تورا مرور می کنم
این بار با مکثی طولانی تر
تورا می خوانم
این بار با لبخندی پرمهرتر
تورا می جویم
این بار باصبری مادرانه تر
تورا تمام می کنم
این بار بابغضی عمیق تر
93/07/06
حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم....:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..
تورا مرور می کنم
این بار با مکثی طولانی تر
تورا می خوانم
این بار با لبخندی پرمهرتر
تورا می جویم
این بار باصبری مادرانه تر
تورا تمام می کنم
این بار بابغضی عمیق تر
به دنبال چه می گردی؟
دراین آیین رسوایی
مر آخر تو نمیدانی
که راهی برنمی ماند نجاتی را
که خود باشد تماما دانه و دامی
ببین,این انسان
خود خواسته
اینچنین,این تباهی را
تاشود معراج تو
چیزی شبیه معجزه
از اسمان برخاک
تابماند بازهم خدا تنها
آسمان تنها
توام تنها!!!
دوستت دارم
نه بخاطر شقایق ها
نه حتی بخاطر ماهی های دچار آب
تو را بخاطر چشم های زلالت
تو را برای
خنده های گاه گاهت
دوست می دارم
نمی تونم باور کنم...
خود را به خلوتی رساند خورشید
از داغ، دلش را بتکاند خورشید
گفتیم غروب کرده اما انگار
رفتهست نماز شب بخواند خورشید
ـ میلاد عرفانپور
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چکچک، چکچک، چهکار با پنجره داشت؟!
ـ قیصر امینپور
لمس معجزه خدا
دستهای تو بود
که مدتهاست
گلوی مرا میفشارد
وقتی
شعر خاک را زمزمه میکنی
ـ سید مهدی موسوی
گفت هفتاد مرتبه حمد شفا بخوانید، خواندم... اما... چرا سوره توحید بر زبانم می آمد؟!
انا لله و انا الیه راجعون
«قیصر امینپور» را 8 آبان 86 شناختم؛ همانطور که «عمران صلاحی» را در 11 مهر 85 یا این اواخر، «خلیل عمرانی» را در آذر 91. این «شناختن» با آن شناختنی که مثلاً اسم قیصر را در کتابها و مجلات کودکی دیده باشم یا شعرش را از زبان مجریان تلویزیون شنیده باشم، از زمین تا آسمان فرق میکند.
اصلاً برای «من» یا «تو»ی خواننده چه فرقی میکند اگر بدانیم 2 اردیبهشت ماه سالروز تولد قیصر بوده است یا اینکه این شاعر دردمند در گتوند خوزستان به دنیا آمده یا زن و فرزندانش چه کسانی هستند؟! و این آخری البته فقط به درد مجلات زرد میخورد و بس...
برای «من» باید مهم باشد اینکه بدانم چرا قیصر «دامپزشکی» دانشگاه تهران را بعد از یک سال رها کرد و به سراغ «علوم اجتماعی»ای رفت که آن را هم نیمهکاره بوسید و به کناری گذاشت و چرا اصلاً دکترای ادبیات گرفت؟! آن هم با پایاننامهای چون «سنت و نوآوری در شعر معاصر».
امینپور خودش در مورد این پایاننامه میگوید: «دشواری کار آنجا بود که چون من به نسلی آرمانگرا تعلق دارم و کار ادبی و خلاق را برای خود انجام میدهم، شعری که دلم میخواهد مینویسم و هیچ کس هم در آن دخالت ندارد، فکر کردم در کار تحقیقی هم میشود، اینگونه بود؛ اما چنین نبود.» او ادامه میدهد: «به هر حال من، آدمی دوزیست بودم. هم در مطبوعات هستم و هم در دانشگاه. دانشگاه از من توقعی داشت و لابد انتظار داشت از چشمانداز سنت، نوآوری را بررسی کنم و دوستان مطبوعات بر عکس. بین این دو دیدگاه سرگردان بودن مشکل کار من بود و موقعی این مسأله حل شد که تصمیم گرفتم یک چشم سوم برگزینم و به قول گادامر یک جور فاصلهگرایی».
برای «من» باید مهم باشد اینکه بدانم «گتوند» منطقهای در محدودهی دزفول است و آیا «جنگ»ی که ما در دل شعرهای جوانیاش میبینیم به خاطر احساس علاقه به محل زندگی کودکی و نوجوانیاش (از سال 1338 تا 1357) بوده است؟ یا اینکه «درد»ها، «عاشقانه»ها و دغدغههای یک شاعر بسیار فراتر از آن چیزی است که ما به ظاهر میبینیم؟
برای شاعری که میگوید: «درد نام دیگر من است» باید شعرهایش، کتابهایش و یادداشتهایش را خواند تا فهمید که واقعاً «درد» چیست؟ حالا بماند که دردی بزرگ پس از یک سانحه، همراه دائمی او شد. «درد»ی که هر از گاهی او را روانه بیمارستان میکرد و دوستان را در التهاب و ترس میانداخت که مبادا...
در برگریزِ درد، لگدکوب میشوی
سروی، ولی تکیدهتر از چوب میشوی
با گیسوان سربی و آن چهرهی صبور،
داری شبیه حضرت ایوب میشوی
قانونِ عشق سوختن است و به قدرِ درد،
محبوبِ آستانهی محبوب میشوی
مانند آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیدهام... به خدا خوب میشوی!
قیصر را باید در شعرهایش پیدا کرد، همانطور که آوینی را باید از کتابها و مستندهایش شناخت و در این شناختنها، گاه چه جملاتی به کمک ما میآیند. مثل جملاتی که رهبر عزیزمان پس از شنیدن خبر درگذشت ایشان فرمودند: «با اندوه و دریغ، خبر تلخ درگذشت شاعر فرزانه انقلاب، دکتر قیصر امینپور را دریافت کردم. از دست دادن او برای اینجانب و برای همه اصحاب شعر و ادب، خسارت بار است. او شاعری خلاق و برجسته بود و همچنان به سمت قلههای این هنر بزرگ پیش میرفت.»
قیصر امینپور کتابی دارد با نام «بیبال پریدن» که تلفیقی جذاب از شعر و نثر است. اولین متن این کتاب با همین نام در سال 1368 نوشته شده است. بگذارید امروز و در سالروز تولد قیصر شعر ایران که خودش میگوید: «دیدم که نام کوچکم دیگر/ چندان بزرگ و هیبتآور نیست» این متن را با هم مرور کنیم:
دوستانی که من را می شناسند می دانند که تخصصی در گفتن شعر ندارم. همین خط خطی هایی را هم که دارم گاهی از سر دلتنگی می نویسم. این روزها بیشتر روی داستانم کار می کنم و گاهی هم برای اعلام زنده بودن مطلبی در این وبلاگ می گذارم. دیشب 5 تا هایکو گفتم که اینجا آن را انتشار می دهم. فقط یک تذکر برای آنهایی که در مورد هایکو نمی دانند اینکه اینها شعرهای جدا از هم هستند و به صورت کلاسیک گفته شده اند. یعنی 5 هجایی، 7 هجایی و 5 هجایی (خط اول و دوم و سوم).
1
عطر گل رز
بوی پیراهن تو
آغوش آخر
2
بوی عصرانه
زندگی مجرد
غم تنهایی
3
مادر خسته
دختر منتظرش
بابای رفته
4
یکشنبه هامون
توی راه کلیسا
مسجد شلوغ
5
کلیسای من
اعتراف گناهان
داستان آخر
پ.ن:
این چند هایکو را برای تمرین نوشته بودم. امیدوارم دوستان عزیز اشکالات من را تذکر بدهند.