کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مناسبت‏ها» ثبت شده است

۲۵
فروردين

امسال برخلاف سال‌های گذشته پیام‌های چندانی به مناسبت سال جدید به دستم نرسید. جدا از اینکه برخی از کارشناسان گسترش ابزارهایی چون وایبر، واتس‌آپ و... را دلیل کاهش تعداد پیامک‌ها می‌دانند، به نظر من شروع سال که مصادف با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیها) بود تاثیر بیشتری بر کاهش ارسال پیام‌های تبریک عید داشته است. برای دسترسی به آرشیو پیام‌های تبریک سال‌های گذشته بر روی لینک‌های زیر کلیک نمایید.


سال 88        سال 89        سال 90        سال 91        سال 92        سال 93


پیام‌های امسال را با حذف پیام‌هایی که فقط تبریک عید بودند در اینجا می‌آورم:
ـ در دو عالم جلال ما زهراست/ رمز تغییر حال ما زهراست/ عید با فاطمیه می‌آید/ ذکر تحویل سال ما زهراست.
ـ همیشه بهار قاصد طراوت است و این بار، این عطر یاس است که شبنم گونه‌هایمان را نفیس می‌کند. خالق محبوب من... هر چند که تو عین مستقیمی، بی منت و واسطه اما، بودنمان را باب دل این بهترین مخلوقات کن و محض خاطر وجودشان، لذت بندگی را نثار وجودمان گردان. التماس دعا و «بهارتون فاطمی»
ـ پیام‌های روزهای اول پاک می‌شن برای همین این هفته پیام می‌دم تا یادت بمونه. عیدت مبارک. زیر سایه بقیه الله باشی.
ـ امیدوارم سالی که بهار و زمستانش یادآور دوران غم و تنهایی علی(ع) و مظلومیت زهرا(س) است، با ظهور موعودشان سالی مهدوی گردد. با یادش دعای فرج بخوانیم. سال نو بر شما و خانواده محترم مبارک.
ـ هر سال منم عبد عطایت مادر؛ خوشبخت شدم ذیل دعایت مادر؛ نوروز که قابلی ندارد بی بی؛ صد عید، الهی به فدایت مادر. ان شاء الله نوروز فاطمی و سالی خوش داشته باشید.
ـ خدایا، بهار فصل زنده شدن است، مددی کن برای زنده شدن بندگانت. عیدتان مبارک.
ـ امسال بهارمان به نام زهراست. سالی که نکوست از بهارش پیداست. سالتان فاطمی.
ـ در این رویش و سبزی دنیا! دنیایی پر از شادی و پاکی برایت آرزومندم. عید مبارک.
ـ از پروردگار مهربان می‌خواهم امسالتان به قلم تدبیر آن نقاش بی‌همتا چنان زیبا نقش بندد که طبیعت به تماشای شکوهش بایستد. سالی سرشار از موفقیت و سلامتی برایتان آرزومندم. نوبهاران مبارک.
ـ بهار: بستر مهر است و دفتر معرفت، قصه هستی است؛ حکایت وابستگی‌ها؛ و فراموشی خستگی‌ها؛ بهاران با تمام رمز و راز و زیبایی‌هایش مبارک.
ـ سالی که بهارش قدم فاطمه باشد/ صدها برکت از کرم فاطمه باشد/ امید که یک مژده ز صدها خبر خوش/ پیغام فرج در حرم فاطمه باشد. سال نو مبارک.
ـ فرارسیدن نوروز و بهار طبیعت بر شما مبارک. نوبهارتان خجسته، روزهایتان آرام و دلتان شاد باد.
ـ پر برکت باد سالی که از بهارش بوی فاطمه(س) استشمام می‌شود. همدلی و همزبانی پند توست/ دولت و ملت همه پابست توست/ چون که فرمودی شعار سال نو/ چشم آقا هستی‌ام از هست توست.
ـ نوروز زمانی است که چشم و دل و اندیشه تو تازه‌ها را با شجاعت کشف کند. سال نو مبارک.
ـ بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما/ نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما. نوروز مبارک.
ـ بهار فرصت تجدید مهربانی و ارادت است. زمان یادآوری دوست داشتن، وقت آرزوهای خوب! چهره‌ات پر خنده، خانه‌ات آباد، کیسه‌ات پر زر، کوچه باغ دوستی سرسبز، چارچوب زندگی‌ات محکم. نوروز مبارک باد.

  • سید مهدی موسوی
۰۶
فروردين

عید نوروز یکی از آن مناسبت‌هایی است که می‌شود برای صدها مخاطب گوشی‌ات پیامک تبریک بفرستی و گاه چندین پیامک محترمانه دریافت کنی که «شما؟». برای من عادی است و از بین این پیامک‌های «شما؟» گاهی یکی دو پیامک را جواب می‌دهم و این دوستان گاه در پیامک‌های بعدی هم می‌گویند «شما؟».

 بگذریم. امسال هم مثل سال‌های گذشته پیامک متفاوتی ارسال کردم که این بار به طرز جالبی به بعضی‌ها «بر خورد» که این دیگر چه حرفی است و... مثل همیشه باز هم کسی پیدا شد و پیامکی که سال گذشته فرستاده بودم را این بار برایم پیامک کرد. دست همه‌ی دوستان عزیزم را می‌بوسم.

پیامک سال‌های گذشته:

عید سال 88                             عید سال 89                            عید سال 90

عید سال 91                                    عید سال 92

پیامک امسالم این بود:

«دل‌های تاریک هیچ‌گاه معنای تازه شدن را نمی‌فهمند و بهار معنای نگاه‌های سرد»

بهار

  • سید مهدی موسوی
۰۲
ارديبهشت

«قیصر امین‌پور» را 8 آبان 86 شناختم؛ همان‌طور که «عمران صلاحی» را در 11 مهر 85 یا این اواخر، «خلیل عمرانی» را در آذر 91. این «شناختن» با آن شناختنی که مثلاً اسم قیصر را در کتاب‌ها و مجلات کودکی دیده باشم یا شعرش را از زبان مجریان تلویزیون شنیده باشم، از زمین تا آسمان فرق می‌کند.

اصلاً برای «من» یا «تو»ی خواننده چه فرقی می‌کند اگر بدانیم 2 اردیبهشت ماه سالروز تولد قیصر بوده است یا اینکه این شاعر دردمند در گتوند خوزستان به دنیا آمده یا زن و فرزندانش چه کسانی هستند؟! و این آخری البته فقط به درد مجلات زرد می‌خورد و بس...

برای «من» باید مهم باشد اینکه بدانم چرا قیصر «دامپزشکی» دانشگاه تهران را بعد از یک سال رها کرد و به سراغ «علوم اجتماعی»ای رفت که آن را هم نیمه‌کاره بوسید و به کناری گذاشت و چرا اصلاً دکترای ادبیات گرفت؟! آن هم با پایان‌نامه‌ای چون «سنت و نوآوری در شعر معاصر».

امین‌پور خودش در مورد این پایان‌نامه می‌گوید: «دشواری کار آنجا بود که چون من به نسلی آرمان‌گرا تعلق دارم و کار ادبی و خلاق را برای خود انجام می‌دهم، شعری که دلم می‌خواهد می‌نویسم و هیچ کس هم در آن دخالت ندارد، فکر کردم در کار تحقیقی هم می‌شود، این‌گونه بود؛ اما چنین نبود.» او ادامه می‌دهد: «به هر حال من، آدمی دوزیست بودم. هم در مطبوعات هستم و هم در دانشگاه. دانشگاه از من توقعی داشت و لابد انتظار داشت از چشم‌انداز سنت، نوآوری را بررسی کنم و دوستان مطبوعات بر عکس. بین این دو دیدگاه سرگردان بودن مشکل کار من بود و موقعی این مسأله حل شد که تصمیم گرفتم یک چشم سوم برگزینم و به قول گادامر یک جور فاصله‌گرایی».

برای «من» باید مهم باشد اینکه بدانم «گتوند» منطقه‌ای در محدوده‌ی دزفول است و آیا «جنگ»ی که ما در دل شعرهای جوانی‌اش می‌بینیم به خاطر احساس علاقه به محل زندگی کودکی و نوجوانی‌اش (از سال 1338 تا 1357) بوده است؟ یا اینکه «درد»ها، «عاشقانه»ها و دغدغه‌های یک شاعر بسیار فراتر از آن چیزی است که ما به ظاهر می‌بینیم؟

برای شاعری که می‌گوید: «درد نام دیگر من است» باید شعرهایش، کتاب‌هایش و یادداشت‌هایش را خواند تا فهمید که واقعاً «درد» چیست؟ حالا بماند که دردی بزرگ پس از یک سانحه، همراه دائمی او شد. «درد»ی که هر از گاهی او را روانه بیمارستان می‌کرد و دوستان را در التهاب و ترس میانداخت که مبادا...

در برگریزِ درد، لگدکوب میشوی

سروی، ولی تکیدهتر از چوب میشوی

با گیسوان سربی و آن چهرهی صبور،

داری شبیه حضرت ایوب میشوی

قانونِ عشق سوختن است و به قدرِ درد،

محبوبِ آستانهی محبوب میشوی

مانند آفتاب دلم سخت روشن است

من خواب دیدهام... به خدا خوب میشوی!

قیصر را باید در شعرهایش پیدا کرد، همان‌طور که آوینی را باید از کتاب‌ها و مستندهایش شناخت و در این شناختن‌ها، گاه چه جملاتی به کمک ما می‌آیند. مثل جملاتی که رهبر عزیزمان پس از شنیدن خبر درگذشت ایشان فرمودند: «با اندوه و دریغ، خبر تلخ درگذشت شاعر فرزانه‌ انقلاب، دکتر قیصر امین‌پور را دریافت کردم. از دست دادن او برای اینجانب و برای همه‌ اصحاب شعر و ادب، خسارت بار است. او شاعری خلاق و برجسته بود و همچنان به سمت قله‌های این هنر بزرگ پیش می‌رفت.»

قیصر امین‌پور کتابی دارد با نام «بی‌بال پریدن» که تلفیقی جذاب از شعر و نثر است. اولین متن این کتاب با همین نام در سال 1368 نوشته شده است. بگذارید امروز و در سالروز تولد قیصر شعر ایران که خودش می‌گوید: «دیدم که نام کوچکم دیگر/ چندان بزرگ و هیبت‌آور نیست» این متن را با هم مرور کنیم:

  • سید مهدی موسوی
۲۴
فروردين

تربت نوشته بود:«و من اگر من را می‌شناخت، در ظلمات ِ سیاهی‌های دنیا، دربه در  ِ یتیمی نمی‌شد!

من اگر من را می‌شناخت، یادش می‌ماند اصلش را، نصبش را، بزرگی‌اش را و هزار باره کرامت ِ خداداداه‌اش را به خفّت ِ اطاعت ِ ابلیس نمی‌داد!

من اگر من را می‌شناخت، لذت ِ لبخند ِ حضرت ِ صاحب را به لذّات پست ِشهوانی نمی‌داد آن هم به بهای رنجش قلب ِ نازنین ِ امام خوبی‌ها...

اینجا اما من فقط باید قلم را منور به نور شریف اهالی حضرت ِ کسا کنم تا وقت‌هایی که حال ِ دلم ناخوب است با پرسه زدن‌های میان این سیاهه‌های دلتنگی؛ یادم باشد که چه و که باید باشم!

و من آموخته‌ام در دریای دنیای طوفانی امروز، تنها کشتی نجاتی که اسرع است و اوسع، دامان ِ توسل به حضرت ارباب است

من اما نیت کرده‌ام تا در حیاط خلوت ِ تربت؛ وضوی محبتی بسازم با واژه‌ها، تا آن‌قدر بر تربت ِ یادشان سجده‌ی عشق کنم تا به نظرة رحیمه‌ای که مشمول واژه‌ای از این سیاهه‌ها شود؛ شاید مرا نیز تربت کنند...»

و من باید چه بگویم؟! فکر کنم... فکر کنم تا شاید بتوانم شعری، متنی، دل‌نوشته‌ای و شاید یادداشتی برای مادرم بنویسم... و این مورد آخر را چه با خوش خیالی می‌توانم بگویم: یادداشت!

و من چه می فهمم مادرانه یعنی چه؟ منی که هنوز «من» را نشناخته است... منی که هزار بار درباره وبلاگ «تربت» را خوانده باشد و باز هم هر بار که می آید، بگوید about me یعنی چه؟ منی که برای گوش دادن ساز غربت «می‌مانی یا میروی» به وبلاگ تربت برود... منی که می‌گوید: «سال‌هاست که دستت را رها کرده‌ام/ سری به امور گمشدگان بزنی...» اما این جمله را می‌گوید و از امور گمشدگان فرار می‌کند...


مادر

هر روز به امور گمشدگان سر می‌زد... اما کودک را نمی‌یافت...

آیا می‌شود مادری کودک بازیگوشش را نبخشد؟!

فاطمیه

 

  • سید مهدی موسوی
۲۶
مهر

به مناسبت سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) یادی کنیم از یادداشت های قدیمی وبلاگ کمرنگ و وبلاگ پس از طوفان.

ضمنا تمام مطالب به درد بخوری (از نظر خودم) را که از سال 84 تا الان نوشته ام، در حال جمع آوری در یک سایت جدید هستم که بزودی آن را معرفی خواهم کرد.

با چند مطلب جدید هم ان شاء الله هفته آینده بروز خواهم بود.

کوچه‌ی عشق ما از همان روز اول خاکی بود!

کوچه‌ی عشق ما از همان روز اول خاکی بود! 2

ما قربانی آرزوهای پدر و مادرمان هستیم؟!

عکس ‏العمل خوانندگان "قربانی آرزوهای پدر و مادر!"


  • سید مهدی موسوی
۰۱
مرداد

نویسنده با یک وبگردی چند دقیقه‌ای توی وبلاگ همسایه‌ها و غیر همسایه‌ها، وقتی مطمئن می‌شود که هنوز کسی در مورد شب‌های قدر، مطلب خاصی ننوشته، این بار پیش دستی می‌کند و هنوز 3-2 روز از ماه رمضان نگذشته درباره‌ی شب نوزدهم می‌نویسد.

نیمه‌ی سنتی مغزش یک بارک اللهی می‌گوید و از این همه انتظار برای شب‌های قدر کلی خر کیف می‌شود. اما نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده، یک خنده‌ی تمسخر آمیزی می‌کند و می‌گوید:

- هه هه هه! 4 ساله که داری وبلاگ نویسی می‌کنی، وبلاگ‌های قبلی را که به هر بهانه‌ای بود یا حذفشان کردی یا مفت مفت دادی به رفقات، حداقل حساب نکردی که چقدر پول کارت اینترنت و گاهی کافینت دادی و چقدر وقت حروم کردی تا تایپ کنی و هزار تا چقدر دیگه ... حالا هم دلخور نشو، این هم روشیِ برای جذب مخاطب، برای آن که بگویی من اولین نوشته را برای شب قدر ماه رمضان امسال توی اینترنت نوشتم! اما اصلا به درک، من که مطمئن هستم به سال نرسیده این وبلاگ را هم مثل بقیه...

نیمه‌ی سنتی که تا حالا ساکت مانده بود و به مزخرفات نیمه‌ی مدرن گوش می‌کرد، با عصبانیت می‌گوید:

- اولا عوض کردن وبلاگ‌ها همه‌اش تقصیر خود تو است که راه به راه از گروهی بودن 2 وبلاگ آخری ایراد می‌گرفتی و single … single می‌کردی، دوما قرار بود این مطلب در مورد شب نوزدهم ماه رمضان باشد، نه وبلاگ و وبلاگ بازی. ثالثا نویسنده این وبلاگ دیگه خودش طوفان دیده هست، دوست داره پس از طوفان را بنویسد نه قبل طوفان را، چهارما...

نیمه‌ی مدرن دیگه مهلت نمی‌دهد و هلپی می‌پرد وسط که:

- حرف شما صحیح، اگر بخواهیم از منظر مانیفیسم و هرمنوتیک به این قضیه نگاه کنیم ...

نویسنده که حوصله‌ی سخنرانی‌های تکراری نیمه‌ی مدرن مغزش را ندارد و از بکار بردن مانیفیسم به جای اومانیسم او خنده‌اش گرفته است، کیبورد کامپیوترش را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند.

***

بسم رب شهر رمضان.

آدم‌ها معمولا بدون توجه به جایی که الان توی آن هستند حواسشان به زمان و تاریخ و خاطره هم هست، برایشان مهم نیست که تولدشان را توی خانه‌ی خودشان جشن بگیرند، توی مسافرت، توی زندان، توی بیمارستان، توی ... می‌خندی؟ مسخره می‌کنی؟ آره بابا، همه که مثل شما توی تولدشان کیک و شمع نمی‌گذارند و "هپی برث دی" نمی‌گویند، یکی مثل من فقط به خودش می‌گوید تولدت مبارک عزیزم و کلی حال می‌کند ...

بگذریم؛ منظورم همه چیز است، مثلا دعای ندبه توی جاده و هزار تا کار مثل همین. مثلا همین نیمه شعبان پارسال ... آدم 21 سال نیمه شعبان توی قم باشد، یک پارسال را توی جاده، آن هم کجا مثلا توی راه نجف، پشت ایست و بازرسی‌ها و کلی معطلی که راه 4-5 ساعته بدره تا نجف را 12 ساعت بگذراند، اصلا هم یادش نرود که امشب، شب نیمه شعبان است! و شب جشن و شادی، توی اتوبوس هم حاج احمدشان مداحی کند و دست بزنند، توی جاده‌ای که کلی ایست بازرسی دارد و کلی ... .

حالا هم که این مطلب را می‌نویسم مطمئن هستم که شب نوزدهم امسال خونه نیستم، نه هیات محل می‌روم، نه مسجد محل، توی تهران می‌گردم دنبال یک هیاتی، مسجدی، جایی و شب قدرم را صفا می‌کنم. هیچ جایی هم که پیدا نشود، بالاخره بیابانی، کویری، جایی پیدا می‌شود که یک کویرنشین مثل من، شب را یک گوشه، تنها، زار زار گریه کند، حالا چه با حاجی چه بی حاجی! اصلا خودم هم حاجی، هم کربلایی ... هم مداح، هم سینه‌زن ... خودم گریه کن، خودم میان‌دار، خودم ...

***

نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده برای این که حال نیمه‌ی سنتی را بگیرد، می‌پرد وسط نوشته‌های نویسنده که:

- خیلی زود، ماه رمضان امسال هم تمام می‌شود، خیلی زود ... مثل همه ماه رمضان‌های قبلی که آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... اما تو همان جا ایستاده‌ای ... وقتی فکر می‌کنی، می‌بینی که آره، هی گریه کن و هی زار بزن، اما هنوز ماه رمضان تمام نشده می‌زنی و خرابش می‌کنی ... آره ... هر چی باغ و خونه توی بهشت ساختی را، هر چی هوری موری جمع کردی را، هر چی که گناهات را توی این ماه شستی و جای ثواب دادی به خدا را، هر چی العفو العفو گفتی را، هر چی سبحانک یا لا اله الا انت گفتی را، هر چی توی قرآن به سر گرفتن و طول و تفسیر دادن مداح چرت زدن را، هر چی هر چی ... بعدش هم می‌گویی ماه رمضان امسال که گذشت، ان شاء الله عرفه، ان شاء الله محرم و صفر، ان شاء الله ...، باز هم این چرخه تکرار می‌شود و باز هم همان جا ایستاده‌ای و باز هم برای کسانی که می‌آیند و می‌روند دست تکان می‌دهی ...

- بابا کسی نیست این جا پنچری ماشین ما را بگیرد؟؟؟

نویسنده که می‌بیند بی‌خود و بی‌جهت داد زده است و خواننده‌ی مطلبش را ترسانده، یک مقدار خودش را جمع و جور می‌کند، آستین‌هایش را بالا می‌زند، یک نگاهی به دور و بر می‌اندازد:

- نمی‌دانم زاپاس را کجا گذاشتم، جک را چی کار کردم، نکند داده باشم به اِسمال کله؟!

بعد که به اسمال کله فحش ناجوری می‌دهد، تازه یادش می‌آید که اصلا ماشینی ندارد که پنچر شده باشد، این اسماعیل آقای بیچاره را هم از "یک پیاله سیرابی" کشیده است بیرون و توی این ماه عزیز فحش داده است.

نویسنده دوباره خودش را جلو می‌کشد و شروع به ادامه‌ی نوشتن می‌کند ... اما هر چه فکر می‌کند دیگر ادامه‌ای به ذهنش نمی‌رسد، به حرف‌های نیمه‌ی مدرن مغزش که فکر می‌کند تازه یادش می‌آید که:

- این نیمه‌ی مدرن ما که وقتی از شب قدر و گریه و عزاداری می‌گفتیم، ایراد می‌گرفت و مسخره می‌کرد، تازه از کی تا حالا ... نه! فکر کنم این شیوه‌ی جدیدش برای ناامید کردن من از رحمت و لطف خدا باشه ... ای بی‌صّاحاب شده!!!!

نیمه‌ی سنتی مغز نویسنده که تا حالا به خودش فشار آورده بود تا یک جواب درست و حسابی پیدا کند، از خوشحالی فریاد می‌زند:

- بالاخره این نویسنده‌ی ما هم تونست حال تو را بگیرد.

نیمه‌ی مدرن دیگر حرفی نمی‌زند و لال‌مانی می‌گیرد.

نویسنده که از "بالاخره" نیمه ‌سنتی کمی دلخور شده، انگار که چیزی یادش آمده باشد، دوباره شروع به نوشتن می‌کند:

***

ذکر شب قدر را هم خودت می‌توانی بخوانی، حتی جوشن کبیر را ... البته اگر مثل "ارمیا"ی داستان "بی وتن" رضا امیرخانی توی غربت افتاده باشی، وگرنه همین هیات و مسجد کلی می‌ارزد به آن بیابان و کویر. بالاخره دست جمعی یک صفای دیگری دارد ... وقتی مداح هم غیر از خودت باشد ... تازه! توی مجلس، هم تو او را می‌گریانی هم او تو را، هم تو برای او و دیگران طلب مغفرت می‌کنی هم دیگران برای تو و او. مثل من برای تو و تو برای من.

***

نویسنده انگار که دوباره چیزی یادش آمده باشد کتاب "بی وتن" را باز می‌کند و بعد از کلی گشتن دنبال صفحه‌ی 280، آن را پیدا می‌کند:

***

ارمیا گوشه‌ای تاریک در خیابانِ تِرِس نشسته است. انتهای خیابان. جایی مسلط به های‌ویِ 78(بزرگ‌راه 78). رودی از اتومبیل‌ها مثلِ مورچه توی بزرگ‌راه جاری‌ند؛ به سمتِ نیویورک یا برعکس به سمتِ مزرعه‌ی اندی و پسران ... توی تاریکی سعی می‌کند میان شمشادها تنه‌ی سدروسی را پیدا کند و به آن تکیه دهد. شبِ قدر است و او تنهای تنها برای خودش پنداری روضه می‌خواند:

- یکی دو شب پیش از نیمه‌ی شعبان، چله می‌نشستم برای هم‌چه شبی ... کارمان به کجا کشیده است؟ آن از لیله‌ی قدرِ نیمه‌ی شعبان و دیسکو ریسکو، این هم از شبِ نوزدهم‌مان و کافه‌ی بلو اش ... باز هم خدا پدرِ آرمی را بیامرزد که یادم انداخت و الا میس کرده بودم شبِ قدر را ...

}...{

ارمیا سر تکان می‌دهد:

- آلبالا لیل والا!{قسمتی از آهنگی که بیشتر فقرای آمریکایی و سیه پوستان آنجا گوش می دهند} با ذکرِ "یا قمر بنی‌هاشم" به خط می‌زدیم و حالا باید مهملات بگویم توی غربت که آلبالا لیل والا!

{...}

صدای خش‌دارِ روضه‌خوان است انگار که از میانِ سرطان حنجره و شلوغیِ مسجدِ ارگ و حاج اصغر که کنارِ درِ ورودیِ شبستان با پارچِ آب می‌ایستد و ویل‌چیرِ بچه‌های جان‌بازِ جنگ و شلوارهای شش-جیبِ جوان‌های بسیجی، بیرون می‌زند و می‌رسد به کربلا، به نجف، به کربلای پنج، به نیویورک، استون، ترس اونیو ...

و ارمیا حالا زار می‌زند که:

- آلبالا لیل والا ...

{...}

و حالا این نوبت سهراب است {...} که توی تاریکی بنشیند و پاسخ دهد:

- داداش! گرفتاری که ناراحتی ندارد ... گرفتاری مالِ عشق است، مالِ رفاقت است ... فرمود اَلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ رفاقت است...

سهراب ارمیا را در آغوش می‌فشارد.

- دوستت دارد لامذهب! اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... اَلبَلاءُ لِلوَلاء

{...}

و ارمیا شروع می‌کند به تکرارِ ذکرِ شبِ قدرِ امسال‌ش:

- آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا ... اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ عشق است ... مالِ رفاقت است... اَلبَلاءُ لِلوَلاء...


بعدنوشت:

1) این مطلب اولین بار در تاریخ 14 شهریور 1387 در وبلاگ قبلی من «پس از طوفان» درج شد. و پس از آن در چندین سایت و وبلاگ مختلف (از جمله 3 بار در سایت آقای امیرخانی) بازنشر داده شد.

2) محبت دوستان در دیگر رسانه ها:

الف) ارمیا ـ سایت رضا امیرخانی

  • سید مهدی موسوی
۱۵
خرداد

رجب و شعبان پر است از تولدهای قشنگ و زیبا، امروز هم میلاد با سعادت حضرت علی(ع) اولین امام شیعیان. این روزها برای شما پر از خیر و برکت و شادمانی باشد.

درد و دل اول ـ بدقولی:

دیگه حساب کامنت‌های خصوصی و غیر خصوصی که پرس‌وجو می‌کردن که چرا این وبلاگ آپدیت نمی‌شه از دستم در رفته بود. باشه... چشم... ننوشتن ما از نداشتن سوژه و مطلب نبوده، گرفتاری کار اینقدر آدم را مشغول خودش می‌کنه که دیگه با یک ذهن پراکنده، نمی‌شه یه مطلب درست و حسابی نوشت. وقتی هم یکهو شروع می‌کنی کل صفحه وبلاگت را مطلب رسمی نوشتن و یادداشت برای این سایت و اون سایت و اون مجله، دیگه جرات نمی‌کنی از دل خودت مطلب بنویسی... می‌شه همینی که می‌بینید...

درد و دل دوم ـ کتابخونه شخصی:

با خودم شرط کرده بودم که یا نمایشگاه کتاب امسال نروم یا اگه رفتم دیگه کتاب نخرم. آخه آدم کلی کتاب نخونده توی خونه داشته باشه، باید بره بازم کتاب بخره؟! البته وقتی ورودی کتابخونه کوچیک آدم بسته نشده باشه خوب معلومه که آدم هوس کتاب هدیه بیشتر می‌کنه... (حالا دوست داری اسمش را هم خسیس بازی بگذاری به ما برنمی‌خوره) هفته پیش 2 تا کتاب بسیار عالی هدیه گرفتم. یکی کتاب از لب برکه‌ها از شاعر عزیز دکتر مژگان عباسلو که چند روزی بود از آمریکا برگشته بودند (البته الان دوباره رفتند) و جدیدترین کتاب‌شون را به بنده هدیه دادند و یکی هم کتاب نقش شیعه در فرهنگ و تمدن اسلام و ایران نوشته دکتر علی‌اکبر ولایتی که بعد از مصاحبه با دبیر ستاد هماهنگی فعالیت‌های مهدوی، آقای موسوی‌نژادیان، از ایشان هدیه گرفتم. این‌ها را گفتم که یک وقت فکر نکنید ما از اینکه کتاب هدیه بگیریم بدمان می‌آید... اتفاقاً خیلی هم خوشحال می‌شویم...

درد و دل سوم ـ بی‌حیایی سیاسی! :

دغدغه‌داشتن نسبت به مسائل جامعه چیز خیلی خوبیه اما اطلاع نداشتن از فعالیت‌ها و عملکرد یک مجموعه، دستگاه و حتی یک فرد و بعد هم تهمت کم‌کاری و مفت‌خوری زدن به اون‌ها کار بی‌شرمانه‌ای هست که اون دغدغه را لکه‌دار می‌کنه. حالا این فحش دادن‌ها از کجا ناشی می‌شه:

1) وقتی که ما کوچکترین اطلاعی از عملکرد یک مجموعه نداریم و در حالت کلی فقط اسم آن را شنیده‌ایم ـ خیلی ببخشید ـ بی‌خود می‌کنیم در مورد  آن مجموعه اظهارنظر کنیم. مثال می‌زنم: یک همایش، کنگره یا برنامه‌ای برگزار می‌شود یا خیلی کلی‌تر، وزارت‌خانه یا سازمانی در حال فعالیت است و ما فقط انتظارات خودمان را بیان می‌کنیم. به برگزارکنندگان همایش‌ها فحش می‌دهیم، به صداوسیما فحش می‌دهیم، به فلان وزیر فحش می‌دهیم اما...

2) اغراض سیاسی ما را به فحش دادن می‌رساند. آب گرفتی مترو که یادتان هست. آنچنان خوشحالی زایدالوصفی ما را می‌گیرد که در دلمان دعا می‌کنیم ای کاش چند نفری هم در این مترو غرق بشوند که بیشتر بتوانیم روی آن مانور بدهیم. علیه شهردار شب‌نامه پخش می‌کنیم و سایت‌های خبری‌مان را پر از مطلب و عکس و فیلم و کاریکاتور می‌کنیم... یا اصلاً سر انتخابات به فلان عالم که موضع سیاسی‌اش با ما جور نیست، هزار تا فحش و ناسزا می‌دهیم و الی آخر... بعضی از سایت‌های خبری به اصطلاح ارزشی و اصول‌گرا حالم را بهم می‌زنند...

3) حق با ماست و آن مجموعه یا آن فرد کم‌کاری می‌کند. اما نه تنها قدم مثبتی برنمی‌داریم بلکه به قرزدن‌ها و فحش‌دادن‌های خودمان ادامه می‌دهیم. به سینما و سینماگران فحش می‌دهیم دریغ از اینکه در طول عمرمان حتی یک بار سینما رفته باشیم. از کم‌کاری مجموعه‌های دانشجویی گله می‌کنیم دریغ از اینکه کمکی به این مجموعه‌ها بکنیم و باری از روی دوششان برداریم... چرا اینقدر ما انتظار داریم ولی منتظر نیستیم؟!

درد و دل چهارم ـ فرسودگی:

هر چقدر هم ما به وسایل خونه رسیدگی می‌کنیم باز هم نمی‌تونیم از فرسودگی آن‌ها جلوگیری کنیم، شاید سرعت فرسودگی را کم کنیم اما مطمئناً بعد از مدتی آن وسیله دچار خرابی و کهنگی می‌شود. حالا آدم‌ها چطور فرسوده می‌شوند؟ آدم‌ها اول دل‌شون فرسوده می‌شود و بعد جسمشون. یعنی ممکنه یه جوون 25 ساله یک دفعه احساس فرسودگی بکنه، وقتی هم احساس فرسودگی می‌کنی، فرسودگی همه چیز به چشمت میاد، کولر خونه سوراخ میشه، یخچال می‌سوزه، تلفن همراهت می‌سوزه، دوچرخه‌ات خراب میشه و وقتی این آخری را می‌بری پیش تعمیرکار، خیلی راحت می‌گه: «بابا این دوچرخه‌ها دیگه عمرشون را کردن، باید بیاندازیش توی رودخونه...». حالا دل آدم که فرسوده شده باشه (دل که ساکن باشه مثل مرداب میشه، میگنده...) را چه کسی عوض می‌کنه؟

درد و دل پنجم ـ حرف‌هایی که قابل گفتن نیست:

خیلی وقت بود که آخر مطالبم شعر نمی‌نوشتم و توی کامنت‌ها بعضی‌ها گله کرده بودند، این اپیزود هم تقدیم به این دوستان عزیز:

هر روز از این مسیر برمی‌گردم

از رفتن ناگزیر برمی‌گردم

تو شام بخور بخواب تنهایی‌جان!

من مثل همیشه دیر برمی‌گردم

جلیل صفربیگی ـ گاوصندوق بر پشت مورچه کارگر

 

از پلّکان آینه بالا نمی‌روی

آن سوی ابرهای تماشا نمی‌روی

ماندی اسیر خاطره‌هایی که نیستند

گامی به سوی کوچه‌ی فردا نمی‌روی

شب روبه‌روی آینه، اما تو آن طرف

از ذهن این تصور رسوا نمی‌روی

حسی شبیه گمشدگی در غبار هیچ ـ

تقدیر تلخ توست همین، تا نمی‌روی

گامی، تکان مختصری، رود نا امید!

موجی بزن مگر که به دریا نمی‌روی؟

حسن یعقوبی ـ به لهجه‌ی انگور

 

به سلامت

ــــــ

مثل رود

یک عمر

هر که را دوست داشتم

بدرقه کردم...

مژگان عباسلو ـ از لب برکه‌ها

 

ضج جه

ـــــــ

اگر ماه بودی،

تو را از لبِ برکه‌ها

اگر آه بودی،

تو را از دلِ سینه‌ها

اگر راه بودی،

تو را از کفِ خیلِ وامانده‌ها

تو اما

نه ماهی،

نه آهی،

نه راهی،

 

فقط گاه‌گاهی

فقط

گاه‌گاهی

فقط...

  گاه گاه...

مژگان عباسلو ـ از لب برکه‌ها

  • سید مهدی موسوی
۲۶
مهر
فیلم شکارچی شنبه از 20 مهر ماه 90 در تهران اکران شد و هفته آینده به بقیه شهرستان هایی که نرفته است، می رود.
هفته آینده با گزارشی در مورد شکارچی شنبه بروز خواهم کرد.

مطالب مرتبط:
نمایش "طالبانیزم" قوم پیامبرکش در "شکارچی شنبه"

شعر این هفته برای اونهایی که پیغام پسغام فرستادن!


موج می‌داند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را

در امان کی بوده‌ایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی می‌کند باز ِ کبوتر خورده را؟

مرگ از روز ازل با عاشقان هم‌کاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام ِ آخر خورده را

خون دل‌ها خورده‌ام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر می‌دهندش جام دیگر خورده را

شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه‌اش
می‌کند مشغول خود، هرکس به من برخورده را

-شعر از مژگان عباسلو


بعد نوشت1: خانم عباسلو قول مطلبی را دادن که ان شاء الله این هفته به دستمان خواهد رسید. ببینیم آمریکا چه خبر است...

  • سید مهدی موسوی
۲۸
مرداد

همیشه همین‌طوری بوده، وقتی به خودت میای که... وقتی به خودت میای که می‌بینی 18 روز از ماه رمضان گذشته و تو یک خط قرآن هم نخواندی... این فهمیدن هم به این سادگی‌ها که فکر می‌کنی نیست...

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد یک خوشحالی عجیب و ناشناخته‌ای تو را می‌گیرد که: «ماه رمضون هم افتاد توی سرازیری و چشم به هم بگذاریم عید فطر هم می‌رسه و از شر این روزه گرفتن خلاص می‌شیم... بابا چقدر گشنگی و تشنگی؟ 16 ساعت توی یک روز...» البته یک کم از حرفی که زدی خجالت می‌کشی اما وقتی اسم عید فطر را توی ذهنت مرور می‌کنی، این بار قاطعانه حرف خودت را تکرار می‌کنی: «اصلاً از اسمش معلومه... *عید فطر* عید به خاطر اینکه از دست یک ماه روزه گرفتن خلاص شدیم، اگه از رفتن ماه رمضون ناراحت بودیم که نمی‌گفتیم عید، می‌گفتیم عزا یا یک چیزی تو همین مایه‌ها... اصلاً حرام بودن روزه‌ی عید فطر هم به خاطر همین چیزهاست دیگه...»

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد، از گوشه و کنار صدای گریه و زاری هم کم‌کم بلند می‌شود... شب نوزدهم در راه است...

اصلاً از بحث شهادت مولا هم بگذریم، ماه رمضان و گرسنگی مگر مهلت فکر کردن به شهادت و گریه و زاری هم برای ما می‌گذارد... حالا حاجی هم هی بالای منبر از شب قدر بگوید، اینکه یکی از شب‌های نوزدهم، بیست و یکم یا بیست و سوم رمضان شب قدر است و روایت شده است اگر توی این شب‌ها آمرزیده نشدی باید منتظر شب قدر سال بعد باشی مگر اینکه روز عرفه، صحرای عرفات از خدا بخواهی تا بیامرزدت... حالا چه عجله‌ای، اصلاً کی می‌ره این همه راه... صحرای عرفات... نشد می‌مونه واسه سال بعد... وقت برای مردن زیاده، کی توی این زمونه حال مردن داره...

***

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد تازه می‌فهمی که شیطان هم در این ماه همچین توی غل و زنجیر نبوده، خوب توانسته تو را از یاد ماه رمضان غافل کند... اما وقتی شب نوزدهم می‌رسد یک جور دیگر دوست داری با خدا معامله کنی... دوست داری چند روزی را حتماً آدم خوبی باشی، چون قرار است یک سال از زندگی‌ات را توی شب قدر بنویسند... یعنی یک سال دیگر...

این روزها یا بهتر است بگویم این شب‌ها پای تلویزیون می‌نشینی و از شبکه دو، حرم آقا امیرالمؤمنین را تماشا می‌کنی، چه خاطره‌های ماندگاری که هیچ وقت از ذهنت پاک نخواهند شد... زیارت که می‌خواندی فقط به «امین الله» اکتفا می‌کردی تا برای بقیه روز انرژی داشته باشی که... بگذریم که آن روزها را الان بدجوری خراب کردی...

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد غم بزرگی سراسر وجودت را می‌گیرد... دیگر فرصت زیادی نمانده است...

بارها گفته‌ام

دریا عاشق که شد

تهی شد از همه‌ی ماهی‌ها و خیال‌هایش

جز توفان مهیب انتظار...

هنوز دریا همان است

ماهی کوچک اما

برگشته از راه دریا

و دل سپرده به تنگی کوچک

که روزی از دست پیرزنی خواهد افتاد

(مرده‌های حرفه‌ای – علی محمد مودب)

 

  • سید مهدی موسوی
۲۲
تیر

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ شروع به زدن می‌کند و خاطرات آن روزها یکی یکی برایت دست تکان می‌دهند. – البته بعضی از آن‌ها برایت زبان هم درمی‌آورند- اصلاً خود خاطره از همین امروز، روز تولد حضرت علی اکبر شروع می‌شود. خوشحال و خندان از اینکه چند ساعت دیگر می‌توانی غم دوری چندین و چند ساله را تمام کنی، یک جورهایی قلقلکت می‌دهد، اما خوشحالی‌ات چند ساعتی بیشتر طول نمی‌کشد و ترسی عجیب سراسر وجودت را می‌گیرد... نکند... نه امکان ندارد...

به مرز مهران که می‌رسی، ناگهان تمام نقشه‌هایت نقش برآب می‌شوند و از همه طرف اعتراض‌ها به سوی تو که به‌زور مدیر کاروانت کرده‌اند سرازیر می‌شود. پدر، مادر، برادر، خواهر و هزار فامیل دیگر زائر که هیچ کدام را هیچ وقت ندیده‌ای، اما انگار فقط و فقط تو را مقصر می‌دانند.. اصلاً انگار این بسته شدن مرز هم کار تو است، انگار یادشان رفته است که ویزای انفرادی را خودشان قبول کرده‌اند.

اما تو کاری به این حرف‌ها نداری، یک جورهایی خودت را قایم می‌کنی و سعی می‌کنی از هر راهی که ممکن است کاروان را از مرز رد کنی، اما... اما نه بستن مرز بر روی کاروان‌های حج و زیارت که 20:30 هم پخش می‌کند، مشکلت را حل می‌کند، نه رایزنی‌های پشت پرده و روی پرده و زیر پرده با فرمانده پاسگاه مرز مهران... تنها کسی که راه را باز می‌کند خود آقاست... آن هم نه به دست تو که با دعای عجیب و دل‌های صاف کاروانیان که توی امامزاده حسن مهران اتاق گرفته‌اند و یک جورهایی بست نشسته‌اند برای رفتن.

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ بالا و پایین می‌رود. حالا دو روز بالا و پایین چه فرقی می‌کند، چه سیزدهمی که کاروانیان تا نیمه‌های شب عزاداری می‌کنند و صبح روز بعدش مرز را به روی کاروان شما باز می‌کنند و چه هفدهم ماه که روز تولدت است...

حالا من هر چه بگویم سیزده و هفده عجیب توی وجود من رمز و راز دارند باز هم تو باور نداری... شاید 17 را قبول کنی اما 13 را نه؛ که تو هیچ وقت نخواسته‌ای رمز و راز 13 را برایت فاش کنم...

صبح چهاردهم راه می‌افتی اما آنقدر اذیتت می‌کنند که دم غروب وارد عراق می‌شوی، آره خنده‌دار است وقتی فاصله‌ی 100 متری را توی 10 ساعت طی کنی و باز هم آنقدر خوشحال باشی که خستگی سفر و 4 روز پشت مرز خوابیدن و نماز روی صندلی اتوبوس و هزار هزار مسئله‌ی دیگر را فراموش کنی...

شب نیمه شعبان در راه نجف، سال بعد در راه مشهد و سال بعدش در راه قم... اما امسال چطور؟

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ منتظر یک اتفاق جدید است...

یک بار

دری ممنوع را گشودی

از دهلیزهای تو در تو گذشتی

به نهری رسیدی

عقابی تو را ربود به جزیره‌ای برد

روزی بادبانی از افق طلوع کرد

سفینه‌ای تو را به ستاره‌ای برد پر از لبخند

اکنون دری دیگر

به وسوسه باز می‌شود

وارد می‌شوی

و نمی‌دانی که خارج شده‌ای

(عمران صلاحی – کنار می‌رود مه)

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت دوباره هوایی می‌شود... اما نمی‌دانی که جای این نقطه‌چین‌های نوشته‌هایت را چه چیزی باید پر کند...

 

  • سید مهدی موسوی