مرا ببخش، هنوز هم نوشتههایم پر از نقطهچین است
شعبان که به نیمه نزدیک میشود، دلت تالاپ تالاپ شروع به زدن میکند و خاطرات آن روزها یکی یکی برایت دست تکان میدهند. – البته بعضی از آنها برایت زبان هم درمیآورند- اصلاً خود خاطره از همین امروز، روز تولد حضرت علی اکبر شروع میشود. خوشحال و خندان از اینکه چند ساعت دیگر میتوانی غم دوری چندین و چند ساله را تمام کنی، یک جورهایی قلقلکت میدهد، اما خوشحالیات چند ساعتی بیشتر طول نمیکشد و ترسی عجیب سراسر وجودت را میگیرد... نکند... نه امکان ندارد...
به مرز مهران که میرسی، ناگهان تمام نقشههایت نقش برآب میشوند و از همه طرف اعتراضها به سوی تو که بهزور مدیر کاروانت کردهاند سرازیر میشود. پدر، مادر، برادر، خواهر و هزار فامیل دیگر زائر که هیچ کدام را هیچ وقت ندیدهای، اما انگار فقط و فقط تو را مقصر میدانند.. اصلاً انگار این بسته شدن مرز هم کار تو است، انگار یادشان رفته است که ویزای انفرادی را خودشان قبول کردهاند.
اما تو کاری به این حرفها نداری، یک جورهایی خودت را قایم میکنی و سعی میکنی از هر راهی که ممکن است کاروان را از مرز رد کنی، اما... اما نه بستن مرز بر روی کاروانهای حج و زیارت که 20:30 هم پخش میکند، مشکلت را حل میکند، نه رایزنیهای پشت پرده و روی پرده و زیر پرده با فرمانده پاسگاه مرز مهران... تنها کسی که راه را باز میکند خود آقاست... آن هم نه به دست تو که با دعای عجیب و دلهای صاف کاروانیان که توی امامزاده حسن مهران اتاق گرفتهاند و یک جورهایی بست نشستهاند برای رفتن.
شعبان که به نیمه نزدیک میشود، دلت تالاپ تالاپ بالا و پایین میرود. حالا دو روز بالا و پایین چه فرقی میکند، چه سیزدهمی که کاروانیان تا نیمههای شب عزاداری میکنند و صبح روز بعدش مرز را به روی کاروان شما باز میکنند و چه هفدهم ماه که روز تولدت است...
حالا من هر چه بگویم سیزده و هفده عجیب توی وجود من رمز و راز دارند باز هم تو باور نداری... شاید 17 را قبول کنی اما 13 را نه؛ که تو هیچ وقت نخواستهای رمز و راز 13 را برایت فاش کنم...
صبح چهاردهم راه میافتی اما آنقدر اذیتت میکنند که دم غروب وارد عراق میشوی، آره خندهدار است وقتی فاصلهی 100 متری را توی 10 ساعت طی کنی و باز هم آنقدر خوشحال باشی که خستگی سفر و 4 روز پشت مرز خوابیدن و نماز روی صندلی اتوبوس و هزار هزار مسئلهی دیگر را فراموش کنی...
شب نیمه شعبان در راه نجف، سال بعد در راه مشهد و سال بعدش در راه قم... اما امسال چطور؟
شعبان که به نیمه نزدیک میشود، دلت تالاپ تالاپ منتظر یک اتفاق جدید است...
یک بار
دری ممنوع را گشودی
از دهلیزهای تو در تو گذشتی
به نهری رسیدی
عقابی تو را ربود به جزیرهای برد
روزی بادبانی از افق طلوع کرد
سفینهای تو را به ستارهای برد پر از لبخند
اکنون دری دیگر
به وسوسه باز میشود
وارد میشوی
و نمیدانی که خارج شدهای
(عمران صلاحی – کنار میرود مه)
شعبان که به نیمه نزدیک میشود، دلت دوباره هوایی میشود... اما نمیدانی که جای این نقطهچینهای نوشتههایت را چه چیزی باید پر کند...
مطلب زیبایی بود.
فکر میکنم تنها کسی که جای نقطه چین های ما را می تواند پر کند تنها و تنها ظهور
حضرت مهدی(عج) است.
با یک لحظه لبخند آپ هستم و منتظر نظرات شما...
یا حق