برجک 18
پلکهایم سنگین شده است که دستی شانههایم را تکان میدهد. غلت میزنم و با صدای کشداری میگویم «نماز خوندم ـــ» پتو را از روی سرم برمیدارد و آرام میگوید «نصیری غیبش زده». پتو را از دستش میکشم و تا زیر چانهام بالا میآورم «بذار صب بشه پیداش میشه. جان مادرتون بذارید یه صبح جمعهای راحت کپه مرگمون رو بذاریم».
محسن پتو را از رویم برمیدارد و پرت میکند روی تخت کناری. تا میروم حرفی بزنم در آسایشگاه باز میشود و افسر نگهبان گردان با صدای نه چندان آرامی میگوید «آقابلندی کیه؟» چند نفر از گوشه و کنار فحشی میدهند. از روی تخت پایین میپرم و به سمتش میروم «چی شده؟» افسر نگهبان این بار با صدای آرامتری میگوید «نصیری کیه؟ دیشب اینجا نبود؟ صبح چطور؟»
سعی میکنم با پلکزدن، مژهای را که داخل چشم چپم رفته است در بیاورم. «نه. از دیروز صبح که رفته بود پاسداری دیگه ندیدمش. الان یا سر نگهبانیه یا پاسدارخونه». افسر نگهبان که از سرما نوک بینیاش قرمز شده است نفس عمیقی میکشد و میگوید «از پاسدارخونه تماس گرفتن که از 12 تا 2 برجک 18 نگهبان بوده ولی بعدش دیگه کسی ندیدتش». منتظر جوابم نمیماند و به سمت بخاری میرود تا دستهایش را گرم کند.
از پنجره که نگاهم به بیرون میافتد ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن میکند. لرزیدن به خاطر سرماست یا نگران نصیری شدهام؟ نمیدانم. فکر میکنم «پسرهی احمق معلوم نیست پیچونده کدوم گوری رفته؟» بعد ترس برم میدارد و شروع میکنم به صلوات فرستادن. نگاهم که به اسلحه محسن میافتد میپرسم «تو هم نگهبان هستی؟»
محسن با بغض نگاهم میکند «باید ساعت 2 میرفتم پست را تحویل میگرفتم اما چون ماشین نبود تنبلیم اومد، دو و نیم رفتم. دیدم نصیری نیست گفتم شاید برگشته من ندیدمش». از صحبتهای ما کمکم چند نفر دیگر هم به سمت بخاری میآیند و دورش حلقه میزنند.
افسر نگهبان میگوید «خودش به جهنم. اسلحه را نبرده باشه» و از آسایشگاه بیرون میرود. یاسر مشتی به بخاری میزند و میگوید «ارتشی عوضی! غصهی یه آهنپاره عتیقه رو میخوره. حالا نکنه واقعاً فرار کرده باشه؟» بعد برمیگردد و به من نگاه میکند «تو ارشد گروهان هستی. چیزی به تو نگفته بود؟» از توی کمد لباسهایم را بیرون میآورم «نصیری با کی درد و دل میکرد که من دومیش باشم؟».
محسن تخت بالایی نصیری است. به چشمهایش که نگاه میکنم، نگاهش را از من میدزدد و به بهانهی برگشتن سر پست از آسایشگاه بیرون میرود. هر بار که در باز میشود، باد برفی که ریز ریز میآید را میپاشد توی سالن.
همینطور که بندهای پوتینم را میبندم رو به یاسر میگویم «مگه حرفی از فرار زده بود؟ زندانی که نبود. مرخصی میگرفت و دیگه نمیاومد. حالا سر نگهبانی و با اسلحه ـــ» اسلحه را که میگویم همه به طرف من برمیگردند.
امیل همینطور که گردنبند صلیبش را میبندد بریده بریده میگوید «یا مریم مقدس. نکنه تیراندازی دیشب ـــ دیگه اونقدر خر نبود که بخواد خودش رو بکشه ـــ» یاسر وسط حرفش میپرد «تیراندازی شاید از بیرون پادگان بوده. فکر کنم با اسلحه فرار کرده باشه ـــ»
کلاه کشی را تا روی ابروهایم پایین میکشم و زیب اورکت را تا زیر چانهام بالا. در را که باز میکنم دانههای ریز برف توی صورتم میخورد. هوا کمی روشن شده است. از سرمای چند درجه زیر صفر بیرون است که دندانهایم به هم میخورد یا از حرفهای بچهها؟ چند قدم نرفتهام که پایم توی چالهای میرود و تا شکم در برف فرو میروم. به سختی تعادلم را حفظ میکنم و خودم را بیرون میکشم. سعی میکنم پایم را جای رد پاهایی که روی زمین مانده است بگذارم.
کنار جای پوتینها رد پای چند حیوان هم دیده میشود. برف تا زانوهایم میآید و با باد سردی که از روبرو میآید به سختی میتوانم جلو بروم. تا برجک 18 تقریبا 5 کیلومتری راه هست. توی این 16 ماه بارها این مسیرها را رفتهام و حتی دورتر از آن تا کوههایی که میگویند انبار مهمات و تانک و توپ است. یاد دو ماه پیش که برای اولین بار نصیری را دیدم، میافتم.
ساکهایش را که دیدم گفتم «نگاش کن! انگار اومده تعطیلات کریسمس. ساک چرخدار و ـــ» نگاهم که به فرمانده افتاد ادامه حرفم را قورت دادم و خودم را به مرتب کردن پروندهها مشغول کردم. از در که آمده بود نه سلامی و نه احترامی؛ من جای فرمانده بودم تنبیه بهتری برایش میگذاشتم.
فرمانده سر تا پایش را برانداز کرد و با اشاره به تی نخی و سطل کنار در گفت «از سالن شروع کن». نصیری تازه وارد هم ساکش را وسط دفتر گذاشت و بدون هیچ حرفی مشغول به کار شد. میدانستم که باید هرچه زودتر از جلوی چشم فرمانده دور شوم وگرنه تا شب کلی تنبیه عجیب و غریب برای گروهان میگذاشت و من را به جان بچهها میانداخت.
قبل از رفتن، فرمانده گفت «ساکش را هم بنداز بیرون. سگتوله از بغل نَنَش اومده سربازی. آدمش میکنم ـــ» سریع در اتاق را بستم و نفسم را بیرون دادم. این جور مواقع حتی به من هم رحم نمیکرد. آن موقع به نظرم نیامده بود که قیافهی نصیری به بچهننهها بخورد.
پایم به چیزی گیر میکند و با صورت به زمین میخورم. بلند که میشوم و برفها را از لباسم میتکانم بغضم میترکد و گریهام میگیرد. چیزی از دور تکان میخورد. از ترس اینکه گرگ باشد شاخه درختی را میشکنم و گوشهایم را تیز میکنم. صدایی نمیآید. 5 ـ 6 قدم که برمیدارم، خارج از جاده جایی زیر یک درخت کاج کپه برفی را میبینم که از اطرافش بلندتر است. یاد حرفهای امیل میافتم. آنقدر عجله میکنم که دوباره پایم میپیچد و داخل برفها میافتم. این بار برف تا سینهام میرسد. با شاخهای که از درخت شکستهام راهم را باز میکنم و خودم را به درخت کاج میرسانم.
نصیری بچهننه نبود، پر رو بود. بعد از آنکه از اتاق فرمانده بیرون آمده بودم به نظرم آمد یا واقعاً لبخند کجی زده بود که ساکش را از من گرفت و تی نخی را روی زمین انداخت. تا به آسایشگاه برسیم برایش از فرمانده و رکن یک و سربازهای گردان گفتم اما احساس کردم اهمیت چندانی به حرفهایم نمیدهد. دستش را گرفتم و جلوی در آسایشگاه نگهش داشتم. «جناب سروان آدم بداخلاقی نیست ولی اگه کسی باهاش دربیافته بدجور حالش رو میگیره (به دور و برم نگاه کردم و آرام گفتم) از اون ارتشیهای بیپدر و مادره». دستش را از دستم آزاد کرد و گفت «مهم نیست».
فکر میکنم چیزی زیر این برفها است. که نیست. دستکشها را از دستم درمیآورم و میتکانم. فکر میکنم «اگه فرار کرده باشه چی؟ اگه گرگ بهش حمله کرده باشه چی؟» احساس میکنم از دور صدای چند زوزه گرگ میآید.
داخل آسایشگاه که شده بود گفت «کدوم تخت مال منه؟» برگهی انبار را دستش دادم و با اشاره نشانش دادم «باید از انبار بگیری». اگر سرباز حرفگوشکنی بود حتماً یکی از بچهها را برای کمک دنبالش میفرستادم اما فکر کردم «این 2 ـ 3 کیلومتر رو بره و برگرده شاید بفهمه پاشو کدوم جهنمی گذاشته». باز هم بدون هیچ حرف و سوالی از در آسایشگاه بیرون رفت. جوری که بقیه بشنوند گفتم «عجب آدم نفهمی هست!» محسن از روی تختش پایین پرید و گفت «عباس ولش کن گناه داره. به قیافهاش که نمیخوره بچهپررو باشه. حتماً یه چیزیش هست. میرم کمکش کنم تخت رو بیاره». یعنی محسن هم مثل من چیزی توی نگاهش دیده بود؟
تا برجک 18 فاصله زیادی نمانده است اما با مه سنگینی که آمده، چیزی دیده نمیشود. به جای اینکه به جاده برگردم به سمت فنسهای ضلع شرقی پادگان میروم که بتوانم بقیه نگهبانها را پیدا کنم. سرباز برجک 17 آشناست. از نوع راه رفتنش میفهمم که علیتبار گروهان یک است. ایست که میدهد به جای جواب برایش با دست علامت میدهم. اسلحهاش را روی دوشش میگیرد و تقریبا به سمتم میدود. نفسزنان میگوید «توی این سرما چرا اومدی اینجا؟ چند تا گرگ اومدن پایین. از دیشب تا حالا فقط زوزه میکشن».
به سمت برجک 18 اشاره میکنم و میگویم «نصیری را ندیدی؟» نفسش را بیرون میدهد و از جیب شلوارش پاکت سیگار را بیرون میآورد و به سمتم میگیرد. با نوک انگشت ضربهای پشت دستش میزنم. یک نخ برمیدارم و با سیگارش روشن میکنم. بند اسلحه را روی دوشش جابهجا میکند و میگوید «الان نوبت اون بود. اما از ساعت 12 دیشب که اومدیم سر پست دیگه ندیدمش. این پروژکتورهای کوفتی هم خراب شده دیگه شبا چشم چشم رو نمیبینه. نمیدونم واقعا ما اینجا چه غلطی میکنیم.». دود سیگار را بیرون میدهم و میگویم «توی این سرما چرا پستها را یکساعته نکردن؟ راستی محسن ما رو ندیدی؟» سیگارش را پرت میکند داخل برفها و میگوید «خود مادرــــ کنار بخاری گرفتن خوابیدن. فکر کردی حواسشون به ما هس؟ محسن هم رفت سمت برجک 18».
به سمت برجک 18 میروم که علیتبار داد میزند «پست ما نیم ساعت دیگه تموم میشه و برمیگردیم آسایشگاه». برایش دست تکان میدهم. به برجک 18 که میرسم محسن و یک سرباز دیگر مشغول حرف زدن هستند. از قیافه سرباز معلوم است که بدجور از پست دادن به جای نصیری دلخور است. دست محسن را میگیرم و به سمت خودم میکشم «بیا برگردیم. اسلحهات رو تحویل بده بعد برمیگردیم دوباره دنبالش».
برف قطع شده است. زیر چشمی محسن را نگاه میکنم که چیزی زیر لب میگوید و محکم روی برفها پا میگذارد. توی این دو ماه تنها کسی که با نصیری دمخور شده بود محسن بود. برای اینکه سکوت را بشکنم میگویم «به قیافهاش که نمیخورد بیدست و پا باشه. اگه گرگم بهش حمله کرده باشه حتما بقیه نگهبانها میفهمیدن». خودم هم میدانم که در آن برف و بوران دیشب اگر یک گله گرگ هم حمله میکردند کسی خبردار نمیشد.
محسن نگاهم میکند و میگوید «پدر و مادرش چند ماه پیش از هم جدا شدن. اینم لج کرده نه پیش باباش مونده، نه رفته پیش مادرش» بعد انگار که از گفتن این حرف پشیمان شده باشد حرف را عوض میکند و میگوید «نصیری چند بار گفته بود زندگی مثل یه فیلم کمدی میمونه که هر جایی که دلت خواست میتونی ماشه را بچکونی و کات بزنی ـــ».
تا به پاسدارخانه برسیم دوبار گریه میکند و بعد وسط گریه شروع میکند به فرمانده گروهان و گردان و تیپ فحش دادن. اسلحهاش را که تحویل پاسدارخانه میدهد و افسر پاسدارخانه متوجه غیبتش نمیشود میگوید «14 هزار صلوات نذر کردم تا نصیری سالم برگرده». فکر میکنم «ای کاش من گم شده بودم» بعد ترس برم میدارد و از فکر تکه پاره شدن با دندانهای گرگ، مور مور میشوم.
محسن ذوقزده میگوید «نصیری ــــ آره نصیریه» و به سمت آسایشگاه میدود. تا برسیم، نصیری وارد آسایشگاه شده و به سمت بخاری رفته است. محسن دستش را میگیرد و نفسزنان میگوید «کجا بودی دیوونه؟! کل پادگان رو دنبالت گشتیم». به سمت نصیری خیز برمیدارد که بغلش کند ولی نصیری دستش را پس میزند و به سمت تختش میرود. «به تو چه؟!» در حال جمع کردن پتویش است که کسی از دم در داد میزند «زود باش تنه لش!». برمیگردم و فرمانده گردان زرهی 713 را میبینم که گلهای کف کفشش را با لبه در تمیز میکند. بعد به طرفی که معلوم نیست مخاطب حرفش کیست میگوید «کره خر اومده توی یکی از آتشبارهای ما پیش سربازها خوابیده و نگهبان احمق آتشبار هم خواب بوده، متوجه نشده. پوست هر جفتشون رو میکنم. از مادر زاییده نشده کسی که بخواد وقتی من جانشین تیپ هستم پستش رو ترک کنه».
نصیری برای بار نمیدانم چندم به سمت بازداشتگاه میرود. سر برمیگردانم و دنبال محسن میگردم که نیست.