صفحهی فیسبوک احمد را باز میکنم و عکسهای جدیدش را در استرالیا میبینم. چند بار سعی میکنم برایش پیام بگذارم اما دستم به نوشتن نمیرود. سر و صدای موبایلم که بلند میشود مانیتور را خاموش میکنم و از بین خرت و پرتهای روی میز، موبایل را پیدا میکنم.
ـ ای وای! یادم رفت اون فایلها را برای شهرام رایت کنم.
جواب شهرام را نمیدهم و موبایل را همان جا کنار پنجره میگذارم. نگاهم که به ساعت میافتد، ناخودآگاه شکمم درد میگیرد. در را باز میکنم و از بالای نردههای چوبی کنار پلهها، توی آشپزخانه را نگاه میکنم. نه خبری از مامان هست و نه غذایی روی اجاق. دو سه پله پایین نرفتهام که یاد جر و بحثهای چند ساعت پیش میافتم.
ـ یعنی مامان قهر کرده؟!
برمیگردم اما صدای افتادن چیزی توی اتاق مامان مرا تا دم در اتاقش میکشاند. آلبومها را جلویش باز کرده و توی یک عکس قدیمی غرق شده است. میخواهم چیزی بگویم ولی جرأتش را ندارم. به آشپزخانه که میرسم و از بین لیست ماهانه، غذای امروز را پیدا میکنم، دلم بیشتر ضعف میرود.
ـ امکان نداره مامان بیخیال قرمهسبزی بشه!
توی خانوادهی ما از چندین هزار سال قبل همه برای قرمهسبزی احترام ویژهای قائل بودهاند. حتی به نظرم سر قرمهسبزی شرطبندی هم میکردند. این اواخر که پدر مرحومم کمی حواسپرتی هم گرفته بود، یکی از دلایل لشگرکشیهای نادرشاه را فرار از خوردن قرمهسبزی بدمزهی زنش میدانست.
اما قرمهسبزی مامان حرف ندارد. هر چند که بابا یک سال آخر را به سختی گذراند و دیگر مزهی هیچ غذایی را تشخیص نمیداد. مامان هم میگفت اگر بابا مزهی غذاها را میفهمید، حداقل 10 سال دیگر عمر میکرد، بابا از حس بدمزه بودن قرمهسبزی ـــ
ـ یعنی مامان اینقدر از حرفهای من ناراحت شده؟ خونهی سالمندان مگه جای بدیه؟ اگه من برم تنهایی میخواد چی کار کنه؟
به طرف یخچال که میروم، آیفون زنگ میخورد و تصویر نسترن روی صفحه ظاهر میشود که در حال تکاندادن قابلمهی غذا جلوی دوربین است. همینطور که به آیفون خیره ماندهام، مامان از پشت سر میگوید:
ـ چرا باز نمیکنی؟ واه! چرا هنوز لباس نپوشیدی؟ یادت رفته قراره امروز با نسترن و شوهرش بریم دربند؟
انگار با نخ و سوزن پاهایم را به زمین دوخته باشند؛ حتی یک قدم نمیتوانم تکان بخورم. مامان توی این 35 سال حتی یک بار هم با من قهر نکرده بود. چرا فکر کردم ـــ یاد جر و بحثهای این ده سالی که از رفتن بابا گذشته است میافتم. احمد، فرهاد و شروین 10 سال است که از ایران رفتهاند اما من ـــ
مامان لبخند میزند و دکمهی آیفون را فشار میدهد.