خاطرات یک نویسنده دوزاری 12
سفر
مامان که وسایلم را گوشه اتاق میچیند، ابروهایم درهم میرود و میگویم: «به خدا اونجایی که میریم شهر و آبادی هست، مغازه داره و...»
ابروهایش از هم باز میشود و میگوید: «سمنانم مگه شهره؟»
میگویم: «خب حداقل میوهها را بردار! چند کیلو میوه که در عرض یک ساعت نیست و نابود میشن که دیگه ارزش بردن نداره. همون جا میخریم خودمون...»
فایدهای ندارد. ساکها هر دفعه سنگین و سنگینتر میشوند. دیگر به ساکهای سنگین عادت میکنم. عادت میکنم تا اینکه ناگهان کل زندگیام میشود فقط یک کیف دستی که از لباس زیر گرفته تا کتابها و جزوههایم را درون خودش بلعیده است و منی که 70 ـ 80 روز سمنان میماندم، به یکباره هفتهای 700 کیلومتر در سفر هستم.
مامان راست میگوید؛ همهی آن سبزی و بادمجان و پیاز سرخکردهای که برایم میگذاشته است، همهی آن برنجها و شکرها و قندها، برای زنده ماندن در بیابانهای سمنان بوده است؛ جایی که هیچ پیازداغی به داغی پیازداغهای مامان نبوده است و من برای فهمیدن این موضوع، سه سال از عمرم را تلف کردهام.
سال سوم دانشگاه است که به فکر کارکردن و پولدرآوردن میافتم و تنها پیشنهاد کاری مناسب هم تهران است. یادم نمیآید اولین داستانی که نوشتم چه زمانی بود اما قطعاً شروع جدی داستاننویسی من از همان سفرها بوده است. هنوز یادم نرفته است که چیزی که بیشتر از آن ساکهای سنگین من را آزار میداد، سوالهای مسخره و حرفزدنهای کسالتبار همسفران اجباری من در اتوبوس بوده است اما کمکم وضع به کلی تغییر میکند.
یعنی «داستاننویسی» من را از گوشه تنهاییها و یادداشتهای شخصیام جدا کرده است؟ استاد میگفت ما داستاننویسها آدمهای فضولی نیستیم، فقط کمی در جزئیات اطرافمان دقیق میشویم و من میگویم: «گاه ساعتها به اطرافیانمان فکر میکنیم؛ به دردهایشان، به شادیهایشان و به دوستداشتنهایشان».
سفرهای هفتگی که شروع میشود، دیگر از گپزدن با همسفران کوپه قطار یا مسافر صندلی کناریام در اتوبوس خسته نمیشوم. گاه دانشجوهای ورودی جدیدی را میبینم که تنها دغدغهشان چطور لباسپوشیدن و حرفزدن با همکلاسیهای جنس مخالفشان در دانشگاه است. سفرها که شروع میشود، داستانها رنگ و روی دیگری میگیرند، داستانها بوی زندگی واقعی را میگیرند، داستانها دیگر آن داستانهای لوس سریالهای تلویزیونی نیست. سفرها که شروع میشود کمکم حس «مردشدن» را درک میکنم؛ وقتی که خستگی بعدازظهر مسافران مترو را میبینم، وقتی که خوابآلودگی مسافران صبح را هنگامی که سرشان روی شانههای من میافتد، درک میکنم. سفرها که شروع میشود، خیلی از داستانها تکراری میشوند.
یک ماهی بود که دوست داشتم دوباره سمنان را ببینم. بلیط قطار را که گرفتم، ترس به جانم افتاد. حس عجیب یک برگشتن ناگهانی. بالاخره جرات کردم تا دوباره سوار قطار سمنان بشوم. قطاری که مقصدش مشهد بود و من مثل تمام آن سفرهایی که ساعت 9 شب سوار اتوبوس مشهد میشدم و به امید اینکه خواب بمانم تا سمنان را رد کنم، دوست داشتم این بار با چشم باز سمنان را رد کنم. رد کردنی که هیچ وقت اتفاق نیافتاد، مثل تمام آن ماه رمضانهایی که با خنده میگفتیم ای کاش یک بار یادمان برود و یک دل سیر غذا بخوریم و هیچ وقت...
یک بار از رضا امیرخانی در مورد ضعفهای داستاننویسیام پرسیدم و او در آن چند ساعتی که با هم همسفر شده بودیم آنقدر از سفرها و خاطرههایش گفت که ایمان پیدا کردم که هیچ داستان خوبی پشت میز تحریر نویسنده اتفاق نمیافتد و هیچ داستان خوبی بدون تعامل با آدمها خلق نخواهد شد. «تنهایی» بزرگترین قاتل نویسندههای موفق است، زمانی که در عدم تعامل با آدمها، کمکم دایره واژگانشان هم محدود و محدودتر میشود.
همسفران این دفعهی کوپه قطار از همان دانشجوهای بیدغدغه سال اولی هستند و همسفران کوپهی کناری، دخترهای سال اولی که سر و صدا و خندههایشان کل واگن را پر کرده است. بین این همه سر و صدا، یادداشتم نیمهکاره مانده است. وسایلم را جمع میکنم. چشمهایم را میبندم و صدای* حامد زمانی را زیاد میکنم. آخرین باری که سمنان آمدم چند سال پیش بود؟ اگر این آخرین سفرم به سمنان باشد چی؟ هنوز هم دوست دارم که با همسفرانم همکلام بشوم؟ این ورودیهای جدید چند سال برای بزرگشدن زمان لازم دارند؟
هیچ کس نمیدانست این سفر فقط برای دیدن یک دوست قدیمی است. دیداری که کمتر از یک ساعت طول میکشد... «محمدرضا اخلاقی» چقدر تغییر کرده است؟ خندهام میگیرد. از آخرین باری که دیده بودمش 10 کیلو چاقتر شده است و من در این مدت 10 کیلو لاغرتر... احساس میکنم مسیر برگشت طولانیتر شده است... صدای حامد زمانی بالا و پایین میرود، پلکهایم سنگین میشود اما خوابیدن فایدهای ندارد، آخر این مسیر ترمینال جنوب است...
* آهنگ «آخرین قدم» با صدای حامد زمانی