کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

۱۳
آذر
حجم کابوس های شبانه
از سرم زیادتر است

روزی مرا در آب انداختند
که از آب نترسم
و سال هاست از هیچ چیز نمی ترسم جز آب

کابوس رفتن و ندیدنت مرا دیوانه می کند
در خواب هایم بمان
آرام و بی صدا

ای کاش تمام روزهای هفته یکشنبه بود...

کلیسا
من
تو
پدر

سید مهدی موسوی
91/9/13



بعدنوشت:

نظرات این مطلب شاید هیچ وقت تایید نشود!

  • سید مهدی موسوی
۰۶
شهریور

این چند روز بدجور گرفتار هستم. از قول نوشتن به این مجله و اون مجله و اون سایت و بدقولی کردن و ننوشتن دیگه واقعا کلافه ام. آقا یکی به داد ما برسه... هیچ کار مثبتی نمیکنیم انگار، سرمقاله مجله داستان آقای بدری را که خوندم دیدم یه بخشیش انگار مربوط به خودم میشه! شدم یه آدم دغدغه مندِ هیچ کار انجام نده!

 

از همین تریبون از همه اونایی که ازم ناراحت شدن و بدقولی کردم معذرت میخوام... این شعر هم هدیه به اونها...

 

هـرگز تـو هـم مــانـنــد مـــن آزار دیــدی؟

یــار خــودت را از خــودت بــیــزار دیــدی؟

 

آیــا تـو هـم  هر پــرده ای را تا گشودی

از چــار چــوب پـنـجـــره دیـــــوار دیــدی؟

 

اصـلا بـبـیـنـم تـا بـه حـالا صـخــره بودی؟

از زیـــر امــــواج آســـمـان را تــار دیدی؟

 

نـام کـسی را در قـنـوتت گـــریـه کـردی؟

از «آتـنـا» گـفـتن «عــذابَ النـّار» دیدی؟

 

در پـشـت دیـوار ِحیاطی شعـر خوانـدی؟

دل کـنـدن از یــک خــانه را دشـوار دیدی؟

 

آیا تو هم با چشم ِ بـاز و خیس ِ از اشک

خواب کسی را روز و شب بـیـدار دیدی؟

 

رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟

بیـمار بـودی مثل ِمن ؟ ، بیمار دیــدی؟؟

 

حقـا که بـا مـن فــرق داری ــ لا اقـل  تـو

او را که می خواهی خودت یک بـار دیدی؟؟

 

 کاظم بهمنی

  • سید مهدی موسوی
۱۵
خرداد

رجب و شعبان پر است از تولدهای قشنگ و زیبا، امروز هم میلاد با سعادت حضرت علی(ع) اولین امام شیعیان. این روزها برای شما پر از خیر و برکت و شادمانی باشد.

درد و دل اول ـ بدقولی:

دیگه حساب کامنت‌های خصوصی و غیر خصوصی که پرس‌وجو می‌کردن که چرا این وبلاگ آپدیت نمی‌شه از دستم در رفته بود. باشه... چشم... ننوشتن ما از نداشتن سوژه و مطلب نبوده، گرفتاری کار اینقدر آدم را مشغول خودش می‌کنه که دیگه با یک ذهن پراکنده، نمی‌شه یه مطلب درست و حسابی نوشت. وقتی هم یکهو شروع می‌کنی کل صفحه وبلاگت را مطلب رسمی نوشتن و یادداشت برای این سایت و اون سایت و اون مجله، دیگه جرات نمی‌کنی از دل خودت مطلب بنویسی... می‌شه همینی که می‌بینید...

درد و دل دوم ـ کتابخونه شخصی:

با خودم شرط کرده بودم که یا نمایشگاه کتاب امسال نروم یا اگه رفتم دیگه کتاب نخرم. آخه آدم کلی کتاب نخونده توی خونه داشته باشه، باید بره بازم کتاب بخره؟! البته وقتی ورودی کتابخونه کوچیک آدم بسته نشده باشه خوب معلومه که آدم هوس کتاب هدیه بیشتر می‌کنه... (حالا دوست داری اسمش را هم خسیس بازی بگذاری به ما برنمی‌خوره) هفته پیش 2 تا کتاب بسیار عالی هدیه گرفتم. یکی کتاب از لب برکه‌ها از شاعر عزیز دکتر مژگان عباسلو که چند روزی بود از آمریکا برگشته بودند (البته الان دوباره رفتند) و جدیدترین کتاب‌شون را به بنده هدیه دادند و یکی هم کتاب نقش شیعه در فرهنگ و تمدن اسلام و ایران نوشته دکتر علی‌اکبر ولایتی که بعد از مصاحبه با دبیر ستاد هماهنگی فعالیت‌های مهدوی، آقای موسوی‌نژادیان، از ایشان هدیه گرفتم. این‌ها را گفتم که یک وقت فکر نکنید ما از اینکه کتاب هدیه بگیریم بدمان می‌آید... اتفاقاً خیلی هم خوشحال می‌شویم...

درد و دل سوم ـ بی‌حیایی سیاسی! :

دغدغه‌داشتن نسبت به مسائل جامعه چیز خیلی خوبیه اما اطلاع نداشتن از فعالیت‌ها و عملکرد یک مجموعه، دستگاه و حتی یک فرد و بعد هم تهمت کم‌کاری و مفت‌خوری زدن به اون‌ها کار بی‌شرمانه‌ای هست که اون دغدغه را لکه‌دار می‌کنه. حالا این فحش دادن‌ها از کجا ناشی می‌شه:

1) وقتی که ما کوچکترین اطلاعی از عملکرد یک مجموعه نداریم و در حالت کلی فقط اسم آن را شنیده‌ایم ـ خیلی ببخشید ـ بی‌خود می‌کنیم در مورد  آن مجموعه اظهارنظر کنیم. مثال می‌زنم: یک همایش، کنگره یا برنامه‌ای برگزار می‌شود یا خیلی کلی‌تر، وزارت‌خانه یا سازمانی در حال فعالیت است و ما فقط انتظارات خودمان را بیان می‌کنیم. به برگزارکنندگان همایش‌ها فحش می‌دهیم، به صداوسیما فحش می‌دهیم، به فلان وزیر فحش می‌دهیم اما...

2) اغراض سیاسی ما را به فحش دادن می‌رساند. آب گرفتی مترو که یادتان هست. آنچنان خوشحالی زایدالوصفی ما را می‌گیرد که در دلمان دعا می‌کنیم ای کاش چند نفری هم در این مترو غرق بشوند که بیشتر بتوانیم روی آن مانور بدهیم. علیه شهردار شب‌نامه پخش می‌کنیم و سایت‌های خبری‌مان را پر از مطلب و عکس و فیلم و کاریکاتور می‌کنیم... یا اصلاً سر انتخابات به فلان عالم که موضع سیاسی‌اش با ما جور نیست، هزار تا فحش و ناسزا می‌دهیم و الی آخر... بعضی از سایت‌های خبری به اصطلاح ارزشی و اصول‌گرا حالم را بهم می‌زنند...

3) حق با ماست و آن مجموعه یا آن فرد کم‌کاری می‌کند. اما نه تنها قدم مثبتی برنمی‌داریم بلکه به قرزدن‌ها و فحش‌دادن‌های خودمان ادامه می‌دهیم. به سینما و سینماگران فحش می‌دهیم دریغ از اینکه در طول عمرمان حتی یک بار سینما رفته باشیم. از کم‌کاری مجموعه‌های دانشجویی گله می‌کنیم دریغ از اینکه کمکی به این مجموعه‌ها بکنیم و باری از روی دوششان برداریم... چرا اینقدر ما انتظار داریم ولی منتظر نیستیم؟!

درد و دل چهارم ـ فرسودگی:

هر چقدر هم ما به وسایل خونه رسیدگی می‌کنیم باز هم نمی‌تونیم از فرسودگی آن‌ها جلوگیری کنیم، شاید سرعت فرسودگی را کم کنیم اما مطمئناً بعد از مدتی آن وسیله دچار خرابی و کهنگی می‌شود. حالا آدم‌ها چطور فرسوده می‌شوند؟ آدم‌ها اول دل‌شون فرسوده می‌شود و بعد جسمشون. یعنی ممکنه یه جوون 25 ساله یک دفعه احساس فرسودگی بکنه، وقتی هم احساس فرسودگی می‌کنی، فرسودگی همه چیز به چشمت میاد، کولر خونه سوراخ میشه، یخچال می‌سوزه، تلفن همراهت می‌سوزه، دوچرخه‌ات خراب میشه و وقتی این آخری را می‌بری پیش تعمیرکار، خیلی راحت می‌گه: «بابا این دوچرخه‌ها دیگه عمرشون را کردن، باید بیاندازیش توی رودخونه...». حالا دل آدم که فرسوده شده باشه (دل که ساکن باشه مثل مرداب میشه، میگنده...) را چه کسی عوض می‌کنه؟

درد و دل پنجم ـ حرف‌هایی که قابل گفتن نیست:

خیلی وقت بود که آخر مطالبم شعر نمی‌نوشتم و توی کامنت‌ها بعضی‌ها گله کرده بودند، این اپیزود هم تقدیم به این دوستان عزیز:

هر روز از این مسیر برمی‌گردم

از رفتن ناگزیر برمی‌گردم

تو شام بخور بخواب تنهایی‌جان!

من مثل همیشه دیر برمی‌گردم

جلیل صفربیگی ـ گاوصندوق بر پشت مورچه کارگر

 

از پلّکان آینه بالا نمی‌روی

آن سوی ابرهای تماشا نمی‌روی

ماندی اسیر خاطره‌هایی که نیستند

گامی به سوی کوچه‌ی فردا نمی‌روی

شب روبه‌روی آینه، اما تو آن طرف

از ذهن این تصور رسوا نمی‌روی

حسی شبیه گمشدگی در غبار هیچ ـ

تقدیر تلخ توست همین، تا نمی‌روی

گامی، تکان مختصری، رود نا امید!

موجی بزن مگر که به دریا نمی‌روی؟

حسن یعقوبی ـ به لهجه‌ی انگور

 

به سلامت

ــــــ

مثل رود

یک عمر

هر که را دوست داشتم

بدرقه کردم...

مژگان عباسلو ـ از لب برکه‌ها

 

ضج جه

ـــــــ

اگر ماه بودی،

تو را از لبِ برکه‌ها

اگر آه بودی،

تو را از دلِ سینه‌ها

اگر راه بودی،

تو را از کفِ خیلِ وامانده‌ها

تو اما

نه ماهی،

نه آهی،

نه راهی،

 

فقط گاه‌گاهی

فقط

گاه‌گاهی

فقط...

  گاه گاه...

مژگان عباسلو ـ از لب برکه‌ها

  • سید مهدی موسوی
۰۹
دی
چند ماه پیش توی صفحه‌ی گودرم مطلبی با این مضمون نوشته بودم:

«دو روزه یه بچه گربه اومده توی حیاط محل کارم، همین‌طور داره از سرما میلرزه، همسایه طبقه بالا براش غذا آورده بود، منم رفتم یه پارچه آوردم انداختم روش که گرم‌تر بشه، الان که چند ساعتی گذشته حالش بهتر شده، آب و غذاش را خورده، یه گربه بزرگ‌تر اومد یه چیزهایی به هم گفتن (با همون زبون میو میوی خودشون)، حالا گربه بزرگتره اومده صورتش را چسبونده به شیشه دم در داره تو را نگاه میکنه، اینقدر قیافه‌اش با حال شده، عین بچه‌هایی که از پشت شیشه دماغشون را می‌چسبونن و توی اتاق را نگاه می‌کنن... نمی‌دونم چی می‌گه... کسی زبون این زبون بسته‌ها را بلد نیست؟»

قبلا همه می‌گفتند اونایی که توی خونشون حیوون نگهداری میکنن، کمبود محبت دارن و از این جور چیزها، البته منظور حیوونیه که توی دست میشه گرفتش، مثل گربه و سگ، بعضی‌ها هم که چیزهای باحال‌تری نگه می‌دارن که بماند.

تازگی‌ها بعد کلی بررسی روی موردهای حضوری و غیر حضوری به این نتیجه رسیدم که نگهداری حیوون خونگی مثل گربه و اینجور چیزها به خاطر چیزای دیگه هم هست. مثلا وقتی گربتون را بغل میکنید و میچلونیدش، بدبخت صداش هم در نمیاد، اصلاً یه جور خاصی شما را نگاه می‌کنه، با نگاهش حرف می‌زنه، مخ شما را نمی‌خوره، وراجی نمی‌کنه، درسته که میو میو می‌کنه یا جوجه که جیک جیک می‌کنه، اما غم و شادیش را این‌طوری بهت می‌گه... هیچ وقت هم بهت دروغ نمی‌گه!!!

تازگی‌ها فهمیدم که گربه‌ها هم خیلی چیزها را می‌فهمن، اصلاً با آدم حرف هم میزنن... تازگی‌ها احساس می‌کنم گربه‌ها چقدر بامزه‌تر شدن، کبوترها و قمری‌ها چقدر ناز شده‌اند، ولی نمی‌فهمم چرا دیگه ازم نمی‌ترسن...

***

بعدنوشت هایی به زبان شعر:

از وقتی که رفته‌ای

می‌دانم

همه‌ی گفتگوها نیمه‌کاره رها می‌شوند

به هر که تلفن می‌زنم

وسوسه‌ای تا یک هفته اذیتم می‌کند

چیزی ناگفته نماند؟

از هر که جدا می‌شوم

چند قدم نرفته

علامت سوالی گردنم را می‌گیرد

و داس‌های دیگر، گام‌های بعدی

را پیش چشمم درو می‌کنند

حالا می‌دانم انسان تنها حیوانی است

که با چشمانش حتی، می‌تواند دروغ بگوید

(علی‌محمد مودب ـ مرده‌های حرفه‌ای)

 

شعر دیگری از همین مجموعه و همین شاعر:

دندان‌هایش را می‌شکنم!

دهانش را پر خون می‌کنم،

اگر نام تو را به زبان بیاورد شعرم!

شاید تو نامش را حسادت بگذاری

اما من می‌خواهم که کودکانت

از به زبان آوردن نام تو نهراسند

تو می‌دانی که چه اندازه کودکان را دوست دارم

زیرا تو را به خاطر چشمانت می‌پرستم

 

نمی‌گذارم شعرم نام تو را به زبان بیاورد

نام تو در کتابخانه‌ها بیمار می‌شود

در دهان‌های مردمان آزرده می‌شود

و حتی موش‌ها می‌توانند بجوندش

من هم

مثل تو

مثل تمامی انسان‌هایم

تنم را زمین چرخ خواهد کرد

چشمان اسطوره‌ای‌ام حتی

خواهند پژمرد همچون اندوه‌هایم

استخوان‌هایم حتی خاک خواهند شد

شعرهایم حتی فراموش خواهند شد

 

اما هزار سال

هزاران سال بعد حتی

گورم را اگر بشکافند

قلبم را خواهند یافت

همچنان سر زنده و خشمگین

به اندازه‌ی مشت گره کرده‌ی من

که اگر به زمزمه‌هایش گوش بسپارند

اگر بگشایندش

نام تو را خواهند دانست

(علی‌محمد مودب ـ مرده‌های حرفه‌ای)


  • سید مهدی موسوی
۲۵
آذر

موقع انتخاب واحد همیشه سایت دانشکده شلوغ بود. اصلاً یک عده‌ای یک ساعت زودتر هم می‌آمدند که مثلاً زنبیل گذاشته باشند. وقتی هم انتخاب واحد شروع می‌شد سروصدا کل سایت را می‌گرفت. سروصدا و جیغ و داد اینکه «چرا سایت باز نمی‌شه»، «زودباش تا تموم نشده» و... بعضی‌ها هم گریه و زاری که فلان واحد را با یک استاد هلو! از دست داده‌اند.

دختر با چشم‌های نگران دم در ایستاده بود و در بین گریه و خنده‌ی دیگران به دنبال چهره‌ای آشنا می‌گشت. نه، کسی را نمی‌شناخت. چاره‌ای نبود. وقت زیادی نداشت و هنوز واحدی نگرفته بود.

- ببخشید، می‌شه برای من هم انتخاب واحد کنید؟

- سلام. انتخاب واحد نکردی؟

- سلام. هنوز نه...

- خب، من کارم تموم شده، بیا همین جا بشین...

- من... می‌شه شما کمکم کنید؟ من بلد نیستم...

انتخاب خوبی کرده بود. راحیل مهربانانه در مورد واحدها و استادها صحبت می‌کرد و مریم با دقت به حرف‌های او گوش می‌کرد.

***

یک ماهی از آن دیدار گذشته بود...   (بخشی از داستانی در حال نگارش)

----------------------------------------------------

گر سر برود ز سر هوایت نرود

تاثیر طلسم چشمهایت نرود

فرشی ز دل شکسته انداخته‌ایم

آهسته بیا شیشه به پایت نرود

(میلاد عرفان‌پور ـ جشن فراموشی‌ها)

سلام. مدت زیادی است که این وبلاگ آپ نشده بود. این روزها بدجور گرفتار شده‌ام. از همه طرف گرفتاری‌های جدید و رنگ و وارنگ، اصلاً نمی‌دانم چرا یکدفعه... ولی یک چیز را می‌دانم. اینکه خدا خیلی بنده‌هایش را دوست دارد. وقتی از معنویتشان کم می‌شود، وقتی زیادی گرفتار مال دنیا می‌شوند و یادشان می‌رود که روزی‌دهنده واقعی چه کسی است، وقتی یادشان می‌رود که به درگاه چه کسی باید پناه ببرند، خدا این گرفتاری‌ها را درست می‌کند و دوباره ما را دعوت می‌کند... الحمدلله رب العالمین

بیشتر از این نمی‌توانم بنویسم، اصلاً ما زبانی به غیر از شعر نداریم. عادت ماست که حرف‌هایمان را با شعر می‌زنیم...

بودن یا نبودن

به هر حال توانسته‌ای

کال‌ترین سیب بخیل‌ترین باغ را

به تمامی گاز بزنی

و تیره‌ترین آب خشک‌ترین رود را

به تمامی بنوشی

 

تو از ماه

به فراغت

و تمام

رویی دیده‌ای

و من به هراس

گوشه‌ی ابرویی

 

در تیره‌ترین شب‌ها

توانسته‌ای فریاد بزنی

کامل بوده است

زخمت

و دردت

من فریادم را با هزار گره در گلویم بسته‌ام

من اندوهم را خندیده‌ام

من دردم را رقصیده‌ام

 

ماهی تشنه‌ای

بودن یا نبودن را

به کمال می‌خواهد

جایی که نه آب است و نه خشکی

(شعر از مرحوم عمران صلاحی)

 

  • سید مهدی موسوی
۱۶
آذر

توضیح: این پست آخرین پست وبلاگ «پس از طوفان» (وبلاگ قبلی من) بود که به خاطر از دست ندادن کامنت هایش آن را حذف نمی کنم.

پلکی بزن! شکفتن خورشید خانه کو؟

تقریر کن! ادامه‌ی مشق شبانه کو؟

باران تویی، بهانه تویی، من درخت لال

تا برگ برگ از تو بگویم بهانه کو؟

حسی غریب حال مرا زیر و رو نکرد

بر گونه‌هام نم نم خیس ترانه کو؟

من موج گمشده که به ساحل نمی‌رسم

برپا می‌ایستم که ببینم کرانه کو؟

این چشم‌ها دلیل، دو مصرع برای عشق

دیگر نپرس پس غزل عاشقانه کو؟

دیشب سکوت خانه پر از پرسش تو بود

می‌گفت و می‌شنید که خورشید خانه کو؟

---- سید وحید سمنانی


این پست فقط برای این بود که نکنه یک وقت بلاگفا این وبلاگ را به خاطر عدم بروزرسانی حذف کنه... یکدفعه دیدی کرد... بالاخره این دفترچه خاطرات کلی برای ما ارزش داره. برای دیدن بقیه پست های من به آدرس زیر مراجعه کنید:

www.kavirneshin.ir

یا علی

  • سید مهدی موسوی
۲۶
مهر
فیلم شکارچی شنبه از 20 مهر ماه 90 در تهران اکران شد و هفته آینده به بقیه شهرستان هایی که نرفته است، می رود.
هفته آینده با گزارشی در مورد شکارچی شنبه بروز خواهم کرد.

مطالب مرتبط:
نمایش "طالبانیزم" قوم پیامبرکش در "شکارچی شنبه"

شعر این هفته برای اونهایی که پیغام پسغام فرستادن!


موج می‌داند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را

در امان کی بوده‌ایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی می‌کند باز ِ کبوتر خورده را؟

مرگ از روز ازل با عاشقان هم‌کاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام ِ آخر خورده را

خون دل‌ها خورده‌ام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر می‌دهندش جام دیگر خورده را

شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه‌اش
می‌کند مشغول خود، هرکس به من برخورده را

-شعر از مژگان عباسلو


بعد نوشت1: خانم عباسلو قول مطلبی را دادن که ان شاء الله این هفته به دستمان خواهد رسید. ببینیم آمریکا چه خبر است...

  • سید مهدی موسوی
۱۳
مهر
مدت زیادی است که در اینجا مطلبی ننوشته ام، البته متن هایی است در نشریات که منتظر چاپ آنها و انتشار در این وبلاگ هستم. دیشب شعر زیبایی از دوست بسیار خوبم سید وحید سمنانی که بی صبرانه منتظر دیدار مجدد ایشان هستم را می خواندم. گفتم بد نیست برای اعلام زنده بودن هم یک پستی منتشر کنیم. (کسی که حال ما را نمی پرسد...) این شعر را هم همین جوری گذاشتم فکر نکنید مناسبتی داره ها!!!

پلکی بزن! شکفتن خورشید خانه کو؟

تقریر کن! ادامه‌ی مشق شبانه کو؟

باران تویی، بهانه تویی، من درخت لال

تا برگ برگ از تو بگویم بهانه کو؟

حسی غریب حال مرا زیر و رو نکرد

بر گونه‌هام نم نم خیس ترانه کو؟

من موج گمشده که به ساحل نمی‌رسم

برپا می‌ایستم که ببینم کرانه کو؟

این چشم‌ها دلیل، دو مصرع برای عشق

دیگر نپرس پس غزل عاشقانه کو؟

دیشب سکوت خانه پر از پرسش تو بود

می‌گفت و می‌شنید که خورشید خانه کو؟

---- سید وحید سمنانی

  • سید مهدی موسوی
۲۸
مرداد

همیشه همین‌طوری بوده، وقتی به خودت میای که... وقتی به خودت میای که می‌بینی 18 روز از ماه رمضان گذشته و تو یک خط قرآن هم نخواندی... این فهمیدن هم به این سادگی‌ها که فکر می‌کنی نیست...

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد یک خوشحالی عجیب و ناشناخته‌ای تو را می‌گیرد که: «ماه رمضون هم افتاد توی سرازیری و چشم به هم بگذاریم عید فطر هم می‌رسه و از شر این روزه گرفتن خلاص می‌شیم... بابا چقدر گشنگی و تشنگی؟ 16 ساعت توی یک روز...» البته یک کم از حرفی که زدی خجالت می‌کشی اما وقتی اسم عید فطر را توی ذهنت مرور می‌کنی، این بار قاطعانه حرف خودت را تکرار می‌کنی: «اصلاً از اسمش معلومه... *عید فطر* عید به خاطر اینکه از دست یک ماه روزه گرفتن خلاص شدیم، اگه از رفتن ماه رمضون ناراحت بودیم که نمی‌گفتیم عید، می‌گفتیم عزا یا یک چیزی تو همین مایه‌ها... اصلاً حرام بودن روزه‌ی عید فطر هم به خاطر همین چیزهاست دیگه...»

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد، از گوشه و کنار صدای گریه و زاری هم کم‌کم بلند می‌شود... شب نوزدهم در راه است...

اصلاً از بحث شهادت مولا هم بگذریم، ماه رمضان و گرسنگی مگر مهلت فکر کردن به شهادت و گریه و زاری هم برای ما می‌گذارد... حالا حاجی هم هی بالای منبر از شب قدر بگوید، اینکه یکی از شب‌های نوزدهم، بیست و یکم یا بیست و سوم رمضان شب قدر است و روایت شده است اگر توی این شب‌ها آمرزیده نشدی باید منتظر شب قدر سال بعد باشی مگر اینکه روز عرفه، صحرای عرفات از خدا بخواهی تا بیامرزدت... حالا چه عجله‌ای، اصلاً کی می‌ره این همه راه... صحرای عرفات... نشد می‌مونه واسه سال بعد... وقت برای مردن زیاده، کی توی این زمونه حال مردن داره...

***

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد تازه می‌فهمی که شیطان هم در این ماه همچین توی غل و زنجیر نبوده، خوب توانسته تو را از یاد ماه رمضان غافل کند... اما وقتی شب نوزدهم می‌رسد یک جور دیگر دوست داری با خدا معامله کنی... دوست داری چند روزی را حتماً آدم خوبی باشی، چون قرار است یک سال از زندگی‌ات را توی شب قدر بنویسند... یعنی یک سال دیگر...

این روزها یا بهتر است بگویم این شب‌ها پای تلویزیون می‌نشینی و از شبکه دو، حرم آقا امیرالمؤمنین را تماشا می‌کنی، چه خاطره‌های ماندگاری که هیچ وقت از ذهنت پاک نخواهند شد... زیارت که می‌خواندی فقط به «امین الله» اکتفا می‌کردی تا برای بقیه روز انرژی داشته باشی که... بگذریم که آن روزها را الان بدجوری خراب کردی...

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد غم بزرگی سراسر وجودت را می‌گیرد... دیگر فرصت زیادی نمانده است...

بارها گفته‌ام

دریا عاشق که شد

تهی شد از همه‌ی ماهی‌ها و خیال‌هایش

جز توفان مهیب انتظار...

هنوز دریا همان است

ماهی کوچک اما

برگشته از راه دریا

و دل سپرده به تنگی کوچک

که روزی از دست پیرزنی خواهد افتاد

(مرده‌های حرفه‌ای – علی محمد مودب)

 

  • سید مهدی موسوی
۲۲
تیر

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ شروع به زدن می‌کند و خاطرات آن روزها یکی یکی برایت دست تکان می‌دهند. – البته بعضی از آن‌ها برایت زبان هم درمی‌آورند- اصلاً خود خاطره از همین امروز، روز تولد حضرت علی اکبر شروع می‌شود. خوشحال و خندان از اینکه چند ساعت دیگر می‌توانی غم دوری چندین و چند ساله را تمام کنی، یک جورهایی قلقلکت می‌دهد، اما خوشحالی‌ات چند ساعتی بیشتر طول نمی‌کشد و ترسی عجیب سراسر وجودت را می‌گیرد... نکند... نه امکان ندارد...

به مرز مهران که می‌رسی، ناگهان تمام نقشه‌هایت نقش برآب می‌شوند و از همه طرف اعتراض‌ها به سوی تو که به‌زور مدیر کاروانت کرده‌اند سرازیر می‌شود. پدر، مادر، برادر، خواهر و هزار فامیل دیگر زائر که هیچ کدام را هیچ وقت ندیده‌ای، اما انگار فقط و فقط تو را مقصر می‌دانند.. اصلاً انگار این بسته شدن مرز هم کار تو است، انگار یادشان رفته است که ویزای انفرادی را خودشان قبول کرده‌اند.

اما تو کاری به این حرف‌ها نداری، یک جورهایی خودت را قایم می‌کنی و سعی می‌کنی از هر راهی که ممکن است کاروان را از مرز رد کنی، اما... اما نه بستن مرز بر روی کاروان‌های حج و زیارت که 20:30 هم پخش می‌کند، مشکلت را حل می‌کند، نه رایزنی‌های پشت پرده و روی پرده و زیر پرده با فرمانده پاسگاه مرز مهران... تنها کسی که راه را باز می‌کند خود آقاست... آن هم نه به دست تو که با دعای عجیب و دل‌های صاف کاروانیان که توی امامزاده حسن مهران اتاق گرفته‌اند و یک جورهایی بست نشسته‌اند برای رفتن.

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ بالا و پایین می‌رود. حالا دو روز بالا و پایین چه فرقی می‌کند، چه سیزدهمی که کاروانیان تا نیمه‌های شب عزاداری می‌کنند و صبح روز بعدش مرز را به روی کاروان شما باز می‌کنند و چه هفدهم ماه که روز تولدت است...

حالا من هر چه بگویم سیزده و هفده عجیب توی وجود من رمز و راز دارند باز هم تو باور نداری... شاید 17 را قبول کنی اما 13 را نه؛ که تو هیچ وقت نخواسته‌ای رمز و راز 13 را برایت فاش کنم...

صبح چهاردهم راه می‌افتی اما آنقدر اذیتت می‌کنند که دم غروب وارد عراق می‌شوی، آره خنده‌دار است وقتی فاصله‌ی 100 متری را توی 10 ساعت طی کنی و باز هم آنقدر خوشحال باشی که خستگی سفر و 4 روز پشت مرز خوابیدن و نماز روی صندلی اتوبوس و هزار هزار مسئله‌ی دیگر را فراموش کنی...

شب نیمه شعبان در راه نجف، سال بعد در راه مشهد و سال بعدش در راه قم... اما امسال چطور؟

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت تالاپ تالاپ منتظر یک اتفاق جدید است...

یک بار

دری ممنوع را گشودی

از دهلیزهای تو در تو گذشتی

به نهری رسیدی

عقابی تو را ربود به جزیره‌ای برد

روزی بادبانی از افق طلوع کرد

سفینه‌ای تو را به ستاره‌ای برد پر از لبخند

اکنون دری دیگر

به وسوسه باز می‌شود

وارد می‌شوی

و نمی‌دانی که خارج شده‌ای

(عمران صلاحی – کنار می‌رود مه)

شعبان که به نیمه نزدیک می‌شود، دلت دوباره هوایی می‌شود... اما نمی‌دانی که جای این نقطه‌چین‌های نوشته‌هایت را چه چیزی باید پر کند...

 

  • سید مهدی موسوی