یکشنبه 1393/07/06:
حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..
دوشنبه 1393/03/12:
فانتری های ذهن یک نویسنده: چی می شد اگه پلیس ها برای تنبیه راننده هایی که توقف ممنوع پارک کردن، ماشین را به جای انتقال به پارکینگ، می بردن یه جای پرت و پلا توی شهر ول می کردن. بعد به راننده که پیگیری میکرد میگفتن اینقدر بگرد تا جوونت درآد!
پنجشنبه 1393/02/11:
گاه شک میکنم به تمام راههایی که رفتهام، به صندلی تمام کافههایی که در آن چای خوردهام و به تمام آهنگهایی که از تو شنیدهام. گاه تصویرت پررنگ میشود، آنقدر که از نزدیک لمسش کنم و گاه کمرنگ... آنقدر کمرنگ و شفاف که تصویر کویر پشت سرت را ببینم.
چهارشنبه 1392/11/16
و همچنان برف میآید، روی زمین مینشیند و انتظار ما را میکشد که دوش به دوش یکدیگر، روی شانه هایش نقش عشق بزنیم، جاودان شویم و ظهر، خورشید آبمان کند. آبمان کند وقتی که از گفتن دوستت دارم خجالت میکشیم.
دوشنبه 1392/09/11
استرس پیدا کردن یه خروجی توی یه بزرگراه پرترافیک وقتی که یه نفر داره توی ماشینت میمیره چقدره؟
یکشنبه 1392/09/03
گاهی اوقات به بعضی از آدمها حق میدهم که داستانهای تیره و تاریک بنویسند، گاهی اوقات قالبهای سیاه وبلاگها برایم آزاردهنده نیست، گاهی اوقات یادداشتهایم را پاره میکنم، گاهی اوقات برای شروع یک مطلب ساعتها فکر میکنم و گاهی اوقات بدون پایان رهایش میکنم، گاهی اوقات مطمئن میشوم که دنیا مزخرفتر از آن است که بخواهم از خوبیهایش بنویسم، گاهی اوقات داستانهایم را برای هیچ کس تعریف نمیکنم، گاهی اوقات مخاطبان وبلاگم را با لبخندهای مضحکم فریب میدهم، گاهی اوقات... نه خیلی از مواقع دوست دارم بین آدمهای گرگصفت اطرافم، گرگ باشم اما من گرگ نیستم.
پنج شنبه 1392/06/21
از علامت تعجب می ترسم... انگار کسی میخواهد با تحکم چیزی را به آدم حالی کند.
اما علامت سوال را دوست دارم. گاهی میشود توی قوس داخلیاش چمباتمه زد و به دور دستها خیره شد؛ حتی وقتی که هیچ جوابی منتظرت نیست.
شنبه 1392/06/02
گفت هفتاد مرتبه حمد شفا بخوانید، خواندم... اما... چرا سوره توحید بر زبانم می آمد؟!
چهارشنبه 1392/05/30
دیشب یکی از بهترین دوستانم تصادف کرد و الان بیهوشه... دوباره اون حس قدیمی اومده سراغم... حسی که توی روزنوشت 5 فروردین 92 در موردش نوشتم. خدایا کمکش کن...
چهارشنبه 1392/05/16
یه وقتهایی توی ماه رمضون برای ما خیلی مهم میشه، مثل اذان صبح و اذان مغرب. 11 ماه دیگه سال یه وقتهای دیگهای مهم هستند؛ مثل طلوع آفتاب و نیمه شب شرعی. خدایا ما که آدم نشدیم، یه کاری کن نمازمون قضا نشه.
سه شنبه 1392/05/15
اعتدال را به همان اندازه میتوان تفسیر نمود که آزادی را در زمان اصلاحات تفسیر کردند!
دوشنبه 1392/05/14
لمس معجزه خدا
دستهای تو بود
که مدتهاست
گلوی مرا میفشارد
وقتی
شعر خاک را زمزمه میکنی
شنبه 1392/05/12
دلم برای احمدینژاد تنگ میشود. برای همهی شیطونیهایش...
یکشنبه 1392/05/06 ـ روز 19 ماه رمضان
خدایا آشتی؟
شنبه 1392/04/29
اگه میخوام شروع بشم، باید خیلی چیزها را تموم کنم.
پنج شنبه 1392/04/27
به بازدیدهای وبلاگت حسودیام میشود
روزی دو نفر
یکی من
یکی تو
ای کاش مهمان سرزده خانهام میشدی
سه شنبه 1392/04/04
ساکهایشان را میبندند
آنها که میآیند
آنها که میروند
آنها که نشستهاند، مردم هستند
شنبه 1392/04/01
یافتن مرز بین واقعیت و خیال برای کسی که عاشق «منِ راوی» میشود، کار چندان راحتی نیست.
یکشنبه 1392/03/26
قول میدهم حتی اگر آقای روحانی به من مسئولیت مستقیمی هم ندهند، تمام تلاش خودم را برای سرافرازی مملکت خویش انجام دهم و از سنگاندازی و سیاهنمایی در برابر ایشان خودداری کنم. با آرزوی موفقیت برای ایشان.
سه شنبه 1392/03/21
دستهایت
مثل صدایم میلرزند
وقتی که تایپ میکنی
وقتی که میخوانم
چهارشنبه 1392/03/08
گاهی دنیای مجازی نزدیکترین دوست ماست، "دوستی" که نمیخواهیم "خود" حقیقیمان را به او نشان بدهیم. ما "خود" خیالی مان را گاهی بیشتر دوست داریم.
شنبه 1392/03/04
بین برنامههای فرهنگی کاندیداها دنبال چه میگردم؟
یکشنبه 1392/02/29
«یه چند روزی هست که دارم داستان های زویا پیرزاد را میخونم. خیلی جالبه که یهویی کل نوشته های یک نفر را بگذاری جلوت و بخونی اما نکته مهم اینه که تم اصلی داستان ها دیگه برات عادی و تکراری میشه»
داستان هایی که زن و شوهرها با هم اختلاف دارند/ زنه ول میکنه میره یا مرده ول میکنه میره و...
دیشب یک نکته ای توی داستان «ساز دهنی» از کتاب «طعم گس خرمالو» نظرم را بخودش جلب کرد. وقتی یک نویسنده زن بخواهد من راوی از زبان یک مرد بنویسد ممکن است همان اتفاقی بیافتد که یک نویسنده مرد بخواهد من راوی از زبان یک زن بنویسد.
بله!
باید یک مرد باشی تا بفهمی مرد یعنی چه وگرنه با تغییر دادن شخصیت مرد داستان به جای زن، تغییری در داستان بوجود نمی آید...
کنایه فهم ها کجای مجلس نشسته اند؟
یکشنبه 1392/02/08
قبلترها فکر میکردم همه مردم ایران شاعر، خواننده و سیاستمدار هستند/ وسطترها فهمیدم اکثر مردم از سیاست چیزی نمیفهمند و تظاهر به فهمیدن میکنند/ الان فهمیدم از شعر هم چیزی نمیفهمند و علاقهشان به حافظ فقط برای فال گرفتنشان است. شعر نو که دیگر هیچ/ فقط میماند خوانندگی که امیدوارم اشتباه نکرده باشم.
شنبه 1392/01/24
شعرها ربطی به مجرد و متأهل بودن شاعرها ندارد/ شعرها بیان دردهای شاعر است در قالب کلماتی که ما فکر می کنیم عاشقانه است/ شعرهای عاشقانه به تعبیر ما شعرهای عاشقانه است اما... اما عاشقانه ها فرق می کنند.../ شاعر چه واژه ی غریبی است.
پنج شنبه 1392/01/22
با خود میگویم: «سالهاست که دستت را رها کردهام/ سری به امور گمشدگان بزنی...» اما خودم میدانم که مدتهاست از امور گمشدگان فرار کردهام. روزها پشت دیواری قایم میشوم و از دور تو را میبینم که میآیی، پرس و جو میکنی، ولی هر بار با یک جمله غریب روبهرو میشوی: «گم شده است». کسی که در امور گمشدگان، گم شده باشد را کجا میتوان پیدا کرد؟
شنبه 1392/01/17
به ژانر وفادار باش! داستان جنایی که عاشقانه نمیشود...
دوشنبه 1392/01/05
گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم اگه الان بیافتم بمیرم که کسی پسورد جیمیل و وبلاگم را نداره! یعنی کی میخواد جواب کامنت ها و ایمیل هام را بده، بعد خنده ام میگیره، میگم بعد مردن وبلاگ دیگه به چه دردم میخوره، بعد میشینم حساب میکنم میبینم عجب باحال میشه ها، مثلا بیای نگاه کنی ببینی چند هزار تا کامنت برای آخرین مطلبت گذاشتن و هی گفتن چرا دیگه نمینویسی بعد هم اونایی که میدونن من مردم میان نظر میذارن و جواب بقیه را میدن که بابا خدا رحمتش کنه مرد! تموم شد رفت. کجای کارید...
پنج شنبه 1391/12/24
سینمای دولتی یعنی اینکه وقتی فیلم بسیار خوبی مثل «تنهای تنهای تنها» با بودجه صداوسیما ساخته میشه، براشون اکران این فیلم هیچ اهمیتی نداشته باشه و اون را توی پخش شب عید شبکه 2 هم قرار بدهند.
خدا را شکر که احسان عبدی پور عزیز جلوی پخشش را گرفت.
دوشنبه 1391/12/21
بعضی وقت ها ما فکر می کنیم دردهای ما خیلی دردهای بزرگی هستند ولی وقتی دردهای دیگران را نگاه می کنیم می بینیم دردهای ما زمین خوردن بچه ای سه ساله است که وقتی بلندش می کنند و شکلاتی به او می دهند ساکت می شود. دردهای ما گاهی درد نیستند... دردهای ما گاهی درمانش همان شکلات است.
یکشنبه 1391/12/20
وقتی فقط 20 دقیقه وقت داشته باشی تا از این طرف شهر به آن طرف شهر بروی و آنقدر عجله داشته باشی که شاید به چند نفر هم ناخودآگاه تنه بزنی، چه چیزی می تواند سرعت تو را به صفر برساند؟ سرعت فکر کردن، سرعت راه رفتن، حتی سرعت حرکت هر شیءی در کنارت را... فقط یک چیز؛ دیدن تو حتی از پشت سر! وقتی که آرام آرام قدم برمی داری و گاهی به مغازه هایی که از کنارشان رد می شوی نگاه می کنی و من بدون اینکه صورتت را دیده باشم، از پشت سر تو را دنبال می کنم، سعی می کنم صدایت کنم، سعی می کنم اما... اما باید مسیرم را عوض کنم. آهسته می روی به چه فکر میکنی؟!
شنبه 1391/12/12
قرار نیست نویسنده هر چه که دوست دارد بنویسد
قرار نیست نویسنده هر چه دیگران دوست دارند بنویسد
این قرارها نانوشته نیستند!
دوشنبه 1391/12/7
سلام. یه شوهر خاله دارم که نه همیشه ولی بعضی وقت ها حرفهای خوبی داره (: میگه آدم باید هر 4-5 سال خونه اش را عوض کنه بره به یک جای جدید. حالا ما هم بعد از چند سال هر دو تا خونه قبلیمون را بار کردیم آوردیم اینجا. هم جاش بزرگ تره و بچه ها بیشتر میتونن بازی کنن، هم دلتنگی های وبلاگهای قدیمی را نداره. صفحه روزنوشتهای این وبلاگ هم احتمالا با قوت به روز میشه و یه پنجره هم توی صفحه اصلی اضافه میشه که آخرین یادداشت را اونجا نشون بده. عزت زیاد.
جمعه 1389/01/20
وقت خداحافظی که رسید، همش این پا و اون پا میکرد، نمیدونم خجالت میکشید یا دلش گیر بود، ولی هر چی که بود... رفت... برای همیشه، نقطه ته خط
پنجشنبه 1389/01/12
میگفت: خیلی نامردی، آدم با مهمون اینجوری میکنه؟! این مطلبها چیه توی وبلاگت مینویسی، آبروی آدم را میبری؟! گفتم: نه بابا، مگه تو وبلاگ من را هم میخونی؟ (سریع خودم را جمع و جور کردم و قیافه حق به جانبی گرفتم که) آخه عزیز دل من کجای شما به مهمون میخوره؟! همینطوری که آدم خودش را دعوت نمیکنه خونه مردم! گفت: مجبورم، آدم ترم آخری برای یه روز اومدن به سمنان که خونه نمیگیره... گفتم: من گوشم به این حرفها بدهکار نیست!... بنده خداها رفتند یه خونه اجاره کردند؛ آخه درست نبود کارشون دیگه... گذشت و گذشت تا اینکه یه روزم ما شدیم عضو حلقه تهران... به یک همخانهای نیازمندیم، ترجیحاً پسر
یکشنبه 1389/01/08
وقتی پیامک عید را دید گفت برو بابا تو هم دلت خوشهها... اون از پارسال که در را روی بهار باز نکردید و زدید تو ذوق اون بدبخت، اینم از امسال که معلوم نبود کدوم قبرستونی بودید که بهار اومد و شما نبودید! بعد هم چون مثلا خواستی متفاوت باشی و از این خذعبلات که نرم نرمک میرسد و... نفرستی، این خبر را پیامک کردی... آخه بچه چند بار باید یه حرف را به تو زد!!! قربون شکل ماهت برم، بهار رفت! آره به همین راحتی... بشین تا سال بعد
شنبه 1388/10/12
یادداشت روز قبلی را که خونده بود، چپ چپ به من نگاه کرد و با اون نگاه
معصومش گفت: بگیرم بزنمت! تو آدم بشو نیستی که نیستی! گفتم آخه چرا... بچه
به این خوبی و دوست داشتنی! گفت: آخه سیرابی، مگه برای دور زدن حتما باید
از پل بگذری؟ یه کم فکر کردم و گفتم: آره... چرا که نه... بابا عزیز من!
جوون! خوشگل! خوب بودن اینقدرها هم که میگن سخت نیست... آره برگرد به
دوران خوب بودن، یه پشت پا بزن به همه اشتباهات قبلی و دوباره از نو شروع
کن! بسم الله الرحمن الرحیم... الهی به امید تو
یکشنبه 1388/10/06
میگه: پلهای پشت سرت را خراب نکن، میگم مگه پلی بود که ازش بگذریم، با حالت تمسخر میگه: تو هم واسه خودت عاشقیها... بابا این همه پل بود که ازش گذشتیم، میگم: اگه پلی بوده پس بازم میشه دور زد و برگشت... البته اگه بتونم دوربرگردون جاده را پیدا کنم... این جاده یکطرفه است، دوربرگردون نداره، مگر اینکه...
پنجشنبه 1388/09/۱۲
بچه که بودم آرزو داشتم یک روز بزرگ شوم تا... خندهداره، هزار تا آرزوی کوچیک و بزرگ که امروز به خیلی از آنها نرسیدم! حالا چه آرزویی داشته باشم؟! آرزو برای کی؟! برای چی؟! برای چه سنی؟!... این را نگفتم که بگویی از زندگی سیر شدم...! نه! خواستم بدونی چی از خدا خواستی! مرد عمل هستی؟! تا آخر خط میمونی؟!
شنبه 1388/09/0۷ عید قربان
قربانی بیمهری تو شدم، وقتی که عید آمد و پیامکی ندادی!
دوشنبه 1388/09/02
وقتی که عشق نباشد، بودنت چه معنایی دارد؟
دوشنبه 1388/08/25
همه در این دنیا عاشقند، بجز ابلهان و دیوانگان!
شنبه 1388/08/۱۶
ادعای با سواد بودن و در مورد همه چیز نظر دادن آفتیه که خیلی از ماها گرفتار اون هستیم، خیلی راحت می آییم و نظر می دهیم که فلان و بهمان، اما وقتی که در مورد منبع این مطلب و نظریه! جستجو می کنیم، ناامید می شیم که آره چه نظریه پردازهایی داریم، جز کپ زدن و بلغور کردن صحبتهای دیگران کاری ندارند!
دوشنبه 1388/08/04
مهم نیست اگه پیاده هستی! مهم اینه که با پیاده باشی!
دوشنبه 1388/08/04
شنبه 1388/08/02
امروز خورشید از مشرق طلوع کرد... اما تو از مغرب!
سهشنبه 1388/07/28
فریاد مادر مرا به خودم آورد، دست نزن جیزه!!!!!!!!!!