کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه‏ها» ثبت شده است

۲۵
فروردين

امسال برخلاف سال‌های گذشته پیام‌های چندانی به مناسبت سال جدید به دستم نرسید. جدا از اینکه برخی از کارشناسان گسترش ابزارهایی چون وایبر، واتس‌آپ و... را دلیل کاهش تعداد پیامک‌ها می‌دانند، به نظر من شروع سال که مصادف با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیها) بود تاثیر بیشتری بر کاهش ارسال پیام‌های تبریک عید داشته است. برای دسترسی به آرشیو پیام‌های تبریک سال‌های گذشته بر روی لینک‌های زیر کلیک نمایید.


سال 88        سال 89        سال 90        سال 91        سال 92        سال 93


پیام‌های امسال را با حذف پیام‌هایی که فقط تبریک عید بودند در اینجا می‌آورم:
ـ در دو عالم جلال ما زهراست/ رمز تغییر حال ما زهراست/ عید با فاطمیه می‌آید/ ذکر تحویل سال ما زهراست.
ـ همیشه بهار قاصد طراوت است و این بار، این عطر یاس است که شبنم گونه‌هایمان را نفیس می‌کند. خالق محبوب من... هر چند که تو عین مستقیمی، بی منت و واسطه اما، بودنمان را باب دل این بهترین مخلوقات کن و محض خاطر وجودشان، لذت بندگی را نثار وجودمان گردان. التماس دعا و «بهارتون فاطمی»
ـ پیام‌های روزهای اول پاک می‌شن برای همین این هفته پیام می‌دم تا یادت بمونه. عیدت مبارک. زیر سایه بقیه الله باشی.
ـ امیدوارم سالی که بهار و زمستانش یادآور دوران غم و تنهایی علی(ع) و مظلومیت زهرا(س) است، با ظهور موعودشان سالی مهدوی گردد. با یادش دعای فرج بخوانیم. سال نو بر شما و خانواده محترم مبارک.
ـ هر سال منم عبد عطایت مادر؛ خوشبخت شدم ذیل دعایت مادر؛ نوروز که قابلی ندارد بی بی؛ صد عید، الهی به فدایت مادر. ان شاء الله نوروز فاطمی و سالی خوش داشته باشید.
ـ خدایا، بهار فصل زنده شدن است، مددی کن برای زنده شدن بندگانت. عیدتان مبارک.
ـ امسال بهارمان به نام زهراست. سالی که نکوست از بهارش پیداست. سالتان فاطمی.
ـ در این رویش و سبزی دنیا! دنیایی پر از شادی و پاکی برایت آرزومندم. عید مبارک.
ـ از پروردگار مهربان می‌خواهم امسالتان به قلم تدبیر آن نقاش بی‌همتا چنان زیبا نقش بندد که طبیعت به تماشای شکوهش بایستد. سالی سرشار از موفقیت و سلامتی برایتان آرزومندم. نوبهاران مبارک.
ـ بهار: بستر مهر است و دفتر معرفت، قصه هستی است؛ حکایت وابستگی‌ها؛ و فراموشی خستگی‌ها؛ بهاران با تمام رمز و راز و زیبایی‌هایش مبارک.
ـ سالی که بهارش قدم فاطمه باشد/ صدها برکت از کرم فاطمه باشد/ امید که یک مژده ز صدها خبر خوش/ پیغام فرج در حرم فاطمه باشد. سال نو مبارک.
ـ فرارسیدن نوروز و بهار طبیعت بر شما مبارک. نوبهارتان خجسته، روزهایتان آرام و دلتان شاد باد.
ـ پر برکت باد سالی که از بهارش بوی فاطمه(س) استشمام می‌شود. همدلی و همزبانی پند توست/ دولت و ملت همه پابست توست/ چون که فرمودی شعار سال نو/ چشم آقا هستی‌ام از هست توست.
ـ نوروز زمانی است که چشم و دل و اندیشه تو تازه‌ها را با شجاعت کشف کند. سال نو مبارک.
ـ بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما/ نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما. نوروز مبارک.
ـ بهار فرصت تجدید مهربانی و ارادت است. زمان یادآوری دوست داشتن، وقت آرزوهای خوب! چهره‌ات پر خنده، خانه‌ات آباد، کیسه‌ات پر زر، کوچه باغ دوستی سرسبز، چارچوب زندگی‌ات محکم. نوروز مبارک باد.

  • سید مهدی موسوی
۱۵
آذر

آیا نویسنده سوژه‌اش را می‌شناسد؟

1) اول فکر می‌کنم خانه‌ی جدید هیچ نشانه‌ای از او ندارد و بیرون پر از نشانه‌هایی است که یادآور روزهای با هم بودنمان باشد؛ دزدگیر ماشین همسایه، لباس مردهایی که مثل او قدم برمی‌دارند و... 

ده روز بیشتر نگذشته اما آن‌قدر دلم برایش تنگ شده بود که هر ماشینی که شبیه ماشینش بود توجهم را جلب می‌کرد. توی خیابان سر می‌چرخاندم تا صورت کسی که شبیه او لباس پوشیده بود را ببینم اما...

یاد دوران دانشگاه می‌افتم که هفته‌ها و گاه ماه‌ها نمی‌دیدمش. توی همین فکر و خیال‌ها ناگهان تصویرش را در تلویزیون می‌بینم؛ با همان لباس‌ها، همان ریش و سبیل و با همان هیبتی که یک پدر باید داشته باشد. چرا گاهی فکر می‌کردم پدرها فقط کارخانه‌ی پول‌سازی هستند؟ 

2) از ظهر درگیر تدارک پذیرایی از مهمان‌های تهران و لبنان بودم و کار به خوبی و خوشی جلو می‌رفت. درست بعد از نماز مغرب و عشاء کلی اتفاق جورواجور افتاد. اول اینکه یک آژانس ناشناس یکی از مهمان‌های لبنانی را اشتباها سوار کرده بود و به محل نامعلومی برده بود و من به دلایل امنیتی آن‌قدر استرس گرفته بودم که نفهمیدم چطور خودم را به هتل رساندم. هنوز از سلامتی مهمان مطمئن نشده بودم که اتفاق دوم افتاد و سنگ کلیه‌ی یکی از مهمان‌های تهرانی ما را به بیمارستان کشاند. مورفین را که تزریق کردند، مهمان همان‌طور بی حس و بی حال روی ویلچر ولو شد و من برای اینکه زمین نخورد، سرش را در آغوش گرفته بودم. تزریقات‌چی می‌خندید و می‌گفت «الان توی فضاست!» و من بی خجالت سرش را نوازش می‌کردم و زیر لب آیه الکرسی می‌خواندم...

3) به مامان می‌گویم که از بابا بپرسد «...» بابا شاکی می‌شود که «چرا خودش نمیاد بگه؟!» همیشه همین‌طور بوده است. مادر‌ها واسطه‌ی بین بچه‌ها و پدرها هستند، حتی برای آنها که ادعا می‌کنند با پدرشان خیلی صمیمی هستند. همیشه یک حجاب و حیایی بین پدرها و بچه‌ها وجود داشته است. 

4) سوم دبیرستان است و یکی از همکلاسی‌هایم دیسک کمر گرفته و خانه‌نشین شده است. آن‌قدر ناراحت هستم که چند بار با رفقا به عیادتش می‌رویم. هر بار می‌بینم گوشه‌ای دراز کشیده و به قول پدرش افسردگی گرفته است. هر بار دیدنش آتش درونم را شعله‌ورتر می‌کند.

روز آخر ثبت‌نام کاندیداها در انتخابات 92 است. دم غروب داخل دفتر کارم نشسته‌ام و همکارم خبر ثبت‌نام هاشمی و مشایی را می‌دهد. من احساسی بین غم و شادی و استرس دارم اما نه از این خبرها. پیامکی به کلی فکر و ذهنم را به هم ریخته است. یک نفر عاشق یکی از دوستانم شده است و من باید واسطه‌ی رساندن این خبر باشم...

آخر مرداد 92 است. به محل کارم که می‌رسم پیامکی خبر تصادف دو تا از بهترین دوستانم را می‌دهد. استرسم به اندازه‌ی استرس قبلی نیست اما ناگهان پشت سر هم پیام این خبر برایم می‌آید و لحظه به لحظه آشوب به دلم می‌اندازد. تلفنی می‌توانم با یکی از تصادفی‌ها صحبت کنم. می‌گویم: «اونم خوب می‌شه غصه نخور» و می‌گوید: «از کجا می‌دونی؟»... هنوز عمق فاجعه را درک نکرده‌ام. 2 شهریور ماه همه چیز تمام می‌شود و حالا باید غصه بخورم. گریه نمی‌کنم تا به تهران برسم. گریه می‌کنم وقتی که به تهران می‌رسم. گریه می‌کنم وقتی که پرچم سیاه دم در خانه‌شان را می‌بینم. زار می‌زنم وقتی که قرار است زیر خروارها خاک برود. 

تا به حال جایی نگفته‌ام اما آن روز ناگهان ساکت شدم. ناگهان به این سوال فلسفی رسیدم که «من برای چه کسی گریه می‌کنم؟ برای دوستی که از دست داده‌ام؟ برای دوستی که از دست ندادم؟ برای خودم؟ برای آنها که عاشق بودند؟ برای آنها که عاشق شدند؟» ناگهان همه‌ی حس‌ها با هم قاطی می‌شوند. ناگهان دیوانه‌وار می‌خندم...

آیا آن دوستی که دیسک کمر گرفته بود و حالا حتی اسمش را هم به خاطر ندارم، عمق ناراحتی من را درک کرده بود؟ نه! چون بعد از خوب شدن، همان «هم‌کلاسی» من باقی ماند و مثل همه‌ی هم‌کلاسی‌هایم فراموش شد. بقیه چطور؟ 

5) تا وقتی که کسی پدر نشده باشد نمی‌تواند «پدر بودن» را بفهمد، تا وقتی که کسی، کسی را از دست نداده باشد، نمی‌تواند بازماندگان را درک کند، تا وقتی که کسی عاشق نشده باشد نمی‌تواند عاشق‌ها را بفهمد، تا وقتی که... پس من چطور می‌توانم به جای همه‌ی آدم‌ها حرف بزنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها عاشق بشوم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها بمیرم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها قهر کنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها...

نویسنده تا کجا می‌تواند سوژه‌هایش را بشناسد؟ نویسنده حتی داستان زندگی خودش را هم نمی‌تواند به طور دقیق و کامل تعریف کند... نویسنده فقط به اندازه‌ی درک خودش می‌تواند به جای آدم‌ها زندگی کند.


  • سید مهدی موسوی
۰۱
آذر

توی آینه‌ی وسط به چشم‌هایم خیره می‌شوم و فریاد می‌زنم: 

ـ من آدم خوشبختی هستم!

بعد هول می‌شوم و دور و برم را نگاه می‌کنم. کسی نیست. بلند بلند می‌خندم و فکر می‌کنم «زنا هم عجب موجودات خل و چلی هستن. آخه آدم با گفتن این جمله خوشبخت میشه؟». همین‌طور که ماشین را از پارک درمی‌آورم، صدای پیامک تلفن همراهم را می‌شنوم. به صفحه خیره مانده‌ام که سپر جلو به در ماشین کناری گیر می‌کند و خط می‌اندازد. 

ـ لعنتی. این هم اتفاق دوم امروز...

 این را که می‌گویم ناخودگاه صورتم درد می‌گیرد. از آینه جای زخم را می‌بینم و چشم‌هایم را به هم فشار می‌دهم. وقتی زن آدم 17 روز از خانه رفته باشد، دیگر حوصله خریدن چیزی باقی نمی‌ماند... حتی خریدن تیغ ریش‌تراش. 

از ماشین پیاده می‌شوم و جای تصادف را می‌بینم. کسی در کوچه نیست. ضربان قلبم بی‌خود و بی‌جهت تند شده است. همیشه همین‌طور بوده؛ مثل همه‌ی تقلب‌های روزهای مدرسه که آخرش جای پس‌گردنی معلم و پاره‌شدن برگه‌ی امتحان، همه‌ی خوشی جواب دادن به سوال‌ها را از بین می‌برد. دست می‌برم و پشت گردنم را نوازش می‌کنم. 

به سرعت از کوچه خارج می‌شوم و تازه یادم می‌افتد که پیامک سارا را بخوانم. نگه می‌دارم و با ترس و لرز پیامک را باز می‌کنم. 

ـ فردا نوبت تمدید بیمه‌ی ماشین هست. یادت نره.

فکر می‌کنم «این یعنی مقدمه‌ی آشتی؟» بعد چند بار دیگر پیام را می‌خوانم. بعد از 17 روز «سلام» و «خداحافظی» که ندارد، پس نمی‌تواند بهانه‌ی آشتی باشد. اعصابم به هم می‌ریزد. جواب می‌دهم:

ـ خودم یادم بود خودشیرینِ لوس...

دوچرخه

  • سید مهدی موسوی
۱۶
تیر

زندگی نه آنقدر شیرین است

که خشت خشتش برایت خانه ای شکلاتی بنا کند

نه آنقدر تلخ

که قهوه ی تلخ ترک را طعنه زند

زندگی چیزی میان تمام متوسط های ذهنی توست

زندگی مجاورت تمام تضادها و نقیضه هاست

زندگی گریز عجیبی ست که عشق

پایدارش می کند

قرارش می دهد

و گاهی تا ابد جاودانه اش...

  • معصومه علوی خواه
۱۳
خرداد

«آدم‌ها» قرار بود نگاه یک نویسنده‌ی دوزاری باشد بر جزء جزء یک شهر؛ شهری که گفتم می‌تواند حتی در یک اتاق دو متری زیر راه‌پله در خیال یک آدم دیوانه شکل بگیرد! دیوانه‌ای که شاید در نگاه دیگران به دیوانه بماند اما در اعماق این اتاق دو متری پادشاهی کند.

اما من نه آن دیوانه‌ی محبوس در اتاق دومتری هستم که بخواهم جنگلی را در اتاقم تصور کنم و نه آن دائم‌السفری که برای نوشتن «آدم‌ها» کاغذ کم بیاورد. آدم‌ها گاهی در داستان‌های امروزم خودشان را لو می‌دهند و گاه از خاطرات 27 سال قبلم بیرون می‌آیند و جایی بدون آنکه حتی خودم هم بدانم! داستان را به نفع خودشان تمام می‌کنند.

چند روز قبل جوجه‌ی یاکریمی (قمری) که روی کولر محل کارم لانه کرده بود، از تخم بیرون آمد. بال و پر درآورد، مثل مادرش قشنگ شد و حالا آماده‌ی پریدن است. یعنی یک جوجه‌ی چند روزه با دل آدم چه می‌کند که حالا دو روز است غصه‌ام گرفته است. غصه‌ام گرفته است که اگر برود چه کار کنم؟ با اینکه مادرش راه به راه برایش غذا می‌آورد، من هم آب و دانه می‌ریزم تا اهلی‌اش کنم. اهلی‌اش کنم که اگر رفت باز هم برگردد، اما به نوازش دست‌هایم عادت نکرده است...

یک راه بیشتر برایم نگذاشته است: قفس!

می‌گویند «عشق» آدم را خودخواه می‌کند. من قبول ندارم. من باید کاری کنم که جوجه یاکریم نرود. بماند. آن‌قدر بماند تا دوستم داشته باشد. تا اگر درِ قفس را هم باز کردم، نرود...

وقتی بین دستانم گرفته بودمش، وقتی که دیگر راه فراری نداشت، جادویم کرد. بله! یک جوجه یاکریم با ضربان قلبش جادویم کرد... قفس قلبم را شکست و همه‌ی یاکریم‌های درونم را آزاد کرد. همه‌ی سوژه‌هایی که بیست و هفت سال اینجا توی قلبم نگهشان داشته بودم که اگر لازم شد! توی داستانی آزادشان کنم...

ای کاش اشک‌های دم مشک می‌گذاشتند تا بقیه‌اش را بگویم اما حیف...

قمری

  • سید مهدی موسوی
۰۹
خرداد

تورا مرور می کنم

این بار با مکثی طولانی تر

تورا می خوانم

این بار با لبخندی پرمهرتر

تورا  می جویم

این بار باصبری مادرانه تر

تورا تمام می کنم

این بار بابغضی عمیق تر

  • معصومه علوی خواه
۳۰
ارديبهشت

جلوی آینه نشسته‌ام و موهایم را شانه می‌کنم. فکر می‌کنم «خدا کنه حامد از این رنگ خوشش بیاد». بعد کشو را باز می‌کنم و با دقت دنبال گل‌سر پروانه‌ای زرد می‌گردم. دلم بدجور ضعف می‌رود. از صبح که آرایشگاه رفتم و تا الان که نزدیک 2 شده است، چیزی نخورده‌ام. با اکراه موهایم را با گل‌سر قرمز می‌بندم و سعی می‌کنم با آوازخواندن از فکر ترکیب مسخره‌ی رنگ موهایم با قرمز بیرون بیایم. دنیا پر از ترکیب‌های مسخره‌ای است که مجبوری یک عمر تحمل‏شان کنی تا به مرور جزوی از زندگی‌ات شوند.

یاد حامد می‌افتم. سه ماهی می‌شود که به خاطر ترفیع در اداره، سه ساعتی دیرتر به خانه می‌آید. باید امروز خوشحالش کنم. خستگی و فشار کار بدجور بی‌حوصله‌اش کرده؛ دقیقا شش ماه است که مسافرت نرفته‌ایم. حتی با بهانه‌های ساده زیر بار رفتن به مهمانی هم نمی‌رود. زندگی مشترک‌مان به اشتراک من و وسایل خانه رسیده است.

 «اما عوضش حامد خیلی دوسم داره، خودش تا حالا هزار بار گفته همه‌ی این کارا رو برای خوشبختی من می‌کنه». چطور می‌شود بدون اطمینان‌های احمقانه زندگی کرد؟ خانه را که جارو می‌کنم یاد خریدهای فراموش‌شده‌ی امروز می‌افتم. باید کمی میوه و سبزی بگیرم.

خیابان‌های بعدازظهر زیادی شلوغ است و من هم سرم به ویترین مغازه‌ها گرم شده است که خودم را جلوی کافه اسپرسو می‌بینم. لبخند دوباره روی لب‌هایم برمی‌گردد. به یاد تمام قهوه‌های دوران نامزدی‌ام و دیدن صاحب کافه که از دوستان قدیمی خودم هست، از فکر خرید بیرون می‌آیم.

پرس و جو که می‌کنم لیلا ـ صاحب کافه ـ مسافرت است. گوشه‌ی دنجی را انتخاب می‌کنم. کافه اسپرسو را با حامد پیدا کرده بودیم. برعکس کافه‌های دیگر این خیابان، اینجا خبری از موسیقی نیست و به جای آن صدای شرشر آب‌نماها می‌آید.

حامد دستش را جلوی چشمانم تکان می‌دهد و می‌گوید: «کجایی مریم؟ غرق نشی توی این آب‌ها» بعد بلند بلند می‌خندد و چند نفری هم زیرچشمی نگاه‌مان می‌کنند. می‌گویم: «هیییس! آبرومون رو نبر حامد» بعد خودم هم خنده‌ام می‌گیرد. حامد سرش را نزدیک می‌آورد «اون آقاهه رو ببین. از همکلاسی‌های دانشکده‌مون بود. با خانمش اینجا رو راه انداختن. دوتاشون دیوونه‌ان. عاشق طبیعت. ببین اینجا رو کردن مثل قهوه‌خونه‌های قدیمی. کم مونده به جای قهوه، دیزی بدن به مردم. نکردن اسم اینجا رو یه چیز سنتی‌تر بذارن» بعد دوباره بلند بلند می‌خندد.

«خانم! خانم!» سرم را بالا می‌آورم و چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا متوجه سینی قهوه‌ای بشوم که در دستان مرد، منتظر مانده است. قهوه را می‌خورم و سریع به دنبال خریدها می‌روم. کمی زودتر از ساعت هفت به خانه می‌رسم و برنجی را که خیس کرده بودم روی اجاق می‌گذارم.

جلوی تلویزیون نشسته‌ام که حامد با سبد گلی بزرگ در را باز می‌کند. اشک‌هایی را که از دیدن فیلم روی صورتم نشسته‌اند پاک می‌کنم. باورم نمی‌شود که اینقدر زود دعایم مستجاب شده باشد. شاید بیشتر از یک سال است که حامد برایم گل نخریده است. بلند می‌شوم که به سمتش بروم. حامد گل را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: «چرا هنوز آماده نشدی؟ امشب همه‌ی همکارام خونه‌ی رئیسمون دعوت هستن. ختنه‌سوران پسرش هست. زودباش باید یه کادو هم براشون ببریم». بوی قرمه‌سبزی کل خانه را گرفته است.

قرمه سبزی 

  • سید مهدی موسوی
۲۷
ارديبهشت

دوباره می ایستم و کوله پشتی سنگینم را بر زمین می گذارم. سرم را بالا می گیرم و به انتهای خیابان نگاه می کنم. به خودم دلداری می دهم که: «چیزی نمونده دیگه...» این بار محکمتر بند کوله پشتی را میگیرم و با یک حرکت سریع آن را به روی دوشم می اندازم.

به دعوای دیشب که فکر می کنم دوباره ناخوداگاه قیافه ام درهم می رود. توی ذهنم مدام حساب کتاب می کنم که من مقصر بودم یا محمد و طبق معمول همیشه دلیل های بیشتری برای تایید خودم جمع می کنم. مثل وکیلی زبردست که بی چون و چرا موکلش را پیروز از دادگاه بیرون می آورد.

با همین فکرها تا به خودم بیایم رسیده ام دم درب خوابگاه. ظاهرم را درست می کنم و مدام به خودم نهیب میزنم هیچ کدام از بچه ها نباید بفهمند چه اتفاقی افتاده است. «اخه مگه میشه... قیافم داد میزنه... این وقت صبح... با این قیافه درب و داغون... تازه تو که تازه پریروز رفتی خونه... تا آخر هفته هم کلاس نداری»

خانم کارتتون رو لطف کنید. با این سوال به خودم میام و سعی می کنم به صورت خیلی خیلی فوری تمام بدبختی هام رو فراموش کنم. و تمرین لبخندی بسیار تصنعی را داشته باشم. ازسرپرستی خوابگاه تا بلوک شماره ی ۱۴ به این نتیجه میرسم که بگویم محمد به ماموریت کاری رفته است. بهترین بهانه ایی بود که می شد تا چند هفته در خوابگاه حتی پنجشنبه و جمعه هم بمانم و مجبور به پاسخ به سوال های ریز و درشت بچه ها نباشم. دختر خونگرمی بودم و خیلی زود با بچه های اتاق صمیمی می شدم. عیبی که در این جور مواقع بیشتر خودش را به رخم می کشد و همیشه تصمیم می گیرم آدم سردتر و ضمخت تری بشوم. ولی باز خیلی سریع یادم میرود.

«سمانه خودتی؟ اینجار چیکار میکنی؟ بچه ها ببینید کی اومده»

این ها را تقریبا با جیغ از زبان مریم می شنوم و تا یک ساعت بعد باید پاسخگوی بازجویی بچه ها باشم. یک ساعت بازجویی با همان داستان ماموریت مسخره و لبخند تصنعی مسخره ترش تمام می شود. صدای اذان کم کم اتاق را خالی می کند و من را دوباره با خودم تنها می گذارد.

خسته و سردرگم روی تخت می نشینم و فکر میکنم اگر چند هفته هم تمام بشود و محمد... محمد... و دلم از همین الان برایش تنگ شده است. دوباره دنبال مقصر میگردم تا به دلم یادآوری کنم نباید دلتنگ بشوی... اما این بار نمی شود...

«خانم اکبری به سرپرستی...خانم اکبری به سرپرستی»

فکر میکنم لابد سرپرست شیفت شب آمده است و می خواهد حضوری ام را دوباره چک کند. با عجله به سمت در می روم و دمپایی های بچه ها را لنگه به لنگه می پوشم و راه می افتم. در حال پایین آمدن از پله ها هستم که صدای زنگ مسیج گوشی ام را می شنوم:

«تو سرپرستی منتظرتم

دوست دارم دختره ی لوس»

  • معصومه علوی خواه
۰۶
فروردين

عید نوروز یکی از آن مناسبت‌هایی است که می‌شود برای صدها مخاطب گوشی‌ات پیامک تبریک بفرستی و گاه چندین پیامک محترمانه دریافت کنی که «شما؟». برای من عادی است و از بین این پیامک‌های «شما؟» گاهی یکی دو پیامک را جواب می‌دهم و این دوستان گاه در پیامک‌های بعدی هم می‌گویند «شما؟».

 بگذریم. امسال هم مثل سال‌های گذشته پیامک متفاوتی ارسال کردم که این بار به طرز جالبی به بعضی‌ها «بر خورد» که این دیگر چه حرفی است و... مثل همیشه باز هم کسی پیدا شد و پیامکی که سال گذشته فرستاده بودم را این بار برایم پیامک کرد. دست همه‌ی دوستان عزیزم را می‌بوسم.

پیامک سال‌های گذشته:

عید سال 88                             عید سال 89                            عید سال 90

عید سال 91                                    عید سال 92

پیامک امسالم این بود:

«دل‌های تاریک هیچ‌گاه معنای تازه شدن را نمی‌فهمند و بهار معنای نگاه‌های سرد»

بهار

  • سید مهدی موسوی
۱۸
اسفند

دیگر برای پاهایم رمقی نمانده است. ازصبح تا همین الان که دم اذان مغرب است یکریز دنبال جور  کردن برنامه‌ها بودم و هنوز شک دارم که همه‌ی کارها تمام شده باشد. بی‌اختیار و از فرط خستگی روی جدول خیابان منتظر تاکسی می‌نشینم و در ذهنم ریز به ریز کارها را مرور می‌کنم که ناگاه برق ازسرم می‌پرد.

- ای وای خدای من، پس شام امشب چی؟ خیلی زشته از بیرون شام بیارم، شب تولدشه...

نگاهم مات می‌شود و دیگر حسابی کلافه می‌شوم که چرا به همه چیز فکر کرده بودم غیر از این. مجید مرد خاصی‌ست و عادت‌های خاصی دارد. اگر از صبح به جای کادو و مهمان و هزار ساعت فکرکردن که چطور سوپرایزش کنم که بیشتر شوکه شود و هزار بار از این مغازه به آن مغازه رفتن تا چیزی را پیدا کنم که در این پنج سال زندگی برایش هدیه نگرفته باشم و تازه و نو باشد.

همان اول به فکر قورمه‌سبزی محبوبش بودم، امشب هزار بار بیشتر می‌توانستم لبخندهای پرمهر و چشم‌هایی که قدردان این سال‌هاست را ببینم.

مستاصل می‌شوم.

-الانم که برم خونه و تا ده شبم پای اجاق باشم بازم قورمه‌سبزی نمی‌شه. اصلا سبزیشو ندارم.

توی همین فکرها هستم که صدای زنگ موبایل مرا به خود می‌آورد.

-سلام مامان خوبی؟ دارم میرم خونه. کاری داشتی؟

نگاه می‌کنم به آسمان و در دلم خدا را شکر می‌کنم و سریع تاکسی می‌گیرم.

شب که چشمان قدردانت را می‌بینم و دیگر خیالم بابت همه چیز راحت است، دلم تاب نمی‌آورد و برایت اعتراف می‌کنم که سبزی‌های خورشت هدیه‌ی تولد مادرزنت بود.

وحالا دیگر، کنار چشم‌هایت، خنده‌های ممتد قشنگت هم مهمان نگاهم شده‌اند.

  • معصومه علوی خواه