پلکهایم سنگین شده است که دستی شانههایم را تکان میدهد. غلت میزنم و با صدای کشداری میگویم «نماز خوندم ـــ» پتو را از روی سرم برمیدارد و آرام میگوید «نصیری غیبش زده». پتو را از دستش میکشم و تا زیر چانهام بالا میآورم «بذار صب بشه پیداش میشه. جان مادرتون بذارید یه صبح جمعهای راحت کپه مرگمون رو بذاریم».
محسن پتو را از رویم برمیدارد و پرت میکند روی تخت کناری. تا میروم حرفی بزنم در آسایشگاه باز میشود و افسر نگهبان گردان با صدای نه چندان آرامی میگوید «آقابلندی کیه؟» چند نفر از گوشه و کنار فحشی میدهند. از روی تخت پایین میپرم و به سمتش میروم «چی شده؟» افسر نگهبان این بار با صدای آرامتری میگوید «نصیری کیه؟ دیشب اینجا نبود؟ صبح چطور؟»
سعی میکنم با پلکزدن، مژهای را که داخل چشم چپم رفته است در بیاورم. «نه. از دیروز صبح که رفته بود پاسداری دیگه ندیدمش. الان یا سر نگهبانیه یا پاسدارخونه». افسر نگهبان که از سرما نوک بینیاش قرمز شده است نفس عمیقی میکشد و میگوید «از پاسدارخونه تماس گرفتن که از 12 تا 2 برجک 18 نگهبان بوده ولی بعدش دیگه کسی ندیدتش». منتظر جوابم نمیماند و به سمت بخاری میرود تا دستهایش را گرم کند.
از پنجره که نگاهم به بیرون میافتد ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن میکند. لرزیدن به خاطر سرماست یا نگران نصیری شدهام؟ نمیدانم. فکر میکنم «پسرهی احمق معلوم نیست پیچونده کدوم گوری رفته؟» بعد ترس برم میدارد و شروع میکنم به صلوات فرستادن. نگاهم که به اسلحه محسن میافتد میپرسم «تو هم نگهبان هستی؟»
محسن با بغض نگاهم میکند «باید ساعت 2 میرفتم پست را تحویل میگرفتم اما چون ماشین نبود تنبلیم اومد، دو و نیم رفتم. دیدم نصیری نیست گفتم شاید برگشته من ندیدمش». از صحبتهای ما کمکم چند نفر دیگر هم به سمت بخاری میآیند و دورش حلقه میزنند.
افسر نگهبان میگوید «خودش به جهنم. اسلحه را نبرده باشه» و از آسایشگاه بیرون میرود. یاسر مشتی به بخاری میزند و میگوید «ارتشی عوضی! غصهی یه آهنپاره عتیقه رو میخوره. حالا نکنه واقعاً فرار کرده باشه؟» بعد برمیگردد و به من نگاه میکند «تو ارشد گروهان هستی. چیزی به تو نگفته بود؟» از توی کمد لباسهایم را بیرون میآورم «نصیری با کی درد و دل میکرد که من دومیش باشم؟».