کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۱۵ مطلب توسط «معصومه علوی خواه» ثبت شده است

۱۴
آبان

شادی و رضایت‌مندی انسان از وضعیت کنونی یا عمری که سپری کرده مسئله پیچیده‌ای‌ست و این‌طور نیست که بخواهیم یک فرمول شیمیایی درست کنیم و بدهیم دست بشر و بگوییم حالا شاد باش. نه، به واقع مسئله فراتر از این حرف‌هاست که بتوان این‌گونه با آن سطحی برخورد کرد. مسئله‌ایی پیچیده است که باید ابعاد مختلف آن، صد البته همگی در یک سو و با یک میزان اثرگذاری کنار یکدیگر قرار بگیرد؛ تا بتوان الگوی شفافی از نشاط و شادی زندگانی انسان بدست آورد.

این مهم وقتی سخت‌تر می‌شود که این مطلب هم مدنظر گرفته شود که انسان به حکم انسان بودنش، دائما در حال تغییر و تحول است و این‌گونه نیست که ملاک ثابت و یگانه‌ایی برای شادی و رضایت او بتوان در نظر گرفت.

صرف نظر از اینکه همین ملاک متنوع اگر در ظرف شخصیت‌ها و دوره‌های مختلف زمانی قرار بگیرد، باز گستره‌ی بیشتری از نیازها را پیش روی انسان می‌گذارد.

بطور مثال در رابطه با انسان عصر نخستین شاید بتوان گفت که ملاک و میزان رضایت از زندگی در حد نیازهای غریزی‌ای چون مسکن، غذا و پوشاک بوده است و به واقع شاید انتظاری جز این نبوده است، اما همان بشر در طول تاریخ رشد کرد و متناسب با انواع نیازهای انسانی واژگانی چون هنر، تفریح، ورزش و... به لغات بشری اضافه شد که همه حاکی از روحیه‌ی تنوع‌طلبی انسان و گستردگی طیف نیازهایش داشت و همین امر باعث به وجود آمدن ملاک‌های جدیدی برای رضایت‌مندی از زندگی و شادی او شد. او نیازهای مختلفی را طی قرن‌ها ایجاد کرد و به زودی از آن دلزده شد.

تلاش‌های بشر نشان می‌دهد که او همواره به دنبال شادی و آرامش بوده، اما گویا هیچ کدام از این شادی‌ها پایدار و مداوم نبوده است. قرآن این تغییرپذیری سریع احوال روحی و روانی انسان (ناامیدی و شادمانی) با کمترین سختی و رفاه را این‌گونه شرح می‌دهد:

وَلَئِنْ أَذَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْنَاهَا مِنْهُ إِنَّهُ لَیَئُوسٌ کَفُورٌ (9) وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاءَ بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَیَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّیِّئَاتُ عَنِّی إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ (10) و اگر از سوى خود رحمتى [چون سلامتى، ثروت، اولاد و امنیت] به انسان بچشانیم، سپس آن را [به علتى حکیمانه] از او سلب کنیم [نسبت به آینده زندگى] بسیار نومید شونده و [نسبت به نعمت‌هایى که دارا بود] بسیار کفران کننده است.«9» و اگر پس از آسیبى که به او رسیده لذت‏هایى رابه او بچشانیم، قطعاً خواهد گفت: همه آسیب‏ها از فضاى زندگى‏ام رفت [و دیگر آسیبى نمى‏بینم و] مسلماً در آن حال [که غافل از حوادث آینده است] بسیار شادمان و خودستا خواهد بود.«10» (آیه 9 و 10 سوره هود ـ ترجمه استاد حسین انصاریان)

فَإِنْ أَعْرَضُوا فَمَا أَرْسَلْنَاکَ عَلَیْهِمْ حَفِیظًا إِنْ عَلَیْکَ إِلَّا الْبَلَاغُ وَإِنَّا إِذَا أَذَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً فَرِحَ بِهَا وَإِنْ تُصِبْهُمْ سَیِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ فَإِنَّ الْإِنْسَانَ کَفُورٌ. چنانچه [از دعوتت] روى برگردانند [اندوهگین مباش] ما تو را بر آنان نگهبان نفرستاده‏ایم [تا آنان را به اجبار در دایره هدایت قرار دهى]، جز رساندن [پیام وحى] بر عهده تو نیست، و هنگامى که ما از سوى خود رحمتى [چون سلامت، امنیت و ثروت] به انسان بچشانیم، به آن سرمست و مغرور مى‏شود، و اگر به سبب گناهانى که مرتکب شده‏اند آسیبى به آنان رسد [رحمت حق را فراموش مى‏کنند]، بى‏تردید انسان بسیار ناسپاس است. (آیه 48 سوره شوری ـ ترجمه استاد حسین انصاریان)

  • معصومه علوی خواه
۲۹
مهر

واژه‌ی چادر را که امروزه بشنوی مثل دیروز نیست که فقط چادر سیاه مادرت یا چادر گُلدار مادربزرگت را یادت بیاید. الان چادر نیز برای خودش مُدی دارد و هر چه که دچار مُدزدگی شود و نگاهی عمیق و برنامه‌ریزی شده پشت آن نباشد، حالا هر چه که باشد حتی چادر، شاید ظرفیت  دغدغه‌ی فکری شدن را داشته باشد و حالا باید برایش مقاله بنویسی و برنامه بسازی که مُدل اسلامی هست یانه؟! درست مثل تمام مانتوهای رنگارنگ ویترین‌ها... می‌دانم که خنده‌دار است چون چادر واژه‌ای‌ست که محدوده‌اش در احکام اسلامی پررنگ و جاندار می‌شود. حالا بیایی و بنشینی فکرکنی، سمینار بگذاری، کارشناس دعوت کنی که آیا این چادرهای نوظهور اسلامی هست یا نه؟! ماشاءالله سرعت خوبی هم در نوآوری دارد، روزبه روز جدیدتر و صد البته به قول خودشان اندامی‌تر و جذاب‌تر. گاهی این‌قدر به مانتو نزدیک می‌شود که چادر بودنش را فقط از رنگ مشکی‌اش باید حدس زد و همین مشکی بودنش هم خبر رسیده که درصدد اصلاح است. به هر حال ممکن است بزودی همین مشکی بودنش هم از آپشن‌های یک چادر نوظهور حذف شود. پس لباس ملی چیست؟ چادری که از دیرباز نسل به نسل بر سر مادرهای‌مان بود ملی نیست؟

رهبر معظم انقلاب نیز در چند سخنرانی به لباس ملی اشاره کردند. به عنوان نمونه در بیانات‌شان در دیدار با اعضای «گروه اجتماعی» صدای جمهوری اسلامی ایران در تاریخ 29/11/1370 فرمودند: «لباس ملی را در برنامه‌ی خودتان مطرح کنید. آیا این لباسی که الان تن شماست، لباس ملی ماست؟

هندی‌ها که لباس ملی خودشان را دارند، ضرری کرده‌اند؟ آفریقایی‌ها که لباس ملی خودشان را دارند، ضرری کرده‌اند؟ لباس ملی ما چیست؟ می‌فرمایند کت و شلوار! آیا لباس ملی ما این است؟ لباس ملی شما این نیست؛ اشتباه می‌کنید. کت و شلوار، لباسی است که آوردند تن ما کردند!»

  • معصومه علوی خواه
۱۲
مهر

سوال، سوال خوبی‌ست اگر بیشتر پرسیده شود، اگر بیشتر این‌گونه برداشت شود که آیا واقعا آدم بی‌حیا بی‌دین است؟ تا خود سوال آن‌گونه که باید باورپذیر و تفهیم نشود، شاید پاسخ دادن به آن هم دردی را دوا نکند. اما اینکه چرا این سوال برای جامعه‌ی ما واقعاً سوال نیست و برداشت تک تک افراد جامعه طبق این سوال نیست، جای کمی تامل دارد.

به طور مثال، اخیرا درباره کسی که فحاشی می‌کند می‌گویند ادبیاتش خوب نیست. فحاشی می‌کند ولی جامعه با این ضد هنجار برخورد مسالمت‌آمیز دارد یا بهتر بگوییم آن را توجیه می‌کند که چیز مهمی نیست، فقط ادبیاتش خوب نیست. یا وقتی به کسی تذکر می‌دهی که غیبت نکن، خیلی راحت از کنار آن با این توجیه که مشغول درد و دل کردن هستم، می‌گذرد. غیبت‌ها، بدحجابی‌ها، بی‌غیرتی‌ها و بسیاری از نابه‌‌هنجاری‌ها این‌قدر در جامعه دیده شده است و چشم به آن عادت کرده و توجیه شده است که دیگر حتی تیتر ناهنجار بودن آن را نیز پاک کرده‌ایم و آن را بدعادتی یا حتی تاسف‌بارتر به یک نوع مد تبدیل کرده‌ایم.

حال آنکه واضح و مبرهن است در همه‌ی این موارد آنچه که وجود ندارد شرم و حیا از انجام این معاصی است. این‌گونه رفتارها نه تنها از نظر شرع مورد قبول نیست، حتی عقل نیز آن را به عنوان یک رفتار نابهنجار رد می‌کند. پس چگونه ممکن است چیزی که عقل نیز آن را مردود می‌داند آن‌قدر رواج پیدا کند که به یک مد تبدیل شود؟

  • معصومه علوی خواه
۱۶
تیر

برای فهم یک داستان آنچنان که باید و شاید مولفه های زیادی لازم است. جدا از اینکه در ابتدای کار باید تعریف درستی از درک و فهم یک داستان ارایه داد و اینکه چه زمانی خواننده می تواند ادعا داشته باشد داستان یا حتی یک شعر را خوب درک کرده است.

آیا منظور این است که داستان باید به گونه ایی نوشته شود که یک نتیجه، درک، و حتی یک برداشت واحد را به تمامی خوانندگان القا کند؟ یا نه، داستان می تواند  یا حتی باید اینگونه باشد که در عین تعلیق و ازادی و احترام به اندیشه و تصورات خواننده مطلب خود را به درستی بازگو کند و بصورت کاملا ضمنی نه مستقیم و نصیحت وار پیام خویش را منتقل کند؟!

اگر سبک دوم داستان نویسی را بپسندیم، که اغلب هم نسل جوان که از هرچه نصیحت گریزان است، آن را می پسندد، اینجا این چالش پیش می آید که چگونه باید یک نویسنده طوری بنویسد تا در نگاه اول حرفی را نزده باشد و در نگاهی عمیقتر آن حرف را با ماندگاری طولانی تری برای خوانندگانش بیان کرده باشد.

معمولا انسان ها از هرچه دارای رمز و راز و مرموزی خاص خودش باشد استقبال بیشتری می کنند و شاید این امکان که خود می توانند در فضای قصه رازی را کشف کنند... بسته به ذکاوت خواننده دارد که راز قصه چه وقت کشف شود... گاهی خواننده حرفه ایی در پنج صفحه اول داستان کل قصه را حدس می زند ولی حتی این خواننده هم با کنجکاوی تمام اگرفضای قصه درست چیده شده باشد تا پایان داستان قصه را همراهی می کند شاید فقط برای اینکه اخر داستان به خودش یک افرین بگوید.

حالا اگر نویسنده زیرک باشد و در مشت خود باز هم یک راز آخر را نگه دارد و داستان با همین راز به پایان برسد چه اتفاقی می افتد؟

داستان بر روی صفحات کاغذ تمام شده است... اما نویسنده آنقدر موفق بوده است که داستان هنوز در ذهن خواننده تمام نشده و حال نه در فضای قصه بلکه در فضای ذهن خواننده داستان درحال روایت بافی ست و این همان تاثیر طولانی تر و عمیق تری ست که هر نویسنده در آرزوی ان است. در آرزوی اینکه داستان خواننده را تا مدتها حتی پس از تمام شدن کتابش درگیر کند.

این مهم دست یافتنی ست و آنچنان هم دور از ذهن نیست اگر نویسنده کمی از منیت های ذهنی خود کم کند... کمی از خودخواهی هایی ازین قبیل که چون نویسنده اثرست داستان باید همان شود که او می خواهد و همه همانی را باید بفهمند که او می خواهد...

و این برای یک نویسنده همانقدر سخت است که برای یک مادر...

مادری که دوست دارد فرزندش پزشک بشود اما آیا او می پذیرد که مثلا فرزندش دوست داشته باشد فقط یک مغازه ی لوازم التحریر داشته باشد؟!


  • معصومه علوی خواه
۱۶
تیر

زندگی نه آنقدر شیرین است

که خشت خشتش برایت خانه ای شکلاتی بنا کند

نه آنقدر تلخ

که قهوه ی تلخ ترک را طعنه زند

زندگی چیزی میان تمام متوسط های ذهنی توست

زندگی مجاورت تمام تضادها و نقیضه هاست

زندگی گریز عجیبی ست که عشق

پایدارش می کند

قرارش می دهد

و گاهی تا ابد جاودانه اش...

  • معصومه علوی خواه
۱۹
خرداد

تلویزیون را  که روشن می‌کنم، روی کانال شبکه‌ی آموزش است؛ برنامه‌ی لبخند تهران. خانمی پشت میز نشسته است و دستهایش را تکان می‌دهد و هرچند لحظه یک بار به مهمان برنامه که رامبد جوان است طعنه‌ایی می‌زند. چهره‌اش را نمی‌شناسم ولی این‌طور زیرنویس شده است: خانم...منتقد سینما و تلویزیون.

چون اهل و عیال هم در این حوزه به فعالیت می‌پردازند، با کنجکاوی و نگاه موشکافانه‌تری بحث را دنبال می‌کنم تا جایی که پس از گذشت تقریبا سه دقیقه از شروع بحث حوصله‌ام به حدی سر رفت که نشستم به خیال‌پردازی:

ـ تو رو خدا نیگاش کن، چارتا مطلب و مقاله راجب طنز خونده داره پشت سرهم تئوری‌های حفظ شده می‌ده به خورد ملت بعنوان طنز! اگه اینجوری می‌شد منتقد شد که من خدای حافظه‌ام و خدای اعتماد به نفس که مطلب رو جوری به خورد ملت بدم که گویی چندین و چند کتاب راجب طنز موقعیت و طنز گفتار و کمدی کلاسیک و عصر جدید نوشتم...

این خیال‌پردازی‌ها ادامه داشت و اینکه از فردا بشویم منتقدسینما فکر بدی هم نیست... سینما که می‌رویم، دو سه خط هم از فیلم می‌نویسیم و طوماری از بدی‌ها را پشت سر هم ردیف می‌کنیم. که چرا در گنجه بازه... چرا دست تو درازه... می‌شود یک نقد جنجالی بیا و ببین...

البته این خیال‌پردازی‌ها لحظه به لحظه بیشتر تشدید می‌شد و حرص اینجانب بیشتر در می‌آمد به سبب طرز تکان دادن دست و سر آن خانم منتقد و چرخش زبانشان در دهان که گویی آنچنان هم نباید بی‌شباهت با صدای خانم‌های بخش اطلاعات پرواز فرودگاه مهرآباد باشد؛ که اگر نه غیر از این باشد کل حرفه‌ی منتقدی ایشان زیر سوال می‌رفت.

در همین فکر و خیال‌ها بودیم که رسیدیم به این سوال که به واقع نقد چیست و منتقد کیست؟ انصاف نیست این‌گونه منتقدین را به نقد بکشیم حتی در خیالمان... و این شد که من و خیالمان شدیم دو طرف این مناظره من بگو... او بگو...

اولین سوال خیالمان این بود که:

ـ اگر راست می‌گویی و این‌جوریا نیست پس چرا منتقدین حتی از فیلم‌های خیلی خوب که اتفاقا توام آنها را خیلی دوست داری می‌توانند آن همه عیب و ایراد دربیاورند و سیاه‌نامه‌ایی بسازند و اساسا چرا منتقدین اینقدر بدبین هستند؟

و من... همان من حقیقی که بعضی‌ها عقیده دارند ـ البته لطف دارند که من حقیقی ما بسیار خوب و منصف است ـ در فکر فرو رفتیم و جواب دادیم:

ـ خب تعریف کردن و تعارف کردن از کاری خیلی آسان است و ما ایرانی‌ها هم که ذاتا حرفه‌ایی هستیم در اغراق و تا دلتان بخواهد می‌توانیم بشینیم و تعریف کنیم ازچیزی، پدیده‌ایی، اتفاقی، مسئولی و فیلمی، آن هم با پیاز داغ فراوان...

نمی‌شود که اسم این را پیشه و شغل گذاشت. پیشه و شغل و هنر سختی می‌خواهد. بخاطر کار سخت به انسان پول می‌دهند و اینجانب بالاخره توانستم خیال‌پردازیمان را مجاب کنم که باید سیاه‌نامه نوشت تا بشود اسمش را شغل و هنر و پیشه گذاشت. چون سیاه‌نامه نوشتن کار سخت‌تری‌ست از تعریف کردن و برای تعریف کردن که کار آسانی‌ست به کسی پول نمی‌دهند. البته نه هر سیاه‌نامه‌ایی. چون سیاه‌نامه‌ایی که هنر و سیاست نداشته باشد دودمان انسان را به باد می‌دهد؛ چه برسد به او پول بدهند و او را هنرمند خطاب کنند.

اینکه آدمیزاده بتواند نقطه ضعف‌های کاری را در کمال ادب و خونسردی بیان کند و طوری بنویسد که هم دل کارگردان را بدست بیاورد و هم دل همکاران منتقدش را، می‌شود هنر. هم بدی‌ها راببیند، هم آنها را طوری عنوان کند که باعث یاس و ناامیدی کارگردان نشود و نیرو محرکه‌ایی باشد که کارهای بعدی را بهتر و دقیق‌تر بسازد. نقد باعث رشد کارگردان باشد، نه به زمین کوبیدن آن. خلاصه نقد اگر منصفانه باشد می‌شود عصای دست کارگردان و دو عدد چشم پشت سر کارگردان که چیزهایی که نادیده باقیمانده راهم ببیند. به شرطی که منصفانه و دلسوزانه باشد.

نقد شیرین‌تر می‌شود به نوش جان آدمیزاده اگر ده خط از بدی‌ها نوشته شد، دو خط هم خوبی و نقاط قوت در آن گفتار ضمیمه شود، دو خط پروپیمان به پروپیمانی ده خط اول. تا بعدا به سبب اعتراضات خانواده و دوستان و صد البته به سبب دل بسیارمهربان منتقد به گفتار ضمیمه نگردد.

 

  • معصومه علوی خواه
۰۹
خرداد

تورا مرور می کنم

این بار با مکثی طولانی تر

تورا می خوانم

این بار با لبخندی پرمهرتر

تورا  می جویم

این بار باصبری مادرانه تر

تورا تمام می کنم

این بار بابغضی عمیق تر

  • معصومه علوی خواه
۰۵
خرداد

قاری «صدق الله العلی العظیم» را که می‌گوید سعی می‌کنم قدم‌هایم را تندتر کنم. با این فکر که «الانه نماز شروع بشه» پاهایم را سریع‌تر روی زمین می‌کشم.

لیز بودن سنگفرش‌های حرم تند راه رفتن را آن هم با جوراب قدری مشکل می‌کند. شب عید است و حرم شلوغ. گذشتن از لابه‌لای این همه زائر کار آسانی نیست و وقتی دشوارتر می‌شود که متوجه نگاه زائرها می‌شوم که وقتی به من می‌رسند لحظه‌ایی مکث می‌کنند. حتی صدای دل‌هایشان را هم می‌شنوم: «الهی... طفلکی... خدایاشکرت... خدا ایشاللا شفاش بده...»

این نگاه‌ها و این صداها سرعتم را کم نمی‌کند. قدم‌هایم را محکم‌تر و سریع‌تر به روی زمین می‌کشم. تا ثابت کنم، هم به خودم هم به صداها و نگاه‌ها که من از شما هم تندتر می‌روم. دیگر صدای اذان به نیمه رسیده است: «اشهد ان علیا ولی الله»

هنوز تا شبستان راه زیادی مانده است. خیزم را بیشتر می‌کنم و کشیدن پاهایم را برزمین سرعت می‌بخشم. سنگینی کتاب‌های دانشگاه بر روی دوشم انرژی زیادی از من می‌گیرد. می‌خواهم لحظه‌ایی نفس بگیرم و کمی بایستم اما باز صداها و نگاه‌ها به سویم هجوم می‌آورند.

آب دهانم را قورت می‌دهم و بند کیفم را روی دوشم جابه‌جا می‌کنم. باز هم گام‌هایم راسریع‌تر برمی‌دارم... این بار نه برای اثبات خودم به صداها و نگاه‌ها... این بار برای اثبات خودم به خودم با کشیدن سریع پاهایم بر روی زمین گویی می‌دوم. و ناگهان...

تا بیایم بفهمم چه شده است... سیل جمعیت است که به سویم می‌آید و «یا علی» گویان بلندم می‌کنند. لباس‌هایم را مرتب می‌کنند و کیفم را بر روی دوشم می‌گذارند. چه صداها ونگاه‌های گرم و مهربانی...

من اما سرخم با بغضی که تا اشک تنها یک ثانیه فاصله دارد... گریه‌ام را میان بغض سنگینم پنهان می‌کنم... آن‌ها که نمی‌دانند... فدای آن آقایی که وقتی از اسب افتاد صدای «یا علی»‌ایی نشنید...


  • معصومه علوی خواه
۲۷
ارديبهشت

دوباره می ایستم و کوله پشتی سنگینم را بر زمین می گذارم. سرم را بالا می گیرم و به انتهای خیابان نگاه می کنم. به خودم دلداری می دهم که: «چیزی نمونده دیگه...» این بار محکمتر بند کوله پشتی را میگیرم و با یک حرکت سریع آن را به روی دوشم می اندازم.

به دعوای دیشب که فکر می کنم دوباره ناخوداگاه قیافه ام درهم می رود. توی ذهنم مدام حساب کتاب می کنم که من مقصر بودم یا محمد و طبق معمول همیشه دلیل های بیشتری برای تایید خودم جمع می کنم. مثل وکیلی زبردست که بی چون و چرا موکلش را پیروز از دادگاه بیرون می آورد.

با همین فکرها تا به خودم بیایم رسیده ام دم درب خوابگاه. ظاهرم را درست می کنم و مدام به خودم نهیب میزنم هیچ کدام از بچه ها نباید بفهمند چه اتفاقی افتاده است. «اخه مگه میشه... قیافم داد میزنه... این وقت صبح... با این قیافه درب و داغون... تازه تو که تازه پریروز رفتی خونه... تا آخر هفته هم کلاس نداری»

خانم کارتتون رو لطف کنید. با این سوال به خودم میام و سعی می کنم به صورت خیلی خیلی فوری تمام بدبختی هام رو فراموش کنم. و تمرین لبخندی بسیار تصنعی را داشته باشم. ازسرپرستی خوابگاه تا بلوک شماره ی ۱۴ به این نتیجه میرسم که بگویم محمد به ماموریت کاری رفته است. بهترین بهانه ایی بود که می شد تا چند هفته در خوابگاه حتی پنجشنبه و جمعه هم بمانم و مجبور به پاسخ به سوال های ریز و درشت بچه ها نباشم. دختر خونگرمی بودم و خیلی زود با بچه های اتاق صمیمی می شدم. عیبی که در این جور مواقع بیشتر خودش را به رخم می کشد و همیشه تصمیم می گیرم آدم سردتر و ضمخت تری بشوم. ولی باز خیلی سریع یادم میرود.

«سمانه خودتی؟ اینجار چیکار میکنی؟ بچه ها ببینید کی اومده»

این ها را تقریبا با جیغ از زبان مریم می شنوم و تا یک ساعت بعد باید پاسخگوی بازجویی بچه ها باشم. یک ساعت بازجویی با همان داستان ماموریت مسخره و لبخند تصنعی مسخره ترش تمام می شود. صدای اذان کم کم اتاق را خالی می کند و من را دوباره با خودم تنها می گذارد.

خسته و سردرگم روی تخت می نشینم و فکر میکنم اگر چند هفته هم تمام بشود و محمد... محمد... و دلم از همین الان برایش تنگ شده است. دوباره دنبال مقصر میگردم تا به دلم یادآوری کنم نباید دلتنگ بشوی... اما این بار نمی شود...

«خانم اکبری به سرپرستی...خانم اکبری به سرپرستی»

فکر میکنم لابد سرپرست شیفت شب آمده است و می خواهد حضوری ام را دوباره چک کند. با عجله به سمت در می روم و دمپایی های بچه ها را لنگه به لنگه می پوشم و راه می افتم. در حال پایین آمدن از پله ها هستم که صدای زنگ مسیج گوشی ام را می شنوم:

«تو سرپرستی منتظرتم

دوست دارم دختره ی لوس»

  • معصومه علوی خواه
۱۸
اسفند

دیگر برای پاهایم رمقی نمانده است. ازصبح تا همین الان که دم اذان مغرب است یکریز دنبال جور  کردن برنامه‌ها بودم و هنوز شک دارم که همه‌ی کارها تمام شده باشد. بی‌اختیار و از فرط خستگی روی جدول خیابان منتظر تاکسی می‌نشینم و در ذهنم ریز به ریز کارها را مرور می‌کنم که ناگاه برق ازسرم می‌پرد.

- ای وای خدای من، پس شام امشب چی؟ خیلی زشته از بیرون شام بیارم، شب تولدشه...

نگاهم مات می‌شود و دیگر حسابی کلافه می‌شوم که چرا به همه چیز فکر کرده بودم غیر از این. مجید مرد خاصی‌ست و عادت‌های خاصی دارد. اگر از صبح به جای کادو و مهمان و هزار ساعت فکرکردن که چطور سوپرایزش کنم که بیشتر شوکه شود و هزار بار از این مغازه به آن مغازه رفتن تا چیزی را پیدا کنم که در این پنج سال زندگی برایش هدیه نگرفته باشم و تازه و نو باشد.

همان اول به فکر قورمه‌سبزی محبوبش بودم، امشب هزار بار بیشتر می‌توانستم لبخندهای پرمهر و چشم‌هایی که قدردان این سال‌هاست را ببینم.

مستاصل می‌شوم.

-الانم که برم خونه و تا ده شبم پای اجاق باشم بازم قورمه‌سبزی نمی‌شه. اصلا سبزیشو ندارم.

توی همین فکرها هستم که صدای زنگ موبایل مرا به خود می‌آورد.

-سلام مامان خوبی؟ دارم میرم خونه. کاری داشتی؟

نگاه می‌کنم به آسمان و در دلم خدا را شکر می‌کنم و سریع تاکسی می‌گیرم.

شب که چشمان قدردانت را می‌بینم و دیگر خیالم بابت همه چیز راحت است، دلم تاب نمی‌آورد و برایت اعتراف می‌کنم که سبزی‌های خورشت هدیه‌ی تولد مادرزنت بود.

وحالا دیگر، کنار چشم‌هایت، خنده‌های ممتد قشنگت هم مهمان نگاهم شده‌اند.

  • معصومه علوی خواه