کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دردهای کهنه» ثبت شده است

۰۵
خرداد

قاری «صدق الله العلی العظیم» را که می‌گوید سعی می‌کنم قدم‌هایم را تندتر کنم. با این فکر که «الانه نماز شروع بشه» پاهایم را سریع‌تر روی زمین می‌کشم.

لیز بودن سنگفرش‌های حرم تند راه رفتن را آن هم با جوراب قدری مشکل می‌کند. شب عید است و حرم شلوغ. گذشتن از لابه‌لای این همه زائر کار آسانی نیست و وقتی دشوارتر می‌شود که متوجه نگاه زائرها می‌شوم که وقتی به من می‌رسند لحظه‌ایی مکث می‌کنند. حتی صدای دل‌هایشان را هم می‌شنوم: «الهی... طفلکی... خدایاشکرت... خدا ایشاللا شفاش بده...»

این نگاه‌ها و این صداها سرعتم را کم نمی‌کند. قدم‌هایم را محکم‌تر و سریع‌تر به روی زمین می‌کشم. تا ثابت کنم، هم به خودم هم به صداها و نگاه‌ها که من از شما هم تندتر می‌روم. دیگر صدای اذان به نیمه رسیده است: «اشهد ان علیا ولی الله»

هنوز تا شبستان راه زیادی مانده است. خیزم را بیشتر می‌کنم و کشیدن پاهایم را برزمین سرعت می‌بخشم. سنگینی کتاب‌های دانشگاه بر روی دوشم انرژی زیادی از من می‌گیرد. می‌خواهم لحظه‌ایی نفس بگیرم و کمی بایستم اما باز صداها و نگاه‌ها به سویم هجوم می‌آورند.

آب دهانم را قورت می‌دهم و بند کیفم را روی دوشم جابه‌جا می‌کنم. باز هم گام‌هایم راسریع‌تر برمی‌دارم... این بار نه برای اثبات خودم به صداها و نگاه‌ها... این بار برای اثبات خودم به خودم با کشیدن سریع پاهایم بر روی زمین گویی می‌دوم. و ناگهان...

تا بیایم بفهمم چه شده است... سیل جمعیت است که به سویم می‌آید و «یا علی» گویان بلندم می‌کنند. لباس‌هایم را مرتب می‌کنند و کیفم را بر روی دوشم می‌گذارند. چه صداها ونگاه‌های گرم و مهربانی...

من اما سرخم با بغضی که تا اشک تنها یک ثانیه فاصله دارد... گریه‌ام را میان بغض سنگینم پنهان می‌کنم... آن‌ها که نمی‌دانند... فدای آن آقایی که وقتی از اسب افتاد صدای «یا علی»‌ایی نشنید...


  • معصومه علوی خواه
۰۷
دی

پلک‌هایم سنگین شده است که دستی شانه‌هایم را تکان می‌دهد. غلت می‌زنم و با صدای کشداری می‌گویم «نماز خوندم ـــ» پتو را از روی سرم برمی‌دارد و آرام می‌گوید «نصیری غیبش زده». پتو را از دستش می‌کشم و تا زیر چانه‌ام بالا می‌آورم «بذار صب بشه پیداش می‌شه. جان مادرتون بذارید یه صبح جمعه‌ای راحت کپه مرگمون رو بذاریم».

محسن پتو را از رویم برمی‌دارد و پرت می‌کند روی تخت کناری. تا می‌روم حرفی بزنم در آسایشگاه باز می‌شود و افسر نگهبان گردان با صدای نه چندان آرامی می‌گوید «آقابلندی کیه؟» چند نفر از گوشه و کنار فحشی می‌دهند. از روی تخت پایین می‌پرم و به سمتش می‌روم «چی شده؟» افسر نگهبان این بار با صدای آرام‌تری می‌گوید «نصیری کیه؟ دیشب اینجا نبود؟ صبح چطور؟»

سعی می‌کنم با پلک‌زدن، مژه‌ای را که داخل چشم چپم رفته است در بیاورم. «نه. از دیروز صبح که رفته بود پاسداری دیگه ندیدمش. الان یا سر نگهبانیه یا پاسدارخونه». افسر نگهبان که از سرما نوک بینی‌اش قرمز شده است نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید «از پاسدارخونه تماس گرفتن که از 12 تا 2 برجک 18 نگهبان بوده ولی بعدش دیگه کسی ندیدتش». منتظر جوابم نمی‌ماند و به سمت بخاری می‌رود تا دست‌هایش را گرم کند.

زمستان

از پنجره که نگاهم به بیرون می‌افتد ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن می‌کند. لرزیدن به خاطر سرماست یا نگران نصیری شده‌ام؟ نمی‌دانم. فکر می‌کنم «پسره‌ی احمق معلوم نیست پیچونده کدوم گوری رفته؟» بعد ترس برم می‌دارد و شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. نگاهم که به اسلحه محسن می‌افتد می‌پرسم «تو هم نگهبان هستی؟»

محسن با بغض نگاهم می‌کند «باید ساعت 2 می‌رفتم پست را تحویل می‌گرفتم اما چون ماشین نبود تنبلیم اومد، دو و نیم رفتم. دیدم نصیری نیست گفتم شاید برگشته من ندیدمش». از صحبت‌های ما کم‌کم چند نفر دیگر هم به سمت بخاری می‌آیند و دورش حلقه می‌زنند.

افسر نگهبان می‌گوید «خودش به جهنم. اسلحه را نبرده باشه» و از آسایشگاه بیرون می‌رود. یاسر مشتی به بخاری می‌زند و می‌گوید «ارتشی عوضی! غصه‌ی یه آهن‌پاره عتیقه رو می‌خوره. حالا نکنه واقعاً فرار کرده باشه؟» بعد برمی‌گردد و به من نگاه می‌کند «تو ارشد گروهان هستی. چیزی به تو نگفته بود؟» از توی کمد لباس‌هایم را بیرون می‌آورم «نصیری با کی درد و دل می‌کرد که من دومیش باشم؟».

  • سید مهدی موسوی
۲۵
آذر

توهم!

1) از یکی دو سال پیش می‌شناختمش. گاهی برای خاتمی نامه می‌نوشت، گاهی برای مردم و گاهی هم برای صدا و سیما و رسانه‌ها. می‌گفت ـ البته هنوز هم می‌گوید ـ کسی در ایران به اندازه‌ی او سواد سیاسی ندارد. یک بار به شوخی برایش ایمیلی فرستادم و درخواست مناظره‌اش را پاسخ دادم. تا مدت‌ها برایم ایمیل می‌فرستاد که چرا برای مناظره زمانی تعیین نمی‌کنی؟!

گذشت تا اینکه 3 ماه پیش نامه‌ای را که در معرفی کتابش به کنگره‌ای نوشته بود خواندم. گفته بود اگر این کتاب را به عنوان اثر برتر انتخاب نکنید مطمئنا کنگره شما مشکل دارد، فرمایشی است و... یاد حرف‌هایش درباره مناظره افتادم که می‌گفت حتما باید از تلویزیون به صورت زنده پخش شود!

2) یک شاعر هم‌نام من را برای سخنرانی در جلسه‌ای با موضوع مدرنیته دعوت کرده بودند. حالا شاعر دیگری که از قضا او هم هم‌نام ما دو نفر است، ادعا کرد که صاحبان جلسه به خاطر اینکه من بابای! غزل پست مدرن هستم، از روی عمد در پوستر خودشان نگفته‌اند که این «سید مهدی موسوی» با آن یکی «سید مهدی موسوی» تفاوت دارد. اصلا چرا وقتی جلسه‌ای در این موضوعات می‌گذارید کسی به غیر از من را دعوت می‌کنید؟ حداقل کسی را دعوت کنید که اسمش «سید مهدی موسوی» نباشد تا مردم احساس نکنند فریب خورده‌اند، مثل این می‌ماند که کسی اسمش «بهرام رادان» باشد و...

من تا قبل از این ماجرا تصور می‌کردم مدرنیته بی‌پدر و مادر است!

3) قبل‌ترها در مورد صادق هدایت در مطلبی نوشته بودم که بدبخت داستان‌هایش را کتابفروشی سر کوچه هم نمی‌خریده است. بعد خودش را داخل زودپز! می‌گذارد و یک شبه می‌شود نویسنده جهانی و بعد هم تصمیم می‌گیرد در اوج زیبایی! بمیرد. هنوز هم هستند کسانی که تصور می‌کنند صادق هدایت پدر داستان‌نویسی فارسی است! حالا واقعا خود هدایت هم همچین تصوری داشته است؟

4) مدتی پیش به طور اتفاقی گفت‌وگوی دو نفر را شنیدم. بنده خدا می‌گفت: به دلم افتاده که امسال جایزه بانک را می‌برم، اگه جور بشه می‌خوام...

5) سال گذشته همین روزها بود که استاد کلاس داستان‌نویسی‌ام گفت: «حدود 10 ساله که داستان می‌نویسم اما اگه از من بپرسی چند تا داستان دارم، می‌گم 2 تا! چون داستان‌های قبلیم را اصلا قبول ندارم». حالا بعضی‌ها 4 تا داستان نصفه نیمه نوشته‌اند و...

6) اگر بخواهم از این سری توهمات بنویسم، فکر می‌کنم شماره‌های این متن 4 رقمی بشود: توهم «خود عمارپنداری» و «خود زینب‌پنداری» عده‌ای در فضای مجازی، توهم عشق دوطرفه، توهم هدایت! مردم، توهم رای 98 درصدی در انتخابات 92، توهم رای خالص 4 میلیونی در انتخابات 92، توهم مخاطب داشتن وقتی که نویسنده وبلاگ برای هر مطلبش صدها کامنت در وبلاگ دیگران می‌گذارد و خواهش می‌کند که مطلبش را بخوانند و با این ترفندهای کشکی بازدیدش را سه رقمی می‌کند، توهم عاشق بودن نویسنده و شاعر وقتی که داستان یا شعر عاشقانه می‌گوید، توهم احساساتی بودن نویسنده و شاعر وقتی که می‌دانیم شعر و داستان بدون احساس شکل نمی‌گیرند، توهم...

7) عزیزی نوشته بود دعا کنید که این هفتمین سفر پیاده کربلا برایم تکراری نباشد... عزیز دیگری می‌گفت وقتی به مجلس عزاداری اهل بیت می‌روی، مطمئن باش که خود اهل بیت تو را دعوت کرده‌اند... عزیز دیگری بعد از مراسم عرفه روزشمار می‌گذارد برای عرفه سال بعد... عزیزان دیگری می‌گویند که ماه صفر نحس است و عزیزان دیگری می‌گویند... بعضی‌ها هزار تا خرافه و داستان مضحک را باور دارند اما به مصیبت‌های اهل بیت که می‌رسند می‌گویند اینها ساخته و پرداخته ذهن شیعیان است... به عشق و علاقه شیعیان به اهل بیت که می‌رسند می‌گویند کفر است و فحش به زبان عربی می‌دهند و... 

از محرم و صفر امسال هم چیزی باقی نمانده است... صدای کریمی کل اتاق را پر کرده است، در و دیوار با او زمزمه می‏کنند...

 

  • سید مهدی موسوی
۱۶
آذر

صدا برایم خیلی آشناست ولی رمقی برای بلندشدن ندارم. پتو را روی سرم می‌کشم و به چشم‌هایم فشار می‌آورم؛ چند دقیقه‌ای از این دنده به آن دنده می‌شوم ولی فایده‌ای ندارد. آمپر فضولی‌ام بالا رفته است. پرده اتاق را کنار می‌زنم و از توی حیاط رد داد و فریادها را دنبال می‌کنم. حدسم درست بود، اعظم خانم زن حسین و آن یکی که با گره روسری‌اش بازی می‌کند هم احتمالا دخترش باشد.

ـ عجب لاک صورتی بدریختی هم زده...

صدای سوت کتری مرا به خودم می‌آورد. بوی نان تازه همه جا پیچیده است. دلم ضعف می‌رود. دو سه لقمه بیشتر نخورده‌ام که ملیحه در اتاق را محکم به هم می‌کوبد و چادرش را از همان جا روی کاناپه پرتاب می‌کند.

ـ این همه زحمت بکش برای دختر ترشیده مردم شوهر پیدا کن، دوقورت و نیمشون هم باقیه.

لقمه را به زحمت قورت می‌دهم و می‌گویم:

ـ همچین ترشیده هم نبودا...

ـ حالا مثلا 20 ساله، چه فرقی می‌کنه اکبر؟! میگه چرا نگفتید بابای داماد 3 سال زندان بوده؟ خب بوده که بوده... چه ربطی به پسرش داره؟ تازه قتل که نکرده، چک برگشتی داشته. الان زندان رفتن کلاس هم داره.

لقمه‌ی نان و پنیر را از دستم می‌قاپد و هورت چایی شیرینم را سر می‌کشد. به ملچ و ملوچ‌هایش خیره می‌شوم. بیست سال پیش خیلی بدم می‌آمد اما بعدها عادت کردم و این را گذاشتم کنار همه‌ی آن چیزهایی که یک زمانی از آنها متنفر بودم. بلند شدم چایی دیگری بریزم که سر و صدای مبایلم بلند شد. با بی‌حوصلگی جوابش را دادم. ملیحه چشم‌هایش را نازک کرد و گفت:

ـ محسنی بود؟

ـ آره، توی این هفته 4 بار یه ساختمون رو بهش نشون دادم. اول صبح هم ما رو ول نمی‌کنه. تو از کجا فهمیدی؟

  • سید مهدی موسوی
۰۲
شهریور

نمی تونم باور کنم...


خود را به خلوتی رساند خورشید

از داغ، دلش را بتکاند خورشید

گفتیم غروب کرده اما انگار

رفته‏ست نماز شب بخواند خورشید

ـ میلاد عرفانپور


دیشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسی آبدار با پنجره داشت

یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد

چک‏چک، چک‏چک، چه‏کار با پنجره داشت؟!

ـ قیصر امین‏پور


لمس معجزه خدا

دست‏های تو بود

که مدت‏هاست

گلوی مرا می‏فشارد

وقتی

شعر خاک را زمزمه می‏کنی

ـ سید مهدی موسوی


گفت هفتاد مرتبه حمد شفا بخوانید، خواندم... اما... چرا سوره توحید بر زبانم می آمد؟!

انا لله و انا الیه راجعون

معین رئیسی

  • سید مهدی موسوی
۰۱
تیر

نامادری

1) پنجمین قناری را که بیرون می‌آورد می‌پرسم: «مرغ مینا هم دارید؟»؛ بدون اینکه سرش را برگرداند می‌گوید: «کار من نیست». دوباره به قناری‌هایش خیره می‌شوم. دستش را که داخل قفس می‌برد، قناری‌ها تقلایی نمی‌کنند؛ نمی‌دانم به دست‌هایش عادت کرده‌اند یا فکر فرار را از یاد برده‌اند. سر از کارش در نمی‌آورم. هر دو قفس هم‌اندازه هستند. یکی یکی قناری‌ها را از این قفس به آن قفس می‌برد. دهمین قناری داخل قفس جدید چرخی می‌زند و روی میله‌ی بالایی می‌نشیند.

معلم‌های ابتدایی‌مان می‌گفتند بهار که می‌شود درختان شکوفه می‌زنند و گل‌ها باز می‌شوند، پرندگان از تخم بیرون می‌آیند و... اما معلم‌ها هیچ وقت به ما نگفتند «مرغ مینا»ها کی از تخم بیرون می‌آیند. اگر گفته بودند، اینجا وسط اردی‌بهشت بی مرغ مینا نمانده بودم. آن هم پرنده‌ای که از اصول کتاب‌های دوران مدرسه‌مان تخطی کرده است.

مامان می‌پرسد: «حالا چرا مرغ مینا؟» کمی فکر می‌کنم و یاد حرف‌های دوستم می‌افتم. ملتمسانه می‌گویم: «خیلی دوست دارم حرف‌زدن یادش بدم». چند روزی می‌گذرد، بابا پیش‌دستی می‌کند و با دو جوجه مرغ به خانه می‌آید؛ فرصت خوبی است تا ببینم از عهده بزرگ کردن مرغ مینا برمی‌آیم؟! چند هفته‌ای است که عاشق حرف‌نزدن جوجه‌ها شده‌ام. جوجه‌هایی که غم و شادی‌شان را در یک کلمه خلاصه می‌کنند: «جیک...جیک...جیک». برخلاف روزهای اول، حالا از بزرگ‌شدن و خورده‌شدن جوجه‌ها می‌ترسم.

2) گفتم «داخل شهر یک گالری هماهنگ می‌کنیم و شما اونجا نمایشگاه بزنید». گفت: «نه. اینجوری دانشجوها به نمایشگاه نمی‌آیند». اصلاً تقصیر خودش بود که آن اتفاقات افتاد. گالری به این خوبی را ول کرد و آمد داخل مسجد دانشگاه، نمایشگاه خطاطی زد. آن هم با آن تابلوهای گران قیمتی که چندین سال برایش زحمت کشیده بود. تقصیر خودش بود که شب‌ها به اتاق بچه‌ها می‌رفت و در مهمانی‌های کوچکشان شرکت می‌کرد. تقصیر خودش بود که روزها در مسجد دانشگاه منبر می‌رفت و کلاس اخلاق می‌گذاشت. من از کجا باید می‌دانستم این‌قدر تابلوهایش را دوست دارد؟! اصلاً مشکل از بادهای اردی‌بهشت ماه سمنان هست که یک روز وزید و وزید و دو تا از تابلوها را شکست. من نادان هم با بی‌حوصلگی گفتم: «عیبی ندارد. شیشه‌اش را عوض کنیم درست می‌شود...». عمق ناراحتی چشم‌هایش را وقتی فهمیدم که مادری، فرزند مجروحش را در آغوش گرفته بود و...

3) برای گرفتن مجوز کتاب جدیدش چندین بار به ارشاد رفته بود اما نتوانسته بود نظر آنها را عوض کند. می‌گفت: «نمی‌فهمند که من این همه سال برای این انقلاب زحمت کشیده‌ام. اگر هم نقدی نوشته‌ام همه از سر دلسوزی بوده... به خدا همه‌ی نقدهایم منصفانه بود.» گفتم: «دیگه سلیقه‌ها فرق می‌کنه آقا رضا، به دل نگیر. اینها یا سواد درست و حسابی ندارن یا می‌ترسن فردا کسی بهشون گیر بده». آهی کشید و گفت: «مدیران سه‌لتی و عاشقان صندلی...». چندی بعد یک فصل از کتابش را حذف کرد و آن را به چاپ رساند.

اوایل نمی‌فهمیدم چرا برخی از نویسندگان این‌قدر در مقابل ایراداتی که ارشاد به اثرشان می‌گیرد، مقاومت می‌کنند و گاهی خودشان نسخه PDF رایگان کتاب را منتشر می‌کنند. اما حالا بهتر می‌فهمم که اگر کسی «مادر» نشده باشد، نمی‌تواند عواطف مادرانه را درک کند.

  • سید مهدی موسوی
۰۲
ارديبهشت

«قیصر امین‌پور» را 8 آبان 86 شناختم؛ همان‌طور که «عمران صلاحی» را در 11 مهر 85 یا این اواخر، «خلیل عمرانی» را در آذر 91. این «شناختن» با آن شناختنی که مثلاً اسم قیصر را در کتاب‌ها و مجلات کودکی دیده باشم یا شعرش را از زبان مجریان تلویزیون شنیده باشم، از زمین تا آسمان فرق می‌کند.

اصلاً برای «من» یا «تو»ی خواننده چه فرقی می‌کند اگر بدانیم 2 اردیبهشت ماه سالروز تولد قیصر بوده است یا اینکه این شاعر دردمند در گتوند خوزستان به دنیا آمده یا زن و فرزندانش چه کسانی هستند؟! و این آخری البته فقط به درد مجلات زرد می‌خورد و بس...

برای «من» باید مهم باشد اینکه بدانم چرا قیصر «دامپزشکی» دانشگاه تهران را بعد از یک سال رها کرد و به سراغ «علوم اجتماعی»ای رفت که آن را هم نیمه‌کاره بوسید و به کناری گذاشت و چرا اصلاً دکترای ادبیات گرفت؟! آن هم با پایان‌نامه‌ای چون «سنت و نوآوری در شعر معاصر».

امین‌پور خودش در مورد این پایان‌نامه می‌گوید: «دشواری کار آنجا بود که چون من به نسلی آرمان‌گرا تعلق دارم و کار ادبی و خلاق را برای خود انجام می‌دهم، شعری که دلم می‌خواهد می‌نویسم و هیچ کس هم در آن دخالت ندارد، فکر کردم در کار تحقیقی هم می‌شود، این‌گونه بود؛ اما چنین نبود.» او ادامه می‌دهد: «به هر حال من، آدمی دوزیست بودم. هم در مطبوعات هستم و هم در دانشگاه. دانشگاه از من توقعی داشت و لابد انتظار داشت از چشم‌انداز سنت، نوآوری را بررسی کنم و دوستان مطبوعات بر عکس. بین این دو دیدگاه سرگردان بودن مشکل کار من بود و موقعی این مسأله حل شد که تصمیم گرفتم یک چشم سوم برگزینم و به قول گادامر یک جور فاصله‌گرایی».

برای «من» باید مهم باشد اینکه بدانم «گتوند» منطقه‌ای در محدوده‌ی دزفول است و آیا «جنگ»ی که ما در دل شعرهای جوانی‌اش می‌بینیم به خاطر احساس علاقه به محل زندگی کودکی و نوجوانی‌اش (از سال 1338 تا 1357) بوده است؟ یا اینکه «درد»ها، «عاشقانه»ها و دغدغه‌های یک شاعر بسیار فراتر از آن چیزی است که ما به ظاهر می‌بینیم؟

برای شاعری که می‌گوید: «درد نام دیگر من است» باید شعرهایش، کتاب‌هایش و یادداشت‌هایش را خواند تا فهمید که واقعاً «درد» چیست؟ حالا بماند که دردی بزرگ پس از یک سانحه، همراه دائمی او شد. «درد»ی که هر از گاهی او را روانه بیمارستان می‌کرد و دوستان را در التهاب و ترس میانداخت که مبادا...

در برگریزِ درد، لگدکوب میشوی

سروی، ولی تکیدهتر از چوب میشوی

با گیسوان سربی و آن چهرهی صبور،

داری شبیه حضرت ایوب میشوی

قانونِ عشق سوختن است و به قدرِ درد،

محبوبِ آستانهی محبوب میشوی

مانند آفتاب دلم سخت روشن است

من خواب دیدهام... به خدا خوب میشوی!

قیصر را باید در شعرهایش پیدا کرد، همان‌طور که آوینی را باید از کتاب‌ها و مستندهایش شناخت و در این شناختن‌ها، گاه چه جملاتی به کمک ما می‌آیند. مثل جملاتی که رهبر عزیزمان پس از شنیدن خبر درگذشت ایشان فرمودند: «با اندوه و دریغ، خبر تلخ درگذشت شاعر فرزانه‌ انقلاب، دکتر قیصر امین‌پور را دریافت کردم. از دست دادن او برای اینجانب و برای همه‌ اصحاب شعر و ادب، خسارت بار است. او شاعری خلاق و برجسته بود و همچنان به سمت قله‌های این هنر بزرگ پیش می‌رفت.»

قیصر امین‌پور کتابی دارد با نام «بی‌بال پریدن» که تلفیقی جذاب از شعر و نثر است. اولین متن این کتاب با همین نام در سال 1368 نوشته شده است. بگذارید امروز و در سالروز تولد قیصر شعر ایران که خودش می‌گوید: «دیدم که نام کوچکم دیگر/ چندان بزرگ و هیبت‌آور نیست» این متن را با هم مرور کنیم:

  • سید مهدی موسوی
۲۴
بهمن

رفتن و اومدن آدم‌ها تا وقتی به خودشون مربوطه که تنها باشند

جواب دل شوره‏های تو را چه کسی می‌دهد؟

من؟!

منی که حتی معنی پیام‌های بی‌سلامت را نفهمیدم؟!

...

امروز که رفته‌ای می‌دانم:

دو نفر در کنار هم مگر چند بار سلام می‌کنند؟

  • سید مهدی موسوی
۲۶
آذر

دوستانی که من را می شناسند می دانند که تخصصی در گفتن شعر ندارم. همین خط خطی هایی را هم که دارم گاهی از سر دلتنگی می نویسم. این روزها بیشتر روی داستانم کار می کنم و گاهی هم برای اعلام زنده بودن مطلبی در این وبلاگ می گذارم. دیشب 5 تا هایکو گفتم که اینجا آن را انتشار می دهم. فقط یک تذکر برای آنهایی که در مورد هایکو نمی دانند اینکه اینها شعرهای جدا از هم هستند و به صورت کلاسیک گفته شده اند. یعنی 5 هجایی، 7 هجایی و 5 هجایی (خط اول و دوم و سوم). 

1

عطر گل رز

بوی پیراهن تو

آغوش آخر

2

بوی عصرانه

زندگی مجرد

غم تنهایی

3

مادر خسته

دختر منتظرش

بابای رفته

4

یکشنبه هامون

توی راه کلیسا

مسجد شلوغ

5

کلیسای من

اعتراف گناهان

داستان آخر


پ.ن:

این چند هایکو را برای تمرین نوشته بودم. امیدوارم دوستان عزیز اشکالات من را تذکر بدهند.

  • سید مهدی موسوی
۱۳
آذر
حجم کابوس های شبانه
از سرم زیادتر است

روزی مرا در آب انداختند
که از آب نترسم
و سال هاست از هیچ چیز نمی ترسم جز آب

کابوس رفتن و ندیدنت مرا دیوانه می کند
در خواب هایم بمان
آرام و بی صدا

ای کاش تمام روزهای هفته یکشنبه بود...

کلیسا
من
تو
پدر

سید مهدی موسوی
91/9/13



بعدنوشت:

نظرات این مطلب شاید هیچ وقت تایید نشود!

  • سید مهدی موسوی