به خاطر بچهها
از دیوار خانه که بالا رفتم و نگاهی به حیاط انداختم، غیر از جوجهها کسی داخل حیاط نبود. آرام آرام رفتم و پشت جعبههای روی سقف اتاقک گوشهی حیاط قایم شدم. خواستم از دیوار پایین بپرم که با صدای باز شدن در اتاق، دوباره پشت جعبهها مخفی شدم.
زن با بشقابی در دستش از پلهها پایین میآمد و جوجهها که از دیدنش حسابی خوشحال بودند، با جیغ و فریادهای ممتد منتظر باز شدن در قفس بودند. چندین بار این صحنه را دیده بودم. در که باز شد، هر کدام به سرعت از قفس بیرون پریدند و از زیر دستهای زن فرار کردند. به نظرم زن دلش برای جوجهها میسوخت. چون با اینکه موفق شد یکی از آنها را بگیرد اما با کمی نوازش رهایش کرد. جوجهها که در قفس نباشند، گرفتنشان برای من کار سختی نیست.
در اتاق باز مانده بود و بچه کوچک زن که هنوز نمیتوانست مثل مادرش روی دو پا راه برود تا لب پلهها آمده بود. دفعهی پیش که این کار را کرد از پلهها پایین افتاد و جیغ و فریادش کل محله را برداشت.
آن روز هنوز سه قلوهایم به دنیا نیامده بودند. روی دیوار نشسته بودم و لباس شستن زن را نگاه میکردم. زیر لب چیزهایی میگفت که نمیفهمیدم. چشمهایش خیس بود و گاهی آنها را به لباسش میمالید. اولین بار بود که میدیدم بچهی او راه میرود. تا لب پلهها که آمد... زن پرید و از روی زمین بچه را برداشت. نشست روی پله و بچه را در آغوش گرفت. ای کاش زبان آدمها را میفهمیدم.
ترسیدم مثل دفعهی قبل، بچه از پلهها پایین بیافتد. فریاد زدم: «بچه نیافته!» زن بدون اینکه به سمت بچه برگردد، نگاهش که به من افتاد، بلند بلند شروع کرد به حرف زدن. گفتم: «دفعهی پیش یادت رفته؟ صورت بچه کبود شد...» دمپایی را از پایش درآورد و به سمت من پرت کرد. جا خالی دادم. دمپایی خورد توی سر مرد خانه بغلی که باغچه را آب میداد. از فکر بچه بیرون آمدم. دوباره که پشت جعبهها مخفی شدم، دیگر زن را نمیدیدم. مرد خانه بغلی بلند حرف میزد. شلنگ آب را روی زمین انداخته بود و دمپایی در دستش را بالا و پایین میبرد. زنی از اتاق خانهشان بیرون آمد و رو به مرد شروع به حرف زدن کرد. مرد دمپایی را پرت کرد گوشهی حیاط. اما انگار پشیمان شده باشد دوباره به سمت دمپایی رفت. خم شد که دمپایی را بردارد. داد زدم: «میلهی بالای سرت...» اما حواسش به من نبود.
چند هفتهی پیش سر زنِ خانه موقع شستن حیاط به این میله خورد و نمیدانم چرا همان جا روی زمین دراز کشید. من که از کار آدمها سر در نمیآورم. همان موقع مرد خانه که وارد حیاط شد با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد و وقتی که میخواست از پلهها پایین بیاید پایش سر خورد و پرت شد وسط حیاط. چند لحظه توی آبهای وسط حیاط غلت زد. از این کار چندشم شد. آدمها موجودات عجیب و غریبی هستند.
مرد موقع بلند شدن سرش به میله خورد اما مثل دفعهی پیشِ زن، توی حیاط نخوابید. هر چند مطمئن نبودم که این بار زن از پلهها بیافتد و وسط حیاط غلت بزند اما گفتم «خدا را شکر». مرد که انگار این بار صدای من را شنیده باشد، به طرفم برگشت و دمپایی را به سمت من پرت کرد. عقب رفتم اما به جعبههای پشت سرم گیر کردم. دمپایی محکم توی صورتم خورد. دردم آمد. گریه کردم. گفتم: «چرا من را میزنید؟! به خدا بچههایم گرسنه هستند. فقط شیر میخورند. من هم که...» این بار شلنگ آب را به سمت من گرفت. ای کاش آدمها زبان ما را میفهمیدند.
موقع رد شدن از روی دیوار، زن با جوجههایش بازی میکرد. نمیدانم چرا احساس گرسنگی بیشتری میکردم. داخل کوچه پریدم و ناامیدانه میرفتم. از وقتی که مردم، شبها پلاستیک غذاهایشان را بیرون میگذارند، غذای کمتری گیر ما گربهها میآید. در این فکرها بودم که پلاستیک بزرگی را سر کوچه دیدم. سرعت قدمهایم بیشتر شد. گربهی دیگری در کوچه نبود. با پنجههایم پلاستیک را پاره کردم. خدا را شکر پلاستیکهای الان مثل پلاستیکهای قدیم سفت و محکم نیستند. «مرغ! خدایا شکرت. چقدر هوس مرغ کرده بودم». نمیفهمم چرا آدمها غذاهایشان را توی کوچه میگذارند. بعضی وقتها که تکههای مرغ را کنار هم میگذارم، تقریبا یک مرغ کامل میشود. باز هم خدا را شکر که به فکر ما گربهها هم هستند. اگر «مَمی» اینجا بود میگفت: «اینقدر نخور! هیکلت بدریخت میشهها! دیگه نمیتونی از روی دیوار بپری...»
یک سال پیش که هنوز گربهی بالغی نشده بودم، سر همین کوچه «مَمی» را دیدم. جثهاش از من بزرگتر بود ولی همسن بودیم. مشغول غذا خوردن بود. لبخند زد: «من سیر شدم. تو میخوری؟» اولین باری بود که کسی همچین سوالی از من میکرد. تا آن موقع چندین بار سر غذا با گربههای دیگر دعوا کرده بودم. خندیدم. کمی عقب نشست و غذا خوردن من را نگاه کرد. پرسیدم: «کجا زندگی میکنی؟» گفت: «مگه تو جای ثابتی داری؟» گفتم: «آره. توی خونه متروکهای همین اطراف». گفت: «خوش به حالت». گفتم: «خونهی بزرگیه. نمیای پیش ما؟». کمی دمش را تکان داد و پشت گردنش را خاراند: «بهش فکر میکنم.»
دلم شور زد. یاد بچهها افتادم. به خانه متروک که رسیدم دو تا بچهآدم دنبال بچهها کرده بودند. از روی دیوار روی سر یکی از بچهآدمها پریدم و صورتش را چنگ زدم. جیغ که زد آن یکی هم ایستاد. سنگ برداشت و به سمت من پرت کرد. به طرفش هجوم بردم و صورتش را چنگ گرفتم. صورتشان خونی شده بود. گفتم: «حقتون بود». «حقتون بود» را چنان محکم گفتم که بچهآدمها چند قدم عقب رفتند و بعد هم فرار کردند. بچهها به طرفم آمدند. فقط ترسیده بودند. همینطور که شیر میخوردند دلداریشان دادم و نوازششان کردم. میدانستم که بچهآدمها دوباره برمیگردند. به بچهها چند جای مخفی خانه را نشان دادم که اگر دوباره آمدند، آنجا پناه بگیرند. ای کاش «مَمی» اینجا بود.
با «ممی» که به خانه متروک آمدیم استقبال از او چندان گرم نبود ولی کمکم به او عادت کردند. مخصوصاً وقتی که گربههای محلهی پایین میخواستند خانه را به زور از ما بگیرند و «ممی» حسابی آنها را ترسانده بود. از همان روز به بعد «ممی» صبحها آموزش جنگیدن و پنجول کشیدن سریع را به من یاد میداد. یک بار پرسیدم: «این چیزها را از کجا یاد گرفتی؟» انگار از شنیدن این سوال غافلگیر شده باشد کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «من گربهی خونگی بودم». فکر کردم شوخی میکند. اما این جمله را چنان با غصه گفت که لبخند روی لبم محو شد.
گفتم: «خونگی؟! گربههای خونگی که همه چاق و لوس و خپل هستند...» گفت: «از اون خونهها که فکر میکنی نه. بچه که بودم مردی منو از پیش خونوادهام دزدید و به خونهاش برد. تنها زندگی میکرد. روزها که از خانه بیرون میرفت، من را در انباری میانداخت. بدون آب و غذا. اولش از اون تاریکی میترسیدم. بعد از ظهر که میآمد تکهای گوشت برایم میآورد اما قبلش تکه گوشت را بالا و پایین میبرد، من را کتک میزد و مجبورم میکرد که گوشت را ازش بگیرم. گوشت را که میگرفتم نوازشم میکرد. دیگه به این وضعیت عادت کرده بودم. یک بار که مجبور شدم گوشت را از میلهی فلزی داغی دربیاورم، بدجور دستهایم سوخت. جای سوختگی را ببین!» هیچ وقت آن جای سوختگی را روی دستش ندیده بودم.
شیر خوردن بچهها که تمام شد، خوابشان برد. با چشمهای بسته، صداهای توی کوچه را گوش میدادم. سه چهار روزی گذشت اما سر و کله بچهآدمها پیدا نشد. شبها قبل از اینکه ماشین بزرگ با آدمهای یکشکلش، پلاستیکهای غذای آدمهای محله را ببرند، چرخی توی کوچه میزدم و چیزی برای خوردن پیدا میکردم. دو روزی بود که خانهی سر کوچه دیگر پلاستیکی دم در نمیگذاشت. با وجود چند تا گربهی دیگر محله هم از پلاستیکها، غذای چندانی گیر ما نمیآمد. چند روزی را همینطور گذراندم. گرسنه که میماندم، شیر چندانی هم نداشتم. تصمیم گرفتم به سراغ جوجهها بروم.
جوجهها بیرون از قفس بازی میکردند و آدمی در حیاط نبود. از روی درخت انجیر پریدم وسط حیاط و دنبال یکی از آنها کردم. صدای جیغ و فریادشان بلند شد. پشت سرم صدای باز شدن در اتاق را هم شنیدم. چارهای نبود. حالا که وسط حیاط بودم باید کار را تمام میکردم.
احساس کردم چیزی از کنار گوشم رد شد. بیتوجه به سر و صدای زن، گردن جوجه را گرفتم و از درخت انجیر بالا رفتم. دویدم و وقتی به جعبههای روی اتاقک کنار حیاط رسیدم، دوباره به زن نگاه کردم. دلم برایش سوخت. یاد روزهایی افتادم که با ذوق و شوق به جوجهها آب و دانه میداد. یاد بچههای خودم افتادم. اگر کسی بچههای من را هم مثل جوجههای زن از مادرشان جدا کند چه کار باید بکنم؟ دو دل شدم. جوجهای که به دندان گرفته بودم تکان نمیخورد. خواستم از زن عذرخواهی کنم اما...
به سرعت از روی دیوارها رد شدم. به خانه آخر که رسیدم، پریدم داخل کوچه. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. بوق بلندی زد. ترسیدم. جوجه از دهانم بیرون افتاد. عقب رفتم و دوباره بالای دیوار پریدم. مرد که از ماشین پیاده شده بود با پا جوجه را به کناری انداخت. صدای تپشهای قلبم را میشنیدم. مرد با ماشین وارد خانهی سر کوچه شد. فکرش را هم نمیکردم. یعنی...
با «ممی» که بودم از هیچ گربهای نمیترسیدم. حتی از آدمها و بچهآدمها. با اینکه خیلی وقتها از آدمها فرار میکردیم اما همین فرار کردن هم برای من لذتبخش بود. بارها آدمها را اذیت کرده بودیم که دنبالمان کنند و با هم فرار کنیم.
سالن بزرگی توی خیابان افتتاح شده بود که ظهرها و شبها آدمهای زیادی در آنجا غذا میخوردند. از خیابان میترسیدم. «ممی» که میدانست، اصراری برای رفتن نمیکرد. خودش میرفت و برای من هم غذا میآورد. چند بار سعی کرد به من هم «رد شدن از خیابان» را یاد بدهد. اما ترسوتر از این حرفها بودم. از صدای ماشینها و از بویی که میدادند میترسیدم.
گفتم: «بدجور هوس ماهی کردهام». گفت: «همین جا بمون». چند لحظه بعد آن طرف خیابان دیدمش که دست تکان میداد و چیزی به دهانش گرفته بود. به وسط خیابان که رسید... قبل از اینکه چشمهایش را برای همیشه ببندد، همان لبخند همیشگی را زد: «مواظب بچههایمان باش».
مرد که در حیاط را میبست، پلاستیک بزرگی را از گوشه حیاط برداشت و بیرون از خانه انداخت. آرام از دیوار پایین آمدم و جوجه را که حالا مطمئن بودم مرده است، به دهانم گرفتم.
دیگر هیچ وقت از پلاستیکهای سر کوچه غذا نخوردم.
بعدنوشت:
این داستان در سایت داستانک