کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

خاطرات یک نویسنده دوزاری 7

چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۲، ۰۸:۵۳ ق.ظ

دوختن کت برای دکمه‏ی پیدا شده

اپیزود اول:

آقا رضا عاشق انتخاب تیترهای جذاب و گاهی هم عجیب و غریب برای مطالبش هست و این انتخاب تیتر گاهی ساعت‌ها وقتش را می‌گیرد. البته همیشه هم تیتر مناسبی انتخاب نمی‌کند. یعنی خودمانی بگویم: گاهی اوقات پیدا کردن ارتباط معنایی بین تیتر و متن او چندان کار ساده‌ای نیست! و گاهی تیتر بسیار فراتر از انتظارات ما از آن نوشته است و پس از خواندن نوشته احساس یک «فریب‌خورده» را داریم. عجیب نیست اگر کسی تصور کند رضا برای تیترهایی که به ذهنش می‌رسد، یادداشت می‌نویسد.

اپیزود دوم:

اگر انتخاب تیتر رضا برای شما خنده‌دار است پس حتماً کارهای افشین مضحک است. افشین مدت‌هاست که درگیر نوشتن یک فیلمنامه است. ولی تا به حال حتی یک خط هم ننوشته است. البته شاید این ننوشتن به خاطر گرفتاری‌های دیگر اوست اما چیزی که باعث شده پای افشین بیچاره را به این یادداشت بکشانم، فکر و خیال‌های اوست.

گاهی وقت‌ها برایم تعریف می‌کند: «فکرش را بکن مثلاً فیلم من 10 میلیارد فروش داشته باشه، توی جشنواره هم کلی سیمرغ بگیره، حتی جشنواره‌های خارجی هم...» بعد یک قیافه حق به جانبی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «البته من کلی فکر کردم‌ها، فیلمنامه من هم دینی هست هم انقلابی. این جایزه‌ها هم خب بالاخره به هر فیلم خوبی می‌دهند دیگر». می‌گویم: «دفعه‌ی قبل که ازت پرسیدم هنوز خط اصلی داستان را ننوشته بودی، الان چطور؟ می‌تونی داستان این فیلم را برام تعریف کنی؟» کمی دست‌پاچه می‌شود و می‌گوید: «هنوز که چیزی روی کاغذ نیاورده‌ام اما یک کلیتی توی ذهنم در مورد اول و آخر داستان دارم. یک خارجی بعد از آشناشدن با یک ایرانی مسلمان می‌شود».

همیشه همین‌طور است. بیشتر از این نمی‌تواند از داستانش تعریف کند. گفتم که مدت‌هاست درگیر این فیلمنامه شده است!

اپیزود سوم:

یکی از فیلم‌های بخش خارج از مسابقه سی و یکمین جشنواره فیلم فجر «از تهران تا بهشت» بود. فیلم بی سر و ته و بدون داستانی که فقط و فقط برای یک میزانسن تخیلی نویسنده و کارگردان ساخته شده بود.

یک سوزنبان قطار در یک ایستگاه متروک، یک تکه ریل مثلاً به طول 20 متر، فضاسازی کویرِ شبیه فیلم‌های وسترن و بعد هم چسباندن یک داستان به این تصاویر. عکس‌هایی هم که قبل از اکران فیلم در رسانه‌ها منتشر شده بود از همین ایستگاه متروک و متاسفانه بیان دلیل ساخت یک فیلم برای نمایش یک میزانسن مثلاً جالب! بود.

اپیزود چهارم:

اصغر سیرابی ـ صاحب کله‌پزی ته بازارچه ـ می‌گفت: «این‌قدر به این جوون‌ها گیر نده بابا. منم وقتی جوون بودم و تازه این کله‌پزی را راه انداخته بودم، همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگه بتونم سالی یه شعبه کله‌پزی جدید باز کنم، تا چند سال دیگه سیراب شیردون شهر دست منه. می‌تونم روی در مغازه‌ها هم بزنم «کله‌پزی‌های زنجیره‌ای اصغر سیرابی» مثلاً «شعبه‌ی 21»!. این را که گفت زد زیر خنده و به شاگردش گفت: «پسر! یه زبون بذار کنار برا رضا مگزی». گفتم: «کاری هم کردی برای اینکه یه مغازه جدید بزنی؟» این را که گفتم، سرش را آورد جلو و گفت: «20 ساله که منتظرم یه جایزه‌ای، چیزی، از بانک به اسمم دربیاد تا بتونم شروع کنم...»

اپیزود پنجم:

سمیه خانم ـ زن اصغر آقای سیرابی فروش ـ می‌گفت: «15 سال پیش توی خرت و پرت‌های ته انبار یه دکمه خیلی قشنگ پیدا کردم. گفتم دو ماه دیگه که سالگرد ازدواجمون هست، اگه بتونم یه کت قشنگ برای اصغرآقا بدوزم عالی میشه. کت را دو هفته‌ای دوختم اما هرچی گشتم نتونستم توی بازار دو تا دکمه مثل این دکمه پیدا کنم». گفتم: «خب؟!» گفت: «خب نداره. دکمه را کندم انداختم سطل آشغال!»

 

نظرات  (۳۲)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

سلام. الان شما میتونی ارتباط معنایی بین تیتر و متنتون پیدا کنید؟
(((:
شوخی کردم. تذکرات به جایی بود.
یا علی
پاسخ:
سلام. ممنون.
سلام.
دکمه رو خوب آمدید...
حتی اگر افشین و رضا و اصغرآقا وخانمش واقعی هم نباشند اهمیت ندارد..
مهم اینست که دور و ور ما پراست از افشین ورضا...
افشین هایی که برای تمام آرزوهای کوجک وبزرگ زندگی شان نقش رویایی بافته اند و فقط تار! میزنند...والبته از پود خبری نیست. شاید که تارهایشان از جنس تار عنکبوت می باشد ... شاید!
وهستند اصغرآقاهایی که حتی به جایزه بانک هم امید نبسته اند ولی به انتظار نشسته اند.
هستند امثال از تهران تابهشت هایی که هم از وقت ما می کاهند وهم از بیت المال و هم از شعور ما...
هستند  و هستیم!
قلمتان پاینده...
پاسخ:
سلام.
سلام. فیلم از تهران تا بهشت را دیدم. متاسفانه همین طور بود که گفتید. حتی یک شخصیت هم در داستان وجود نداشت. قبل از فیلم هم که عکس هایش را دیده بودم فکر می کردم الان با یه فیلم کابویی ایرانی! طرف هستیم. وقتمون تلف شد رفت.
مطلب خوبی بود.
پاسخ:
سلام. «از تهران تا بهشت» اصلاً فیلم نبود. نمایش ذهنیات نویسنده و کارگردان...
سلام. من خیلی متوجه اون اپیزود پنجم نشدم. یعنی چی اون دکمه را انداخت سطل آشغال؟ دکمه ای که اینقدر دوسش داشت. بعد اگه برداشت دیگه ای از متن بکنیم این میشه که اگه یه چیز خوب پیدا کردیم و دیدیم به کارمون نمیاد بذاریمش کنار؟

پاسخ:
سلام. اول اینکه اسامی به کار رفته واقعی نیستند. اون دکمه را هم از عصبانیت اینکه چند هفته دنبال 2 تا مثل اون گشته می اندازه سطل آشغال. 
وقتی ما یه سوژه خوب داریم، این سوژه خوب در کنار دیگر عواملی که برای به ثمر رساندن آن ایده باید به کار بروند معنا پیدا می کند. اگر ما یک ایده خوب برای یک فیلم دینی داریم باید بقیه شرایط را هم برای ساخت یک اثر قوی و سینمایی فراهم کنیم. نگوییم من یک فیلمنامه خوب نوشته ام. حالا یه کارگردانی پیدا بشود آن را بسازد. یا مثلا فیلم ضعیفی ساخته شده است بعد با این بهانه که اثر دینی!!! است خیالمان راحت باشد که ما که کارمان را انجام داده ایم. تکلیف خودمان را انجام داده ایم. نتیجه دیگر دست ما نیست. خدا خودش کمک می کند فیلم میفروشد! 
واقعاً ما در این شرایط وظیفه خودمان را انجام داده ایم؟
  • محمدامین راستگوجهرمی
  • جالب بود و زیبا.
    البته اپیزود اول خیلی ...
    اپیزود اول را که می خوانی سر درد دلت باز می شود از تیتر سایت های خبری و اصلا نوشته هم تو را به همین سمت هل می دهد :
    گاهی تیتر بسیار فراتر از انتظارات ما از آن نوشته است و پس از خواندن نوشته احساس یک «فریب‌خورده» را داریم
    بعد انتظار داری که بیشتر از تیتر نویسی بخوانی! اما این جمله تنها جایی است که تو را به تیتر مطلب ارجاع می دهد:
    عجیب نیست اگر کسی تصور کند رضا برای تیترهایی که به ذهنش می‌رسد، یادداشت می‌نویسد.

    شاید اگر اپیزود اول را خلاصه کنی و در مورد انتخاب تیتر کمترش کنی کمتر ذهن خواننده را به انحراف ببری!
    پاسخ:
    ممنون. یه بازنگری در اپیزود اول می کنم.
  • محمدامین راستگوجهرمی
  • بهتره بگم این جمله شاید زاید است :
    گاهی تیتر بسیار فراتر از انتظارات ما از آن نوشته است و پس از خواندن نوشته احساس یک «فریب‌خورده» را داریم و در برخی موارد هم تیتر متناسب و عاقلانه! انتخاب شده است.
    پاسخ:
    عدم ارتباط معنایی بین تیتر و مطلب یک بحث است و تیتر فراتر از متن یک بحث دیگر. بعضی وقت ها تیتری برای مطلبی انتخاب می شود که خود نویسنده هم به زور می تواند معنای آن را بفهمد و ارتباط متن و تیتر را بیان کند. فقط چون خوشش آمده آن را برای مطلب انتخاب کرده است.
    تیتر فراتر از متن هم همان است که در کامنت قبلی به آن اشاره فرمودید. 
    بله اون جمله آخر به نظرم اضافه بود. ممنون.
    اون اپیزود پنجم طنز خوبی داشت. «سیراب شیردون شهر» (((:
    دمتون گرم!
    پاسخ:
    منظورتون اپیزود چهارم بود دیگه؟ (:

    از روی تگ «خاطرات دوزاری» نگاهی به یادداشت های دیگر شما انداختم. نکات بسیار خوبی در مورد داستان نویسی هست. 
    اگر همین یادداشت ها را هم به صورت داستان می نوشتید خیلی خوب بود. مثل نکاتی که در همین یادداشت تذکر داده بودید.
    موفق باشید.
    پاسخ:
    ممنون. شاید در بازنگری های بعدی کل مطالب را در قالب یک داستان آوردم.
    سلام. معلومه عاشق سیراب شیردون هستی ((:

    پاسخ:
    سلام
    شاید (:
  • سمانه نوروزی
  • ای کاش بعضی از کارگردانان مثلاً ارزشی! سینما وقتی اون دکمه را پیدا می کنند، تا وقتی که بقیه دکمه ها را پیدا نکرده اند، کت ندوزند!
    خیلی ها معنی «ما موظف به انجام تکلیف هستیم» را نفهمیده اند. 
    خوشحال می شوم نظرتان را در مورد مطالبم بدانم.
    التماس دعا
    سلام. سال نو مبارک.
    پاسخ:
    سلام. سال نو شما هم مبارک
  • مرتضی محمودی کناره
  • کمی دست‌پاچه می‌شود و می‌گوید: «هنوز که چیزی روی کاغذ نیاورده‌ام اما یک کلیتی توی ذهنم در مورد اول و آخر داستان دارم. یک خارجی بعد از آشناشدن با یک ایرانی مسلمان می‌شود».
    خیلی از فیلمنامه نویس های مثلاً حزب اللهی، تصورشون از سینما همین چیزاست. بدون اینکه برن دنبال یادگرفتن اصولی فیلمنامه نویسی و کارگردانی، فکر میکنند فیلمنامه نوشتن همین طوری هست که یه داستان سر هم بکنن و بشه فیلم. بعد هم بگن ما نمیخوایم از جذابیت برای فیلم استفاده کنیم، فیلم ما مخاطب خاص داره. قرار نیست هر آدم بی شعوری بیاد فیلم ما را ببینه! فیلم برای آدم های دیندار است.
    همچین آدمهایی هم داریم ها...
    پاسخ:
    متاسفانه همین طور است.
    سلام. گاهی ما تصور میکنیم که زیادی می فهمیم!
    پاسخ:
    سلام. گاهی هم یقین پیدا می کنیم که هیچی نمی فهمیم! (:
    سلام. آخرش هم نیومدی بریم یه سیرابی درست و حسابی بزنیم به بدن ((((:
    حق نگهدارت
    پاسخ:
    سلام. 
    ما که پایه ایم شما چهارپایه هم نیستید. 
    سلام. این متنتون چقدر کلیدواژه های جالب و پنهان داره که کسی بهش توجه نمیکنه. توی تگ ها خوب بود «یک پیاله سیرابی» را هم اضافه می کردید. (:
    راستی شما هم خیلی وقته که قراره یک رمان یا فیلمنامه بنویسید ها (:
    پاسخ:
    آره ما هم اسیر خیالات شدیم. (:
    سلام. اپیزود اول یعنی اونایی که تیتر جذاب انتخاب می کنند برای تیترهاشون مطلب نوشته اند؟
    اپیزود دوم هم برای من خیلی قابل درک نیست. مگه این فکر و خیال ها مشکلی دارد؟
    ممنون می شوم اگر هر وقت فرصت کردید، جواب این سوالات را برایم ایمیل کنید.
    پاسخ:
    سلام. نه همه، گفتم که آقا رضا !
    فکر و خیال بدون عمل آره مشکل داره و همین طور آرزوهای دور و دراز و دست نیافتنی
  • امیر محب اللهی
  • سلام. منتظر ادامه این خاطرات هستیم.
    یا حق
    پاسخ:
    سلام. ممنون.
    زر نزن عموجون! بیشین مشقاتو بنویس (((((:
    پاسخ:
    برو سیرابی
    سلام. قلمتان پر زور باد (:
    پاسخ:
    سلام. همچنین ((:
    lسرت که خیلی شلوغ می شود یادت می رود که خسته شوی.
    آنوقت خستگی را به تنت ، به تنش می گذاری...
    یادت می رود دیگر خسته شدید... باید به  یک ایستگاه برسی وپیاده شوی...
    برای قدری آسودگی... برای قدری زندگی...
    آهای دنیا...
    پیاده میشوم لطفا نگه دار!
    سلام. چطوری شیخ بچه؟
    سال نوت مبارک!
     Galaxy Note 10
    ((((:
    پاسخ:
    سلام. مخلصیم (:
    سلام. روزنوشت امروزتان خوانا نیست!
    پاسخ:
    سلام
  • مجتبی نوروزی
  • سلام. مطلب جالبی بود. اول فکر کردم اون رضاو افشین واقعی هستند ولی اصغرسیرابی و سمیه خانم را که شنیدم حدس زدم شخصیت های خیالی هستند. درسته؟

    پاسخ:
    سلام. بله شخصیت ها خیالی هستند. مهم این هست که این آدم ها به تعداد بسیار! در کنار ما هستند.
    الان من افشینم یا چی کلک؟:)
    پاسخ:
    سلام. تو «کلک»ی عزیزم. مطلبت خوب بود. احسنت.
  • مجتبی نوروزی
  • با حال ترین جمله اش: سمیه خانم ـ زن اصغر آقای سیرابی فروش
    بود. 
    ((((:
    پاسخ:
    ((((:
    سلام. دست مریزاد. به امید دیدار برادر.
    پاسخ:
    سلام. ممنون.

    سلام

    راستش گاهی این اپیزود ها دامن گیر من هم می شود.

    امان از زمانی که دکمه را پیدا نکنی.....

    خیلی جالب و مصداقی بود.

    یاحق

    پاسخ:
    سلام. من که باید بگم برای خودم خیلی وقت ها (:
    سلام
    بلاخره اساس کشی کردیم واز نو شروع کردیم...

    اومدیم خونه جدیدمون...
    بهمون سر میزنید؟؟!!!
    منتظریم
    naghshepakiha.blog.ir
    پاسخ:
    سلام.
    ان شاء الله سر فرصت.
    موفق باشید.
    دلم خوش است به گل های باغ قالی ها
    که چشم باران دارم ز خشک  سالی ها.....
  • محمد حسین شفاهی
  • دیگه وقتتو داری می زاری برای عشقت دیگه
    بنویس سید جان ببینیم چی کار می کنی
    پاسخ:
    ان شاء الله به زودی برای اون داستان دست به کار میشم.
    منم همچین مشکلی دارم...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی