کوچهی عشق ما از همان روز اول خاکی بود!
کوچهی عشق ما از همان روز اول خاکی بود!
سید مهدی موسوی
عاشقهای عجول نخوانند...
این مطلب مخصوص سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) ... یک وقت فکر نکنی ما عاشق شدیم و ... نه بابا ما را چه به عاشقی ... دیروز انجمن اسلامی برنامهای داشت با نام «ازدواج با طعم بادام زمینی»، امروز هم برنامهی جشن سالروز ازدواج، گفتیم ما هم از قافله عقب نمانیم و مطلبی هر چند کوچک از خودمان در وکنیم، حالا یکسری نظر میدهند که ای بابا این که عشقی نیست و سیاسیه، یه عده هم حتما به عاشق بودن ما شهادت میدهند، هر چه میخواهد دل تنگت بگو! کو گوش شنوا! بستگی داره شما از چه زاویهای این مطلب را بخوانی، بشینی بخوانی، ایستاده بخوانی، از پشت عینک... بدون عینک... از روی مانیتور LCD یا مانیتور درپیت 14 اینچ صفحه گرد و ... سرت را درد نیاورم ... این مطلب را مینوسم واسهی همهی جوونهایی که صبر دارند، نه مثل یکی از دوستان دوران دبیرستان ما که به خاطر یه کم عقب و جلو شدن عشق و عاشقی مشکل روانی گرفت و بعد ... این مطلب تقدیم به همهی جوونها ... پیرها ... کودکان ... نونهالان... نمایندگان مجلس ... شهرداران ... رئیس جمهورها ... ننهها ... باباها ... عجب تقدم و تاخری توی اسمها! ولش کن این مطلب برای همهی رفقا ... برای اونایی که مثل من صبر کردند...
میگفتند لولههای آب کوچهی ما نشتی دارد، کوچه را کندند، با بیلهایی مکانیکی، با صدایی گوش خراش و سهمگین، لولهها سالم بودند، این را از همان روز اول میدانستم اما هیچ مهندسی حرف من را باور نکرد، هر چه گفتم آب جمع شده در کوچه از باران دیشب است، هیچ کس حرف من را باور نکرد، کوچه را کندند، اما آنچه لولههای آب را سوراخ کرد، بیلهای مکانیکی بودند و بس. اگر کوچه را آسفالت میکردند مشکلی نبود، اما گل و لای پس از هر باران شبانه، رفت و آمد را سختتر میکرد، تا اینکه یک روز 40 کارگر با کامیونهایی از آسفالت و غلتکهایی بزرگ آمدند، کوچه را یک ساعته آسفالت کردند، آن قدر تمیز و صاف که حتی بچههای پولدار بالای شهر هم برای اسکیت به کوچهی ما میآمدند، به یک روز نکشید که گفتند میخواهند سیمهای برق روی تیر چراغ برق را به زیر زمین بفرستند؛ به خیال خودشان کوچه زیباتر میشد، اما نمیدانستند که با این کار دیگر هیچ گنجشک و مرغ عشقی به کوچهی ما نخواهد آمد، تا صبح زود ما را از خواب بیدار کند، پرندگانی که در سرمای هولناک زمستان هم با بالهایی پف کرده به سراغ ما میآمدند و روی سیمهای برق مینشستند. شبهای کوچهی ما هفتهها خاموش و ترسناک بود، باز هم آن 40 کارگر مهربان آمدند و کوچه را آسفالت کردند. باز هم به یک روز نکشید... میگفتند فاضلاب خانهها به سفرههای آب زیرزمینی رسیده و هی بگی نگی خراب کاریها به بار آورده، این بار نه تنها وسط کوچه را کندند، حتی انشعاباتی هم به خانهها کشیدند... چشمتان روز بد نبیند، دیگر برای رفت و آمد باید ... خودتان حدس بزنید وقتی ننه اشرف برای خریدن سبزی قرار بود به سر کوچه برود چه مکافاتی را باید تحمل میکرد، بندهی خدا جز ذکر و صلوات چیزی به زبان نمیآورد، یا لیلا دختر زهرا خانم، وقتی برای خالهبازی به خونهی همسایه میرفت لباسش خاکی و کثیف میشد، دختر دوست داشتنیِ این لیلا، هنوز به روباه میگوید یوباه، زبونش کمی میگیرد. این دفعه فکر میکنم همهی اهالی منتظر آن 40 نفر بودند، 40 فرشته، میگفتند 13 تا از آن فرشتهها حالشان خوب نیست، 27 تای دیگر هم دنبال یک شغل دیگر میگردند، اما 3 ماه بعد دوباره همان 40 فرشتهی مهربان آمدند، همه حالشان خوب بود، خوشحال بودند از اینکه دوباره با هم کار میکنند، این بار دیگر از وصلهکاری آسفالت خبری نبود، کل کوچه را کندند و آسفالت کردند، خدا خیرشان دهد.
سالیان سال بود که کوچهی ما از نعمت گاز محروم بود، اهالی هر بار که به شرکت گاز میرفتند جواب سر بالا میشنیدند، دیگر از پر کردن کپسول خسته شده بودند، اما وقتی شرکت گاز شروع به کندن کوچه کرد، نه خوشحال بودند، نه ناراحت، خدا خیرشان دهد شرکت مخابرات را که برای دفن کردن سیمهای تلفن آمد و همزمان با شرکت گاز کار کرد وگرنه آن 40 کارگر مهربان باز هم باید میآمدند و ما هم باز باید برایشان شربت و چای میآوردیم و باز هم لیوانها و کف راهپلههای قیری شده را با نفت میشستیم و باز هم مامانی را خسته میکردیم، مامانی هم بندهی خدا مثل ننه اشرف نه فحش میداد، نه گله و شکایتی میکرد، اما خستگی درون چشمهایش موج میزد.
فکر میکنم دلیلی برای کندن کوچه نمانده بود، البته این نظر اهالی بود، اما چشمتان روز بد نبیند از شهردار جدید، روز اول که آمده بود، تیریپ روشنفکری به خودش گرفته بود و گفت باید آسفالت همه جای شهر صاف صاف باشد، اول هم از کوچهی شما شروع میکنیم، اهالی هیچ نگفتند، آخر تا آن روز حتی آبدارچی شهردار هم به کوچهی ما گذری نیانداخته بود، پیش قدم شدم و جلو رفتم، گفتم: آخر دیگر بس است! شهردار پوزخندی زد و گفت: پس میخواستی شهردار بیعرضهی قبلی چه کار کند، هر چه بودجه شهرداری بود، خرج آسفالت کوچهها و خیابانها کرد، یک بار ما یک آسفالت سفت و محکم و خوب میکنیم برای چند سال راحت خواهیم بود، کوچه را کندند، اما همان شد که از آن میترسیدم... میگفتند مجلس تصویب کرده است همهی کارمندان و کارگران و رئیسان و مدیران و وزرا و ... خلاصه هر کس در این مملکت از دولت پول میگیرد، باید سواد داشته باشد، البته مدرک جعلی نیاورد و با پارتی مارتی استاد دانشگاه هم نشود و بعد ... بگذریم ... من نه به وزرا کار داشتم، نه به غیر وزرا، فقط و فقط منتظر آن 40 نفر بودم، میگفتند، آنها را هم فرستادهاند برای گرفتن لیسانس، اگر با هم بودند مشکلی نبود، اما آنها را جدا کرده بودند و یک عده را در یک رشته و عدهی دیگر را در رشتهی دیگر ثبتنام کرده بودند، همان شد که از آن میترسیدم، کوچهی ما خاکی ماند و هنوز هم که هنوز است کسی برای آسفالت آن نمیآید، هنوز هم که هنوز است ننه اشرف و لیلا کوچولو با لباس خاکی به خانهشان برمیگردند، هنوز هم که هنوز است حسین و محمد برای اسکیت به کوچه ما نمیآیند، هنوز هم که هنوز است کوچه ما سوت و کور مانده است...
میگفتند قرار است اسم کوچه را هم عوض کنند، دیگر طاقتم تمام شده بود، صبرم لبریز شده بود، اما یکی از همان کارگران مهربان را دیدم، گفت... نه هیچ نگفت... با نگاهش گفت، بله... با نگاهش گفت کوچهی شما از همان روز اول خاکی بود، اما خاکی نخواهد ماند... صبر کن، صبر! اگر اهالی نخواهند اسم کوچه را هیچ کس نمیتواند عوض کند، صبر کن، صبر!