌توان به: «خداحافظ برادر» محمدرضا سرشار، «سیاه چمن» امیرحسین فردی، «حوض سلطون» محسن مخملباف و «اسیر زمان» اسماعیل فصیح اشاره کرد. 

به ادعای پاراگراف بالا برگردیم. آیا نویسنده‌های ایرانی اقبال چندانی به موضوع «انقلاب اسلامی» ندارند؟ آیا عادلانه است که بخواهیم علت اصلی این اتفاق را خود نویسنده‌ها بدانیم؟ در این یادداشت کوتاه قصد داریم تا به پاره‌ای از دلایل موجود در این باره بپردازیم. 

  • سید مهدی موسوی
۱۵
آذر

آیا نویسنده سوژه‌اش را می‌شناسد؟

1) اول فکر می‌کنم خانه‌ی جدید هیچ نشانه‌ای از او ندارد و بیرون پر از نشانه‌هایی است که یادآور روزهای با هم بودنمان باشد؛ دزدگیر ماشین همسایه، لباس مردهایی که مثل او قدم برمی‌دارند و... 

ده روز بیشتر نگذشته اما آن‌قدر دلم برایش تنگ شده بود که هر ماشینی که شبیه ماشینش بود توجهم را جلب می‌کرد. توی خیابان سر می‌چرخاندم تا صورت کسی که شبیه او لباس پوشیده بود را ببینم اما...

یاد دوران دانشگاه می‌افتم که هفته‌ها و گاه ماه‌ها نمی‌دیدمش. توی همین فکر و خیال‌ها ناگهان تصویرش را در تلویزیون می‌بینم؛ با همان لباس‌ها، همان ریش و سبیل و با همان هیبتی که یک پدر باید داشته باشد. چرا گاهی فکر می‌کردم پدرها فقط کارخانه‌ی پول‌سازی هستند؟ 

2) از ظهر درگیر تدارک پذیرایی از مهمان‌های تهران و لبنان بودم و کار به خوبی و خوشی جلو می‌رفت. درست بعد از نماز مغرب و عشاء کلی اتفاق جورواجور افتاد. اول اینکه یک آژانس ناشناس یکی از مهمان‌های لبنانی را اشتباها سوار کرده بود و به محل نامعلومی برده بود و من به دلایل امنیتی آن‌قدر استرس گرفته بودم که نفهمیدم چطور خودم را به هتل رساندم. هنوز از سلامتی مهمان مطمئن نشده بودم که اتفاق دوم افتاد و سنگ کلیه‌ی یکی از مهمان‌های تهرانی ما را به بیمارستان کشاند. مورفین را که تزریق کردند، مهمان همان‌طور بی حس و بی حال روی ویلچر ولو شد و من برای اینکه زمین نخورد، سرش را در آغوش گرفته بودم. تزریقات‌چی می‌خندید و می‌گفت «الان توی فضاست!» و من بی خجالت سرش را نوازش می‌کردم و زیر لب آیه الکرسی می‌خواندم...

3) به مامان می‌گویم که از بابا بپرسد «...» بابا شاکی می‌شود که «چرا خودش نمیاد بگه؟!» همیشه همین‌طور بوده است. مادر‌ها واسطه‌ی بین بچه‌ها و پدرها هستند، حتی برای آنها که ادعا می‌کنند با پدرشان خیلی صمیمی هستند. همیشه یک حجاب و حیایی بین پدرها و بچه‌ها وجود داشته است. 

4) سوم دبیرستان است و یکی از همکلاسی‌هایم دیسک کمر گرفته و خانه‌نشین شده است. آن‌قدر ناراحت هستم که چند بار با رفقا به عیادتش می‌رویم. هر بار می‌بینم گوشه‌ای دراز کشیده و به قول پدرش افسردگی گرفته است. هر بار دیدنش آتش درونم را شعله‌ورتر می‌کند.

روز آخر ثبت‌نام کاندیداها در انتخابات 92 است. دم غروب داخل دفتر کارم نشسته‌ام و همکارم خبر ثبت‌نام هاشمی و مشایی را می‌دهد. من احساسی بین غم و شادی و استرس دارم اما نه از این خبرها. پیامکی به کلی فکر و ذهنم را به هم ریخته است. یک نفر عاشق یکی از دوستانم شده است و من باید واسطه‌ی رساندن این خبر باشم...

آخر مرداد 92 است. به محل کارم که می‌رسم پیامکی خبر تصادف دو تا از بهترین دوستانم را می‌دهد. استرسم به اندازه‌ی استرس قبلی نیست اما ناگهان پشت سر هم پیام این خبر برایم می‌آید و لحظه به لحظه آشوب به دلم می‌اندازد. تلفنی می‌توانم با یکی از تصادفی‌ها صحبت کنم. می‌گویم: «اونم خوب می‌شه غصه نخور» و می‌گوید: «از کجا می‌دونی؟»... هنوز عمق فاجعه را درک نکرده‌ام. 2 شهریور ماه همه چیز تمام می‌شود و حالا باید غصه بخورم. گریه نمی‌کنم تا به تهران برسم. گریه می‌کنم وقتی که به تهران می‌رسم. گریه می‌کنم وقتی که پرچم سیاه دم در خانه‌شان را می‌بینم. زار می‌زنم وقتی که قرار است زیر خروارها خاک برود. 

تا به حال جایی نگفته‌ام اما آن روز ناگهان ساکت شدم. ناگهان به این سوال فلسفی رسیدم که «من برای چه کسی گریه می‌کنم؟ برای دوستی که از دست داده‌ام؟ برای دوستی که از دست ندادم؟ برای خودم؟ برای آنها که عاشق بودند؟ برای آنها که عاشق شدند؟» ناگهان همه‌ی حس‌ها با هم قاطی می‌شوند. ناگهان دیوانه‌وار می‌خندم...

آیا آن دوستی که دیسک کمر گرفته بود و حالا حتی اسمش را هم به خاطر ندارم، عمق ناراحتی من را درک کرده بود؟ نه! چون بعد از خوب شدن، همان «هم‌کلاسی» من باقی ماند و مثل همه‌ی هم‌کلاسی‌هایم فراموش شد. بقیه چطور؟ 

5) تا وقتی که کسی پدر نشده باشد نمی‌تواند «پدر بودن» را بفهمد، تا وقتی که کسی، کسی را از دست نداده باشد، نمی‌تواند بازماندگان را درک کند، تا وقتی که کسی عاشق نشده باشد نمی‌تواند عاشق‌ها را بفهمد، تا وقتی که... پس من چطور می‌توانم به جای همه‌ی آدم‌ها حرف بزنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها عاشق بشوم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها بمیرم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها قهر کنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها...

نویسنده تا کجا می‌تواند سوژه‌هایش را بشناسد؟ نویسنده حتی داستان زندگی خودش را هم نمی‌تواند به طور دقیق و کامل تعریف کند... نویسنده فقط به اندازه‌ی درک خودش می‌تواند به جای آدم‌ها زندگی کند.


  • سید مهدی موسوی
۰۱
آذر

توی آینه‌ی وسط به چشم‌هایم خیره می‌شوم و فریاد می‌زنم: 

ـ من آدم خوشبختی هستم!

بعد هول می‌شوم و دور و برم را نگاه می‌کنم. کسی نیست. بلند بلند می‌خندم و فکر می‌کنم «زنا هم عجب موجودات خل و چلی هستن. آخه آدم با گفتن این جمله خوشبخت میشه؟». همین‌طور که ماشین را از پارک درمی‌آورم، صدای پیامک تلفن همراهم را می‌شنوم. به صفحه خیره مانده‌ام که سپر جلو به در ماشین کناری گیر می‌کند و خط می‌اندازد. 

ـ لعنتی. این هم اتفاق دوم امروز...

 این را که می‌گویم ناخودگاه صورتم درد می‌گیرد. از آینه جای زخم را می‌بینم و چشم‌هایم را به هم فشار می‌دهم. وقتی زن آدم 17 روز از خانه رفته باشد، دیگر حوصله خریدن چیزی باقی نمی‌ماند... حتی خریدن تیغ ریش‌تراش. 

از ماشین پیاده می‌شوم و جای تصادف را می‌بینم. کسی در کوچه نیست. ضربان قلبم بی‌خود و بی‌جهت تند شده است. همیشه همین‌طور بوده؛ مثل همه‌ی تقلب‌های روزهای مدرسه که آخرش جای پس‌گردنی معلم و پاره‌شدن برگه‌ی امتحان، همه‌ی خوشی جواب دادن به سوال‌ها را از بین می‌برد. دست می‌برم و پشت گردنم را نوازش می‌کنم. 

به سرعت از کوچه خارج می‌شوم و تازه یادم می‌افتد که پیامک سارا را بخوانم. نگه می‌دارم و با ترس و لرز پیامک را باز می‌کنم. 

ـ فردا نوبت تمدید بیمه‌ی ماشین هست. یادت نره.

فکر می‌کنم «این یعنی مقدمه‌ی آشتی؟» بعد چند بار دیگر پیام را می‌خوانم. بعد از 17 روز «سلام» و «خداحافظی» که ندارد، پس نمی‌تواند بهانه‌ی آشتی باشد. اعصابم به هم می‌ریزد. جواب می‌دهم:

ـ خودم یادم بود خودشیرینِ لوس...

دوچرخه

  • سید مهدی موسوی
۲۴
آبان

ـ میدون انقلاب؟

راهنما می‌زنم و جلوی پایش ترمز می‌کنم. به نظرم 22 ـ 23 ساله باشد. هنوز سوار نشده شروع می‌کند از گرانی بازار ناله کردن. کمی که با هم درد و دل می‌کنیم، پیرزنی دست تکان می‌دهد. از ماشین پیاده می‌شوم و کمکش می‌کنم که سوار شود. حالا بحث‌مان سه نفری شده است. پیرزن خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:

ـ من به سن شماها که بودم این قرتی بازی‌ها نبود پسرم.

مسافر اولی زیر لب چیزی می‌گوید که به نظرم پیرزن نمی‌شنود. بعد صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید:

ـ قرتی بازی کجا بود مادر من. آدم یه بار که بیشتر توی عمرش عروسی نمی‌گیره. این یه بار هم بیاد درست و حسابی واسه مراسم خرج کنه که حرف پشت سرش نباشه. یه 10 میلیونی فعلا قرض کردم ولی هر جور حساب می‌کنم کمه. 

همین‌طور که جلوی پای خانمی ترمز می‌کنم، برمی‌گردم عقب و می‌گویم:

ـ دمت گرم داداش. خوش به حال زنت که همچین مرد با غیرت و خوش فکری داره. یه شبه، ولی یه عمر خاطره‌اش می‌مونه...

بعد از مراسم نامزدی‌ام با نازنین، حرف دعوت از مهمان‌ها شد. مادر نازنین گفت ما می‌خواهیم برای مراسم عقد و عروسی 250 نفر دعوت کنیم. بابا که همیشه دوست دارد مثل بازار روی دست همه‌ی کاسب‌ها بزند گفت ما 300 نفر مهمان داریم. بابا هرچه فامیل و دوست و آشنا داشت، دعوت کرد. مثل من، مثل مامان، مثل نازنین اما از 600 غذایی که سفارش دادیم، 200 غذا اضافه آمد. بابا غذاها و میوه‌های باقی‌مانده را بسته‌بندی کرد و همان شب همه را در محله‌های فقیرنشین پخش کردیم. با اینکه پانزده سال از آن شب گذشته اما هنوز هم در کل فامیل کسی نتوانسته است مثل آن مراسم را برگزار کند. یک بار از پسرخاله‌ام شنیدم «علی، خدا بگم چی کارت نکنه، مامانم گیر داده ما هم باید 600 تا غذا سفارش بدیم برای عروسی». یک 206 آلبالویی خریده بود که مجبور شد برای عروسی، یک میلیون زیر قیمت بفروشد. حیف شد، اگر من پول داشتم، حتما ماشین را می‌خریدم.

تاکسی

  • سید مهدی موسوی
۲۴
خرداد

سر و صدایی شبیه دعوای چند نفر از سالن می‌آید و پس از آن مسئول دفتر که انگار بدجور کلافه شده است، بدون اینکه اجازه داده باشم، به داخل اتاق هجوم می‌آورد. می‌گویم هجوم می‌آورد چون تنها نیست و پشت سرش لشگری از نور و هوای خنک بیرون، کل اتاق را پر می‌کنند.

مسئول دفتر که حرف توی دهان بسته‌اش گیر کرده و به «اوممم» تبدیل شده است، نگاهی به در و دیوار اتاق می‌اندازد و خوشحال از این شبیخون ناگهانی می‌گوید: «دکتر! چرا پرده‌ها رو کشیدی؟ کولر چرا خاموشه؟ حالتون خوبه؟» بعد که نگاه گیج من را می‌بیند پرده‌ها را کنار می‌زند و کولر اتاق را روشن می‌کند.

از جسارتش خوشم می‌آید. تنها مسئول دفتری است که در این چند سال این‌قدر با من رک و راست بوده است. شاید هم به خاطر این باشد که سنش تفاوت چندانی با دانشجوهایی که صبح تا شب لنگه‌ی در دفتر را کنده‌اند ندارد.

مسئول دفتر می‌گوید:

ـ با اینکه به آقای شکوهی چند بار گفتم شما گفتید تلفنی رو وصل نکنم اما تا حالا 4 بار تماس گرفته. الانم گفت «جلسه بعدازظهر رو فراموش نکنید، باید امروز حتما مدیرتولید رو جایگزین کنیم». یه آقایی هم به اسم نوروزی اومده برای مصاحبه.

ـ پسره‌ی پر رو! بهش گفتم از تیتر اون دفعه‌شون خوشم نیومده! به این خبرنگاره بگو بره به مدیرعاملشون بگه خودش برای مصاحبه بیاد.

مسئول دفتر سری تکان می‌دهد و بعد می‌گوید:

ـ راستی ساعت 11 با رئیس دانشگاه جلسه دارید، یادتون نره.

از دفتر که بیرون می‌رود، فکر می‌کنم «چرا ناصری می‌خواد خودش رو بازنشسته کنه؟ آخه من مدیرتولید از کجا پیدا کنم؟»

ناصری ده سال از من کوچک‌تر است و تازه پنجاه سالش تمام شده است. آدم شاد و سرزنده‌ای که روحیه‌ی خوبی هم به کارگران می‌دهد. به نظرم از بین این پنج شرکتی که عضو هیات مدیره‌ی آن هستم، بهترین مدیرتولید کارخانه است.

از اتاق بیرون می‌آیم و اولین چیزی که می‌بینم رضایی دانشجوی ترم آخر مکانیک است که مثل همیشه شاد و شنگول جلوی من ایستاده است. پسر زرنگی که توی این سه سال، زیردست شکوهی چهار پروژه‌ی تحقیقاتی برای شرکت انجام داده که همه‌ی آنها به مرحله‌ی تولید رسیده است. هفته‌ی پیش که از کارخانه برمی‌گشتیم با شوخی گفت:

ـ استاد نمیشه بعد از این ترم من همین جا توی کارخونه، تمام وقت کار کنم؟ حاضرم حتی به جای کار تحقیقاتی، پیش کارگرا باشم.

ـ لازم نکرده... بشین برای ارشد بخون. می‌خوای بعد 11 ترم درس‌خوندن کارگری کنی؟!

ـ بابای منم 30 ساله کارگر ساختمونه. شما که می‌دونید برای خرج دانشگاه و کمک به بابام دارم کار می‌کنم.

این را گفت و تا آخر مسیر هیچ کدام‌مان حرفی نزدیم. حالا روبروی من ایستاده است و با همان لبخند همیشگی‌اش رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند و می‌گوید:

ـ یه راهی پیدا کردم که بهره‌وری خط A کارخونه رو 10درصد بالا می‌بره...

وسط حرف‌هایش می‌پرم و می‌گویم:

ـ ساعت 4 بیا باید بریم جایی.

بعد فکر می‌کنم: «یعنی هیات مدیره، رضایی رو که اندازه سن نوه‌شون هست، قبول می‌کنن؟»


  • سید مهدی موسوی
۱۷
خرداد

حمید کتری و قوری به دست در را باز می‌کند و می‌گوید: «پاشید یه چایی بخوریم بریم دیگه... جا گیرمون نمیادها!».

در باز است و چند نفر که بالش زیر بغلشان گرفته‌اند، سریع از جلوی اتاق رد می‌شوند. نگاهی به ساعت می‌کنم و می‌گویم: «بابا هنوز ده و نیمه، یک ساعت دیگه مونده» بعد به شکم وسط اتاق دراز می‌کشم و سعی می‌کنم توی کتابم غرق شوم که علی مثل نجات غریق‌ها شیرجه می‌زند و کتاب را از دستم می‌قاپد.

فکر می‌کنم «می‌خواد منت‌کشی کنه واسه خاطر دو تا فحشی که داده» بعد بدون اینکه نگاهش کنم لیوان‌ها را درون سینی می‌چینم و چای ریختنم را کش می‌دهم. کش می‌دهم تا خودش کتاب را برگرداند.

یک ساعت قبل وقتی که با حمید مثال‌های فصل سوم الکترومغناطیس را حل می‌کردیم، علی گفت: هر سه تا بازی را می‌بازیم، بهتون قول می‌دم» بعد از روی تخت پایین پرید، پارچ آب را از توی یخچال برداشت و سرکشید. از دهن‌زدن به پارچ بود که عصبانی شدم یا از پیش‌بینی احمقانه‌اش که گفتم: «اوهوی عین آدم آب بخور» بعد بحث‌مان کشید به سرمربی تیم ملی و جام جهانی قبلی و بازیکنان و انگار که ناف فوتبال را با فحش بریده باشند، دعوای ما هم با فحش و فحش‌کاری ختم به خیر شد! و من خدا را شکر کردم که مثل دفعه‌ی پیش کار به کتک‌کاری نرسید.

حمید چایی‌اش را سرمی‌کشد و می‌گوید: «من که دیگه طاقت ندارم» و بعد با اسماعیل که یک لنگه پا دم در ایستاده و پشت سر هم می‌گوید «نمازخونه پر شده، جا نیست» بیرون می‌رود.

با خودم عهد کرده بودم که تا فصل سه را تمام نکرده‌ام، از جایم بلند نشوم اما امروز آن‌قدر استرس داشتم که هنوز فصل سه را نصف هم نکرده‌ام. بی‌خیال وفای به عهد می‌شوم و من هم به سمت سالن چندمنظوره‌ی خوابگاه! که گاهی نمازی هم در آن خوانده می‌شود، می‌دوم.

بچه‌ها کتاب و جزوه به دست جلوی تلویزیون چنبره زده‌اند. من هم بی‌توجه به داد و فریاد «جا نیست دیگه نیا تو» شیرجه می‌زنم و خودم را در دریاچه‌ی کتاب و جزوه و دانشجوهای رنگ و وارنگ سالن غرق می‌کنم.

 بازی یک بر هیچ به نفع تیم مقابل به دقیقه‌ی هفتاد رسیده و حالا تشویق‌ها جای خودش را به فحش به بازیکنان دو تیم داده است. علی از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: «من که گفتم می‌بازن» و بعد از سالن بیرون می‌رود. حمید مات و مبهوب به تلویزیون خیره شده و انگشت سبابه‌اش را گاز گرفته است. حسی غریب، نوک انگشت‌های پایم را می‌گیرد و بالا می‌آید. نفس که کم می‌آورم، خودم را به محوطه پرتاب می‌کنم.

مسیر بین بلوک یک تا نمازخانه را چند باری به امید تساوی بازی قدم می‌زنم. حتی اگر گوش‌هایم را بگیرم، باز هم صدای داد و فریاد بچه‌ها از فاصله‌ی صد متری شنیده می‌شود. طاقت شنیدن باخت اولین بازی را ندارم. چشم که باز می‌کنم جلوی کنتورهای برق خوابگاه ایستاده‌ام. برق که می‌رود، در یک چشم به هم زدن از تاریکی محوطه استفاده می‌کنم و خودم را به اتاق می‌رسانم. صدای رادیوی اتاق بغل بین جیغ‌های خوشحالی از تساوی بازی گم می‌شود. سرپرست خوابگاه از دم در سالن فریاد می‌کشد: «خودم دیدم اومدی توی این بلوک!».

 

  • سید مهدی موسوی
۰۷
خرداد

چند ضربه به در می‌خورد و یکی از بچه‌ها می‌گوید: «بسه بابا، می‌دونیم صدات قشنگه». بدجور توی ذوقم می‌خورد. دو دقیقه نگذشته که لامپ حمام هم خاموش می‌شود. لای در را باز می‌کنم و می‌خواهم تلافی بی‌هنری و بی‌سلیقگی آنها را بکنم، اما چیزی نمی‌بینم. چشم‌هایم را تنگ می‌کنم و می‌گویم:

ـ ای وای... چی شد؟

احسان همین‌طور که توی آشپزخانه با نور مبایلش کابینت‌ها را به هم می‌ریزد، می‌گوید:

ـ حامد این شمع‌ها رو کجا گذاشتی؟

ـ ولش کن احسان. یه کم صبر می‌کنیم، میاد الان. فکر کنم شمع‌ها رو منصور تموم کرده.

همین‌طور که خودم را خشک می‌کنم، می‌گویم:

ـ فقط چهار تا مونده بود. دیشب روشن کرده بودم توی حیاط...

احسان که بدجور کلافه شده است، داد می‌زند «دیوونه‌ی عاشقِ خل و چل!» و بعد چیزی را از آشپزخانه به سمت در حمام پرتاب می‌کند. از صدای شکستنش حدس می‌زنم نمکدان باشد. کورمال کورمال لباس‌هایم را پیدا می‌کنم و می‌پوشم. بیرون که می‌آیم، حسین روی زمین نشسته است:

ـ یه لحظه صبر کن تا خورده‌هاش را جمع کنم... بیا حالا...

هنوز قدم اول را برنداشته‌ام که جیغم به هوا می‌رود.

ـ خدا خفه‌ات کنه احسان.

احسان پایم را با پارچه می‌بندد و می‌گوید: «فایده نداره بچه‌ها. من سه فصل دیگه دارم. فکر نکنم به این زودی‌ها بیاد، بریم پارک سر کوچه». حامد که تا الان با نور مبایلش درس می‌خواند می‌گوید: «چِشَم دراومد. اینم که شارژش داره تموم میشه. آره بریم».

فکر می‌کنم: «اگه نتونم این درسو پاس کنم بی‌چاره می‌شم. یه ترم باید اضافه‌تر بمونم». در که باز می‌شود همه یک قدم عقب می‌روند. حسین می‌گوید: «اوه اوه، عجب سوزی میاد» بعد کلاهش را تا روی گوش‌هایش پایین می‌کشد. باد لای شاخه‌های درختان می‌پیچد و زوزه می‌کشد.

این چند ماهی که اینجا را اجاره کرده بودیم، حتی یک بار هم برق نرفته بود. هیچ وقت زندگی آن چیزی نیست که ما فکرش را می‌کنیم. چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را به نیمکت پارک تکیه می‌دهم. دبیرستان که بودم، بابا با اینکه همیشه به درس خواندمان ایراد می‌گرفت اما شب‌های امتحان تا صبح کنار ما می‌نشست و کتاب می‌خواند. حتی آن شب هم که برق رفت و از نیامدنش تا صبح مطمئن شد، من و برادرم را تا حرم امام رضا(ع) رساند. ای کاش امامزاده‌ی این شهر هم تا صبح بیدار بود.

اولین قطره‌ی باران که به صورتم می‌خورد، از جا می‌پرم. ساعت سه است. «خدایا این امشب رو به خاطر ما بی‌خیال بارون شو». احسان این را می‌گوید و بعد از جایش بلند می‌شود. پارک بدجور سوت و کور است و به‌جز صدای باد و رعد و برق چیزی شنیده نمی‌شود. ناگهان باد برگه‌های جزوه‌ی حامد را برمی‌دارد و فرار می‌کند. همه دنبال برگه‌ها می‌دویم اما باد از ما سریع‌تر است. گویا دعای مردم از دعای احسان زودتر رسیده که حالا باران هم به جمع ما اضافه شده است.

هنوز نصف برگه‌ها را جمع نکرده‌ایم که حامد می‌گوید «من که صد در صد ده رو می‌گیرم» و بعد برگه‌های جمع شده را کف پارک رها می‌کند و به سمت خانه می‌دود. به خانه که می‌رسیم حامد به پدر و مادر ادیسون فحش می‌دهد و گوشه‌ی اتاق پتو را روی سرش می‌کشد. من با چشم‌های نیمه‌باز دو فصل باقی‌مانده را ورق می‌زنم و به نمره‌ی ده فکر می‌کنم.

 

  • سید مهدی موسوی