خاطرات یک نویسنده دوزاری 7
دوختن کت برای دکمهی پیدا شده
اپیزود اول:
آقا رضا عاشق انتخاب تیترهای جذاب و گاهی هم عجیب و غریب برای مطالبش هست و این انتخاب تیتر گاهی ساعتها وقتش را میگیرد. البته همیشه هم تیتر مناسبی انتخاب نمیکند. یعنی خودمانی بگویم: گاهی اوقات پیدا کردن ارتباط معنایی بین تیتر و متن او چندان کار سادهای نیست! و گاهی تیتر بسیار فراتر از انتظارات ما از آن نوشته است و پس از خواندن نوشته احساس یک «فریبخورده» را داریم. عجیب نیست اگر کسی تصور کند رضا برای تیترهایی که به ذهنش میرسد، یادداشت مینویسد.
اپیزود دوم:
اگر انتخاب تیتر رضا برای شما خندهدار است پس حتماً کارهای افشین مضحک است. افشین مدتهاست که درگیر نوشتن یک فیلمنامه است. ولی تا به حال حتی یک خط هم ننوشته است. البته شاید این ننوشتن به خاطر گرفتاریهای دیگر اوست اما چیزی که باعث شده پای افشین بیچاره را به این یادداشت بکشانم، فکر و خیالهای اوست.
گاهی وقتها برایم تعریف میکند: «فکرش را بکن مثلاً فیلم من 10 میلیارد فروش داشته باشه، توی جشنواره هم کلی سیمرغ بگیره، حتی جشنوارههای خارجی هم...» بعد یک قیافه حق به جانبی به خودش میگیرد و میگوید: «البته من کلی فکر کردمها، فیلمنامه من هم دینی هست هم انقلابی. این جایزهها هم خب بالاخره به هر فیلم خوبی میدهند دیگر». میگویم: «دفعهی قبل که ازت پرسیدم هنوز خط اصلی داستان را ننوشته بودی، الان چطور؟ میتونی داستان این فیلم را برام تعریف کنی؟» کمی دستپاچه میشود و میگوید: «هنوز که چیزی روی کاغذ نیاوردهام اما یک کلیتی توی ذهنم در مورد اول و آخر داستان دارم. یک خارجی بعد از آشناشدن با یک ایرانی مسلمان میشود».
همیشه همینطور است. بیشتر از این نمیتواند از داستانش تعریف کند. گفتم که مدتهاست درگیر این فیلمنامه شده است!
اپیزود سوم:
یکی از فیلمهای بخش خارج از مسابقه سی و یکمین جشنواره فیلم فجر «از تهران تا بهشت» بود. فیلم بی سر و ته و بدون داستانی که فقط و فقط برای یک میزانسن تخیلی نویسنده و کارگردان ساخته شده بود.
یک سوزنبان قطار در یک ایستگاه متروک، یک تکه ریل مثلاً به طول 20 متر، فضاسازی کویرِ شبیه فیلمهای وسترن و بعد هم چسباندن یک داستان به این تصاویر. عکسهایی هم که قبل از اکران فیلم در رسانهها منتشر شده بود از همین ایستگاه متروک و متاسفانه بیان دلیل ساخت یک فیلم برای نمایش یک میزانسن مثلاً جالب! بود.
اپیزود چهارم:
اصغر سیرابی ـ صاحب کلهپزی ته بازارچه ـ میگفت: «اینقدر به این جوونها گیر نده بابا. منم وقتی جوون بودم و تازه این کلهپزی را راه انداخته بودم، همیشه با خودم فکر میکردم که اگه بتونم سالی یه شعبه کلهپزی جدید باز کنم، تا چند سال دیگه سیراب شیردون شهر دست منه. میتونم روی در مغازهها هم بزنم «کلهپزیهای زنجیرهای اصغر سیرابی» مثلاً «شعبهی 21»!. این را که گفت زد زیر خنده و به شاگردش گفت: «پسر! یه زبون بذار کنار برا رضا مگزی». گفتم: «کاری هم کردی برای اینکه یه مغازه جدید بزنی؟» این را که گفتم، سرش را آورد جلو و گفت: «20 ساله که منتظرم یه جایزهای، چیزی، از بانک به اسمم دربیاد تا بتونم شروع کنم...»
اپیزود پنجم:
سمیه خانم ـ زن اصغر آقای سیرابی فروش ـ میگفت: «15 سال پیش توی خرت و پرتهای ته انبار یه دکمه خیلی قشنگ پیدا کردم. گفتم دو ماه دیگه که سالگرد ازدواجمون هست، اگه بتونم یه کت قشنگ برای اصغرآقا بدوزم عالی میشه. کت را دو هفتهای دوختم اما هرچی گشتم نتونستم توی بازار دو تا دکمه مثل این دکمه پیدا کنم». گفتم: «خب؟!» گفت: «خب نداره. دکمه را کندم انداختم سطل آشغال!»