کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

برجک 18

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۴۴ ق.ظ

پلک‌هایم سنگین شده است که دستی شانه‌هایم را تکان می‌دهد. غلت می‌زنم و با صدای کشداری می‌گویم «نماز خوندم ـــ» پتو را از روی سرم برمی‌دارد و آرام می‌گوید «نصیری غیبش زده». پتو را از دستش می‌کشم و تا زیر چانه‌ام بالا می‌آورم «بذار صب بشه پیداش می‌شه. جان مادرتون بذارید یه صبح جمعه‌ای راحت کپه مرگمون رو بذاریم».

محسن پتو را از رویم برمی‌دارد و پرت می‌کند روی تخت کناری. تا می‌روم حرفی بزنم در آسایشگاه باز می‌شود و افسر نگهبان گردان با صدای نه چندان آرامی می‌گوید «آقابلندی کیه؟» چند نفر از گوشه و کنار فحشی می‌دهند. از روی تخت پایین می‌پرم و به سمتش می‌روم «چی شده؟» افسر نگهبان این بار با صدای آرام‌تری می‌گوید «نصیری کیه؟ دیشب اینجا نبود؟ صبح چطور؟»

سعی می‌کنم با پلک‌زدن، مژه‌ای را که داخل چشم چپم رفته است در بیاورم. «نه. از دیروز صبح که رفته بود پاسداری دیگه ندیدمش. الان یا سر نگهبانیه یا پاسدارخونه». افسر نگهبان که از سرما نوک بینی‌اش قرمز شده است نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید «از پاسدارخونه تماس گرفتن که از 12 تا 2 برجک 18 نگهبان بوده ولی بعدش دیگه کسی ندیدتش». منتظر جوابم نمی‌ماند و به سمت بخاری می‌رود تا دست‌هایش را گرم کند.

زمستان

از پنجره که نگاهم به بیرون می‌افتد ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن می‌کند. لرزیدن به خاطر سرماست یا نگران نصیری شده‌ام؟ نمی‌دانم. فکر می‌کنم «پسره‌ی احمق معلوم نیست پیچونده کدوم گوری رفته؟» بعد ترس برم می‌دارد و شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. نگاهم که به اسلحه محسن می‌افتد می‌پرسم «تو هم نگهبان هستی؟»

محسن با بغض نگاهم می‌کند «باید ساعت 2 می‌رفتم پست را تحویل می‌گرفتم اما چون ماشین نبود تنبلیم اومد، دو و نیم رفتم. دیدم نصیری نیست گفتم شاید برگشته من ندیدمش». از صحبت‌های ما کم‌کم چند نفر دیگر هم به سمت بخاری می‌آیند و دورش حلقه می‌زنند.

افسر نگهبان می‌گوید «خودش به جهنم. اسلحه را نبرده باشه» و از آسایشگاه بیرون می‌رود. یاسر مشتی به بخاری می‌زند و می‌گوید «ارتشی عوضی! غصه‌ی یه آهن‌پاره عتیقه رو می‌خوره. حالا نکنه واقعاً فرار کرده باشه؟» بعد برمی‌گردد و به من نگاه می‌کند «تو ارشد گروهان هستی. چیزی به تو نگفته بود؟» از توی کمد لباس‌هایم را بیرون می‌آورم «نصیری با کی درد و دل می‌کرد که من دومیش باشم؟».

محسن تخت بالایی نصیری است. به چشم‌هایش که نگاه می‌کنم، نگاهش را از من می‌دزدد و به بهانه‌ی برگشتن سر پست از آسایشگاه بیرون می‌رود. هر بار که در باز می‌شود، باد برفی که ریز ریز می‌آید را می‌پاشد توی سالن.

همین‌طور که بندهای پوتینم را می‌بندم رو به یاسر می‌گویم «مگه حرفی از فرار زده بود؟ زندانی که نبود. مرخصی می‌گرفت و دیگه نمی‌اومد. حالا سر نگهبانی و با اسلحه ـــ» اسلحه را که می‌گویم همه به طرف من برمی‌گردند.

امیل همین‌طور که گردنبند صلیبش را می‌بندد بریده بریده می‌گوید «یا مریم مقدس. نکنه تیراندازی دیشب ـــ دیگه اون‌قدر خر نبود که بخواد خودش رو بکشه ـــ» یاسر وسط حرفش می‌پرد «تیراندازی شاید از بیرون پادگان بوده. فکر کنم با اسلحه فرار کرده باشه ـــ»

کلاه کشی را تا روی ابروهایم پایین می‌کشم و زیب اورکت را تا زیر چانه‌ام بالا. در را که باز می‌کنم دانه‌های ریز برف توی صورتم می‌خورد. هوا کمی روشن شده است. از سرمای چند درجه زیر صفر بیرون است که دندان‌هایم به هم می‌خورد یا از حرف‌های بچه‌ها؟ چند قدم نرفته‌ام که پایم توی چاله‌ای می‌رود و تا شکم در برف فرو می‏روم. به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم و خودم را بیرون می‌کشم. سعی می‌کنم پایم را جای رد پاهایی که روی زمین مانده است بگذارم.

کنار جای پوتین‌ها رد پای چند حیوان هم دیده می‌شود. برف تا زانوهایم می‌آید و با باد سردی که از روبرو می‌آید به سختی می‌توانم جلو بروم. تا برجک 18 تقریبا 5 کیلومتری راه هست. توی این 16 ماه بارها این مسیرها را رفته‌ام و حتی دورتر از آن تا کوه‌هایی که می‌گویند انبار مهمات و تانک و توپ است. یاد دو ماه پیش که برای اولین بار نصیری را دیدم، می‌افتم.

 

ساک‌هایش را که دیدم گفتم «نگاش کن! انگار اومده تعطیلات کریسمس. ساک چرخ‌دار و ـــ» نگاهم که به فرمانده افتاد ادامه حرفم را قورت دادم و خودم را به مرتب کردن پرونده‌ها مشغول کردم. از در که آمده بود نه سلامی و نه احترامی؛ من جای فرمانده بودم تنبیه بهتری برایش می‌گذاشتم.

فرمانده سر تا پایش را برانداز کرد و با اشاره به تی نخی و سطل کنار در گفت «از سالن شروع کن». نصیری تازه وارد هم ساکش را وسط دفتر گذاشت و بدون هیچ حرفی مشغول به کار شد. می‌دانستم که باید هرچه زودتر از جلوی چشم فرمانده دور شوم وگرنه تا شب کلی تنبیه عجیب و غریب برای گروهان می‌گذاشت و من را به جان بچه‌ها می‌انداخت.

قبل از رفتن، فرمانده گفت «ساکش را هم بنداز بیرون. سگ‌توله از بغل نَنَش اومده سربازی. آدمش می‌کنم ـــ» سریع در اتاق را بستم و نفسم را بیرون دادم. این جور مواقع حتی به من هم رحم نمی‌کرد. آن موقع به نظرم نیامده بود که قیافه‌ی نصیری به بچه‌ننه‌ها بخورد.

 

پایم به چیزی گیر می‌کند و با صورت به زمین می‌خورم. بلند که می‌شوم و برف‌ها را از لباسم می‌تکانم بغضم می‌ترکد و گریه‌ام می‌گیرد. چیزی از دور تکان می‌خورد. از ترس اینکه گرگ باشد شاخه درختی را می‌شکنم و گوش‌هایم را تیز می‌کنم. صدایی نمی‌آید. 5 ـ 6 قدم که برمی‌دارم، خارج از جاده جایی زیر یک درخت کاج کپه برفی را می‌بینم که از اطرافش بلندتر است. یاد حرف‌های امیل می‌افتم. آن‌قدر عجله می‌کنم که دوباره پایم می‌پیچد و داخل برف‌ها می‌افتم. این بار برف تا سینه‌ام می‌رسد. با شاخه‌ای که از درخت شکسته‌ام راهم را باز می‌کنم و خودم را به درخت کاج می‌رسانم.

 

نصیری بچه‌ننه نبود، پر رو بود. بعد از آنکه از اتاق فرمانده بیرون آمده بودم به نظرم آمد یا واقعاً لبخند کجی زده بود که ساکش را از من گرفت و تی نخی را روی زمین انداخت. تا به آسایشگاه برسیم برایش از فرمانده و رکن یک و سربازهای گردان گفتم اما احساس کردم اهمیت چندانی به حرف‌هایم نمی‌دهد. دستش را گرفتم و جلوی در آسایشگاه نگهش داشتم. «جناب سروان آدم بداخلاقی نیست ولی اگه کسی باهاش دربیافته بدجور حالش رو می‌گیره (به دور و برم نگاه کردم و آرام گفتم) از اون ارتشی‌های بی‌پدر و مادره». دستش را از دستم آزاد کرد و گفت «مهم نیست».

 

فکر می‌کنم چیزی زیر این برف‌ها است. که نیست. دستکش‌ها را از دستم درمی‌آورم و می‌تکانم. فکر می‌کنم «اگه فرار کرده باشه چی؟ اگه گرگ بهش حمله کرده باشه چی؟» احساس می‌کنم از دور صدای چند زوزه گرگ می‌آید.

 

داخل آسایشگاه که شده بود گفت «کدوم تخت مال منه؟» برگه‌ی انبار را دستش دادم و با اشاره نشانش دادم «باید از انبار بگیری». اگر سرباز حرف‌گوش‌کنی بود حتماً یکی از بچه‌ها را برای کمک دنبالش می‌فرستادم اما فکر کردم «این 2 ـ 3 کیلومتر رو بره و برگرده شاید بفهمه پاشو کدوم جهنمی گذاشته». باز هم بدون هیچ حرف و سوالی از در آسایشگاه بیرون رفت. جوری که بقیه بشنوند گفتم «عجب آدم نفهمی هست!» محسن از روی تختش پایین پرید و گفت «عباس ولش کن گناه داره. به قیافه‌اش که نمی‌خوره بچه‌پررو باشه. حتماً یه چیزیش هست. میرم کمکش کنم تخت رو بیاره». یعنی محسن هم مثل من چیزی توی نگاهش دیده بود؟

 

تا برجک 18 فاصله زیادی نمانده است اما با مه سنگینی که آمده، چیزی دیده نمی‌شود. به جای اینکه به جاده برگردم به سمت فنس‌های ضلع شرقی پادگان می‌روم که بتوانم بقیه نگهبان‌ها را پیدا کنم. سرباز برجک 17 آشناست. از نوع راه رفتنش می‌فهمم که علی‌تبار گروهان یک است. ایست که می‌دهد به جای جواب برایش با دست علامت می‌دهم. اسلحه‌اش را روی دوشش می‌گیرد و تقریبا به سمتم می‌دود. نفس‌زنان می‌گوید «توی این سرما چرا اومدی اینجا؟ چند تا گرگ اومدن پایین. از دیشب تا حالا فقط زوزه می‌کشن».

به سمت برجک 18 اشاره می‌کنم و می‌گویم «نصیری را ندیدی؟» نفسش را بیرون می‌دهد و از جیب شلوارش پاکت سیگار را بیرون می‌آورد و به سمتم می‌گیرد. با نوک انگشت ضربه‌ای پشت دستش می‌زنم. یک نخ برمی‌دارم و با سیگارش روشن می‌کنم. بند اسلحه را روی دوشش جابه‌جا می‌کند و می‌گوید «الان نوبت اون بود. اما از ساعت 12 دیشب که اومدیم سر پست دیگه ندیدمش. این پروژکتورهای کوفتی هم خراب شده دیگه شبا چشم چشم رو نمی‌بینه. نمی‌دونم واقعا ما اینجا چه غلطی می‌کنیم.». دود سیگار را بیرون می‌دهم و می‌گویم «توی این سرما چرا پست‌ها را یک‌ساعته نکردن؟ راستی محسن ما رو ندیدی؟» سیگارش را پرت می‌کند داخل برف‌ها و می‌گوید «خود مادرــــ کنار بخاری گرفتن خوابیدن. فکر کردی حواس‌شون به ما هس؟ محسن هم رفت سمت برجک 18».

به سمت برجک 18 می‌روم که علی‌تبار داد می‌زند «پست ما نیم ساعت دیگه تموم میشه و برمی‌گردیم آسایشگاه». برایش دست تکان می‌دهم. به برجک 18 که می‌رسم محسن و یک سرباز دیگر مشغول حرف زدن هستند. از قیافه سرباز معلوم است که بدجور از پست دادن به جای نصیری دلخور است. دست محسن را می‌گیرم و به سمت خودم می‌کشم «بیا برگردیم. اسلحه‌ات رو تحویل بده بعد برمی‌گردیم دوباره دنبالش».

برف قطع شده است. زیر چشمی محسن را نگاه می‌کنم که چیزی زیر لب می‌گوید و محکم روی برف‌ها پا می‌گذارد. توی این دو ماه تنها کسی که با نصیری دم‌خور شده بود محسن بود. برای اینکه سکوت را بشکنم می‌گویم «به قیافه‌اش که نمی‌خورد بی‌دست و پا باشه. اگه گرگم بهش حمله کرده باشه حتما بقیه نگهبان‌ها می‌فهمیدن». خودم هم می‌دانم که در آن برف و بوران دیشب اگر یک گله گرگ هم حمله می‌کردند کسی خبردار نمی‌شد.

محسن نگاهم می‌کند و می‌گوید «پدر و مادرش چند ماه پیش از هم جدا شدن. اینم لج کرده نه پیش باباش مونده، نه رفته پیش مادرش» بعد انگار که از گفتن این حرف پشیمان شده باشد حرف را عوض می‌کند و می‌گوید «نصیری چند بار گفته بود زندگی مثل یه فیلم کمدی می‌مونه که هر جایی که دلت خواست می‌تونی ماشه را بچکونی و کات بزنی ـــ».

تا به پاسدارخانه برسیم دوبار گریه می‌کند و بعد وسط گریه شروع می‌کند به فرمانده گروهان و گردان و تیپ فحش دادن. اسلحه‌اش را که تحویل پاسدارخانه می‌دهد و افسر پاسدارخانه متوجه غیبتش نمی‌شود می‌گوید «14 هزار صلوات نذر کردم تا نصیری سالم برگرده». فکر می‌کنم «ای کاش من گم شده بودم» بعد ترس برم می‌دارد و از فکر تکه پاره شدن با دندان‌های گرگ، مور مور می‌شوم.

محسن ذوق‌زده می‌گوید «نصیری ــــ آره نصیریه» و به سمت آسایشگاه می‌دود. تا برسیم، نصیری وارد آسایشگاه شده و به سمت بخاری رفته است. محسن دستش را می‌گیرد و نفس‌زنان می‌گوید «کجا بودی دیوونه؟! کل پادگان رو دنبالت گشتیم». به سمت نصیری خیز برمی‌دارد که بغلش کند ولی نصیری دستش را پس می‌زند و به سمت تختش می‌رود. «به تو چه؟!» در حال جمع کردن پتویش است که کسی از دم در داد می‌زند «زود باش تنه لش!». برمی‌گردم و فرمانده گردان زرهی 713 را می‌بینم که گل‌های کف کفشش را با لبه در تمیز می‌کند. بعد به طرفی که معلوم نیست مخاطب حرفش کیست می‌گوید «کره خر اومده توی یکی از آتشبارهای ما پیش سربازها خوابیده و نگهبان احمق آتشبار هم خواب بوده، متوجه نشده. پوست هر جفتشون رو می‌کنم. از مادر زاییده نشده کسی که بخواد وقتی من جانشین تیپ هستم پستش رو ترک کنه».

نصیری برای بار نمی‌دانم چندم به سمت بازداشتگاه می‌رود. سر برمی‌گردانم و دنبال محسن می‌گردم که نیست.

 


نظرات  (۳۷)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

  • حسن قنبری
  • حاضر
    احسنت
  • مهدی چراغ زاده
  • داستان زیبا و جذابیه...
    دمت گرم
  • ابوالفضل حسن ابادی
  • سلام

    داستان را خوندم . و خوشحالم که هستی.

    پاسخ:
    سلام. خیلی مخلصم. ان شاء الله بیام سمنان دوباره خدمت برسم.
    خوب بود
    سلام. از انصاف نگذرم و بخوام اعتراف کنم باید بگم توی نوشتن داستان عاشقانه هوچ تخصصی نداری ولی وقتی میری سراغ موضوعات دیگه داستانت عالی میشه. مثل این یکی. با اینکه طولانی تر از بقیه بود (البته به نظرم) ولی چسبید.

    پاسخ:
    سلام. ممنون. آره هیچ تخصصی ندارم (:
  • صادق صادق زاده
  • سلام
    داستان عالی بود. البته برای کسانی که سربازی ارتش بودن یا حداقل سربازی رفتن ملموس تر است. یک نکته ای به ذهنم رسید توی این جمله:
    «حتی دورتر از آن تا کوه‌هایی که می‌گویند انبار مهمات و تانک و توپ است»
    راوی کسی است که 16 ماه در این پادگان بوده است و وقتی از آن انبار می گوید با تردید خبر می دهد. یعنی خودش هم آن انبار را ندیده است. این یعنی اینکه شک دارد همچین انباری وجود دارد؟
    پاسخ:
    سلام. با تردید می گوید چون تا به حال آنجا را ندیده است. من در یکی از پادگان هایی که بودم همین وضعیت را در بین سربازان دیدم که فقط یک نفرشان می گفت داخل همچین جایی رفته است و توپ ها و تانک های نو را دیده. ولی بقیه نرفته بودند. 
  • امضا محفوظ
  • سلام
    انگار فقط نوشتن موضوعیت داشته برای نویسنده٬ برای داستان طرحی نداره 
    فقط انکار حذیث نفسه٬‌چیزی دست خواننده نمیده٬ شخصا هیج چیزی گشف نکردم:(
    اداستان نویسهای روس هم که ۹۰ درصد داستانشون توصیف و تصویره یه قصدی از توصیفاتشون دارند.
    الان مثلا شما جای گرگ پلنگ تصویر میکردی چی میشد؟
    اگر جای برف بارون بود چه اشکالی داشت؟
    این سو تفاهم چرا پیش اومد؟ چرا فکر نکردند این نصیری تخس و پررو رفته یه جا خوابیده؟
    محسن با اینکه نصیری رو میشناخت چرا گریش گرفت؟ محسن سر به بیابون گذاشته یا چی؟ انگیزش چی بوده؟ 
    اصلا محسن کیه؟
    هنر در مرتبه ای از خلاقیته و هنرمند هم مرتبه از خالقیت٬ هنرمند انچه را می افریند که در درونش نهادینه و قسمتی از وجودش گشته.
    نویسنده معلوم است نمی تواند تجربیاتی که نداشته را درست بیان کند. البته ناگفته نماند که بی انگیزگی خدمت در رارتش را به خوبی بیان کردی سید عزیز اونم به نظرم با پوست و استخوان تجریه کردی
    خیلی خوبه می نویسی و باز هم میگم که قلمت خیلی روتن و کشنده است
    موفق باشی
    پاسخ:
    سلام. ممنون از نظرت. 
    «فقط نوشتن» برای من موضوعیت نداره. 
    «انکار حدیث نفس»؟ یا واقعا حدیث نفس بود؟
    یعنی فرقی بین گرگ و پلنگ نیست واقعا؟
    یعنی بارون می اومد و سیل راه می افتاد؟ یعنی زیر بارون نگهبانی دادن با زیر برف فرقی نداره؟
    رفتار نادرست محسن، رفاقت بیش از حد و نگرانی برای کسی که اصلا ارزش نگران شدن ندارد دقیقا نکته هایی هست که نگرفتی. رفتار محسن به همون اندازه ی نگرانی اش مسخره می آید. 
    بقیه سربازهای گروهان از نبودن نصیری همان برداشت هایی را دارند که از او دیده اند. 
    تجربیات نداشته یعنی چی؟ بذار بری سربازی بعد بگی تجربیات نداشته. من چون ستوان دوم بودم افسرنگهبان هم بودم و رفتار سربازها و نگهبان ها را دیدم. سرمای 23 درجه زیر صفر را هم با پوست و خونم درک کردم و دیدم که سربازها چجور نگهبانی میدن. کافی نیست؟ باید بالای برجک هم نگهبانی می دادم؟ البته نکته داستان در این نگهبانی دادن ها هم نیست.
    متاسفانه من در زمینه فلسفه هنر و هنرمند و اینا به اندازه تو عالم نیستم و هیچ وقت هم دوست ندارم اول هدفم را پر رنگ کنم و بعد اثر را خلق کنم. مثلا بگویم من می خواهم داستانی بنویسم برای بزرگداشت 9 دی و بعد بشینم اثر را خلق کنم. هدف پشت زمینه ذهن نویسنده می ماند و بعد داستان شکل می گیرد. همان طور که نقاشی و فیلم و... به وجود می آیند. به نظرم یک بار دیگه داستان را بخون. خیلی نکته ها اگه از زبون من گفته بشه از جذابیت داستان (اگه جذابیتی داشته باشه) کم میشه. میخوام ببینم بقیه چه برداشتی از این داستان دارند. به برداشت اولیه خودت اطمینان نکن.

    سلام
    خیلی خوب بود..
    پاسخ:
    سلام. ممنون.
    چرا اینقدر اسم بود توی این داستان کوتاه؟ خیلی شلوغ شده بود. بعد تصویری از این آدم ها وجود ندارد. یعنی همه سربازها تیپ هستند به نظر من.
    پاسخ:
    سلام. یه بار کامنت شما را جواب داده بودم اما الان که نگاه کردم دیدم جوابش ثبت نشده بوده. الان یادم نیست چی نوشته بودم اما محیط سربازی محیط شلوغ و بی در و پیکری هست و تعداد زیاد اسم ها در این داستان که فقط «اسمی» از آنها می شنویم و به قول شما تیپ هستند مشکلی ندارد. اما ما تصویری از سه نفر می بینیم که به نظرم شخصیت آنها تا حدودی که به این داستان کوتاه مربوط می شود توضیح داده می شود.
    سلام سید
    داستان خوبی بود ولی انتظار داشتم تهش یه اتفاق دیگه ای بیفته که هیجانش بیشتر باشه (منم که عشق هیجان)
    اسفند اعزامم دعا کن ارتش نیفتم :(
    یا علی
    پاسخ:
    سلام. ممنون از لطفت.
    اگه نخوای ارتش بیافتی که میری نیروی انتظامی و بدتره. مگه اینکه بری سپاه.
    ان شاء الله هر جا که میری زود تموم بشه! 
  • میم.اعشا
  • سلام.
    در جواب امضا محفوظ با کمال احترام:
    اینکه میفرمایید فقط نوشتن موضوعیت داشته برای نویسنده اصلا درست و بجا نیست.
    حتی همان نوشتن بی طرح و ایده هم جرات و توانایی میخواهد.
    تلاش هر نویسنده حتی اگر نوشته اش خوب و حسابی هم نباشد قابل احترامه.
    ضمنا
    من بجای محسن بودم آخرش یک سیلی میزدم در گوش نصیری تا خواب از سرش بپره!

    پاسخ:
    سلام.
    ممنون از لطف شما.
    یه جایی میخواستم آخرش همه بگیرن نصیری را بزنن ولی دیگه جا نشد توی داستان (:
  • امضا محفوظ
  • گوته وفتی از اشعار حافظ به وجد میاد اینطور تعریف میکنه:
    ؛ حافظا، آرزو دارم از سبک غزل سرایی تو تقلید کنم. همچون تو، قافیه بپردازم و غزل خویش را به ریزه‌کاری گفته تو بیارایم. نخست به معنی اندیشم و آنگاه لباس الفاظ زیبا بر آن بپوشانمهیچ کلامی را دوبار در قافیه نیاورم مگر آنکه با ظاهری یکسان معنایی جدا داشته باشد.؛
    اینی شما میفرمایید نه دی و اینا باهات هم نظرم. ایراد اون کارا اینه  که طرفی که این کارا رو میکنه اصلا نویسنده نیست٬ قلم به مزده!
    شما نگاه کن قلاده های طلا یک اثریه که اول سازنده میخواست درباره یک موضوع فیلم بسازه ٬ چون دغدغه فیلمساز بوده٬ در جان صاحب اثره!
    یقینا بین گرگ و پلنگ تفاوت هست ٬ حرف من اینه که باید مخاطب یه سر نخی داشنته باشه که چرا نویسنده گفته گرگ٬ نگفته پلنگ!
    عرض نمی کنم باید پیام را بپاشیم تو صورت مخاطب ولی باید یه جاهایی دستشو بگیریم که از داستان پرت نشه٬ وگرنه اگر مخاطب هرچی دلش خواست برداشت کنه دیگه چه ضرورتی داره داستان یک نویسنده خاص رو انتخاب کنه؟ بره روزنامه بخونه بعدش هرچی دلش خواست فکر کنه!
    اون قسمتی هم که گفتم تجربیات داشته و نداشته اتفاقا تایید این تجربیات ذیقیمت عالی است. اشاره هم کردم که حس بی هدفی و بی انگیزگی رو خیلی خوب تصویر کردی
    حرف اصلی بنده اینه که سوزنبان هم میگه
    به قول این یارو فراستی پرسوناژها در نیومده:)
    شاید اگه یکم بیشتر از محسن و نصیری میگفتی و سابقه و رفتارشون بهتر میبود. شاید اگه کمتر به تفکرات راوی پرداخته میشد بهتر میود. چون بیان حالات راوی به شدت زیاد است  و هیچ کمکی هم به روایت داستان نمی کند گفتم حدیث نفس!
    دوستت داریم سید وگرنه من اصلا حال این همه تایپ کردن نداشتم:)
    پاسخ:
    (((((:
    من اعتقاد دارم که از یک داستان باید برداشت های متفاوتی بشه اما این برداشت ها نباید در تعارض با هدفی باشه که نویسنده مد نظر داشته. بحثی با هم داشتیم در مورد اینکه ما اول باید فیلم داشته باشیم و بعد برویم سراغ اینکه این فیلم دینی هست، انقلابی هست، ضد انقلابی هست و... 
    با اینکه عاشق زاویه دید «من راوی» هستم اما الان که این داستان را تموم کردم احساس می کنم زاویه دید «دانای کل نمایشی» بهتر بود برای این داستان. البته فقط احساس می کنم (((: چون نمی تونم به این راحتی از «من راوی» فاصله بگیرم. اولش قرار بود یه چیزی از خود راوی داستان بفهمیم ولی آخرش یه جور دیگه تموم شد که نتیجه گیری در مورد محسن بود. 
    گفتم که یه قرار بذار بیشتر با هم حضوری بحث کنیم.
  • امضا محفوظ
  • برای تنویر افکار عمومی عرض کنم اینکه یک متنی خوانده و نقد میشود نشان از ارادت به صاحب اثر و اثر است.
    جرات نوشتن محترم است و البته این نقد های مختلف است که زوایای نو را برای نویسنده عیان میکند. هیچ گاه نقد نشان کدورت و بی احترامی نیست
    به نظرم بعضا از نظراتم اینگونه برداشت شده.
    پاسخ:
    همین که نظر میدی ما کلی کیف می کنیم. همون طور که از بقیه نظرها خوشحال میشم حتی اگه نقد نباشن و کامنت گذار! فحش داده باشه.
    شاید از جوابی که به نظرت دادم هم اینجوری برداشت شده، داشتم با لحن خودت جواب می دادم. اون بحث اون روزمون در مورد سینما که ادامه پیدا نکرد. (:
    سلام و عرض ارادت
    قلم روان و ذهن درگیر کنی داری، دست مریزاد؛
    البته بنده آشنایی با ادبیات و داستان نویسی ندارم و شاید این مطلبی هم که عرض میکنم به جهت همین بی بهرگی ام باشد اما به نظر بنده داستان شروع نسبتا خوبی داشت و تاحدودی ذهن خواننده را درگیر میکرد خصوصا نسبت به اینکه نهایتا سرنوشت نصیری به کجا ختم میشود ولی ناگهان در اوج این درگیری داستان تمام میشود آن هم به این شکل که نصیری رفته انبار خوابیده!!!
    البته فکر میکنم که این ضعف در بیشتر فیلنامه های تلویزیونی ما مشهود است و دقیقا در قسمت نتیجه گیری و ماحصل کار، خیلی ناگهانی و بی مقدمه همه چیز تمام میشود. بالاخره خوانندگان بعد از کلی ماجراجویی در داستان با این همه گریزها و حاشیه هایی که برای رسیدن به نتیجه دارد، دوست دارند که پایانی در همان حد ماجراجویانه و جذاب داشته باشد.
    در کل استفاده کردیم، فقط یک سوال دیگر در ذهنم هست و آن اینکه دلیل تاکید مکرر شما به بالاکشیدن تا زیر چانه، روی سر و پایین کشیدن تا روی ابرو و ... چیه؟
    پاسخ:
    سلام. ممنون از لطفت. حالا چرا با اسم مستعار نظر میدی محمد؟ باید ایمیلت را سرچ کنم تا پیدات کنم؟ ((:
    توی یکی از آتشبارهای گردان 713 خوابیده بوده. توی گردان های زرهی، به جای کلمه گروهان از آتشبار استفاده می کنند. 
    تا اینجا احساس می کنم که پایان توی ذوق مخاطب خورده. نظرات بقیه هم همین طوره فکر می کنم. فعلا که در مورد خود ماجرا نظرم عوض نشده ولی توی نوع روایت شاید تجدید نظر کنم (((: فکر کنم باید همین طوری تموم بشه. خنک خنک (:

    سلام

    د استان خوبی بود

    اگر یکی از ویژگی‌های داستان خوب کشش و جاذبه باشد این داستان همه جوره نمره قبولی می‌گیره اما در پایان بندی فکر نمی‌کنم که خواننده رو اقناع کنه.

    یکی دو جا هم بهتر بود جمله رو دستی بهش بکشی

    بهتره بگی که تا شکن در برف فرو رفتم و ...

    در حال جمع کردن پتویش هست که .... بهتر است اینجا فعل کمکی است استفاذده کنی.  استفاده از هست از نظر دستوری توجیه ندارد.

    پاسخ:
    سلام بر دوست عزیز عزیز
    توی پایان بندی فکر می کنم باید تجدیدنظر کنم ولی باید روش فکر کنم (:
    اشکالاتی که تذکر دادی را اصلاح کردم. ممنون که وقت گذاشتی برای خوندنش.

    سلام . شما سربازی کجا بودی؟ ارتش؟ توی یکی از کامنت ها دیدم جواب دادید ستوان دوم بودید. 
    پاسخ:
    سلام. بله ارتش بودم. به عنوان دیدبان توپخانه. 
    آموزشی تهران، دوره کد توپخانه اصفهان و بعد هم ادامه خدمت کرمانشاه.

    مزخرف ترین دوران زندگی... هدر دادن عمر و...
    چی میشد دخترا را هم میبردن سربازی؟
    تا بفهمن که ما چی میکشیم دی:

    قلمت خیلی روون شده. آخرش هم برخلاف بعضی از کامنت ها که خوندم و گفتن نتیجه گیری شفاف نیست و توی ذوق میزنه به نظرم جالب اومد. خودم تجربه کردم که بعضی از رفقا را آدم خیلی دوست داره ولی بعدا میفهمه اونا اونقدری که دوستشون داشتیم دوستمون نداشتن. یا حتی براشون بی اهمیت بودیم. دی:
    ولی امان از اون روز که بعضی ها که دوستشون داریم و دوستمون دارن مجبور هستن که بی تفاوت باشن و خودشون را به بی تفاوتی بزنن و ما هم مجبوریم که بی تفاوت باشیم و... می فهمی که چی میگم؟
    صفحه اینستاگرامت را هم دیدم. عکس ها عالی بود. کامنتم بیشتر به همون عکس آینه هه ربط داره...

    پاسخ:
    ممنون از لطف شما.
    ):
  • رسول یاوری
  • سلام سید حات خوبه بیا باهم بریم فیلم ببینیم تحلیل کنیم  عالی بود منضورت از نصیری سعید نبود
    پاسخ:
    سلام. مخلصم رسول جان. ما که هر چی با هم فیلم دیدیم دری وری بوده، بیا یه بار بریم یه فیلم درست و درمون ببینیم. (:
    کدوم سعید؟
    سلام. چند تا نکته به ذهنم میرسه از این داستان:
    1) راوی داستان به نظر شخصیت مذهبی داره اونم با اشاره به نمازخوندن و صلوات فرستادن و... اما در مواچهه به فحش دادن دیگران هیچ واکنشی نشون نمیده، سیگار میکشه و... تعمدی در این نشان دادن وجود داره؟
    2) ارتشی های این داستان چرا همه بداخلاق، بددهن، بی تربیت و... هستند؟ آیا ما ارتشی خوب نداریم؟
    3) دلیل این رفتار به نظر ابلهانه محسن چیه؟ نتیجه گیری داستان رفتار اشتباه محسن است یا رفتار اشتباه نصیری یا مشکلات سربازها؟
    4) یه توصیه دوستانه: دیگه داستان عاشقانه ننویس. برو سراغ همین موضوعات و موضوعات دیگه که به نظرم داستان قشنگ تری درمیاد ((((:
    5) این داستان خوب آدم را درگیر خودش میکنه و جذابه. اگه پایان بندی را هم با همین ریتم ادامه بدی و همین نتیجه ای که میخوای را ازش بگیری خوبه. ولی کم مایه است به نظرم. یهویی تموم میشه.
    پاسخ:
    سلام. ممنون از نظرات دقیق شما.
    1) اول اینکه محیط سربازی محیط کثیف و مزخرفی هست و راوی داستان نتونسته اون وجهه مثبت خودش را در مقابله با اون محیط حفظ کنه. دیگه براش عادی شده این فحش دادن های همیشه ی سربازها. سیگار کشیدن هم دلیلی بر رد اون وجهه مثبت و مذهبی اش نیست.
    2) ارتشی خوب هم داریم ولی این داستان ربطی به نشان دادن ارتشی ها نداشت بلکه نگاه بسیار کوچکی از زاویه دید سربازها به نیروهای کادر ارتش بود. مثلا راوی جایی میگه: «جناب سروان آدم بداخلاقی نیست ولی اگه کسی باهاش دربیافته» راوی میدونه که جناب سروان آدم بدی نیست ولی در مواجهه با سربازها رفتار جدی و شاید خشن هم داشته باشه. یا اون سرهنگی که کفشش را با لبه در تمیز می کنه چیز چندان عجیبی نیست!
    3) نتیجه گیری قرار بود رفتار محسن باشه. ولی به نظر خودم هم آخرش خیلی زود تموم شد. اما یک تعمدی هم داشتم برای اینکه ناگهانی تموم بشه در تناسب به رفتار نه چندان صحیح محسن. اما نکته مهم اینه که رفتار محسن و دوست داشتن نصیری و نزدیک شدن به اون با توجه به اینکه چیزهای شخصی زیادی هم از اون فهمیده توی این دوستی چندان هم غیر عاقلانه نیست که بخواد برای اون دل نسوزونه. اینجا شاید بیشتر رفتار نصیری اشتباه بیاد. پس هر دو رفتار جالبی نداشتند.
    4) چشم ((:
    5) شاید توی نسخه جدید از این داستان اعمال کردم و شاید هم گذاشتم در یک داستان دیگری جبران بکنم.
    ممنون از لطف شما.
  • رسول یاوری
  • چشم شما تشریف بیایدسیدجان.با این وضع که جلو میره همه جشنواره هارو هوا هستن.راستی فیلم (سر به مهر)تحلیلش نمی کنی ؟!چیه لپ مطلب تقریب به نماز یا .......

     

    سعید نصیرزاده (شاهد)

    پاسخ:
    سعید نصیرزاده را که الان یادم نمیاد چهره اش را.
    سر به مهر به نظرم فیلمی در مورد نماز نیست بلکه فیلمی در مورد خجالت کشیدن از اعتقادات و یا در مرتبه ای دیگه آداب و سنن و رسم و رسومات هست. مثلا حتی این رسم و رسومات میتونه رسم و رسومات جاهلانه هم باشه که کسی از انجام اون توی جمع خجالت می کشه. اما در کل فیلم خوب و قابل تقدیری هست ولی نه اون که بعضی ها براش سینه چاک کردن و گفتن اولین فیلم درباره نماز! این اولین بودن برای من قابل قبول نیست چون ترویج نماز و احترام به نماز و عبادت فقط با نشون دادن نماز خوندن و درشت کردن این موضوع نیست.
    سلام. یعنی دیدبان توپخونه بودید نگهبانی دیگه نمی دادید؟ چجوریا بود؟ خودتون برجک نگهبانی دادید؟
    پاسخ:
    سلام. توی آموزشی نگهبانی زیاد داشتیم. توی دوره کد حتی پاسداری هم دادیم چون توی دوره کد هنوز درجه نگرفته بودیم ولی توی کرمانشاه دیگه درجه گرفته بودیم و بیشتر بیکار و علاف بودیم! ماهی یک بار هم افسر نگهبان که می گرفتیم می خوابیدم توی اتاق افسر نگهبان گردان و یکی دو بار هم می رفتیم برای سرکشی از پست ها که کسی خواب نباشه ((:
  • حسن قنبری
  • سلام
    حاضر
    سید داستان خوبی بود داشتم لذت می بردم کلا تو کف موندن یا همون تعلیق رو دوست دارم کم کم داشتم هم زاد پنداری می کردم و ... ولی نه اینکه آخرشو مثل فیلم دربند بی ربط تموم کنی یه وصله زدی به داستانت ، شاید هم نخواستی طولانی بشه یا اینکه به بن بست رسیدی مثلا 
    کاملا بی ربط : یاد کتاب امپراطوری عشق هم افتادم همینطور بود اون یهو ته داستان یه کار دیگه می کنه یه چیز دیگه رو می کنه
    پاسخ:
    سلام. ((((:
    میخوام بیشتر برم روی تعلیق ها کار کنم حسن. یه ایده ای برای یک رمان جنایی دارم که دوست دارم یه جور شروع کنم به نوشتنش اما ذهنم آشفته است و تکلیفم با خودم معلوم نیست که واقعا میخوام چی کار کنم. 
    پایان شاید «دربندگونه» تموم شد (((:
    بیا خصوصی تر در مورد این داستان و محتواش صحبت می کنیم.
  • ایلیا فاطمی
  • سلام سید. این "کفه مرگم" رو بذارم چیزیه که تو ذهن روایت کننده س؟ یا اشتباه تایپیه؟
    کپه ی مرگم درست تر نیست؟
    در مورد داستان هم من با جناب سبحانی هم نظرم . در مورد اینکه یکی از دوستانمون رو خیلی دوست داریم ولی اون انگار نه انگار.... حالا به هر دلیلی...
    پاسخ:
    سلام. آره راست میگی. الان اصلاحش کردم. ممنون.
    راستی ما آخرش نفهمیدیم شما کی هستی ((:
    امیرمحمد؟
  • مرتضی خواجوند سریوی
  • برجک 18: زیبا و دلنشین و جذاب و البته انذکی تناقض آمیز. برای نمونه همچنان که یکی دیگر از خوانندگان وبلاگت گفته روای مذهبی است و رفتارهای غیر مذهبی داره. اندکی سردرگمی و آشفتگی به چشم می آد.

    سربلند باشی و شادان و دل پر از بهجت
    پاسخ:
    سلام. ممنون مرتضی. راوی مذهبی هست. رفتارهای غیر مذهبی اون را توی چه چیزهایی دیدی؟ مثلا سیگار کشیدن؟ یا در مقابل فحش دیگران سکوت کردن؟ یا اینکه حتی بعضی از جاها خودش هم یک فحش هایی می ده؟
  • محمد mashadi
  • ایول سید.جالبه
    اما نصیری..نه
    پاسخ:
    نصیری... محسن... و حتی راوی (:
    سلام. خوب بود. استفاده ها بردیم (:
    پاسخ:
    سلام. ممنون. 
    سلام
    این نطر رو میدم که بدونی پول پیامکت هدر نشده :)
    کاری به ذات داستانت ندارم ...
    اما ...
    نکته اول اینکه:
    یه سری جاهاش هست که به طاهر اشتباهات نشناختن فضای داستانه!
    هرچند که خودت تو ارتش بودی و ... شاید اون جایی که شما بودی؛ به این شکل خاص بوده
    اما کلیت کار اینه که :
    1- ظاهرا یگانی که توش محسن و نصیری و ... بودن یگان آموزشیه! چون تا اونجایی که من اطلاع دارم؛ پاسدارخونه فقط سربازای یگان پاسدار رو داره و نهایتا اگه کمبود نیرو داشت، از سربازای آموزشی میتونه پاسدار بگیره. اما آموزشی بودن با 16 ماه خدمت اصلن جور در نمیاد (مگه کلا تو تجدید دوره باشه)
    از طرفی؛ نمیتونه تو یگان پاسدار باشه؛ چون بحث گروهان بندی و گردان و اینجور چیزا تو یگان پاسدار نیست و فرضا اگه مساله ای پیش بیاد؛ و یگان پاسدار چیزی با عنوان افسر نگهبان و این جور چیزا نداره.

    2- فارغ از 1، فرضا که این افراد از هر یگانی بودن؛ وقتی سربازی دراختیار یگان پاسدار قرار میگیره؛ 24 ساعته تو همون یگانه. یعنی این نیست که موقع استراحت پاشه بره آسایشگاه خودش. (مگه اینکه محسن پیچونده باشه و اومده باشه آسایشگاه خودشون که در اون صورت باید همونجور که پاسدارخونه دنبال نصیری میگرده، دنبال محسن هم بگرده)
    3- ظاهرا تو زمان بندیات یادت رفته دو ساعت آماده پاسدارا رو لحاظ کنی... البته بطور مستقیم چیزی دیده نمیشه، اما فضای داستانت همچین چیزایی میگه. (فضای داستانت ساعت 7.5 صبحه دیگه!)

    4-از اونجایی که حفاظت از انبار مهمات هم به عهده پاسدارخونست؛ بعیده کسی که 16 ماه تو یگان پاسدار بوده (یا حالا در ارتباط با یگان پاسدار بوده) نتونه با اطمینان بگه که اونجا انبار مهمات هست یا نه!

    5- جالبه که راوی داستان با 16 ماه پاسداری هنوز نفهمیده که نگهبانی با پاسداری فرق داره و پست پاسدار در تمام سال 2 ساعته است و تغییر نمیکنه (بجز دو روز آخر اسفند و اول دی که حدود 20 دقیقه یکی از پست ها کم  یا زیاد میشه!)

    نکته دوم اینکه: با اینکه من هم هم پاسداری دادم، هم نگهبانی دادم، هم رفیقی مثل نصیری داشتم، هم رفیقی داشتم که رابطش با نصیری مثل محسن بوده؛ هم یه بار این نصیریه غیبش زد، هم ... اما هیچ جوره. نمیتونم با فضای داستانت ارتباط برقرار کنم... یحورایی فضای داستان برام غریبه.

    و نکته سوم راجع به اینکه (توی کرمانشاه دیگه درجه گرفته بودیم و بیشتر بیکار و علاف بودیم!) و اینکه (محیط سربازی محیط کثیف و مزخرفی هست)؛ تو همون دوره خدمت، یادداشت هایی مینوشتم و براتون ایمیل میکردم؛ درمورد این قضیه چیزایی نوشته بودم. هرچند که ناتمام موند.(نوشته بودم تا حدودی میشه کاری کرد که اینجور نبود) اگه یادت نیست میتونی بری از تو وبلاگم؛ قسمت خدمت نوشته ها بخونیشون!

    نکته چهارم اینکه ... هروقت به نظرات من (!) نیاز داشتی، کافیه مثل این سری پیامک بزنی :)

    پاسخ:
    سلام. اول اینکه واقعا کف گیر شدم از این نظر بلند و دوم اینکه اون قدری که شک داشتم در مورد اینکه اطلاعات سربازی درست یادم مونده یا نه الان بیشتر شک کردم و اما توضیحات:
    1) اشکال یک که به نظرم کاملا درسته. تماس گرفتم و با یکی از هم دوره ای هام توی کرمانشاه صحبت کردم. توی پادگان ما نگهبانی برجک ها به عهده گردانی بود که نزدیک به اون برجک مستقر بود. مثلا گردان ما 2 تا برجک داشته که باید برای اونها سرباز میگذاشته. پس درسته. نصیری و محسن و اینا کاری به پاسدارخونه ندارن و توی یگان های آموزشی مثل دوره آموزشی و یا دوره کد هست که از یگان ها سرباز برمیدارن. مثلا دوره کد توپخونه اصفهان که خود پاسداری کلا دست همین آموزشی هاست و چیزی به اسم یگان پاسدار وجود نداره. احسنت.
    2) به اینجاش فکر کرده بودم. به خاطر مشکلی که پیش اومده بوده هم از جهت سرمای وحشتناک و برف و هم غیب شدن نصیری، محسن میتونسته با اجازه ی افسر پاسدارخونه برای جست و جو رفته باشه. مثلا پاس بخش باشه (اگه اشتب نکنم) اما یه جایی دوباره اخرش گفتم که محسن میترسیده غیبت خورده باشه که اینجوری یعنی پیچونده بوده. پس این خلاف پاسدار بودن و 24 ساعته بودن نیست. 
    3) ببین محسن باید ساعت 2 تا 4 سر پست باشه، پس 4 تا 6 آماده پاسدار هست و 6 تا 8 که فضای داستان همون ساعت رخ میده زمان استراحتش هست که پیچونده (((:
    4) راست میگی. باید نگهبانی برجک را از پاسدارخونه جدا کنم.
    5) این یکی دیگه واقعا نکته کنکوری بود. الان کیش و مات شدم ((((: توی سرمای شدید نگهبانی حتما به یک ساعت یا حتی کمتر از یک ساعت هم میرسه. ولی پاسداری را نمیدونستم. اینجوری که پاسدار تلف میشه ))):

    در مورد نکته دومت: حرفی ندارم (((:
    در مورد نکته سومت: اون بخش وبلاگت را ذخیره کردم که بخونم این دو سه روز. فکر می کنم برای ایمیل های دیگه من میفرستادی که الان خاطرم نیست این مطالب را. اما در مورد بیکار بودن: ببین توی یگان با اون قسمتی که شما سربازی ات را گذروندی یک مقدار تفاوت وجود داره. توی یگان زرهی که من بودم راه به راه بازدیدکننده میومد و همیشه هم سربازها مشغول تمیز کردن و راه انداختن توپ های خودکششی یا تانک بودند. بعد ما ستوان دوم ها که بهمون می گفتن مهندس و به شما هم احتمالا همین را میگفتن کاری نداشتیم. توی روزهای معمولی باید بهشون کتاب آموزشی را میگفتیم تا ظهر و بعدش بیکار بودیم یا بعضی روزها کلاس بعدازظهر هم بود و باید میرفتیم مثل مجسمه اونجا می نشتیم یا علف چینی! بود و باید میرفتیم دنبال سربازها که اونا علف بچینن و ما نگاشون کنیم یا... شنبه ها هم که رزم شبانه بود و باید میزدیم توی دل کوه و بعد می نشستیم جک می گفتیم. میشد از وقت های خوابگاه بودن استفاده کرد ولی اعصاب میخواست که من نداشتم. (((: گاهی وقتها دیگه حوصله ام سر میرفت میرفتم به سربازها کمک می کردم مثلا روی توپ تیربار می بستم و از این مسخره بازی ها بعد می گفتن مهندس شما چرا؟ (((: فرمانده هم که دلش خوش بود دیدبان توپخونه داره بعد نزدیک رزمایش شد من کلا پیچوندم و کسر خدمت سربازیم درست شد. الان احساس می کنم کم خدمت کردم که بعضی از چیزها را درست یاد نگرفتم. باید تجدید دوره بشم دوباره برم سربازی.

    نتیجه گیری: فکر کنم اگه نگهبانی را از پاسداری جدا کنم این اشکال حل بشه.

    چه حالی داشتی اینقدر تایپ کردی. دمت گرم. خیلی دلم برات تنگ شده. میری حرم امام رضا ما را هم دعا کن.
    یا علی
    ساک‌هایش را که دیدم گفتم «نگاش کن! انگار اومده تعطیلات کریسمس. ساک چرخ‌دار و ـــ»
    منم از این سربازها دیدم ولی بعدش دیگه کثیف و چرک میشن عین یه سرباز واقعی (((:
    خوب بود ولی نه عالی (:
    پاسخ:
    ممنون مسعودجان.

    سلام.تنوع هیجان اتفاقات نو تجربه های عیر معمول از انچه تاحالا مینوشتید.

    در مجموع خوبه. فقط یکنواخت یکنواخت شده .

    پاسخ:
    سلام.
    ممنون. یکنواخت از چه لحاظ؟ کجاهاش باید اصلاح بشه؟
  • الله یاری
  • سلام سید جان
    شرمنده دیر کردم تا خرخره درگیر یک مساله بودم به هر حال....
    متنی که نوشتی کامل خوندم خود من توی یکی از پاسگاه ها، سال گذشته رییس پاسدار بودم  با سربازها و مشکلاتشون مستقیما درگیر بودم خاطرات خیلی تلخی از اون دوران دارم که هنوز دست از سرم برنمیداره خصوصا زمستان 91 وحشتناک ترین زمستان عمرم بود .......... حالا بماند اولین اثری که نوشته ات رویم گذاشته یادآوری همون خاطرات است.
     خیلی خوب و روان توصیف کردی شاید به خاطر این بود که خودت این وضعیت رو از نزدیک دیده یا به نوعی تجربه کردی اما نکته خیلی قشنگی که توی روایت تو وجود داشت استفاده  از صنعت «سیال ذهن» بود خیلی خوب تونستی مخاطب را از زمان حال به زمان گذشته و دوباره از گذشته به حال بکشونی.
    منتظر پست های بعدی شما هستم
    یا علی

    پاسخ:
    سلام. احمدجان شما همیشه به ما لطف داری. ممنون.
    به امید دیدار

    متشکرم. مطلب خوبه خوبیه.

    همیشه یطور مینویسید . این یکنواخت شده. با این نوشته ها تماما شخصیت نویسنده قابل ترسیم هست. یکم غیر از افکارتون و باورها تون  رو بیان کنید. یه نوشته جدای از دنیای نویسنده!!!!!!!

    پاسخ:
    سلام. ممنون از لطفتون.
    اول اینکه این داستان ها هیچ کدوم خاطره نیستند بلکه بر اساس دنیای تجربه شده توسط نویسنده و به کمک تخیل رنگ و روی داستان به خودشون گرفته اند. پس هیچ کدوم واقعیت ندارند.
    دوم؛ شخصیت نویسنده جدا از داستانش نیست. وقتی جدا از آنچه که به آن اعتقاد داریم و آنچه که یا خودمان تجربه کرده ایم و یا از تجربیات دیگران بهره گرفته ایم می نویسیم نوشته ما مصنوعی خواهد شد. حتی استفاده از تجربیات دیگران باید به یک باور برسد تا در ذهن نویسنده به داستان تبدیل شود. 
    سوم؛ با اینکه بین نوشته ها تفاوت هایی به نظرم خودم وجود دارد ولی سعی می کنم که متفاوت تر بنویسم.
  • حسن قنبری
  • سلام
    با یه یادداشت تازه راجع به سریال های شبکه نمایش خانگی به روزم
    سری بهم بزنید
    پاسخ:
    سلام.
    حتما.

    سلام

    مطلبتون رو چون طولانی بود ذخیره کردم و حتما می خونم...

    اما میدونم که مثل همیشه جذابه....

     

    یاحق

    پاسخ:
    سلام. ممنون. شما لطف دارید.
    سلام. خوندن کامنت ها و جواب های شما هم خودش ماجرایی داره (:
    از سوال پرسیدن پشیمون شدم. جوابم را بین جواب ها پیدا کردم. ولی خب داستان نیاز به تقویت توی چند حوزه داره:
    1 . برای کسی که سربازی نرفته درک اون موقعیت کمی سخته.
    2 . پایان بندی یهویی تموم میشه. خودتون هم این اشکال را پذیرفتید. خوبه که توی نسخه نهایی یا مثلا نسخه چاپ داستان تون (اگه میخواید بعدا چاپش کنید) این داستان را دوباره بنویسنید.
    3 . این جمله «نصیری چند بار گفته بود زندگی مثل یه فیلم کمدی می‌مونه که هر جایی که دلت خواست می‌تونی ماشه را بچکونی و کات بزنی ـــ». چه کمکی به شناختن شخصیت نصیری می کنه؟
    ممنون میشم که پاسخ تون را مثل همیشه دقیق بشنوم.
    پاسخ:
    سلام. ممنون از کامنت.
    اما جواب ها:
    1) شاید کمی سخت باشه درک موقعیت سربازها. اما مفهومی که قرار است از داستان به مخاطب برسد نیازی به دانستن دقیق آن شرایط نیست. فضاسازی موجود در داستان فکر می کنم به اندازه کافی موقعیت موجود را توضیح می دهد.
    2) در مورد تغییر پایان بندی هنوز به جمع بندی نهایی نرسیدم. شاید به دو سه جمله اضافی مشکل حل بشود.
    3) نصیری کلا آدم بی شخصیتی هست (((: و نیازی به شناختن شخصیتش نیست. از نصیری جز چند دیالوگ بسیار کوتاه هیچ حرفی شنیده نمی شود و ما فقط برداشت های افراد از این آدم را می بینیم. روی این نحوه برداشت آدم ها از یک موضوع، فرد یا موقعیت دارم کار می کنم که داستان های بهتری بنویسم. محسن در گفتن از نصیری شک داره چون تنها کسی هست که تونسته با اون ارتباط بگیره و احساس میکنه این حرف ها بیشتر بیان رازهایی شخصی هست. این جمله بیشتر برای ایجاد تعلیق در خودکشی نصیری هست. هر چند که گزینه فرارکردن محتمل تر از خودکشی هست.
    الان که فکر می کنم می بینم روی این برداشت ها خیلی خوب مانور ندادم.

    سلام

    داستان تون خیلی جالب بود. محیط مزخرف پادگان ها و دوران سربازی را عالی نشان داده اید اما من هم برخی از دوستان با "انگار اومده تعطیلات کریسمس. ساک چرخ‌دار و ـــ" مشکل دارم. مشکلم هم اینه که یک سرباز با پایه خدمت بالا توی اون محیط چرک و مزخرف هیچ وقت چنین جمله ای به ذهنش نمی رسه. کاش پایان داستان را هم عوض می کردید!!!جدا داستان تون فوق العاده بود. انشاء الله باز هم از این داستان های خوب بنویسید و ما بخونیم و ان شاء الله دوباره تقاطع کالج کیسه زباله به دست ببینمتون :)

    ممنون

    یا علی

    پاسخ:
    سلام. ممنون از حضورتون. در مورد انتقادتون موافقم. 
    دلم برای چهارراه کالج تنگ شده ):
    ان شاء الله یه قرار بگذاریم ببینیم شما را.
    یا علی
    با سلام و خسته نباشید
    داستان بسیار زیبایی بود یک جورایی واقعیت را نشان می داد.
    پاسخ:
    سلام. ممنون. لطف دارید.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی