خاطرات یک نویسنده دوزاری 11
ناخودآگاه یک نویسنده
1) از کوچه پس کوچهها میروم که مثلاً میانبر زده باشم اما خودم هم میدانم که سالهاست از خیابان شلوغ و موتورسوارهای دیوانه و اتوبوسهای خط واحد میترسم. اصلاً ترس چرا؟! چه لزومی دارد بین این همه سواری زردرنگ با آن رانندههای سمج و بیحواسشان رکاب بزنی، وقتی که کوچههایی پر از خاطره در انتظارت نشستهاند؟!
پیامک داده بود بیا 23 ذیالقعده برویم مشهد و من بدون هیچ حرف و حدیث و سوالی گفتم: «چشم». 23 ذیالقعده که نزدیک شد، هر کاری کردم رفتنم جور نشد. حالا توی کوچه پس کوچههای منتهی به حرم، نوشتهی روی دیوار یکهو من را هوایی میکند: «به سمت حرم مطهر». چرا مشهد امسالم جور نشد؟
جلوتر که میآیم و به گذرخان* میرسم دیگر پاهایم سست میشوند و از روی دوچرخه پایین میآیم. تمام بازارچه پر از زائر است. زائرهای عراقی که اینقدر تعدادشان زیاد است که تک و توک ایرانیهای توی بازارچه هم برای فروختن اجناسشان به زبان عربی حرف میزنند و گوشه خیابان یکی از همان سواریهای زرد رنگ داد میزند: «سیاره موجود». دیگر بغضم امان نمیدهد. حالا نجف و کربلا هم آمدهاند قم...
2) توی این یک هفته چند نفر آمدهاند پیش من و از فیلم «دهلیز» انتقاد کردهاند؛ «اینقدرها هم که میگن جالب نیست»، «اصلاً خوشم نیومد، چی بود؟! توی 20 دقیقه میشد جمعش کرد»، «الکی گندهاش کردن»، «مزخرف بود!»، «تله فیلم بود!»، «...». حرفهایشان برایم اهمیتی ندارند. یاد نقدهایی میافتم که نویسندههایشان عاشق این فیلم شدهاند؛ یاد مسعود فراستی که فقط همین فیلم را بهترین فیلم جشنواره سال پیش میدانست. به یک حس مشترک فکر میکنم. اینها هم موقع دیدن فیلم گریه کردهاند؟ اینها هم تا مدتها وقتی به «دهلیز» فکر میکردهاند، بغضشان میگرفته است؟
3) تصویری که از یک حادثه ناگهانی، یک خبر غافلگیرکننده، یک شوک عصبی وحشتناک و... در ذهن انسان میماند، ممکن است حتی با فراموش کردن اصل آن واقعه تا دهها سال بعد همچنان یک حس ویژه باقی بماند. حتما شما نیز تصاویر مبهی از دوران کودکی خودتان داشتهاید. این تصاویر مبهم گاه علاقه و تنفر از یک ماجرای فعلی را برای ما به ارمغان میآورد. علاقه یا تنفری که به راحتی نمیتوانیم علت آن را پیدا کنیم.
دیروز بعد از 10 سال به دبیرستان امام صادق(ع) قم رفتم. با اینکه دو سال بیشتر در این مدرسه نبودم اما تکتک آجرها، درختان، زمین چمن، نردههای پشت پنجرهی کلاسها و حتی جدولهای کنار باغچهها در ذهنم جان گرفتند و تک تک خاطرات ریز و درشت دبیرستان را برایم زنده کردند. یعنی این همه همکلاسی ریز و درشت کجا هستند؟ داستان زندگی این آدمها به کجا رسیده است؟ همشهری داستان مهرماه را برمیدارم و یک بار دیگر عکسهای قدیمی مدارس زمان قاجار و پهلوی را میبینم. یعنی کسی از این آدمها مانده است؟
چشمهایم را میبندم و صدای شهرام شکوهی** را زیاد میکنم. فایدهای ندارد؛ ذهن نویسندگیام تصاویر مبهمی را کنار داستانهای نوشته و نانوشتهام میگذارد، اما تصاویر جان نمیگیرند. به منتقدها و مخاطبهای بیچارهای فکر میکنم که بعدها میخواهند از بین داستانهایم به تفسیرهای فرامتنی عاشقانه برسند. خندهام میگیرد...
4) قبلترها گفته بودم ما میتوانیم هر برداشت فرامتنی که دلمان میخواهد از یک فیلم یا یک داستان داشته باشیم اما مجاز نیستیم این برداشتهای فرامتنی را که ممکن است اشتباه و براساس تصورات ذهنی و پیشفرضهای ذهنی خودمان است منتشر و به یک فیلم یا داستان منتسب کنیم. برداشتهای شخصی از یک اثر ممکن است با توجه به زمینههای ذهنی خود مخاطب باشد. مگر ما میتوانیم 100 درصد منظور یک نویسنده را متوجه بشویم؟
* بازارچهای قدیمی در قم، کنار حرم مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها)
** آهنگ اسیر عشق با صدای شهرام شکوهی
سلام برادر
بیتعارف قلمت خیلی از قبل روان تر شده
انشالله باید به فکر یه اسم مستعار دیگه باشی!