بابای یک ساعتی
خانم پرستار بعد از شنیدن حرفهای دوستم میگوید: «اینجا کسی رو راه نمیدیم، پس اجازه بدید با رئیسم صحبت کنم». گوشی آیفون را که میگذارد به دوستم میگویم: «بگو براشون کتاب هدیه آوردیم». خانم پرستار این بار خودش جلوی در میآید؛ منتظرم بگوید اجازه ندادهاند یا بهانهی دیگری بیاورد و ما را راه ندهند اما همه چیز برعکس میشود، قانون «ملاقات ممنوع» در این عصر جمعهی 7 فروردین ماه برای ما برداشته میشود.
طبقهی اول بچههای بزرگتر را نگه میدارند. پسرها ما را که میبینند، همه جلو میآیند، سلام میکنند و با ما دست میدهند. بزرگترینشان 12 سال بیشتر ندارد. همهشان عاشق فوتبال هستند و دو نفر گوشهی سالن PS2 بازی میکنند. تنها بازیشان فوتبال و مسابقات اتومبیلرانی است. همان پرستار بعد از پذیرایی میگوید هماهنگ شده که بچههای طبقهی بالا را هم ببینید. چیزی که اصلاً انتظارش را نداریم و بعدا هم پرستاران بالا به ما میگویند: «فکر کردیم شما از خیرین هستید که این طبقه راهتان دادهاند!». انگار دعوت شده باشیم در این عصر جمعه به یک تجربهی جدید... به یک شوک بزرگ... به یک بغض عمیق...
وارد طبقهی دوم که میشویم غیر از چهار پنج نفر از بچهها که مهمانی رفتهاند، 7 ـ 8 بچهی 3 ـ 4 ساله میبینیم. اینجا غیر از دو تا از بچهها بقیه دختر هستند. نازنین وسط اتاق نشسته است و گریه میکند. همسر دوستم سریع بغلش میکند و برایش لالایی میخواند، رویم را برمیگردانم تا گریهام نگرفته است. دوستم وسط اتاق مینشیند و بچهها روی پایش مینشینند و شروع به بازی میکنند. هنوز در شوک هستم، مخصوصا وقتی فریده که دختری عقبماندهی ذهنی و جسمی است را میبینم. چند دقیقهای طول میکشد که من هم قاطی بازیشان شوم. برعکس طبقهی پایین اینجا همه از هم سبقت میگیرند که با آنها بازی کنیم. اینجا هم کتاب داستانها را میگیرند و وقتی سر کتابها با هم دعوا میکنند، تازه متوجه میشوم که چرا طبقه پایینیها اول از همه اسم بچهها را پای کتابشان نوشتند.
پرستار میگوید نازنین برای جلب توجه گریه میکرده است. بچهها نشستهاند و برایشان مغز پسته درمیآورم. عسل بهتر از همه با من دوست شده است و توقع دارد فقط با او بازی کنم. کنار خودم مینشانمش و با هم داستان میخوانیم. بغض راه گلویم را گرفته است و حتی خندهها و بازیهای کودکانه هم نمیتواند غم چهرهام را از دیگران مخفی کند. عسل همهی عکسهای زن کتاب را میگوید مامان و وقتی یک مرد میبیند میگوید: «من مامان میشم تو بابا بشو...».
حالا بیشتر بچهها به اتاق خوابها رفتهاند و با خانمها و پرستار بازی میکنند. من هم سراغ نازنین میروم و روی تختش مینشینم. خودش را لوس میکند تا نوازشش کنم. وسط نوازش پاهایش را در سینه جمع میکند و سرش را روی پایم میگذارد. قلبم از جا کنده میشود... نازنین را بلند میکنم و غرق بوسهاش میکنم... عسل حسودیاش میشود و میخواهد من هم بروم روی تخت او بنشینم...
همسرم وقتی برمیگردیم میگوید اینجا همیشه با خانمها برخورد دارند و مردهای کمتری میبینند؛ برای همین است که شما برایشان تازگی خاصی دارید.
بهمن سال 92 بود که پدر خانمم چند بار تشویقم کرد تا چند داستان برای مخاطب کودک بنویسم، یک جورهایی از تشویق هم بالاتر و در حد یک پیشنهاد همکاری و مشارکت بود. حالا وقتی داستان خواندن عسل چهار ساله را از روی عکسهای کتاب میبینم، دلم آشوب میشود؛ من قرار است برای مخاطبی داستان بنویسم که کلمه به کلمهی کتاب ممکن است برای او معنای خاصی داشته باشد. من جای خالی چه چیزی را قرار است برای او پر کنم؟ حتی مخاطب بزرگسال! وقتی قرار میگذارم یک رمان بنویسم آیا فکر میکنم ممکن است بعضیها با تک تک جملات کتاب من زار زار گریه کنند؟ ممکن است کسی با خواندن اراجیفی که مینویسم از همه چیز دل بکند؟ یا ممکن است با کلماتم حس نشاط و امید به او بدهم؟ این سوالات بدجور گریبانم را گرفته است وگرنه این مطلب هم میرفت جزو مطالب دنبالهدار «آدمها» و اینجا جزو «درباره داستان» نمیشد.
حالا قرار است ادای روشنفکری دربیاورم و آه و ناله کنم از بیکسی این بچهها یا ادای فرهنگی بودن دربیاورم و بگویم برایشان کتاب مینویسم؟! کتاب بنویسم که جای خالی چه چیزی را پر کنم؟ گفتم بعضیهایشان مهمانی رفتهاند. بله! فامیلها بردهاند چند روزی با آنها بازی کنند... وقتی خسته شدند، دوباره برشان گردانند به تنهایی!
به فریده فکر میکنم که بقیه میانهی خوبی با او ندارند. به صدای اذانی فکر میکنم که وقتی از تلویزیون پخش شد، خیره شده بود و گوش میداد. پرستار میگفت عاشق صدای اذان است... وقتهای دیگر را نمیدانم اما آن بعدازظهری بچههای آنجا به «عموپورنگ» تلویزیون نگاه نمیکردند، عموها و خالههای واقعی مهمانشان بودند...