کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

۰۹
فروردين

بابای یک ساعتی

خانم پرستار بعد از شنیدن حرف‌های دوستم می‌گوید: «اینجا کسی رو راه نمی‌دیم، پس اجازه بدید با رئیسم صحبت کنم». گوشی آیفون را که می‌گذارد به دوستم می‌گویم: «بگو براشون کتاب هدیه آوردیم». خانم پرستار این بار خودش جلوی در می‌آید؛ منتظرم بگوید اجازه نداده‌اند یا بهانه‌ی دیگری بیاورد و ما را راه ندهند اما همه چیز برعکس می‌شود، قانون «ملاقات ممنوع» در این عصر جمعه‌ی 7 فروردین ماه برای ما برداشته می‌شود. 

طبقه‌ی اول بچه‌های بزرگ‌تر را نگه می‌دارند. پسرها ما را که می‌بینند، همه جلو می‌آیند، سلام می‌کنند و با ما دست می‌دهند. بزرگ‌ترین‌شان 12 سال بیشتر ندارد. همه‌شان عاشق فوتبال هستند و دو نفر گوشه‌ی سالن PS2 بازی می‌کنند. تنها بازی‌شان فوتبال و مسابقات اتومبیل‌رانی است. همان پرستار بعد از پذیرایی می‌گوید هماهنگ شده که بچه‌های طبقه‌ی بالا را هم ببینید. چیزی که اصلاً انتظارش را نداریم و بعدا هم پرستاران بالا به ما می‌گویند: «فکر کردیم شما از خیرین هستید که این طبقه راه‌تان داده‌اند!». انگار دعوت شده باشیم در این عصر جمعه به یک تجربه‌ی جدید... به یک شوک بزرگ... به یک بغض عمیق...

وارد طبقه‌ی دوم که می‌شویم غیر از چهار پنج نفر از بچه‌ها که مهمانی رفته‌اند، 7 ـ 8 بچه‌ی 3 ـ 4 ساله می‌بینیم. اینجا غیر از دو تا از بچه‌ها بقیه دختر هستند. نازنین وسط اتاق نشسته است و گریه می‌کند. همسر دوستم سریع بغلش می‌کند و برایش لالایی می‌خواند، رویم را برمی‌گردانم تا گریه‌ام نگرفته است. دوستم وسط اتاق می‌نشیند و بچه‌ها روی پایش می‌نشینند و شروع به بازی می‌کنند. هنوز در شوک هستم، مخصوصا وقتی فریده که دختری عقب‌مانده‌ی ذهنی و جسمی است را می‌بینم. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد که من هم قاطی بازی‌شان شوم. برعکس طبقه‌ی پایین اینجا همه از هم سبقت می‌گیرند که با آنها بازی کنیم. اینجا هم کتاب داستان‌ها را می‌گیرند و وقتی سر کتاب‌ها با هم دعوا می‌کنند، تازه متوجه می‌شوم که چرا طبقه پایینی‌ها اول از همه اسم بچه‌ها را پای کتاب‌شان نوشتند. 

پرستار می‌گوید نازنین برای جلب توجه گریه می‌کرده است. بچه‌ها نشسته‌اند و برایشان مغز پسته درمی‌آورم. عسل بهتر از همه با من دوست شده است و توقع دارد فقط با او بازی کنم. کنار خودم می‌نشانمش و با هم داستان می‌خوانیم. بغض راه گلویم را گرفته است و حتی خنده‌ها و بازی‌های کودکانه هم نمی‌تواند غم چهره‌ام را از دیگران مخفی کند. عسل همه‌ی عکس‌های زن کتاب را می‌گوید مامان و وقتی یک مرد می‌بیند می‌گوید: «من مامان می‌شم تو بابا بشو...».

حالا بیشتر بچه‌ها به اتاق خواب‌ها رفته‌اند و با خانم‌ها و پرستار بازی می‌کنند. من هم سراغ نازنین می‌روم و روی تختش می‌نشینم. خودش را لوس می‌کند تا نوازشش کنم. وسط نوازش پاهایش را در سینه جمع می‌کند و سرش را روی پایم می‌گذارد. قلبم از جا کنده می‌شود... نازنین را بلند می‌کنم و غرق بوسه‌اش می‌کنم... عسل حسودی‌اش می‌شود و می‌خواهد من هم بروم روی تخت او بنشینم...

همسرم وقتی برمی‌گردیم می‌گوید اینجا همیشه با خانم‌ها برخورد دارند و مردهای کمتری می‌بینند؛ برای همین است که شما برایشان تازگی خاصی دارید. 

بهمن سال 92 بود که پدر خانمم چند بار تشویقم کرد تا چند داستان برای مخاطب کودک بنویسم، یک جورهایی از تشویق هم بالاتر و در حد یک پیشنهاد همکاری و مشارکت بود. حالا وقتی داستان خواندن عسل چهار ساله را از روی عکس‌های کتاب می‌بینم، دلم آشوب می‌شود؛ من قرار است برای مخاطبی داستان بنویسم که کلمه به کلمه‌ی کتاب ممکن است برای او معنای خاصی داشته باشد. من جای خالی چه چیزی را قرار است برای او پر کنم؟ حتی مخاطب بزرگسال! وقتی قرار می‌گذارم یک رمان بنویسم آیا فکر می‌کنم ممکن است بعضی‌ها با تک تک جملات کتاب من زار زار گریه کنند؟ ممکن است کسی با خواندن اراجیفی که می‌نویسم از همه چیز دل بکند؟ یا ممکن است با کلماتم حس نشاط و امید به او بدهم؟ این سوالات بدجور گریبانم را گرفته است وگرنه این مطلب هم می‌رفت جزو مطالب دنباله‌دار «آدم‌ها» و اینجا جزو «درباره داستان» نمی‌شد.

حالا قرار است ادای روشنفکری دربیاورم و آه و ناله کنم از بی‌کسی این بچه‌ها یا ادای فرهنگی بودن دربیاورم و بگویم برایشان کتاب می‌نویسم؟! کتاب بنویسم که جای خالی چه چیزی را پر کنم؟ گفتم بعضی‌هایشان مهمانی رفته‌اند. بله! فامیل‌ها برده‌اند چند روزی با آنها بازی کنند... وقتی خسته شدند، دوباره برشان گردانند به تنهایی!

به فریده فکر می‌کنم که بقیه میانه‌ی خوبی با او ندارند. به صدای اذانی فکر می‌کنم که وقتی از تلویزیون پخش شد، خیره شده بود و گوش می‌داد. پرستار می‌گفت عاشق صدای اذان است... وقت‌های دیگر را نمی‌دانم اما آن بعدازظهری بچه‌های آنجا به «عموپورنگ» تلویزیون نگاه نمی‌کردند، عموها و خاله‌های واقعی مهمان‌شان بودند... 


  • سید مهدی موسوی
۱۵
آذر

آیا نویسنده سوژه‌اش را می‌شناسد؟

1) اول فکر می‌کنم خانه‌ی جدید هیچ نشانه‌ای از او ندارد و بیرون پر از نشانه‌هایی است که یادآور روزهای با هم بودنمان باشد؛ دزدگیر ماشین همسایه، لباس مردهایی که مثل او قدم برمی‌دارند و... 

ده روز بیشتر نگذشته اما آن‌قدر دلم برایش تنگ شده بود که هر ماشینی که شبیه ماشینش بود توجهم را جلب می‌کرد. توی خیابان سر می‌چرخاندم تا صورت کسی که شبیه او لباس پوشیده بود را ببینم اما...

یاد دوران دانشگاه می‌افتم که هفته‌ها و گاه ماه‌ها نمی‌دیدمش. توی همین فکر و خیال‌ها ناگهان تصویرش را در تلویزیون می‌بینم؛ با همان لباس‌ها، همان ریش و سبیل و با همان هیبتی که یک پدر باید داشته باشد. چرا گاهی فکر می‌کردم پدرها فقط کارخانه‌ی پول‌سازی هستند؟ 

2) از ظهر درگیر تدارک پذیرایی از مهمان‌های تهران و لبنان بودم و کار به خوبی و خوشی جلو می‌رفت. درست بعد از نماز مغرب و عشاء کلی اتفاق جورواجور افتاد. اول اینکه یک آژانس ناشناس یکی از مهمان‌های لبنانی را اشتباها سوار کرده بود و به محل نامعلومی برده بود و من به دلایل امنیتی آن‌قدر استرس گرفته بودم که نفهمیدم چطور خودم را به هتل رساندم. هنوز از سلامتی مهمان مطمئن نشده بودم که اتفاق دوم افتاد و سنگ کلیه‌ی یکی از مهمان‌های تهرانی ما را به بیمارستان کشاند. مورفین را که تزریق کردند، مهمان همان‌طور بی حس و بی حال روی ویلچر ولو شد و من برای اینکه زمین نخورد، سرش را در آغوش گرفته بودم. تزریقات‌چی می‌خندید و می‌گفت «الان توی فضاست!» و من بی خجالت سرش را نوازش می‌کردم و زیر لب آیه الکرسی می‌خواندم...

3) به مامان می‌گویم که از بابا بپرسد «...» بابا شاکی می‌شود که «چرا خودش نمیاد بگه؟!» همیشه همین‌طور بوده است. مادر‌ها واسطه‌ی بین بچه‌ها و پدرها هستند، حتی برای آنها که ادعا می‌کنند با پدرشان خیلی صمیمی هستند. همیشه یک حجاب و حیایی بین پدرها و بچه‌ها وجود داشته است. 

4) سوم دبیرستان است و یکی از همکلاسی‌هایم دیسک کمر گرفته و خانه‌نشین شده است. آن‌قدر ناراحت هستم که چند بار با رفقا به عیادتش می‌رویم. هر بار می‌بینم گوشه‌ای دراز کشیده و به قول پدرش افسردگی گرفته است. هر بار دیدنش آتش درونم را شعله‌ورتر می‌کند.

روز آخر ثبت‌نام کاندیداها در انتخابات 92 است. دم غروب داخل دفتر کارم نشسته‌ام و همکارم خبر ثبت‌نام هاشمی و مشایی را می‌دهد. من احساسی بین غم و شادی و استرس دارم اما نه از این خبرها. پیامکی به کلی فکر و ذهنم را به هم ریخته است. یک نفر عاشق یکی از دوستانم شده است و من باید واسطه‌ی رساندن این خبر باشم...

آخر مرداد 92 است. به محل کارم که می‌رسم پیامکی خبر تصادف دو تا از بهترین دوستانم را می‌دهد. استرسم به اندازه‌ی استرس قبلی نیست اما ناگهان پشت سر هم پیام این خبر برایم می‌آید و لحظه به لحظه آشوب به دلم می‌اندازد. تلفنی می‌توانم با یکی از تصادفی‌ها صحبت کنم. می‌گویم: «اونم خوب می‌شه غصه نخور» و می‌گوید: «از کجا می‌دونی؟»... هنوز عمق فاجعه را درک نکرده‌ام. 2 شهریور ماه همه چیز تمام می‌شود و حالا باید غصه بخورم. گریه نمی‌کنم تا به تهران برسم. گریه می‌کنم وقتی که به تهران می‌رسم. گریه می‌کنم وقتی که پرچم سیاه دم در خانه‌شان را می‌بینم. زار می‌زنم وقتی که قرار است زیر خروارها خاک برود. 

تا به حال جایی نگفته‌ام اما آن روز ناگهان ساکت شدم. ناگهان به این سوال فلسفی رسیدم که «من برای چه کسی گریه می‌کنم؟ برای دوستی که از دست داده‌ام؟ برای دوستی که از دست ندادم؟ برای خودم؟ برای آنها که عاشق بودند؟ برای آنها که عاشق شدند؟» ناگهان همه‌ی حس‌ها با هم قاطی می‌شوند. ناگهان دیوانه‌وار می‌خندم...

آیا آن دوستی که دیسک کمر گرفته بود و حالا حتی اسمش را هم به خاطر ندارم، عمق ناراحتی من را درک کرده بود؟ نه! چون بعد از خوب شدن، همان «هم‌کلاسی» من باقی ماند و مثل همه‌ی هم‌کلاسی‌هایم فراموش شد. بقیه چطور؟ 

5) تا وقتی که کسی پدر نشده باشد نمی‌تواند «پدر بودن» را بفهمد، تا وقتی که کسی، کسی را از دست نداده باشد، نمی‌تواند بازماندگان را درک کند، تا وقتی که کسی عاشق نشده باشد نمی‌تواند عاشق‌ها را بفهمد، تا وقتی که... پس من چطور می‌توانم به جای همه‌ی آدم‌ها حرف بزنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها عاشق بشوم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها بمیرم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها قهر کنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها...

نویسنده تا کجا می‌تواند سوژه‌هایش را بشناسد؟ نویسنده حتی داستان زندگی خودش را هم نمی‌تواند به طور دقیق و کامل تعریف کند... نویسنده فقط به اندازه‌ی درک خودش می‌تواند به جای آدم‌ها زندگی کند.


  • سید مهدی موسوی
۰۶
مهر

تکلیف نوشتن

1) همه‏ ‏ی کتاب ها را بسته‌بندی کرده‌ایم و کنار بقیه خرت و پرت‌ها سوار وانت می‌کنیم. اسباب‌کشی که قطره‌ای باشد، موقع روشن کردن ماشین کسی سوار نمی‌شود، کسی به بار پرِ عقب و صندلی جلو توجهی نمی‌کند، اصلا به خیال خودمان و بقیه، اسباب‌کشی قطره‌ای که قرار است چند ماه طول بکشد و هر بار بخشی از وسایل را ببریم خانه‌ی جدید، دیگر لشکرکشی نمی‌خواهد.

به خانه که می‌رسم من می‌مانم و یک وانت پر که از دایی قرض گرفته‌ام و حسابی خوشحالم که برای اولین بار وانت رانده‌ام. اینجا هم عشق و علاقه به کتاب ولمان نمی‌کند و اول یکی یکی کارتن کتاب‌ها را تا طبقه سوم بالا می‌برم تا اینکه... تا اینکه از این بالا و پایین رفتن کفری می‌شوم؛ جوگیر می‌شوم و این بار دو تا جعبه کتاب را روی هم می‌گذارم تا فقط وزنش را امتحان کنم... دراز به دراز روی سنگ‌فرش پارکینگ ولو می‌شوم وقتی که هنوز ده سانت هم جعبه‌ها را بالا نیاورده‌ام. کسی نیست که حتی صدای آدم را بشنود که اگر هم می‌شنید باز هم من آدم دادزدن و آه و ناله کردن نبودم. 3 ـ 4 هفته‌ای طول می‌کشد تا دوباره روبه‌راه شوم. 

2) نه سال پیش دوستی داشتم که امتحان کنکور را خراب کرده بود. دو سه روزی خودش را سرزنش کرد و ناگهان دوباره همه ی کتاب‌هایش را برداشت و به کتابخانه رفت. آن هم نه برای 2 ـ 3 ساعت درس خواندن بلکه همان روزی 16 ساعت مطالعه‌ی قبل از کنکور! هر چقدر هم ما گفتیم «بگذار حداقل جواب اولیه کنکور بیاید» باز هم به خرجش نرفت که نرفت. به مهر نرسیده از همه چیز برید و درس خواندن را رها کرد. 

3) امید با اینکه سن زیادی ندارد اما تا به حال چندین رمان جذاب و قوی نوشته است و نکته‌ی جالب ماجرا آنجاست که تعداد زیادی از این رمان‌ها به خاطر موضوع خاصی که دارند، هنوز مجوز انتشار نگرفته‌اند. امید برای من نمونه‌ی یک نویسنده‌ی با پشتکار و موفق است هر چند که الان انگیزه‌های نوشتن در او پایین آمده باشد. 

4) چند ماهی از نوشتن آخرین داستان کوتاهم می‌گذرد و حتی نزدیک به هفت ماه از آخرین خاطره‌ی دوزاری که نوشته‌ام. چه شده است؟ بار سنگین کتاب‌ها من را از بلندکردن یک لیوان ترسانده است؟ این همه انگیزه و توانایی نوشتن کجا رفته است؟ اول به خودم می‌گویم و بعد به دوستان نزدیکی که دیگر نمی‌نویسند: ما برای نوشتن تکلیف داریم و یک روز برای استفاده نکردن از این توانایی باید جواب بدهیم! هر کس به همان اندازه‌ی توانایی‌هایی که دارد...


  • سید مهدی موسوی
۱۰
اسفند

عشق

1) پله‌ها را دو تا یکی می‌کنم و خودم را از همکف به طبقه اول می‌رسانم. برعکس روزهای قبل سایت دانشکده خلوت است و از دانشجوهای خوش‌گذران خبری نیست. با خیال راحت یکی از کامپیوترها را برای دو ساعت رزرو می‌کنم و دست‌نوشته‌های شب قبل را درمی‌آورم. هنوز تایپ یک انگشتی را هم یاد نگرفته‌ام اما به یک ساعت نرسیده کل متن را تایپ کرده‌ام. ضربان قلبم تند شده است. سعی می‌کنم خودم را هیجان‌زده نشان ندهم ولی نمی‌توانم. نیم متری عقب می‌روم و زل می‌زنم به صفحه مانیتور. فکر می‌کنم «عالیه، فوق‌العاده است. بذارمش روی وبلاگ که همه ببینن...». پاییز 84 اولین داستان عاشقانه من متولد می‌شود؛ داستانی که آن‌قدر ضعیف است که بعدها از دیدن و خواندنش فرار می‌کنم!

2) تله فیلم‌ها، فیلم‌های سینمایی و سریال‌های ضعیف آن‌قدر زیاد شده‌اند و آن‌قدر کلیشه ازدواج و عاشق‌شدن را دستمایه و دستمالی! داستان خودشان کرده‌اند که دیگر از دیدن هر اثر بدون ازدواج! ذوق‌زده می‌شوم. برادر کوچک‌ترم تبلیغ هر سریال جدیدی را که می‌بیند می‌گوید: «بذارید بگم داستانش چی میشه. خب این قراره اینو بگیره، اونم قراره این یکی رو بگیره، اینم شاید بخواد اون زنه رو طلاق بده و بعد پشیمون بشه یا نشه، بالاخره آشتی میکنه و...» وسط سریال هم راه به راه تیکه می‌پراند «قرار محضر را کی بذاریم؟». جدای از شوخی‌هایش گاهی از خودم می‌پرسم «نکنه واقعا مردم عاشق این مزخرفات هستن؟ این رمان‌ها و داستان‌های عشقی و لوس و عامیانه را دوست دارن؟»

3) همیشه برایم سوال است که چرا خیلی از شعرهای عاشقانه، از غم و هجران و دوری می‌گویند. اگر هم خودم را با جواب ساده‌ای قانع کنم، نمی‌توانم بفهمم چرا نویسنده‌ها، شاعرها و خواننده‌های متاهل به راحتی از این نوع مسائل صحبت می‌کنند و چطور از «عشقی که رفته است»، «غمی که با رفتن بر روی دل مانده است»، «بی‌مهری و نامردی و بی عقلی! معشوق» و... می‌نویسند، می‌گویند و می‌خوانند؟!

دوست شاعری می‌گفت: «از وقتی که متاهل شدم، بعضی از شعرهام رو به همسرم نشون نمیدم. تازه گله هم میکنه که چرا شعر عاشقانه کم می‌گی. خب بعضی از این عاشقانه‌ها رو نمیشه گفت چون تلخه».

4) قبل‌ترها که مجرد بودم هر وقت داستان یا شعر عاشقانه‌ای می‌نوشتم کلی حرف و حدیث پشت سرم بود. بی‌تفاوت‌ها می‌گفتند «یعنی خبری هست؟ یعنی عاشق شده؟» دوستان دیگر می‌گفتند «عقده‌های شخصیش را داره به خورد ملت میده. اینجوریام که این میگه نیست. اگه باشه هم ما ندیدیم.» و دلسوزترها می‌گفتند «بابا بیاید براش زن بگیریم یه کم مثبت‌تر و شادتر بنویسه». و حالا که متاهل شده‌ام؟!

مسئله دقیقا این‌جاست که یک اثر را با خالق آن اثر تطبیق می‌دهند. من می‌گویم یک اثر از خالق‌اش (پدر و مادرش) خصوصیات ژنتیکی را به ارث می‌برد. شاید شما نپذیرید اما معتقدم مثلا شخصیت اصلی داستان «منِ او» بخشی از شخصیت واقعی رضا امیرخانی است ولی به هیچ وجه نشان‌دهنده‌ی کل امیرخانی نیست. قبلا هم در خاطرات دوزاری 10 گفته بودم که وقتی داستان با «منِ راوی» روایت می‌شود این تطبیق‌ها بیشتر صورت می‌گیرد. اما آیا این کار صحیح است؟

نه نویسنده باید خودش را در داستان توصیف کند و نه خواننده باید این برداشت را از یک اثر داشته باشد. نویسنده با دیدن جزئیات اطراف و براساس دغدغه‌های شخصی‌اش شروع به نوشتن می‌کند. به نظرم با این شرایط صحبت از عشق کار راحتی نباشد. هم باید در بین آثار ضعیف کاری قوی داشته باشی و هم سوء برداشت از نوشته‌هایت نکنند. نظر شما چیست؟


و حرف آخر ترانه «نوستالوژی» از آلبوم «ساعتا خوابن» رضا یزدانی که چون روی سایت خودشون منتشر کرده بودند، آن را در سرور کویرنشین آپلود کردم. آن را از اینجا دانلود و گوش کنید.

 

  • سید مهدی موسوی
۲۵
آذر

توهم!

1) از یکی دو سال پیش می‌شناختمش. گاهی برای خاتمی نامه می‌نوشت، گاهی برای مردم و گاهی هم برای صدا و سیما و رسانه‌ها. می‌گفت ـ البته هنوز هم می‌گوید ـ کسی در ایران به اندازه‌ی او سواد سیاسی ندارد. یک بار به شوخی برایش ایمیلی فرستادم و درخواست مناظره‌اش را پاسخ دادم. تا مدت‌ها برایم ایمیل می‌فرستاد که چرا برای مناظره زمانی تعیین نمی‌کنی؟!

گذشت تا اینکه 3 ماه پیش نامه‌ای را که در معرفی کتابش به کنگره‌ای نوشته بود خواندم. گفته بود اگر این کتاب را به عنوان اثر برتر انتخاب نکنید مطمئنا کنگره شما مشکل دارد، فرمایشی است و... یاد حرف‌هایش درباره مناظره افتادم که می‌گفت حتما باید از تلویزیون به صورت زنده پخش شود!

2) یک شاعر هم‌نام من را برای سخنرانی در جلسه‌ای با موضوع مدرنیته دعوت کرده بودند. حالا شاعر دیگری که از قضا او هم هم‌نام ما دو نفر است، ادعا کرد که صاحبان جلسه به خاطر اینکه من بابای! غزل پست مدرن هستم، از روی عمد در پوستر خودشان نگفته‌اند که این «سید مهدی موسوی» با آن یکی «سید مهدی موسوی» تفاوت دارد. اصلا چرا وقتی جلسه‌ای در این موضوعات می‌گذارید کسی به غیر از من را دعوت می‌کنید؟ حداقل کسی را دعوت کنید که اسمش «سید مهدی موسوی» نباشد تا مردم احساس نکنند فریب خورده‌اند، مثل این می‌ماند که کسی اسمش «بهرام رادان» باشد و...

من تا قبل از این ماجرا تصور می‌کردم مدرنیته بی‌پدر و مادر است!

3) قبل‌ترها در مورد صادق هدایت در مطلبی نوشته بودم که بدبخت داستان‌هایش را کتابفروشی سر کوچه هم نمی‌خریده است. بعد خودش را داخل زودپز! می‌گذارد و یک شبه می‌شود نویسنده جهانی و بعد هم تصمیم می‌گیرد در اوج زیبایی! بمیرد. هنوز هم هستند کسانی که تصور می‌کنند صادق هدایت پدر داستان‌نویسی فارسی است! حالا واقعا خود هدایت هم همچین تصوری داشته است؟

4) مدتی پیش به طور اتفاقی گفت‌وگوی دو نفر را شنیدم. بنده خدا می‌گفت: به دلم افتاده که امسال جایزه بانک را می‌برم، اگه جور بشه می‌خوام...

5) سال گذشته همین روزها بود که استاد کلاس داستان‌نویسی‌ام گفت: «حدود 10 ساله که داستان می‌نویسم اما اگه از من بپرسی چند تا داستان دارم، می‌گم 2 تا! چون داستان‌های قبلیم را اصلا قبول ندارم». حالا بعضی‌ها 4 تا داستان نصفه نیمه نوشته‌اند و...

6) اگر بخواهم از این سری توهمات بنویسم، فکر می‌کنم شماره‌های این متن 4 رقمی بشود: توهم «خود عمارپنداری» و «خود زینب‌پنداری» عده‌ای در فضای مجازی، توهم عشق دوطرفه، توهم هدایت! مردم، توهم رای 98 درصدی در انتخابات 92، توهم رای خالص 4 میلیونی در انتخابات 92، توهم مخاطب داشتن وقتی که نویسنده وبلاگ برای هر مطلبش صدها کامنت در وبلاگ دیگران می‌گذارد و خواهش می‌کند که مطلبش را بخوانند و با این ترفندهای کشکی بازدیدش را سه رقمی می‌کند، توهم عاشق بودن نویسنده و شاعر وقتی که داستان یا شعر عاشقانه می‌گوید، توهم احساساتی بودن نویسنده و شاعر وقتی که می‌دانیم شعر و داستان بدون احساس شکل نمی‌گیرند، توهم...

7) عزیزی نوشته بود دعا کنید که این هفتمین سفر پیاده کربلا برایم تکراری نباشد... عزیز دیگری می‌گفت وقتی به مجلس عزاداری اهل بیت می‌روی، مطمئن باش که خود اهل بیت تو را دعوت کرده‌اند... عزیز دیگری بعد از مراسم عرفه روزشمار می‌گذارد برای عرفه سال بعد... عزیزان دیگری می‌گویند که ماه صفر نحس است و عزیزان دیگری می‌گویند... بعضی‌ها هزار تا خرافه و داستان مضحک را باور دارند اما به مصیبت‌های اهل بیت که می‌رسند می‌گویند اینها ساخته و پرداخته ذهن شیعیان است... به عشق و علاقه شیعیان به اهل بیت که می‌رسند می‌گویند کفر است و فحش به زبان عربی می‌دهند و... 

از محرم و صفر امسال هم چیزی باقی نمانده است... صدای کریمی کل اتاق را پر کرده است، در و دیوار با او زمزمه می‏کنند...

 

  • سید مهدی موسوی
۰۴
آبان

سفر

مامان که وسایلم را گوشه اتاق می‌چیند، ابروهایم درهم می‌رود و می‌گویم: «به خدا اونجایی که میریم شهر و آبادی هست، مغازه داره و...»

ابروهایش از هم باز می‌شود و می‌گوید: «سمنانم مگه شهره؟»

می‌گویم: «خب حداقل میوه‌ها را بردار! چند کیلو میوه که در عرض یک ساعت نیست و نابود می‌شن که دیگه ارزش بردن نداره. همون جا می‌خریم خودمون...»

فایده‌ای ندارد. ساک‌ها هر دفعه سنگین و سنگین‌تر می‌شوند. دیگر به ساک‌های سنگین عادت می‌کنم. عادت می‌کنم تا اینکه ناگهان کل زندگی‌ام می‌شود فقط یک کیف دستی که از لباس زیر گرفته تا کتاب‌ها و جزوه‌هایم را درون خودش بلعیده است و منی که 70 ـ 80 روز سمنان می‌ماندم، به یک‌باره هفته‌ای 700 کیلومتر در سفر هستم.

مامان راست می‌گوید؛ همه‌ی آن سبزی و بادمجان و پیاز سرخ‌کرده‌ای که برایم می‌گذاشته است، همه‌ی آن برنج‌ها و شکرها و قندها، برای زنده ماندن در بیابان‌های سمنان بوده است؛ جایی که هیچ پیازداغی به داغی پیازداغ‌های مامان نبوده است و من برای فهمیدن این موضوع، سه سال از عمرم را تلف کرده‌ام.

سال سوم دانشگاه است که به فکر کارکردن و پول‌درآوردن می‌افتم و تنها پیشنهاد کاری مناسب هم تهران است. یادم نمی‌آید اولین داستانی که نوشتم چه زمانی بود اما قطعاً شروع جدی داستان‌نویسی من از همان سفرها بوده است. هنوز یادم نرفته است که چیزی که بیشتر از آن ساک‌های سنگین من را آزار می‌داد، سوال‌های مسخره و حرف‌زدن‌های کسالت‌بار همسفران اجباری من در اتوبوس بوده است اما کم‌کم وضع به کلی تغییر می‌کند.

یعنی «داستان‌نویسی» من را از گوشه تنهایی‌ها و یادداشت‌های شخصی‌ام جدا کرده است؟ استاد می‌گفت ما داستان‌نویس‌ها آدم‌های فضولی نیستیم، فقط کمی در جزئیات اطرافمان دقیق می‌شویم و من می‌گویم: «گاه ساعت‌ها به اطرافیانمان فکر می‌کنیم؛ به دردهایشان، به شادی‌هایشان و به دوست‌داشتن‌هایشان».

سفرهای هفتگی که شروع می‌شود، دیگر از گپ‌زدن با همسفران کوپه قطار یا مسافر صندلی کناری‌ام در اتوبوس خسته نمی‌شوم. گاه دانشجوهای ورودی جدیدی را می‌بینم که تنها دغدغه‌شان چطور لباس‌پوشیدن و حرف‌زدن با همکلاسی‌های جنس مخالف‌شان در دانشگاه است. سفرها که شروع می‌شود، داستان‌ها رنگ و روی دیگری می‌گیرند، داستان‌ها بوی زندگی واقعی را می‌گیرند، داستان‌ها دیگر آن داستان‌های لوس سریال‌های تلویزیونی نیست. سفرها که شروع می‌شود کم‌کم حس «مردشدن» را درک می‌کنم؛ وقتی که خستگی بعدازظهر مسافران مترو را می‌بینم، وقتی که خواب‌آلودگی مسافران صبح را هنگامی که سرشان روی شانه‌های من می‌افتد، درک می‌کنم. سفرها که شروع می‌شود، خیلی از داستان‌ها تکراری می‌شوند.

یک ماهی بود که دوست داشتم دوباره سمنان را ببینم. بلیط قطار را که گرفتم، ترس به جانم افتاد. حس عجیب یک برگشتن ناگهانی. بالاخره جرات کردم تا دوباره سوار قطار سمنان بشوم. قطاری که مقصدش مشهد بود و من مثل تمام آن سفرهایی که ساعت 9 شب سوار اتوبوس مشهد می‌شدم و به امید اینکه خواب بمانم تا سمنان را رد کنم، دوست داشتم این بار با چشم باز سمنان را رد کنم. رد کردنی که هیچ وقت اتفاق نیافتاد، مثل تمام آن ماه رمضان‌هایی که با خنده می‌گفتیم ای کاش یک بار یادمان برود و یک دل سیر غذا بخوریم و هیچ وقت...

یک بار از رضا امیرخانی در مورد ضعف‌های داستان‌نویسی‌ام پرسیدم و او در آن چند ساعتی که با هم همسفر شده بودیم آن‌قدر از سفرها و خاطره‌هایش گفت که ایمان پیدا کردم که هیچ داستان خوبی پشت میز تحریر نویسنده اتفاق نمی‌افتد و هیچ داستان خوبی بدون تعامل با آدم‌ها خلق نخواهد شد. «تنهایی» بزرگ‌ترین قاتل نویسنده‌های موفق است، زمانی که در عدم تعامل با آدم‌ها، کم‌کم دایره واژگانشان هم محدود و محدودتر می‌شود.

همسفران این دفعه‌ی کوپه قطار از همان دانشجوهای بی‌دغدغه سال اولی هستند و همسفران کوپه‌ی کناری، دخترهای سال اولی که سر و صدا و خنده‌هایشان کل واگن را پر کرده است. بین این همه سر و صدا، یادداشتم نیمه‌کاره مانده است. وسایلم را جمع می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و صدای* حامد زمانی را زیاد می‌کنم. آخرین باری که سمنان آمدم چند سال پیش بود؟ اگر این آخرین سفرم به سمنان باشد چی؟ هنوز هم دوست دارم که با همسفرانم هم‌کلام بشوم؟ این ورودی‌های جدید چند سال برای بزرگ‌شدن زمان لازم دارند؟

هیچ کس نمی‌دانست این سفر فقط برای دیدن یک دوست قدیمی است. دیداری که کمتر از یک ساعت طول می‌کشد... «محمدرضا اخلاقی» چقدر تغییر کرده است؟ خنده‌ام می‌گیرد. از آخرین باری که دیده بودمش 10 کیلو چاق‌تر شده است و من در این مدت 10 کیلو لاغرتر... احساس می‌کنم مسیر برگشت طولانی‌تر شده است... صدای حامد زمانی بالا و پایین می‌رود، پلک‌هایم سنگین می‌شود اما خوابیدن فایده‌ای ندارد، آخر این مسیر ترمینال جنوب است...


* آهنگ «آخرین قدم» با صدای حامد زمانی


  • سید مهدی موسوی
۰۶
مهر

ناخودآگاه یک نویسنده

1) از کوچه پس کوچه‌ها می‌روم که مثلاً میان‌بر زده باشم اما خودم هم می‌دانم که سال‌هاست از خیابان شلوغ و موتورسوارهای دیوانه و اتوبوس‌های خط واحد می‌ترسم. اصلاً ترس چرا؟! چه لزومی دارد بین این همه سواری زردرنگ با آن راننده‌های سمج و بی‌حواسشان رکاب بزنی، وقتی که کوچه‌هایی پر از خاطره در انتظارت نشسته‌اند؟!

پیامک داده بود بیا 23 ذی‌القعده برویم مشهد و من بدون هیچ حرف و حدیث و سوالی گفتم: «چشم». 23 ذی‌القعده که نزدیک شد، هر کاری کردم رفتنم جور نشد. حالا توی کوچه پس کوچه‌های منتهی به حرم، نوشته‌ی روی دیوار یکهو من را هوایی می‌کند: «به سمت حرم مطهر». چرا مشهد امسالم جور نشد؟

جلوتر که می‌آیم و به گذرخان* می‌رسم دیگر پاهایم سست می‌شوند و از روی دوچرخه پایین می‌آیم. تمام بازارچه پر از زائر است. زائرهای عراقی که این‌قدر تعدادشان زیاد است که تک و توک ایرانی‌های توی بازارچه هم برای فروختن اجناسشان به زبان عربی حرف می‌زنند و گوشه خیابان یکی از همان سواری‌های زرد رنگ داد می‌زند: «سیاره موجود». دیگر بغضم امان نمی‌دهد. حالا نجف و کربلا هم آمده‌اند قم...

2) توی این یک هفته چند نفر آمده‌اند پیش من و از فیلم «دهلیز» انتقاد کرده‌اند؛ «این‌قدرها هم که می‌گن جالب نیست»، «اصلاً خوشم نیومد، چی بود؟! توی 20 دقیقه می‌شد جمعش کرد»، «الکی گنده‌اش کردن»، «مزخرف بود!»، «تله فیلم بود!»، «...». حرف‌هایشان برایم اهمیتی ندارند. یاد نقدهایی می‌افتم که نویسنده‌هایشان عاشق این فیلم شده‌اند؛ یاد مسعود فراستی که فقط همین فیلم را بهترین فیلم جشنواره سال پیش می‌دانست. به یک حس مشترک فکر می‌کنم. این‌ها هم موقع دیدن فیلم گریه کرده‌اند؟ این‌ها هم تا مدت‌ها وقتی به «دهلیز» فکر می‌کرده‌اند، بغض‌شان می‌گرفته است؟

3) تصویری که از یک حادثه ناگهانی، یک خبر غافلگیرکننده، یک شوک عصبی وحشتناک و... در ذهن انسان می‌ماند، ممکن است حتی با فراموش کردن اصل آن واقعه تا ده‌ها سال بعد همچنان یک حس ویژه باقی بماند. حتما شما نیز تصاویر مبهی از دوران کودکی خودتان داشته‌اید. این تصاویر مبهم گاه علاقه و تنفر از یک ماجرای فعلی را برای ما به ارمغان می‌آورد. علاقه یا تنفری که به راحتی نمی‌توانیم علت آن را پیدا کنیم.

دیروز بعد از 10 سال به دبیرستان امام صادق(ع) قم رفتم. با اینکه دو سال بیشتر در این مدرسه نبودم اما تک‌تک آجرها، درختان، زمین چمن، نرده‌های پشت پنجره‌ی کلاس‌ها و حتی جدول‌های کنار باغچه‌ها در ذهنم جان گرفتند و تک تک خاطرات ریز و درشت دبیرستان را برایم زنده کردند. یعنی این همه همکلاسی ریز و درشت کجا هستند؟ داستان زندگی این آدم‌ها به کجا رسیده است؟ همشهری داستان مهرماه را برمی‌دارم و یک بار دیگر عکس‌های قدیمی مدارس زمان قاجار و پهلوی را می‌بینم. یعنی کسی از این آدم‌ها مانده است؟

چشم‌هایم را می‌بندم و صدای شهرام شکوهی** را زیاد می‌کنم. فایده‌ای ندارد؛ ذهن نویسندگی‌ام تصاویر مبهمی را کنار داستان‌های نوشته و نانوشته‌ام می‌گذارد، اما تصاویر جان نمی‌گیرند. به منتقدها و مخاطب‌های بی‌چاره‌ای فکر می‌کنم که بعدها می‌خواهند از بین داستان‌هایم به تفسیرهای فرامتنی عاشقانه برسند. خنده‌ام می‌گیرد...

4) قبل‌ترها گفته بودم ما می‌توانیم هر برداشت فرامتنی که دلمان می‌خواهد از یک فیلم یا یک داستان داشته باشیم اما مجاز نیستیم این برداشت‌های فرامتنی را که ممکن است اشتباه و براساس تصورات ذهنی و پیش‌فرض‌های ذهنی خودمان است منتشر و به یک فیلم یا داستان منتسب کنیم. برداشت‌های شخصی از یک اثر ممکن است با توجه به زمینه‌های ذهنی خود مخاطب باشد. مگر ما می‌توانیم 100 درصد منظور یک نویسنده را متوجه بشویم؟


* بازارچه‌ای قدیمی در قم، کنار حرم مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها)

** آهنگ اسیر عشق با صدای شهرام شکوهی


  • سید مهدی موسوی
۲۸
مرداد

منِ راوی

دو ساعتی به شروع مراسم شب قدر مانده است. داستان همشهری تیرماه را برمی‌دارم و اولین داستانش را می‌خوانم. نه از زاویه دید دانای کل خوشم می‌آید و نه دوست دارم شاهد خودکشی پیرمرد داستان باشم، ولی باید تمامش کنم. گمان می‌کنم «منِ راوی» آرامم کند؛ داستان دوم را شروع می‌کنم. دوست دارم حس بد خواندن این داستان را آن‌قدر ادامه دهم تا به جای خوب و امیدوارکننده‌اش برسم. فایده‌ای ندارد. ابزورد ابزورد! برمی‌گردم و از صفحه‌ی 28 مجله نام نویسنده را پیدا می‌کنم. اینکه یک دانشجوی کارشناسی مهندسی مکانیک دانشگاه تهران که دو سال از خودم کوچک‌تر است همچین داستان سیاه و پوچی نوشته باشد اعصابم را بیشتر خورد می‌کند. مجله را می‌بندم. همین دو داستان کافی است تا کنار هزار بار اسم خدا به آخر و عاقبت داستان‌هایم فکر کنم.

یک نویسنده تا کجا حق دارد از تجربیات و احساسات شخصی خودش بگوید؟ نویسنده موفق کسی است که به آن چه که می‌نویسد اعتقاد کامل داشته باشد. حال اگر روایت داستانش را از کسی وام نگرفته باشد، داستان او عمیق‌تر است و در جان مخاطب اثر می‌کند. برای من جدا از اینکه خواندن داستان پوچ‌گرا عذاب‌آور است آشنا شدن با نویسندگان 18 ـ 19 ساله‌ی ناامید و غمگین، ترسناکِ ترسناک است. همین حس ترسناک من را از نوشتن خیلی از خزعبلات ذهنی‌ام دور می‌کند. خدا را شکر!

من راوی با خاطره‌نویسی تفاوت زیادی دارد اما من راوی برای برخی از داستان‌نویس‌های تازه‌کار حکم همان خاطره را دارد. شاید بتوان گفت مرز بین خاطره و داستان‌های با زاویه من راوی برای نویسنده‌ها مشخص‌تر است تا افراد عادی که خاطرات روزانه خود را می‌نویسند. مخاطبان گاهی من راوی نویسنده را همان خاطرات شخصی او می‌پندارند و این حس چندان خوشایندی برای نویسنده‌ها نیست.

مثلا همین حس ناخوشایند باعث شد تا داستان «به خاطر بچه‌ها» را با روایت یک گربه! بنویسم. برای کسی که تا به حال هیچ داستان عاشقانه‌ی درستی ننوشته، طبیعی است که بخواهد مفهوم عشق و دوستی را از زاویه‌ی دیگری بیان کند.

یکی از استادانم همیشه ما را از نوشتن داستان طنز در زمانی که هنوز اصول داستان‌نویسی را به خوبی یاد نگرفته بودیم، نهی می‌کرد. می‌گفت وقتی که هنوز توانایی نوشتن یک داستان قوی را پیدا نکرده‌اید، استفاده از عناصر طنز باعث می‌شود که در درجه‌ی اول خودتان و بعد مخاطبانتان، متوجه اشکالات داستان نشوند. به نظرم نویسنده‌های کم تجربه، ضعف‌های داستانی خودشان را در لابه‌لای جملات طنزگونه‌ی داستان مخفی می‌کنند. حالا چرا بعضی از نویسنده‌ها همه‌ی داستان‌هایشان تاریک، غمناک و ترسناک است؟

برگردیم به همان پاراگراف اول خودمان. به نظرم یکی از مشخصه‌های دیگر داستان خوب آن است که بتوان برداشت‌های مختلف و خوانش‌های متفاوتی از آن انجام داد. داستانی که فقط یک مفهوم و پیام مشخص داشته باشد، داستانی که پیام خودش را جار بزند، داستانی که بخواهد برای تو سخنرانی کند، داستان خوبی نیست. برای همین خیلی از داستان‌ها به دلم نمی‌نشیند، مثلا داستان‌های سید مهدی شجاعی. حال اگر یک داستان‌نویس بخواهد یادداشت و مقاله بنویسد، به نظرتان چه اتفاقی می‌افتد؟! به برداشت اولیه‌ی خودتان از یادداشت و مقاله‌ی این افراد که به طور طبیعی خشک و بی روح است، اطمینان نکنید. گاهی نویسنده‌ها شیطنت‌هایی هم می‌کنند و لابه‌لای یادداشت‌های رسمی خودشان، حتی حرف‌های عاشقانه را هم مخفی می‌کنند. تجربه‌ی جالبی است؛ امتحان کنید. 


  • سید مهدی موسوی
۰۱
تیر

نامادری

1) پنجمین قناری را که بیرون می‌آورد می‌پرسم: «مرغ مینا هم دارید؟»؛ بدون اینکه سرش را برگرداند می‌گوید: «کار من نیست». دوباره به قناری‌هایش خیره می‌شوم. دستش را که داخل قفس می‌برد، قناری‌ها تقلایی نمی‌کنند؛ نمی‌دانم به دست‌هایش عادت کرده‌اند یا فکر فرار را از یاد برده‌اند. سر از کارش در نمی‌آورم. هر دو قفس هم‌اندازه هستند. یکی یکی قناری‌ها را از این قفس به آن قفس می‌برد. دهمین قناری داخل قفس جدید چرخی می‌زند و روی میله‌ی بالایی می‌نشیند.

معلم‌های ابتدایی‌مان می‌گفتند بهار که می‌شود درختان شکوفه می‌زنند و گل‌ها باز می‌شوند، پرندگان از تخم بیرون می‌آیند و... اما معلم‌ها هیچ وقت به ما نگفتند «مرغ مینا»ها کی از تخم بیرون می‌آیند. اگر گفته بودند، اینجا وسط اردی‌بهشت بی مرغ مینا نمانده بودم. آن هم پرنده‌ای که از اصول کتاب‌های دوران مدرسه‌مان تخطی کرده است.

مامان می‌پرسد: «حالا چرا مرغ مینا؟» کمی فکر می‌کنم و یاد حرف‌های دوستم می‌افتم. ملتمسانه می‌گویم: «خیلی دوست دارم حرف‌زدن یادش بدم». چند روزی می‌گذرد، بابا پیش‌دستی می‌کند و با دو جوجه مرغ به خانه می‌آید؛ فرصت خوبی است تا ببینم از عهده بزرگ کردن مرغ مینا برمی‌آیم؟! چند هفته‌ای است که عاشق حرف‌نزدن جوجه‌ها شده‌ام. جوجه‌هایی که غم و شادی‌شان را در یک کلمه خلاصه می‌کنند: «جیک...جیک...جیک». برخلاف روزهای اول، حالا از بزرگ‌شدن و خورده‌شدن جوجه‌ها می‌ترسم.

2) گفتم «داخل شهر یک گالری هماهنگ می‌کنیم و شما اونجا نمایشگاه بزنید». گفت: «نه. اینجوری دانشجوها به نمایشگاه نمی‌آیند». اصلاً تقصیر خودش بود که آن اتفاقات افتاد. گالری به این خوبی را ول کرد و آمد داخل مسجد دانشگاه، نمایشگاه خطاطی زد. آن هم با آن تابلوهای گران قیمتی که چندین سال برایش زحمت کشیده بود. تقصیر خودش بود که شب‌ها به اتاق بچه‌ها می‌رفت و در مهمانی‌های کوچکشان شرکت می‌کرد. تقصیر خودش بود که روزها در مسجد دانشگاه منبر می‌رفت و کلاس اخلاق می‌گذاشت. من از کجا باید می‌دانستم این‌قدر تابلوهایش را دوست دارد؟! اصلاً مشکل از بادهای اردی‌بهشت ماه سمنان هست که یک روز وزید و وزید و دو تا از تابلوها را شکست. من نادان هم با بی‌حوصلگی گفتم: «عیبی ندارد. شیشه‌اش را عوض کنیم درست می‌شود...». عمق ناراحتی چشم‌هایش را وقتی فهمیدم که مادری، فرزند مجروحش را در آغوش گرفته بود و...

3) برای گرفتن مجوز کتاب جدیدش چندین بار به ارشاد رفته بود اما نتوانسته بود نظر آنها را عوض کند. می‌گفت: «نمی‌فهمند که من این همه سال برای این انقلاب زحمت کشیده‌ام. اگر هم نقدی نوشته‌ام همه از سر دلسوزی بوده... به خدا همه‌ی نقدهایم منصفانه بود.» گفتم: «دیگه سلیقه‌ها فرق می‌کنه آقا رضا، به دل نگیر. اینها یا سواد درست و حسابی ندارن یا می‌ترسن فردا کسی بهشون گیر بده». آهی کشید و گفت: «مدیران سه‌لتی و عاشقان صندلی...». چندی بعد یک فصل از کتابش را حذف کرد و آن را به چاپ رساند.

اوایل نمی‌فهمیدم چرا برخی از نویسندگان این‌قدر در مقابل ایراداتی که ارشاد به اثرشان می‌گیرد، مقاومت می‌کنند و گاهی خودشان نسخه PDF رایگان کتاب را منتشر می‌کنند. اما حالا بهتر می‌فهمم که اگر کسی «مادر» نشده باشد، نمی‌تواند عواطف مادرانه را درک کند.

  • سید مهدی موسوی
۰۶
ارديبهشت

سخت‌ترین کار دنیا

جمعیت پیرمردهای نانوایی اول را که می‌شمارم دیگر برایم مهم نیست که امروز علی آقا شاطر است یا عباس آقا؛ سریع رکاب می‌زنم تا به نانوایی دوم برسم. خدا را شکر نان سنگک صبحانه ما در انحصار این نانوایی نیست وگرنه مجبور بودیم یک روز نان خوب و برشته علی آقا را بخوریم و یک روز هم نان نصفه نیمه عباس آقا را.

نانوایی دوم فقط دو تا پیرمرد و یک پیرزن دارد. نمی‌دانم یا من آن‌قدر پیر شده‌ام که قبل از طلوع آفتاب، نان سنگک به دست به خانه بروم یا دیگر بچه‌های این دوره زمانه حس و حال نان تازه خریدن ندارند یا شاید هم هر دو.

نگاهی به میخ‌های دیوار می‌اندازم. خیالم راحت می‌شود. مثل اینکه امروز شاطر سر حال است و عجله‌ای ندارد. نان‌ها خوب و اندازه و برشته هستند. نوبت من که می‌شود و نان‌هایم را می‌گیرم ناخودآگاه نگاهم دوباره به سمت دیوار می‌رود. 4 تا نانم را با هم مقایسه می‌کنم. نه تنها اندازه هم نیستند بلکه به قد و قواره نان‌های سفارش‌شده! روی میخ هم نمی‌رسند.

بچه که بودم فکر می‌کردم سخت‌ترین کار دنیا مال آتش‌نشان‌ها یا معدن‌چی‌هاست. یادم نیست دوست داشتم چه کاره بشوم اما دوست نداشتم سخت‌ترین کار دنیا را که فکر می‌کردم کار دستی و سنگین است، انجام بدهم.

نان‌ها را که در پارچه می‌پیچم و روی فرمان دوچرخه می‌گذارم، با خودم می‌گویم: «فکر کنم سخت‌ترین کار دنیا مال نونواها باشه». پیرمرد که مشغول بستن نان روی دوچرخه‌اش بود و انگار حرف توی دل من را شنیده باشد گفت: «فکر کنم 100 گرم کمتر پخته...».

تا به خانه برسم سعی می‌کنم سخت‌ترین شغل دنیا را پیدا کنم. معلمی هم سخت است. یک روز حال و حوصله درس دادن نداری، یک روز از سر عصبانیت دو نفر را می‌زنی... اما نه، معمولاً بچه‌ها کتک‌ها را فراموش می‌کنند! مگر دو نفر در طول 20 ـ 30 سال معلمی که خب به نظرم از مشتریان نانوایی کم‌تر هستند.

  • سید مهدی موسوی