کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

به خاطر بچه‌ها

شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۵۱ ق.ظ

از دیوار خانه که بالا رفتم و نگاهی به حیاط انداختم، غیر از جوجه‌ها کسی داخل حیاط نبود. آرام آرام رفتم و پشت جعبه‌های روی سقف اتاقک گوشه‌ی حیاط قایم شدم. خواستم از دیوار پایین بپرم که با صدای باز شدن در اتاق، دوباره پشت جعبه‌ها مخفی شدم.

زن با بشقابی در دستش از پله‌ها پایین می‌آمد و جوجه‌ها که از دیدنش حسابی خوشحال بودند، با جیغ و فریادهای ممتد منتظر باز شدن در قفس بودند. چندین بار این صحنه را دیده بودم. در که باز شد، هر کدام به سرعت از قفس بیرون پریدند و از زیر دست‌های زن فرار کردند. به نظرم زن دلش برای جوجه‌ها می‌سوخت. چون با اینکه موفق شد یکی از آنها را بگیرد اما با کمی نوازش رهایش کرد. جوجه‌ها که در قفس نباشند، گرفتنشان برای من کار سختی نیست.

در اتاق باز مانده بود و بچه کوچک زن که هنوز نمی‌توانست مثل مادرش روی دو پا راه برود تا لب پله‌ها آمده بود. دفعه‌ی پیش که این کار را کرد از پله‌ها پایین افتاد و جیغ و فریادش کل محله را برداشت.

 

آن روز هنوز سه قلوهایم به دنیا نیامده بودند. روی دیوار نشسته بودم و لباس شستن زن را نگاه می‌کردم. زیر لب چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. چشم‌هایش خیس بود و گاهی آنها را به لباسش می‌مالید. اولین بار بود که می‌دیدم بچه‌ی او راه می‌رود. تا لب پله‌ها که آمد... زن پرید و از روی زمین بچه را برداشت. نشست روی پله و بچه را در آغوش گرفت. ای کاش زبان آدم‌ها را می‌فهمیدم.

 

ترسیدم مثل دفعه‌ی قبل، بچه از پله‌ها پایین بیافتد. فریاد زدم: «بچه نیافته!» زن بدون اینکه به سمت بچه برگردد، نگاهش که به من افتاد، بلند بلند شروع کرد به حرف زدن. گفتم: «دفعه‌ی پیش یادت رفته؟ صورت بچه کبود شد...» دمپایی را از پایش درآورد و به سمت من پرت کرد. جا خالی دادم. دمپایی خورد توی سر مرد خانه بغلی که باغچه را آب می‌داد. از فکر بچه بیرون آمدم. دوباره که پشت جعبه‌ها مخفی شدم، دیگر زن را نمی‌دیدم. مرد خانه بغلی بلند حرف می‌زد. شلنگ آب را روی زمین انداخته بود و دمپایی در دستش را بالا و پایین می‌برد. زنی از اتاق خانه‌شان بیرون آمد و رو به مرد شروع به حرف زدن کرد. مرد دمپایی را پرت کرد گوشه‌ی حیاط. اما انگار پشیمان شده باشد دوباره به سمت دمپایی رفت. خم شد که دمپایی را بردارد. داد زدم: «میله‌ی بالای سرت...» اما حواسش به من نبود.

 

چند هفته‌ی پیش سر زنِ خانه موقع شستن حیاط به این میله خورد و نمی‌دانم چرا همان جا روی زمین دراز کشید. من که از کار آدم‌ها سر در نمی‌آورم. همان موقع مرد خانه که وارد حیاط شد با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد و وقتی که می‌خواست از پله‌ها پایین بیاید پایش سر خورد و پرت شد وسط حیاط. چند لحظه توی آب‌های وسط حیاط غلت زد. از این کار چندشم شد. آدم‌ها موجودات عجیب و غریبی هستند.

 

مرد موقع بلند شدن سرش به میله خورد اما مثل دفعه‌ی پیشِ زن، توی حیاط نخوابید. هر چند مطمئن نبودم که این بار زن از پله‌ها بیافتد و وسط حیاط غلت بزند اما گفتم «خدا را شکر». مرد که انگار این بار صدای من را شنیده باشد، به طرفم برگشت و دمپایی را به سمت من پرت کرد. عقب رفتم اما به جعبه‌های پشت سرم گیر کردم. دمپایی محکم توی صورتم خورد. دردم آمد. گریه کردم. گفتم: «چرا من را می‌زنید؟! به خدا بچه‌هایم گرسنه هستند. فقط شیر می‌خورند. من هم که...» این بار شلنگ آب را به سمت من گرفت. ای کاش آدم‌ها زبان ما را می‌فهمیدند.

موقع رد شدن از روی دیوار، زن با جوجه‌هایش بازی می‌کرد. نمی‌دانم چرا احساس گرسنگی بیشتری می‌کردم. داخل کوچه پریدم و ناامیدانه می‌رفتم. از وقتی که مردم، شب‌ها پلاستیک غذاهایشان را بیرون می‌گذارند، غذای کمتری گیر ما گربه‌ها می‌آید. در این فکرها بودم که پلاستیک بزرگی را سر کوچه دیدم. سرعت قدم‌هایم بیشتر شد. گربه‌ی دیگری در کوچه نبود. با پنجه‌هایم پلاستیک را پاره کردم. خدا را شکر پلاستیک‌های الان مثل پلاستیک‌های قدیم سفت و محکم نیستند. «مرغ! خدایا شکرت. چقدر هوس مرغ کرده بودم». نمی‌فهمم چرا آدم‌ها غذاهایشان را توی کوچه می‌گذارند. بعضی وقت‌ها که تکه‌های مرغ را کنار هم می‌گذارم، تقریبا یک مرغ کامل می‌شود. باز هم خدا را شکر که به فکر ما گربه‌ها هم هستند. اگر «مَمی» اینجا بود می‌گفت: «اینقدر نخور! هیکلت بدریخت میشه‌ها! دیگه نمی‌تونی از روی دیوار بپری...»

 

یک سال پیش که هنوز گربه‌ی بالغی نشده بودم، سر همین کوچه «مَمی» را دیدم. جثه‌اش از من بزرگ‌تر بود ولی هم‌سن بودیم. مشغول غذا خوردن بود. لبخند زد: «من سیر شدم. تو می‌خوری؟» اولین باری بود که کسی همچین سوالی از من می‌کرد. تا آن موقع چندین بار سر غذا با گربه‌های دیگر دعوا کرده بودم. خندیدم. کمی عقب نشست و غذا خوردن من را نگاه کرد. پرسیدم: «کجا زندگی می‌کنی؟» گفت: «مگه تو جای ثابتی داری؟» گفتم: «آره. توی خونه متروکه‌ای همین اطراف». گفت: «خوش به حالت». گفتم: «خونه‌ی بزرگیه. نمیای پیش ما؟». کمی دمش را تکان داد و پشت گردنش را خاراند: «بهش فکر می‌کنم.»

 

دلم شور زد. یاد بچه‌ها افتادم. به خانه متروک که رسیدم دو تا بچه‌آدم دنبال بچه‌ها کرده بودند. از روی دیوار روی سر یکی از بچه‌آدم‌ها پریدم و صورتش را چنگ زدم. جیغ که زد آن یکی هم ایستاد. سنگ برداشت و به سمت من پرت کرد. به طرفش هجوم بردم و صورتش را چنگ گرفتم. صورتشان خونی شده بود. گفتم: «حقتون بود». «حقتون بود» را چنان محکم گفتم که بچه‌آدم‌ها چند قدم عقب رفتند و بعد هم فرار کردند. بچه‌ها به طرفم آمدند. فقط ترسیده بودند. همین‌طور که شیر می‌خوردند دلداری‌شان دادم و نوازش‌شان کردم. می‌دانستم که بچه‌آدم‌ها دوباره برمی‌گردند. به بچه‌ها چند جای مخفی خانه را نشان دادم که اگر دوباره آمدند، آنجا پناه بگیرند. ای کاش «مَمی» اینجا بود.

 

با «ممی» که به خانه متروک آمدیم استقبال از او چندان گرم نبود ولی کم‌کم به او عادت کردند. مخصوصاً وقتی که گربه‌های محله‌ی پایین می‌خواستند خانه را به زور از ما بگیرند و «ممی» حسابی آنها را ترسانده بود. از همان روز به بعد «ممی» صبح‌ها آموزش جنگیدن و پنجول کشیدن سریع را به من یاد می‌داد. یک بار پرسیدم: «این چیزها را از کجا یاد گرفتی؟» انگار از شنیدن این سوال غافلگیر شده باشد کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «من گربه‌ی خونگی بودم». فکر کردم شوخی می‌کند. اما این جمله را چنان با غصه گفت که لبخند روی لبم محو شد.

گفتم: «خونگی؟! گربه‌های خونگی که همه چاق و لوس و خپل هستند...» گفت: «از اون خونه‌‌ها که فکر می‌کنی نه. بچه که بودم مردی منو از پیش خونواده‌ام دزدید و به خونه‌اش برد. تنها زندگی می‌کرد. روزها که از خانه بیرون می‌رفت، من را در انباری می‌انداخت. بدون آب و غذا. اولش از اون تاریکی می‌ترسیدم. بعد از ظهر که می‌آمد تکه‌ای گوشت برایم می‌آورد اما قبلش تکه گوشت را بالا و پایین می‌برد، من را کتک می‌زد و مجبورم می‌کرد که گوشت را ازش بگیرم. گوشت را که می‌گرفتم نوازشم می‌کرد. دیگه به این وضعیت عادت کرده بودم. یک بار که مجبور شدم گوشت را از میله‌ی فلزی داغی دربیاورم، بدجور دست‌هایم سوخت. جای سوختگی را ببین!» هیچ وقت آن جای سوختگی را روی دستش ندیده بودم.

 

شیر خوردن بچه‌ها که تمام شد، خوابشان برد. با چشم‌های بسته، صداهای توی کوچه را گوش می‌دادم. سه چهار روزی گذشت اما سر و کله بچه‌آدم‌ها پیدا نشد. شب‌ها قبل از اینکه ماشین بزرگ با آدم‌های یک‌شکلش، پلاستیک‌های غذای آدم‌های محله را ببرند، چرخی توی کوچه می‌زدم و چیزی برای خوردن پیدا می‌کردم. دو روزی بود که خانه‌ی سر کوچه دیگر پلاستیکی دم در نمی‌گذاشت. با وجود چند تا گربه‌ی دیگر محله هم از پلاستیک‌ها، غذای چندانی گیر ما نمی‌آمد. چند روزی را همین‌طور گذراندم. گرسنه که می‌ماندم، شیر چندانی هم نداشتم. تصمیم گرفتم به سراغ جوجه‌ها بروم.

جوجه‌ها بیرون از قفس بازی می‌کردند و آدمی در حیاط نبود. از روی درخت انجیر پریدم وسط حیاط و دنبال یکی از آنها کردم. صدای جیغ و فریادشان بلند شد. پشت سرم صدای باز شدن در اتاق را هم شنیدم. چاره‌ای نبود. حالا که وسط حیاط بودم باید کار را تمام می‌کردم.

احساس کردم چیزی از کنار گوشم رد شد. بی‌توجه به سر و صدای زن، گردن جوجه را گرفتم و از درخت انجیر بالا رفتم. دویدم و وقتی به جعبه‌های روی اتاقک کنار حیاط رسیدم، دوباره به زن نگاه کردم. دلم برایش سوخت. یاد روزهایی افتادم که با ذوق و شوق به جوجه‌ها آب و دانه می‌داد. یاد بچه‌های خودم افتادم. اگر کسی بچه‌های من را هم مثل جوجه‌های زن از مادرشان جدا کند چه کار باید بکنم؟ دو دل شدم. جوجه‌ای که به دندان گرفته بودم تکان نمی‌خورد. خواستم از زن عذرخواهی کنم اما...

به سرعت از روی دیوارها رد شدم. به خانه آخر که رسیدم، پریدم داخل کوچه. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. بوق بلندی زد. ترسیدم. جوجه از دهانم بیرون افتاد. عقب رفتم و دوباره بالای دیوار پریدم. مرد که از ماشین پیاده شده بود با پا جوجه را به کناری انداخت. صدای تپش‌های قلبم را می‌شنیدم. مرد با ماشین وارد خانه‌ی سر کوچه شد. فکرش را هم نمی‌کردم. یعنی...

 

با «ممی» که بودم از هیچ گربه‌ای نمی‌ترسیدم. حتی از آدم‌ها و بچه‌آدم‌ها. با اینکه خیلی وقت‌ها از آدم‌ها فرار می‌کردیم اما همین فرار کردن هم برای من لذت‌بخش بود. بارها آدم‌ها را اذیت کرده بودیم که دنبالمان کنند و با هم فرار کنیم.

سالن بزرگی توی خیابان افتتاح شده بود که ظهرها و شب‌ها آدم‌های زیادی در آنجا غذا می‌خوردند. از خیابان می‌ترسیدم. «ممی» که می‌دانست، اصراری برای رفتن نمی‌کرد. خودش می‌رفت و برای من هم غذا می‌آورد. چند بار سعی کرد به من هم «رد شدن از خیابان» را یاد بدهد. اما ترسوتر از این حرف‌ها بودم. از صدای ماشین‌ها و از بویی که می‌دادند می‌ترسیدم.

گفتم: «بدجور هوس ماهی کرده‌ام». گفت: «همین جا بمون». چند لحظه بعد آن طرف خیابان دیدمش که دست تکان می‌داد و چیزی به دهانش گرفته بود. به وسط خیابان که رسید... قبل از اینکه چشم‌هایش را برای همیشه ببندد، همان لبخند همیشگی را زد: «مواظب بچه‌هایمان باش».

 

مرد که در حیاط را می‌بست، پلاستیک بزرگی را از گوشه حیاط برداشت و بیرون از خانه انداخت. آرام از دیوار پایین آمدم و جوجه را که حالا مطمئن بودم مرده است، به دهانم گرفتم.

دیگر هیچ وقت از پلاستیک‌های سر کوچه غذا نخوردم.

 

بعدنوشت:

این داستان در سایت داستانک


نظرات  (۴۶)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

سلام.
فوق العاده بود. اولش گفتم این کیه که رفته روی دیوار خونه مردم؟! (:
پاسخ:
سلام.
چشم چرانی؟ وای وای وای وای
(:
سلام. 
دیگه زدید توی خط گربه ها؟
آدم ها چی کم داشتند؟
پاسخ:
سلام.
گاهی همه چیز را نمی توان از زبان انسان ها شنید...
سلام 
این فلاش بک ها فوق العاده بود. یعنی آدم داستان عاشقانه بنویسه اما زبان یه گربه (:
آخرش خیلی غمناک بود ):
منتظر نظرتون در مورد آخرین پستم هستم.

پاسخ:
سلام
ممنون. حتما
  • سهیلا مردانی
  • مزخرف و چرت و لوس بود!!! مثل همان گربه خانگی!
    پاسخ:
    ممنون که نظر دادید. نکات منفی و ضعیف داستان را دقیق تر بنویسید.
    "ممی" ؟! (:
    اسم گربه ای هم یاد گرفتیم.
    دمت گرم. عالی بود.
    پاسخ:
    (:

    بسیـــــــــــــار عالی ...

    جور دیگر باید دید ...

    خیلی خوب بود.

    پاسخ:
    ممنون از لطف شما.
    سلام سیدم
    هیچ وقت حس نمی کردم گربه ها هم همچین حس های خوبی داشته باشند (:
    یعنی گربه ها هم عاشق می شوند؟
    «من راوی» از زبون گربه...
    تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
    عالی بود.
    پاسخ:
    سلام.
    ممنون.
    همه در این دنیا عاشقند بجز ابلهان و دیوانگان...
  • مهدی اسلامی
  • اگر «مَمی» اینجا بود می‌گفت: «اینقدر نخور! هیکلت بدریخت میشه‌ها! دیگه نمی‌تونی از روی دیوار بپری...»
    این جمله دیگه آخرش بود (((:
    روز مرد بر مردهای مظلوم مبارک (:
    پاسخ:
    (:
    سلام
    خوب می دونی که خیلی اهل داستان و ادبیات و این حرفا نیستم و نمی تونم به عنوان یک حرفه ای نظر بدم؛ اما چون می خواستی نظر ما رو هم بدونی به عنوان یک خواننده و در حد عقل و فهم خودم می نویسم:
    داستان گیرایی بود و تقریبا طوری بود که خواننده دوست داشت تا آخر بخونه. خصوصا ابهامی که وسط داستان ازش پرده برداری می شه و خواننده می فهمه طرف گربه بوده.
    یک دیدگاه متفاوت ارائه شد و حداقل من ندیده یا نشنیده بودم که یک نویسنده از زبان موجودی حرف هایی رو نقل کنه که با پیشینه های ذهنی خواننده ها سازگاری نداره. این تلنگری بود که خواننده متوجه بشه این اتفاق ممکنه در مورد هر موضوع یا فرد دیگه ای صادق باشه. پی نباید تفکرات و باورهای خودش رو قطعی بدونه: «... شاید یه طور دیگه باشه».
    به نظرم نیمه ی دوم داستان، یعنی از وقتی رمزگشایی انجام می شه، جذابیت و گیرایی داستان کمتر می شه هرچند حرف های بهتری زده می شه و موضوعات متنوع تر و جالب تری طرح می شه. در واقع نیمه ی اول خوش ساخت تر از نیمه ی دومه. نصفه ی اول کارگردانی خوبی داره و نیمه ی دوم تم یا داستان خوبی.
    چند جمله ای هم به نظرم مفهوم نبود. گفتم شاید اشکال از خودم باشه بنابراین یکی دو نمونه رو برات می نویسم:
    1. نوشتی: «جوجه‌ها که در قفس نباشند، گرفتنشان کار سختی نیست». انگار باید عکسش درست باشه؛ یعنی «جوجه ها که در قفس باشند، گرفتنشان کار سختی نیست» یا «جوجه ها که در قفس نباشند، گرفتنشان کار سختی است.» اما همینجاست که خواننده باید مراقب باشه منظور راوی گرفتن برای خودشه نه برای زن. اما چون این جمله متصل به روایت داستان اون زنه، تشخیص این موضوع در اون فاصله ی کوتاه و بعد از تعریف و تصویرسازی مفصلی که در مورد زن و بچه و حیاط و ... صورت گرفته و خواننده رو غرق در اون صحنه کرده سخته.

    2. به نظرم جمله ی «در اتاق که باز بود، بچه کوچک زن که هنوز نمی‌توانست مثل مادرش روی دو پا راه برود تا لب پله‌ها آمده بود.» رو می تونستی با ادبیات بهتری بنویسی. دو تا که در فاصله ی کمی اومده که خیلی جالب نیست. مثلا می شد بنویسی: «در اتاق باز مونده بود و بچه کوچک ...».

    3. در این جمله هم گویا زمانبندی رو در صرف افعال رعایت نکردی: «دفعه‌ی پیش که این کار را کرد از پله‌ها پایین افتاد و جیغ و فریادش کل محله را برداشته بود.» فعل آخر نزدیک تر از دو فعل دیگه اتفاق افتاده؛ پس منطقی تر اینه که جمله اینطور بازنویسی بشه: «دفعه ی پیش که این کار را کرده بود از پله ها پایین افتاد و جیغ و فریادش کل محله را برداشت.» یا هر طور دیگه ای که با سلیقت هماهنگ باشه.

    ببخشید از روده درازی سید جان

    پاسخ:
    سلام.
    واقعا ممنون از نظر کارشناسیت ایمان جان.
    من تخصصی در نوشتن داستان عاشقانه ندارم. هیچ وقت هم نتوانستم عاشقانه خوبی بنویسم. این بار اما سعی کردم از زبان یک گربه بنویسم. نگاهی متفاوت به کارهایی که ما می کنیم. مثل وقتی که آشغال بیرون می گذاریم و گربه ها این آشغال ها را غذا می بینند یا موارد دیگر.
    موارد ابهام داستان و جملاتی را که تذکر داده بودی، بسیار عالی بود. الان در بازبینی مجدد اصلاحش می کنم.
    باز هم ممنون از اینکه وقت گذاشتی برای این متن پر از اشکال ما.
    به امید دیدار
    کوچولو را از طرف من ببوس (:
  • مریم صداقتی
  • نوشته اید "گفتم: «بدجور هوس ماهی کرده‌ام»." یعنی گربه هه شوهرش را به کشتن داده؟؟؟
    پاسخ:
    واقعاً همچین برداشتی از داستان کردید؟
    |:
    سلام.
    چند نکته در داستان شما بدجور توجه من را خودش جلب کرد:
    1) ابتدای داستان، خواننده تصور می کند که انسانی ـ که حالا می تواند دزد یا هر کس دیگری باشد ـ یواشکی میخواهد وارد خانه ای شود. تعلیق خوبی دارد که با جملاتی چون «روی دیوار نشسته بودم و لباس شستن زن را نگاه می‌کردم.» و «ای کاش آدم‌ها زبان ما را می‌فهمیدند.» حالت معماگونه هم می گیرد.
    2) ممکن است آدم از جایی ارتزاق کند که هیچ وقت نفهمد آن مال یا غذا از طرف چه کسی به او رسیده است. گربه عاشق غذای سر کوچه شده است و تا آخر داستان از آشغال هایی که دم در هست با فعل "گذاشتن" استفاده می کند اما وقتی متوجه می شود که صاحب خانه سر کوچه کسی است که «ممی» را کشته است، این بار از فعل «انداختن» استفاده می کند.
    چند نکته ی دیگر هم به ذهنم رسید که اگر فرصت کردم بعدا برایت می نویسم.

    پاسخ:
    سلام. نکته های خوبی را پیدا کردید. منتظر بقیه نکات شما هستم.
    سلام
    تلاشت برای اینکه از دونسته های آدم ها فاصله بگیری خیلی خوب بود. مثل همون کیسه های غذای آدم ها، سالن بزرگ توی خیابون، اسم نداشتن آدم ها، عدم تشخیص پسر یا دختر بودن "بچه آدم ها"، عدم معرفی زن و شوهر بودن اون مرد و زن خانه همسایه و...
    اما گاهی واقعا احساس می کردم که راوی داستان یک انسان است. (:
    حس عاشقانه داستان عالی بود. خصوصا این جمله دردناک «ای کاش ممی اینجا بود» که دیگه آخرش بود.
    منتظر مطالب دیگرت هستم.
    پاسخ:
    سلام. 
    این به خاطر "من راوی" خاص داستان هست. چند روز به این داستان فکر کرده بودم. سخت است جای یک گربه باشی...
    «ای کاش ممی اینجا بود»...
    ممنون از نظرت.
    سلام...
    عید ولادت حضرت امیر با تاخیر مبارک...
    التماس دعا...
    پاسخ:
    سلام.
    سلام
    از خوندن این داستان حس خوبی بهم دست داد...
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    پاسخ:
    سلام
    چه خوب
    چه عالی
    جملات کوتاه، داستان گیرا ... عالی بود.
    پاسخ:
    ممنون.

    سلام

    بعد از چند روز ماندن در آن پادگان لعنتی واقعا داستان لذت بخشی را خواندم

    برعکس خیلی ها که ابتدای داستان فکر کردند قضیه چشم چرانی و ... است از همان ابتدا فهمیدم که راوی داستان یک گربه است

    با توجه به اینکه پراکنده نویسی امروز یکی از متداول ترین روش های داستان نویسی است اما شالوده کار را خوب حفظ کردی هر چند من خودم چندان با این پراکنده نویسی ها و از این شاخه به آن شاخه پریدن ها چندان خوشم نمیاید!

    دو تا بوس سفت برای سید مان

     

    پاسخ:
    سلام.
    غصه نخور، تموم میشه اون پادگان لعنتی (:
    دیگه تو که میدونی من چقدر گربه ها را دوست دارم (:
    ممنون.
  • امضا محفوظ
  • این میکاییل از اولشم همه چیز رو از اول میفهمه ٬ اصن هم نمیگه هان!!؟ :))
    خوب بود فقط سید جان ممی اسم مرده؟
    ینی اسم شخص اول داستان همونه که لولو برده؟؟؟؟
    بعدشم ادم اولشو میخونه یاد چش چرونی های مرادی کرمانی میوفته:))))
    از معدود نوشته هایی بود که تا اخر خوندم
    خسته نباشی
    پاسخ:
    این میکاییل هوشش خوبه (:
    «ممی» اسم گربه نر هست! پیشنهاد میکنم یه ترم بیای پیشم تا کلیات ادبیات گربه ها را بهت آموزش بدم. ((((((:
    ممنون که تا آخرش تحمل کردی.
  • مهدیه مهدوی
  • بسم الله...

    سلام.
    " قبل از اینکه چشم‌هایش را برای همیشه ببندد، همان لبخند همیشگی را زد..."
    هیچ کجای داستان مثل این دو جمله برای من قشنگ و " غمگین " نبود.
    یاد گربه ی خودم افتادم. گربه ای که تنها دوست و همدم دوران کودکی ام بود. گربه ای سفید با تکه های "مشکی" رنگ روی پوستش. از اول تا سوم ابتدایی، همراهِ همیشگی تک تکِ روزهای مدرسه رفتنم بود. رفت و برگشت... رفت و برگشت... اما یک روز رفت و...برنگشت. چشمهایش را برای همیشه بست و من برای آخرین بار همان لبخند همیشگی اش را هم ندیدم حتا.....
    راستی استاد در کامنتهایتان نوشته بودید: همه در این دنیا عاشقند به جز ابلهان و دیوانگان! خواستم بگویم بلعکس، تنها دیوانگان هستند که از دیوار عشق بالا می روند.
    " همه " ی دیگر دنیا سرشان را تا ته فرو برده اند در لاک ناگزیری عقل و منطق شان!

    التماس دعا، یا علی مدد....

    پاسخ:
    سلام
    گربه ها موجودات دوست داشتنی و عجیبی هستند.
    معنای آن جمله ای که از بین کامنت ها انتخاب کرده بودید، دقیقا همین است که فرمودید. یک جمله با کلماتی متناقض.
    ممنون از این که سر زدید.
    یا علی
    سلام
    "ای کاش زبان آدم ها را می فهمیدم"
    یعنی زبان نوشته های شما هم خودش یک ترم تحصیلی آموزش می خواهد. (:
    فوق العاده بود.
    پاسخ:
    سلام
    ای کاش زبان آدم ها را می فهمیدیم.

    سلام
    "بارها آدم‌ها را اذیت کرده بودیم که دنبالمان کنند و با هم فرار کنیم"
    جملات خاصی در این داستان کوتاه وجود دارد که هر کدام تفسیر خاص خودشان را دارند. از این نظر داستان خیلی خوبی بود. اما باید در زمینه تکنیک های داستانی بیشتر کار کنید. از داستان های قبلی که قوتش بیشتر بود؛ خصوصا فلاش بک های به موقع در داستان و غیر خطی بودن آن که عالی تر هم شده بود. 
    موفق باشید و قلمتان نورانی
    یا علی
    پاسخ:
    سلام.
    در اینکه جملات و کلمات این داستان، هیچ کدام اتفاقی نیستند، شک نکنید. برداشت های فرامتنی خودتان از داستان را هم برایم بنویسید.
    این داستان ها بیشتر تمرین نوشتن هست.
    ممنون از نظر لطف شما.
    یا علی
    سلام
    این نوع نوشته ها و داستان ها قرار است چه دردی از جامعه ما بردارد؟ قرار است چه بار زمین مانده ای را جا به جا کند؟ جز اینکه چند لحظه ای باعث غفلت از زندگی واقعی شود؟!
    خیال هم چندان چیز خوبی نیست...
    به واقعیت برگردید!!!
    پاسخ:
    سلام
    این طور که شما نوشته اید اصلاً دردی را دوا نکند بهتر است!
    بگذارید ما در خیال خودمان باشیم و شما هم در واقعیت خیالی خودتان!
    عزت زیاد!
    با مطلب رالی ایرانی ... نه این الگو را نمی خواهم بروزم اگر موافقید به اشتراک بگذارید تا این اثر ادامه پیدا نکند ...
  • حمید بخشی زاده
  • سلام
    سالروز وفات حضرت زینب (س) تسلیت باد.
    نگاه جالبی به زندگی دارید.
    التماس دعا

    پاسخ:
    سلام
    ممنون.

    سلام. والبته که نظر ما در میان نظرات خوب دوستان دیگر گم است. بهر حال جسارتی می کنیم.
    داستان جالب و قشنگ و بکری بود. بقول دوستان گاهی جملاتی بکار برده اید که معنا ومفهومی خاص دارد.
    گاهی هم جملات را پیچیده بیان کرده اید که میشد ساده تر گفت.
    از چند جا خیلی خوشم آمد؛
    مثلا
    نگاهش که به من افتاد، بلند بلند شروع کرد به حرف زدن...
    مرد خانه بغلی بلند حرف می‌زد. ...
    زنی از اتاق خانه‌شان بیرون آمد و رو به مرد شروع به حرف زدن کرد... و جاهای دیگری که آدمها "حرف" می زدند.

    براستی که چقدر خوب که در مرام گربه ها فحش وناسزا مفهومی ندارد...

    والبته عاشقانه خوبی بود! ثابت کردید که برای بیان قصه عشق هنر سادگی اصل است!
    ضمنا بگم شخصا از گربه ها خوشم نمی اید...بهیچ وجه!

    راستی در اعتکاف هم می توان داستان نوشت...
    قلمتان پاینده...

    یاعلی

    پاسخ:
    سلام
    ممنون از لطف شما.
    ان شاء الله ماهایی که اعتکاف نرفتیم را هم دعا کرده باشید.
    یا علی
    سلام
    سید جان خسته نباشی
    هی میخواستم نظر بذارم نمیشد
    یه نظر مفصل داشتم ولی به چند مورد کوتاه خلاصش میکنم
    اولا اینکه خوشحالم دوستان اطرافم واقعا افراد هنرمندی هستن و هرکدوم توی حوزه خودشون کار درستن
    دوما
    داستان رو خوندم سوژه جالبی رو انتخاب کرده بودی
    اصلا اینکه دنبال احساس بین موجودات مختلف گشتی و احساسات یک گربه رو به تصویر کشیدی خیلی خوبه
    سوما
    از همه زیباتر این بود که من واقعا خودم این سبک نوشتن رو دوست دارم
    کدوم سبک نوشتن؟
    این سبک که یک اتفاق، یک رفتار، یک حس گفته میشه و بعد چیزهایی که در ذهن میگذره نه در کلام رو بنویسی
    اصلا از روی کلامتی که در ذهن میگذره نوشتن خیلی قشنگه
    در هر صورت نمره خوبی میگرفت این کارت 
    ایشالاه همیشه موفق باشی
    منتظر تعداد بیشتری از این داستان کوتاه ها هستیم 
    ایشالاه صفحه بندی کتاب ت با خودم
    :)
    پاسخ:
    سلام
    من هم عاشق «من راوی» هستم.
    (:
    ممنون از لطف پرتو جان
    سلام
    چسبید حاجی چسبید
    (:
    پاسخ:
    سلام
    نذار چسبش وا بشه (:
  • سمانه نادری
  • سلام
    جملات عاشقانه ای که در این داستان دیدم فوق العاده بود؛
    مثلا: «هیچ وقت آن جای سوختگی را روی دستش ندیده بودم.» اشاره ای است به اینکه گاهی آدم هیچ مشکلی را در معشوقه اش نمی بیند! یا پیام های خاصی که در داستان بود. مثلا ما اسراف می کنیم اما گربه ها خدا را شکر می کنند که ببین آدم ها به فکر ما هستند و غذاهایشان را برای ما بیرون می گذارند. یا اینکه گربه شکر می کرد که پلاستیک های الان اینقدر نازک و بی خود هستند (برای ما) که اونها می تونن راحت پاره اش کنند. این نکته ها هیچ وقت از دل داستان بیرون نمی افتاد. جوری با جملات قبل و بعدش یکسان بود که حتی بعضی ها در نگاه اول نمی بینند و فقط این جمله در ناخودآگاهشان حک می شود. 
    از خوندن این داستان لذت بردم. 

    پاسخ:
    سلام
    ممنون از نظر لطف شما.

  • یه پیام نوری!
  • زیبا بود...
    تخصص و تجربه ای در نوشتن و اون هم با درمایه عشق و عاشقی ندارم!
    اما به نظرم سطحی اومد...
    یعنی داستان تو را به خوندن ادامه وادار نمی کرد!
    اما انصافا عبارات و گزاره های زیبا و دلچسبی و دلنشینی در متن بود که شنیدنش از زبان یک گربه جالب بود!
    خدا قوت...
    پاسخ:
    ممنون. منم تخصصی در نوشتن داستان عاشقانه ندارم. چه حس مشترکی (((:
    سلام سید
    در بررسی نقش راهبردی صاحب «ممی» در داستان دو انگاره قابل تصور است:
    اول این که: وی از بیماری سادیسم رنج میبرده
    شواهد زیادی دال بر اثبات این انگاره وجود دارد از جمله می توان به کتک زدن، زندانی کردن و سوزاندن ممی اشاره کرد. همچنین ممی در خاطراتش تلویحا گفته صاحبش "مثه سگ" با این گربه برخورد میکرد.
    دومین انگاره اینکه: این لحن بیان ممی برآمده از خوی بی چشم و رویی نهفته در ذات گربه ها است
    یک مسئله غیرقابل اغماض این است که مرد صاحب خانه روزانه تکه ای گوشت [کیلویی 40 هزار تومن را که گیر آدم ها هم نمی آید] را درحلق این گربه وارد میکرده تا وی مچبور نشود از داخل سطول زباله پی یک لقمه نان بگردد، بعد ممی با نهایت بی چشم و روی این چنین از او یاد میکند.
    پاسخ:
    سلام
    فکر کنم بین نظرات، اولین نظر بود در مورد اون «ممی». دوست داشتم یه نفر در مقابل اون ادبیات موضع بگیره. (:
    ای کاش در مقابل به اون مرد دیوونه هم اشاره می کردی که چه دلایلی باعث بروز این رفتار شده است...
    گربه پر رو گوشت میخورده مفت مفت بعد...
    ((((:
  • سید وحید سمنانی
  • سلام!

    داستانت را خواندم و لذت بردم. قلمت روان است و راه ورود به ذهن مخاطب رابلد است. اینکه چگونه سطر سطر داستان را با خیالی گره بزنی که مخاطب  برای باز کردن هم مشتاق باشد و هم به دردسر نیفتد هنری است که بسیاری از نویسنده‌ها ندارند. البته نمی‌خواهم بی‌فاکتور برایت نوشابه باز کنم! برخی‌جاها احساس کردم که بی‌حوصله از کنار کلمات رد شده‌ای.... بعضی جاها نیز مفهوم خوب بود اما نحوة  چینش کلمات انتقال معنی را از جاذبه تهی می‌کرد. گاهی نیز درمتن ایرادهای فاحش نگارشی خودنمایی می‌کند؛ مثل «من را» به جای « مرا». البته این مسایل با اندکی دقت و مطالعه مرتفع خواهد شد. فکر کنم باید در این نوع داستان‌ها بیشتر از زبان کنایه مکم بگیری. برای تسلط در این حوزه پیشنهاد می‌کنم که داستان‌های کوتاه همنسلانمان را بیشتر مرور کنی. کتاب‌های نو قلمان انجمن قلم کتاب‌های مناسبی هستند. من نمونه‌های موفقی را دیده‌ام  که در عین گمنامی و بی ادعایی آثار جالبی قلم زده‌اند. این گفتار بدون آوردن نمونه‌هایی از داستان خودت غیر منطقی و مبهم است. می‌دانم اما این کار را به مرور مجموعه آثارت پیش از چاپ موکول می‌کنم. تا هم زمان بشتری باشد و هم .... البته اگر قابل باشیم.

     

    پاسخ:
    سلام سید جان.
    واقعا ممنون که برای خوندن این داستان وقت گذاشتی.
    من تا یه نویسنده درست و حسابی بشم خیلی خیلی راه دارم. باید بنویسم بنویسم بنویسم تا روی تکنیک مسلط بشم.
    بازم ممنون. این داستان را هم یک فرصتی دست داد روز جمعه و نوشتم.
    به امید دیدار
  • عطیه توسلی
  • سلام.
    وااای چرا آخرش اینجوری شد!!!!!!!!!!):
    گناه داشتن!!!

    یاد گربه ای اقتادم که هر چند روز یه بار با دوتا بچه های دوقلوش میاد تو بلوک مون وچند روز پیش هم افتاده بود رو قفس خرگوش خواهرم  که مثلا بگیرش!!!

    اما واقعا خیلی خوب بود..میشه گفت بی نظیر بود...ساده و در عین حال جذاب..خواننده برای هر سطرش مشتاق که گره های سطر قبلی رو باز کنه!!بدون اینکه حوصله اش سر بره یا خسته بشه!!


    پاسخ:
    سلام
    ممنون از لطف شما.
    گناه داشت ولی دیگه برای جلو رفتن داستان لازم بود اون اتفاق هم بیافتد.
    دقت کردین این گربه ها هم آدم شدن واسه ما؟ قبلنا هیبتی داشتیم. از دور پخ میکردیم ۳متر رو هوا بودن، حالا از کنارمون رد میشن، نگاه معنادارچن ثانیه ای هم میکنن! همینمون مونده به نشانه افسوس سرم تکون بدن..

    پاسخ:
    (((:
  • گذر قلعه حسن خان!
  • سلام
    دوست دارم اولین جلد از اولین کتابتان را خودم بخرم.
    حتی اگر همه داستان هایش را قبلا خوانده باشم!!!!!
    همه داستان هایتان را منتشر نکنید، چند تایی را هم بگذارید برای کتاب، هر چند به نفع ماست ولی اینجوری به نفع شما نیست. 
    ((:
    پاسخ:
    سلام
    پیشنهاد خوبی است اگر نبود این دغدغه بروز بودن وبلاگ، شاید خیلی از یادداشت هایم را منتشر نمی کردم. اما وقتی "خود" مجازی آدم هویت پیدا می کند دیگر آپدیت نبودن وبلاگ یعنی مرگ...
    سوژه جالبی بود. اما به نظرم اگر کوتاه تر می شد، جذابیت بیشتری داشت. می شد برخی تصویرها و توصیف ها را حذف کرد. نثر هم کمی بازنویسی لازم دارد.
    در عین حال شروع و پایان خیلی خوبی داشتید.
    موفق باشید.
    پاسخ:
    بسیار ممنون از لطف شما خانم شریعتی.
    هنوز یه کم راه دارم تا به سمت مینیمال نویسی برم؛ شاید اصرارم بر اینکه خیلی از جملات توی داستان باشه من را به طولانی نوشتن واداشته.

    باسلام.
    خوشحال میشویم افتخار دهید و بما هم سری بزنید!
    نان آب کتاب
    پاسخ:
    سلام علیکم
    حتما
    ....!!!
    کتابخانه آیت الله خامنه ای واقع در خیابان ساحلی کتابخانه خوبی است. کتاب های خارجی ایرانی باموضوعات مختلف هم داره.
    بنده که راضیم.

    ضمنا هدفم از نان آب کتاب فقط معرفی کتاب توسط دوستان نیست.
    باشد که کتاب خوان باشیم نه کتاب باز!
    پاسخ:
    ان شاء الله
    سلام گهگاهی به وبلاگتون سرمیزنم ومطالب هارومیخونم خیلی اهل نظردادن نیستم محض افزاودن به اطلاعاتم به وبلاگ های دوستان میرم.این داستان رو کپی کردم  اگه انشااله وقت کردم بخونم.خداقوت التماس دعایاعلی
    پاسخ:
    سلام. ممنون که سر زدید.
    سلام بالاخره امروزباتمام روزمرگی هاتونستم داستانتون روبخونم اونم نه یه باربلکه چندبارابتداآروم بعدبلندبلندوطرزهای مختلف دیگه که جاش نیست بگم.نکاتی به ذهنم رسیددرحین خوندن که علی رغم میلم به اظهارنظرکردن براتون ذکرمیکنم:درابتداراوی اول شخص قابل شناخت نبودامادرسطرهای بعدی وجودیک حیوان حس میشه ولی نوعش مشخص نیست تااینکه درپارگراف8بااومدن نام گربه فهمیده میشه شخصیت اول داستان یاهمون راوی یه گربه است.یه کمی دیرشناخته میشه.یکه عبارتی رونهم فهمیدم بااینکه چندبارخوندمش شایداشکال ازمنه ولی میگم اگه لازم دونستیدتوضیح بدید:"ازوقتی مردم شبهاپلاستیک غذاهایشان رابیرون میگذارندغذای کمتری گیرماگربه هامی اید."امادرهمان پاراگراف درسطربعدش میبینیم که چشمش به پلاستیکی می افته که حتمایکی اونوبیرون گذاشته وتوش هم مرغه بااین عبارت چطورغذای کمی نصیبش میشه؟نمیدونم منظورم رومتوجه شدیدیانه؟قدرت مردانه گربه که اسمش ممی هست باترساندن گربه های محله پایین به زیبایی تصورشده وهمینطوراموزش طرزپنجول کشیدن.عشق مادری حیوان دربسیاری ازقسمت های داستان زیبابود.تنهابودن مردی که ممی رودزدیده شایدباعث بوجودامدن یه سری خلقیات دراوشده که یکیش آزارممی هست.بعضی کارهای ماآدمهاچقدرزننده وزشته ازنظرحیوانات وگاهی خودمون اصلازشت نمیدونیمشون مثل پرت کردن دمپایی به طرف گربه  ها-گرفتن شلنگ آب به سمتشون-بوق زدن هنگام مواجه شدن باهرحیوانی که بیشترگربه هاهستن-اذیت وآزارحیوانات توسط بچه ها--کنارانداختن جسدولاشه مرده حیوانات که اینجامردراننده جوجه مرده روباپاش می اندازه به کناری. داستان  عنوان وپایان جالبی داره من  که اصلافکرنمی کردم اینطوربپایان برسه درواقع گره گشایی ازیک مسئله پایان داستانه که جالب ونوبود.اسم ممی اسم لوس وبی مزه ای بودبرای یک گربه اونم جنس نر می شد یه اسم باابهتی واسش گذاشت شایداین اسم رو مردی که اونو دزدیده واسش گذاشته بود.یه سری ازویژگیهای خانم هارواین مامان گربه میگه مثل:اداره زندگی بعدبیوه شدن  وتحمل بسیاری ازمشکلات این مسیر-چندش شدن خانم هاازبعضی صحنه ها-گریه کردن بامواجه شدن بابعضی مسائل-ثابت بودن مکان زندگی-باوجودمشکلات بسیاروتحملشون رضایت داشتن اززندگی.حس مادری گربه علاوه بربچه های خودش نسبت به بچه کوچک زن بهنگام افتادن ازروی پله وجود داره. این قشنگ بود.درکل داستانتون عنوان-موضوع-طرح-اغاز-گره افکنی-گره گشایی-پایان و........جذاب وبسیارعالی داشت .حالاکه فکرمیکنم میبینم واقعاگربه هاهم عجب عالمی دارنا.من خیلی ازگربه هاخوشم نمیادمن عاشق جوجه ام.چی میشدمازبون حیوونارومی دونستیم؟؟توروخدااگه پرحرفی کردم وسرتون رودرد آوردم  واقعاببخشید،شرمنده.شبتون خوش التماس دعا یاعلی
    پاسخ:
    سلام. بسیار ممنون از اینکه با دقت و توجه به نکات این داستان اشاره کردید. 
    داستان به چند نکته خاص اشاره می کند که یکی از آنها خانه سر کوچه است. صاحب خانه کسی است که خلاف بقیه مردم، پلاستیک زباله را در طول روز بیرون می گذارد و یا ساعت مشخصی برای این کار ندارد. همین مسئله شاید گربه مادر را راضی و خوشحال می کند اما وقتی که بعدا متوجه می شود که صاحب این خانه کسی است که زندگی او را خراب کرده است، اوضاع فرق می کند و همین طور نکات دیگری که از رفتار این خانه در داستان وجود دارد.
    گاهی زندگی در نگاه ما معنی خاصی دارد، مسئله ای برای ما لذت بخش است، برای ما پول و ثروت و... فراهم می کند اما وقتی از منظر دیگری به آن نگاه می کنیم یا به زوایای پنهان آن پی می بریم، شاید از آن اتفاق و حادثه متنفر هم بشویم.
    باز هم ممنون از لطف شما.
    salam,khoshhal mishodam agare veb man ro be list dostaton e zafe mikardid  ta badole link mikardim ta alma ere.bazdidham bala bere.
    پاسخ:
    سلام
    لینک شدید
    لطفا فینگلیش ننویسید.
    با تشکر
  • عطیه توسلی
  • سلام استاد
    ممنون که اومدید.لطف دارید شما.
    بله..خدا روشکر هم امیدوار شدم هم...

    ان شالله.
    پاسخ:
    سلام.

    دنبـــــــال یک بهــــــــانه یا در پی دلیـلی؟ دل‌بسته‌ی حقیقت یا مست قـــال و قیـلی؟ بهر رهـــــــایی از این پیچ و خم مســـــائل محتـــــــاج تونل و پل، یا راستـــــینْ سبیلی؟ از بهر ارتقـــــای تولید و نـــان چه خواهی؟ یک فـــکر کــــــاری یا نه، لنگ کلنگ و بیلی؟ فرهنگ و دین، آن‌گاه، کـــار و تلاش بسیار یا کــــــار و کـــــــار و آن‌گه، دینداری قلیلی؟ در بینش سیـــاسی، سوسوی بی‌رمق یا خورشید تابنــــــاکی، مصبــــاح سلسبیلی؟ در موضع دفـــــاع از فرّ و کیــــــــان و عزّت یک پرچــــــم ســـــــرافراز، یا روح مُنفعیلی؟ هنگـــــــــام روبه‌رو با مستــــــــکبران قلدر دستی دراز و لرزان، یا رعد و برق سیــلی؟ رنگی از این و رنگی از آن، چو هاشمی، یا آقـــــا، امـــام، رجایی، مردی از این قبیلی؟ این هشت مرد میدان هستند خوب امّـــــا اصلح خداوکیلی، کس نیست جز «جلیلی» برگرفته از سایت http://h-shad.ir/index.php?option=com_content&view=article&id=272:1392-03-18-12-21-45&catid=49:1392-02-21-06-29-54&Itemid=96 لطفا این مطلب را به هر نحو ممکن و در هر رسانه ای انتشار دهید.

    سلام

    داستان خوب و زیبایی نوشتید

    برخلاف خیلی از دوستان به محض توجه به جوجه ها متوجه شدم که منتقل کننده ی داستان یک گربه است اما به هرحال شروع جذابی داشت و از همه زیباتر اینکه رفتارهای انسان ها و عکس العمل هایشان از دید یک جیوان بسیار جذاب و خواندنی بود و آنقدر متفاوت با دید ما آدم ها بود که بعضی مواقع آدم باورش میشد دارد از زبان 1 گربه میشنود. اما خوب این داستان هم مانند برنامه کودک ها و بقیه ی داستان ها زندگی انسان وار برای حیوانات به تصویر کشیده هرچند حس مادرانه در حیوانات هم هست اما تا یک زمان خاص و وقتی بچه ها بزرگ میشوند دیگر این چنین چیزی بینشان وجود ندارد و یا اینکه زندگی زوجی برای حیوانات همیشه از نظر من منتفی بوده و تا به حال ندیده ام که یک جفت حیوان همیشه با هم باشند مگر آنانکه در قفس نگه داری میشوند و یا نان آور بودن گربه ی نر  یا هر حیوان نر دیگری را تا به حال ندیده ام و همیشه این مادر های حیوانات بوده اند که تا یک زمان خاص از آنان نگه داری میکنند البته در مورد باختر و پرندگانی که با هم لانه میسازند اینگونه نبوده. و البته این مسئله آشکارا نشان میدهد که یک انسان دارد از زبان حیوان حرف میزند و این باور داستان را غیر معقول میکند.

    اما همان گونه کا گفتم از نظر داستانی بسیار جذاب بود.

    موفق باشید.

    پاسخ:
    سلام. ممنونم که برای خواندن این داستان وقت گذاشتید.
    یک اشاره ای به آخر کامنتتان می کنم. حرف زدن انسان از زبان حیوان تعمدی صورت گرفته بود. حالا با این دید به داستان نگاه کنید.
    التماس دعا
    سلام وعرض ادب سید جان داستان پرجاذبه ای بود ونکات ظریف ودر عین حال عمیقی داشت ممی به نظرم مرد ایده ال ومورد علاقه ی راوی اومد وگربه ی ماده که راویه خاطره ی دوستیش با ممی رو با اشتیاق بازگو میکنه وهوس خودش رو که ماهی بود دلیل مرگ یاجدایی ممی میدونه وباحسرت وتاسف میگه ای کاش ممی بووود.
    راوی بعدازون دیگه هوس رفتن تو خیابون وگشتن در زباله ها رو نداره این مینونه پیام اخر داستان باشه. ممنونم وموفق باشید.
    پاسخ:
    سلام
    ممنون از نظر لطف شما. 

    سلام ببخشیدکه دیرنظردادمٍ

    خیلی خوب بود...

     

    سلام
    چه داستان با مزه ای بود. 

    پاسخ:
    سلام
    ممنون.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی