تمرین عاشقی
دیگر برای پاهایم رمقی نمانده است. ازصبح تا همین الان که دم اذان مغرب است یکریز دنبال جور کردن برنامهها بودم و هنوز شک دارم که همهی کارها تمام شده باشد. بیاختیار و از فرط خستگی روی جدول خیابان منتظر تاکسی مینشینم و در ذهنم ریز به ریز کارها را مرور میکنم که ناگاه برق ازسرم میپرد.
- ای وای خدای من، پس شام امشب چی؟ خیلی زشته از بیرون شام بیارم، شب تولدشه...
نگاهم مات میشود و دیگر حسابی کلافه میشوم که چرا به همه چیز فکر کرده بودم غیر از این. مجید مرد خاصیست و عادتهای خاصی دارد. اگر از صبح به جای کادو و مهمان و هزار ساعت فکرکردن که چطور سوپرایزش کنم که بیشتر شوکه شود و هزار بار از این مغازه به آن مغازه رفتن تا چیزی را پیدا کنم که در این پنج سال زندگی برایش هدیه نگرفته باشم و تازه و نو باشد.
همان اول به فکر قورمهسبزی محبوبش بودم، امشب هزار بار بیشتر میتوانستم لبخندهای پرمهر و چشمهایی که قدردان این سالهاست را ببینم.
مستاصل میشوم.
-الانم که برم خونه و تا ده شبم پای اجاق باشم بازم قورمهسبزی نمیشه. اصلا سبزیشو ندارم.
توی همین فکرها هستم که صدای زنگ موبایل مرا به خود میآورد.
-سلام مامان خوبی؟ دارم میرم خونه. کاری داشتی؟
نگاه میکنم به آسمان و در دلم خدا را شکر میکنم و سریع تاکسی میگیرم.
شب که چشمان قدردانت را میبینم و دیگر خیالم بابت همه چیز راحت است، دلم تاب نمیآورد و برایت اعتراف میکنم که سبزیهای خورشت هدیهی تولد مادرزنت بود.
وحالا دیگر، کنار چشمهایت، خندههای ممتد قشنگت هم مهمان نگاهم شدهاند.