کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیال پردازی» ثبت شده است

۱۶
تیر

برای فهم یک داستان آنچنان که باید و شاید مولفه های زیادی لازم است. جدا از اینکه در ابتدای کار باید تعریف درستی از درک و فهم یک داستان ارایه داد و اینکه چه زمانی خواننده می تواند ادعا داشته باشد داستان یا حتی یک شعر را خوب درک کرده است.

آیا منظور این است که داستان باید به گونه ایی نوشته شود که یک نتیجه، درک، و حتی یک برداشت واحد را به تمامی خوانندگان القا کند؟ یا نه، داستان می تواند  یا حتی باید اینگونه باشد که در عین تعلیق و ازادی و احترام به اندیشه و تصورات خواننده مطلب خود را به درستی بازگو کند و بصورت کاملا ضمنی نه مستقیم و نصیحت وار پیام خویش را منتقل کند؟!

اگر سبک دوم داستان نویسی را بپسندیم، که اغلب هم نسل جوان که از هرچه نصیحت گریزان است، آن را می پسندد، اینجا این چالش پیش می آید که چگونه باید یک نویسنده طوری بنویسد تا در نگاه اول حرفی را نزده باشد و در نگاهی عمیقتر آن حرف را با ماندگاری طولانی تری برای خوانندگانش بیان کرده باشد.

معمولا انسان ها از هرچه دارای رمز و راز و مرموزی خاص خودش باشد استقبال بیشتری می کنند و شاید این امکان که خود می توانند در فضای قصه رازی را کشف کنند... بسته به ذکاوت خواننده دارد که راز قصه چه وقت کشف شود... گاهی خواننده حرفه ایی در پنج صفحه اول داستان کل قصه را حدس می زند ولی حتی این خواننده هم با کنجکاوی تمام اگرفضای قصه درست چیده شده باشد تا پایان داستان قصه را همراهی می کند شاید فقط برای اینکه اخر داستان به خودش یک افرین بگوید.

حالا اگر نویسنده زیرک باشد و در مشت خود باز هم یک راز آخر را نگه دارد و داستان با همین راز به پایان برسد چه اتفاقی می افتد؟

داستان بر روی صفحات کاغذ تمام شده است... اما نویسنده آنقدر موفق بوده است که داستان هنوز در ذهن خواننده تمام نشده و حال نه در فضای قصه بلکه در فضای ذهن خواننده داستان درحال روایت بافی ست و این همان تاثیر طولانی تر و عمیق تری ست که هر نویسنده در آرزوی ان است. در آرزوی اینکه داستان خواننده را تا مدتها حتی پس از تمام شدن کتابش درگیر کند.

این مهم دست یافتنی ست و آنچنان هم دور از ذهن نیست اگر نویسنده کمی از منیت های ذهنی خود کم کند... کمی از خودخواهی هایی ازین قبیل که چون نویسنده اثرست داستان باید همان شود که او می خواهد و همه همانی را باید بفهمند که او می خواهد...

و این برای یک نویسنده همانقدر سخت است که برای یک مادر...

مادری که دوست دارد فرزندش پزشک بشود اما آیا او می پذیرد که مثلا فرزندش دوست داشته باشد فقط یک مغازه ی لوازم التحریر داشته باشد؟!


  • معصومه علوی خواه
۰۶
مهر

ناخودآگاه یک نویسنده

1) از کوچه پس کوچه‌ها می‌روم که مثلاً میان‌بر زده باشم اما خودم هم می‌دانم که سال‌هاست از خیابان شلوغ و موتورسوارهای دیوانه و اتوبوس‌های خط واحد می‌ترسم. اصلاً ترس چرا؟! چه لزومی دارد بین این همه سواری زردرنگ با آن راننده‌های سمج و بی‌حواسشان رکاب بزنی، وقتی که کوچه‌هایی پر از خاطره در انتظارت نشسته‌اند؟!

پیامک داده بود بیا 23 ذی‌القعده برویم مشهد و من بدون هیچ حرف و حدیث و سوالی گفتم: «چشم». 23 ذی‌القعده که نزدیک شد، هر کاری کردم رفتنم جور نشد. حالا توی کوچه پس کوچه‌های منتهی به حرم، نوشته‌ی روی دیوار یکهو من را هوایی می‌کند: «به سمت حرم مطهر». چرا مشهد امسالم جور نشد؟

جلوتر که می‌آیم و به گذرخان* می‌رسم دیگر پاهایم سست می‌شوند و از روی دوچرخه پایین می‌آیم. تمام بازارچه پر از زائر است. زائرهای عراقی که این‌قدر تعدادشان زیاد است که تک و توک ایرانی‌های توی بازارچه هم برای فروختن اجناسشان به زبان عربی حرف می‌زنند و گوشه خیابان یکی از همان سواری‌های زرد رنگ داد می‌زند: «سیاره موجود». دیگر بغضم امان نمی‌دهد. حالا نجف و کربلا هم آمده‌اند قم...

2) توی این یک هفته چند نفر آمده‌اند پیش من و از فیلم «دهلیز» انتقاد کرده‌اند؛ «این‌قدرها هم که می‌گن جالب نیست»، «اصلاً خوشم نیومد، چی بود؟! توی 20 دقیقه می‌شد جمعش کرد»، «الکی گنده‌اش کردن»، «مزخرف بود!»، «تله فیلم بود!»، «...». حرف‌هایشان برایم اهمیتی ندارند. یاد نقدهایی می‌افتم که نویسنده‌هایشان عاشق این فیلم شده‌اند؛ یاد مسعود فراستی که فقط همین فیلم را بهترین فیلم جشنواره سال پیش می‌دانست. به یک حس مشترک فکر می‌کنم. این‌ها هم موقع دیدن فیلم گریه کرده‌اند؟ این‌ها هم تا مدت‌ها وقتی به «دهلیز» فکر می‌کرده‌اند، بغض‌شان می‌گرفته است؟

3) تصویری که از یک حادثه ناگهانی، یک خبر غافلگیرکننده، یک شوک عصبی وحشتناک و... در ذهن انسان می‌ماند، ممکن است حتی با فراموش کردن اصل آن واقعه تا ده‌ها سال بعد همچنان یک حس ویژه باقی بماند. حتما شما نیز تصاویر مبهی از دوران کودکی خودتان داشته‌اید. این تصاویر مبهم گاه علاقه و تنفر از یک ماجرای فعلی را برای ما به ارمغان می‌آورد. علاقه یا تنفری که به راحتی نمی‌توانیم علت آن را پیدا کنیم.

دیروز بعد از 10 سال به دبیرستان امام صادق(ع) قم رفتم. با اینکه دو سال بیشتر در این مدرسه نبودم اما تک‌تک آجرها، درختان، زمین چمن، نرده‌های پشت پنجره‌ی کلاس‌ها و حتی جدول‌های کنار باغچه‌ها در ذهنم جان گرفتند و تک تک خاطرات ریز و درشت دبیرستان را برایم زنده کردند. یعنی این همه همکلاسی ریز و درشت کجا هستند؟ داستان زندگی این آدم‌ها به کجا رسیده است؟ همشهری داستان مهرماه را برمی‌دارم و یک بار دیگر عکس‌های قدیمی مدارس زمان قاجار و پهلوی را می‌بینم. یعنی کسی از این آدم‌ها مانده است؟

چشم‌هایم را می‌بندم و صدای شهرام شکوهی** را زیاد می‌کنم. فایده‌ای ندارد؛ ذهن نویسندگی‌ام تصاویر مبهمی را کنار داستان‌های نوشته و نانوشته‌ام می‌گذارد، اما تصاویر جان نمی‌گیرند. به منتقدها و مخاطب‌های بی‌چاره‌ای فکر می‌کنم که بعدها می‌خواهند از بین داستان‌هایم به تفسیرهای فرامتنی عاشقانه برسند. خنده‌ام می‌گیرد...

4) قبل‌ترها گفته بودم ما می‌توانیم هر برداشت فرامتنی که دلمان می‌خواهد از یک فیلم یا یک داستان داشته باشیم اما مجاز نیستیم این برداشت‌های فرامتنی را که ممکن است اشتباه و براساس تصورات ذهنی و پیش‌فرض‌های ذهنی خودمان است منتشر و به یک فیلم یا داستان منتسب کنیم. برداشت‌های شخصی از یک اثر ممکن است با توجه به زمینه‌های ذهنی خود مخاطب باشد. مگر ما می‌توانیم 100 درصد منظور یک نویسنده را متوجه بشویم؟


* بازارچه‌ای قدیمی در قم، کنار حرم مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها)

** آهنگ اسیر عشق با صدای شهرام شکوهی


  • سید مهدی موسوی
۰۴
خرداد

از دیوار خانه که بالا رفتم و نگاهی به حیاط انداختم، غیر از جوجه‌ها کسی داخل حیاط نبود. آرام آرام رفتم و پشت جعبه‌های روی سقف اتاقک گوشه‌ی حیاط قایم شدم. خواستم از دیوار پایین بپرم که با صدای باز شدن در اتاق، دوباره پشت جعبه‌ها مخفی شدم.

زن با بشقابی در دستش از پله‌ها پایین می‌آمد و جوجه‌ها که از دیدنش حسابی خوشحال بودند، با جیغ و فریادهای ممتد منتظر باز شدن در قفس بودند. چندین بار این صحنه را دیده بودم. در که باز شد، هر کدام به سرعت از قفس بیرون پریدند و از زیر دست‌های زن فرار کردند. به نظرم زن دلش برای جوجه‌ها می‌سوخت. چون با اینکه موفق شد یکی از آنها را بگیرد اما با کمی نوازش رهایش کرد. جوجه‌ها که در قفس نباشند، گرفتنشان برای من کار سختی نیست.

در اتاق باز مانده بود و بچه کوچک زن که هنوز نمی‌توانست مثل مادرش روی دو پا راه برود تا لب پله‌ها آمده بود. دفعه‌ی پیش که این کار را کرد از پله‌ها پایین افتاد و جیغ و فریادش کل محله را برداشت.

 

آن روز هنوز سه قلوهایم به دنیا نیامده بودند. روی دیوار نشسته بودم و لباس شستن زن را نگاه می‌کردم. زیر لب چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. چشم‌هایش خیس بود و گاهی آنها را به لباسش می‌مالید. اولین بار بود که می‌دیدم بچه‌ی او راه می‌رود. تا لب پله‌ها که آمد... زن پرید و از روی زمین بچه را برداشت. نشست روی پله و بچه را در آغوش گرفت. ای کاش زبان آدم‌ها را می‌فهمیدم.

 

ترسیدم مثل دفعه‌ی قبل، بچه از پله‌ها پایین بیافتد. فریاد زدم: «بچه نیافته!» زن بدون اینکه به سمت بچه برگردد، نگاهش که به من افتاد، بلند بلند شروع کرد به حرف زدن. گفتم: «دفعه‌ی پیش یادت رفته؟ صورت بچه کبود شد...» دمپایی را از پایش درآورد و به سمت من پرت کرد. جا خالی دادم. دمپایی خورد توی سر مرد خانه بغلی که باغچه را آب می‌داد. از فکر بچه بیرون آمدم. دوباره که پشت جعبه‌ها مخفی شدم، دیگر زن را نمی‌دیدم. مرد خانه بغلی بلند حرف می‌زد. شلنگ آب را روی زمین انداخته بود و دمپایی در دستش را بالا و پایین می‌برد. زنی از اتاق خانه‌شان بیرون آمد و رو به مرد شروع به حرف زدن کرد. مرد دمپایی را پرت کرد گوشه‌ی حیاط. اما انگار پشیمان شده باشد دوباره به سمت دمپایی رفت. خم شد که دمپایی را بردارد. داد زدم: «میله‌ی بالای سرت...» اما حواسش به من نبود.

 

  • سید مهدی موسوی
۱۴
فروردين

دوختن کت برای دکمه‏ی پیدا شده

اپیزود اول:

آقا رضا عاشق انتخاب تیترهای جذاب و گاهی هم عجیب و غریب برای مطالبش هست و این انتخاب تیتر گاهی ساعت‌ها وقتش را می‌گیرد. البته همیشه هم تیتر مناسبی انتخاب نمی‌کند. یعنی خودمانی بگویم: گاهی اوقات پیدا کردن ارتباط معنایی بین تیتر و متن او چندان کار ساده‌ای نیست! و گاهی تیتر بسیار فراتر از انتظارات ما از آن نوشته است و پس از خواندن نوشته احساس یک «فریب‌خورده» را داریم. عجیب نیست اگر کسی تصور کند رضا برای تیترهایی که به ذهنش می‌رسد، یادداشت می‌نویسد.

اپیزود دوم:

اگر انتخاب تیتر رضا برای شما خنده‌دار است پس حتماً کارهای افشین مضحک است. افشین مدت‌هاست که درگیر نوشتن یک فیلمنامه است. ولی تا به حال حتی یک خط هم ننوشته است. البته شاید این ننوشتن به خاطر گرفتاری‌های دیگر اوست اما چیزی که باعث شده پای افشین بیچاره را به این یادداشت بکشانم، فکر و خیال‌های اوست.

گاهی وقت‌ها برایم تعریف می‌کند: «فکرش را بکن مثلاً فیلم من 10 میلیارد فروش داشته باشه، توی جشنواره هم کلی سیمرغ بگیره، حتی جشنواره‌های خارجی هم...» بعد یک قیافه حق به جانبی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «البته من کلی فکر کردم‌ها، فیلمنامه من هم دینی هست هم انقلابی. این جایزه‌ها هم خب بالاخره به هر فیلم خوبی می‌دهند دیگر». می‌گویم: «دفعه‌ی قبل که ازت پرسیدم هنوز خط اصلی داستان را ننوشته بودی، الان چطور؟ می‌تونی داستان این فیلم را برام تعریف کنی؟» کمی دست‌پاچه می‌شود و می‌گوید: «هنوز که چیزی روی کاغذ نیاورده‌ام اما یک کلیتی توی ذهنم در مورد اول و آخر داستان دارم. یک خارجی بعد از آشناشدن با یک ایرانی مسلمان می‌شود».

همیشه همین‌طور است. بیشتر از این نمی‌تواند از داستانش تعریف کند. گفتم که مدت‌هاست درگیر این فیلمنامه شده است!

اپیزود سوم:

یکی از فیلم‌های بخش خارج از مسابقه سی و یکمین جشنواره فیلم فجر «از تهران تا بهشت» بود. فیلم بی سر و ته و بدون داستانی که فقط و فقط برای یک میزانسن تخیلی نویسنده و کارگردان ساخته شده بود.

یک سوزنبان قطار در یک ایستگاه متروک، یک تکه ریل مثلاً به طول 20 متر، فضاسازی کویرِ شبیه فیلم‌های وسترن و بعد هم چسباندن یک داستان به این تصاویر. عکس‌هایی هم که قبل از اکران فیلم در رسانه‌ها منتشر شده بود از همین ایستگاه متروک و متاسفانه بیان دلیل ساخت یک فیلم برای نمایش یک میزانسن مثلاً جالب! بود.

اپیزود چهارم:

اصغر سیرابی ـ صاحب کله‌پزی ته بازارچه ـ می‌گفت: «این‌قدر به این جوون‌ها گیر نده بابا. منم وقتی جوون بودم و تازه این کله‌پزی را راه انداخته بودم، همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگه بتونم سالی یه شعبه کله‌پزی جدید باز کنم، تا چند سال دیگه سیراب شیردون شهر دست منه. می‌تونم روی در مغازه‌ها هم بزنم «کله‌پزی‌های زنجیره‌ای اصغر سیرابی» مثلاً «شعبه‌ی 21»!. این را که گفت زد زیر خنده و به شاگردش گفت: «پسر! یه زبون بذار کنار برا رضا مگزی». گفتم: «کاری هم کردی برای اینکه یه مغازه جدید بزنی؟» این را که گفتم، سرش را آورد جلو و گفت: «20 ساله که منتظرم یه جایزه‌ای، چیزی، از بانک به اسمم دربیاد تا بتونم شروع کنم...»

اپیزود پنجم:

سمیه خانم ـ زن اصغر آقای سیرابی فروش ـ می‌گفت: «15 سال پیش توی خرت و پرت‌های ته انبار یه دکمه خیلی قشنگ پیدا کردم. گفتم دو ماه دیگه که سالگرد ازدواجمون هست، اگه بتونم یه کت قشنگ برای اصغرآقا بدوزم عالی میشه. کت را دو هفته‌ای دوختم اما هرچی گشتم نتونستم توی بازار دو تا دکمه مثل این دکمه پیدا کنم». گفتم: «خب؟!» گفت: «خب نداره. دکمه را کندم انداختم سطل آشغال!»

 

  • سید مهدی موسوی