کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «منتقد» ثبت شده است

۱۹
خرداد

تلویزیون را  که روشن می‌کنم، روی کانال شبکه‌ی آموزش است؛ برنامه‌ی لبخند تهران. خانمی پشت میز نشسته است و دستهایش را تکان می‌دهد و هرچند لحظه یک بار به مهمان برنامه که رامبد جوان است طعنه‌ایی می‌زند. چهره‌اش را نمی‌شناسم ولی این‌طور زیرنویس شده است: خانم...منتقد سینما و تلویزیون.

چون اهل و عیال هم در این حوزه به فعالیت می‌پردازند، با کنجکاوی و نگاه موشکافانه‌تری بحث را دنبال می‌کنم تا جایی که پس از گذشت تقریبا سه دقیقه از شروع بحث حوصله‌ام به حدی سر رفت که نشستم به خیال‌پردازی:

ـ تو رو خدا نیگاش کن، چارتا مطلب و مقاله راجب طنز خونده داره پشت سرهم تئوری‌های حفظ شده می‌ده به خورد ملت بعنوان طنز! اگه اینجوری می‌شد منتقد شد که من خدای حافظه‌ام و خدای اعتماد به نفس که مطلب رو جوری به خورد ملت بدم که گویی چندین و چند کتاب راجب طنز موقعیت و طنز گفتار و کمدی کلاسیک و عصر جدید نوشتم...

این خیال‌پردازی‌ها ادامه داشت و اینکه از فردا بشویم منتقدسینما فکر بدی هم نیست... سینما که می‌رویم، دو سه خط هم از فیلم می‌نویسیم و طوماری از بدی‌ها را پشت سر هم ردیف می‌کنیم. که چرا در گنجه بازه... چرا دست تو درازه... می‌شود یک نقد جنجالی بیا و ببین...

البته این خیال‌پردازی‌ها لحظه به لحظه بیشتر تشدید می‌شد و حرص اینجانب بیشتر در می‌آمد به سبب طرز تکان دادن دست و سر آن خانم منتقد و چرخش زبانشان در دهان که گویی آنچنان هم نباید بی‌شباهت با صدای خانم‌های بخش اطلاعات پرواز فرودگاه مهرآباد باشد؛ که اگر نه غیر از این باشد کل حرفه‌ی منتقدی ایشان زیر سوال می‌رفت.

در همین فکر و خیال‌ها بودیم که رسیدیم به این سوال که به واقع نقد چیست و منتقد کیست؟ انصاف نیست این‌گونه منتقدین را به نقد بکشیم حتی در خیالمان... و این شد که من و خیالمان شدیم دو طرف این مناظره من بگو... او بگو...

اولین سوال خیالمان این بود که:

ـ اگر راست می‌گویی و این‌جوریا نیست پس چرا منتقدین حتی از فیلم‌های خیلی خوب که اتفاقا توام آنها را خیلی دوست داری می‌توانند آن همه عیب و ایراد دربیاورند و سیاه‌نامه‌ایی بسازند و اساسا چرا منتقدین اینقدر بدبین هستند؟

و من... همان من حقیقی که بعضی‌ها عقیده دارند ـ البته لطف دارند که من حقیقی ما بسیار خوب و منصف است ـ در فکر فرو رفتیم و جواب دادیم:

ـ خب تعریف کردن و تعارف کردن از کاری خیلی آسان است و ما ایرانی‌ها هم که ذاتا حرفه‌ایی هستیم در اغراق و تا دلتان بخواهد می‌توانیم بشینیم و تعریف کنیم ازچیزی، پدیده‌ایی، اتفاقی، مسئولی و فیلمی، آن هم با پیاز داغ فراوان...

نمی‌شود که اسم این را پیشه و شغل گذاشت. پیشه و شغل و هنر سختی می‌خواهد. بخاطر کار سخت به انسان پول می‌دهند و اینجانب بالاخره توانستم خیال‌پردازیمان را مجاب کنم که باید سیاه‌نامه نوشت تا بشود اسمش را شغل و هنر و پیشه گذاشت. چون سیاه‌نامه نوشتن کار سخت‌تری‌ست از تعریف کردن و برای تعریف کردن که کار آسانی‌ست به کسی پول نمی‌دهند. البته نه هر سیاه‌نامه‌ایی. چون سیاه‌نامه‌ایی که هنر و سیاست نداشته باشد دودمان انسان را به باد می‌دهد؛ چه برسد به او پول بدهند و او را هنرمند خطاب کنند.

اینکه آدمیزاده بتواند نقطه ضعف‌های کاری را در کمال ادب و خونسردی بیان کند و طوری بنویسد که هم دل کارگردان را بدست بیاورد و هم دل همکاران منتقدش را، می‌شود هنر. هم بدی‌ها راببیند، هم آنها را طوری عنوان کند که باعث یاس و ناامیدی کارگردان نشود و نیرو محرکه‌ایی باشد که کارهای بعدی را بهتر و دقیق‌تر بسازد. نقد باعث رشد کارگردان باشد، نه به زمین کوبیدن آن. خلاصه نقد اگر منصفانه باشد می‌شود عصای دست کارگردان و دو عدد چشم پشت سر کارگردان که چیزهایی که نادیده باقیمانده راهم ببیند. به شرطی که منصفانه و دلسوزانه باشد.

نقد شیرین‌تر می‌شود به نوش جان آدمیزاده اگر ده خط از بدی‌ها نوشته شد، دو خط هم خوبی و نقاط قوت در آن گفتار ضمیمه شود، دو خط پروپیمان به پروپیمانی ده خط اول. تا بعدا به سبب اعتراضات خانواده و دوستان و صد البته به سبب دل بسیارمهربان منتقد به گفتار ضمیمه نگردد.

 

  • معصومه علوی خواه
۰۶
مهر

ناخودآگاه یک نویسنده

1) از کوچه پس کوچه‌ها می‌روم که مثلاً میان‌بر زده باشم اما خودم هم می‌دانم که سال‌هاست از خیابان شلوغ و موتورسوارهای دیوانه و اتوبوس‌های خط واحد می‌ترسم. اصلاً ترس چرا؟! چه لزومی دارد بین این همه سواری زردرنگ با آن راننده‌های سمج و بی‌حواسشان رکاب بزنی، وقتی که کوچه‌هایی پر از خاطره در انتظارت نشسته‌اند؟!

پیامک داده بود بیا 23 ذی‌القعده برویم مشهد و من بدون هیچ حرف و حدیث و سوالی گفتم: «چشم». 23 ذی‌القعده که نزدیک شد، هر کاری کردم رفتنم جور نشد. حالا توی کوچه پس کوچه‌های منتهی به حرم، نوشته‌ی روی دیوار یکهو من را هوایی می‌کند: «به سمت حرم مطهر». چرا مشهد امسالم جور نشد؟

جلوتر که می‌آیم و به گذرخان* می‌رسم دیگر پاهایم سست می‌شوند و از روی دوچرخه پایین می‌آیم. تمام بازارچه پر از زائر است. زائرهای عراقی که این‌قدر تعدادشان زیاد است که تک و توک ایرانی‌های توی بازارچه هم برای فروختن اجناسشان به زبان عربی حرف می‌زنند و گوشه خیابان یکی از همان سواری‌های زرد رنگ داد می‌زند: «سیاره موجود». دیگر بغضم امان نمی‌دهد. حالا نجف و کربلا هم آمده‌اند قم...

2) توی این یک هفته چند نفر آمده‌اند پیش من و از فیلم «دهلیز» انتقاد کرده‌اند؛ «این‌قدرها هم که می‌گن جالب نیست»، «اصلاً خوشم نیومد، چی بود؟! توی 20 دقیقه می‌شد جمعش کرد»، «الکی گنده‌اش کردن»، «مزخرف بود!»، «تله فیلم بود!»، «...». حرف‌هایشان برایم اهمیتی ندارند. یاد نقدهایی می‌افتم که نویسنده‌هایشان عاشق این فیلم شده‌اند؛ یاد مسعود فراستی که فقط همین فیلم را بهترین فیلم جشنواره سال پیش می‌دانست. به یک حس مشترک فکر می‌کنم. این‌ها هم موقع دیدن فیلم گریه کرده‌اند؟ این‌ها هم تا مدت‌ها وقتی به «دهلیز» فکر می‌کرده‌اند، بغض‌شان می‌گرفته است؟

3) تصویری که از یک حادثه ناگهانی، یک خبر غافلگیرکننده، یک شوک عصبی وحشتناک و... در ذهن انسان می‌ماند، ممکن است حتی با فراموش کردن اصل آن واقعه تا ده‌ها سال بعد همچنان یک حس ویژه باقی بماند. حتما شما نیز تصاویر مبهی از دوران کودکی خودتان داشته‌اید. این تصاویر مبهم گاه علاقه و تنفر از یک ماجرای فعلی را برای ما به ارمغان می‌آورد. علاقه یا تنفری که به راحتی نمی‌توانیم علت آن را پیدا کنیم.

دیروز بعد از 10 سال به دبیرستان امام صادق(ع) قم رفتم. با اینکه دو سال بیشتر در این مدرسه نبودم اما تک‌تک آجرها، درختان، زمین چمن، نرده‌های پشت پنجره‌ی کلاس‌ها و حتی جدول‌های کنار باغچه‌ها در ذهنم جان گرفتند و تک تک خاطرات ریز و درشت دبیرستان را برایم زنده کردند. یعنی این همه همکلاسی ریز و درشت کجا هستند؟ داستان زندگی این آدم‌ها به کجا رسیده است؟ همشهری داستان مهرماه را برمی‌دارم و یک بار دیگر عکس‌های قدیمی مدارس زمان قاجار و پهلوی را می‌بینم. یعنی کسی از این آدم‌ها مانده است؟

چشم‌هایم را می‌بندم و صدای شهرام شکوهی** را زیاد می‌کنم. فایده‌ای ندارد؛ ذهن نویسندگی‌ام تصاویر مبهمی را کنار داستان‌های نوشته و نانوشته‌ام می‌گذارد، اما تصاویر جان نمی‌گیرند. به منتقدها و مخاطب‌های بی‌چاره‌ای فکر می‌کنم که بعدها می‌خواهند از بین داستان‌هایم به تفسیرهای فرامتنی عاشقانه برسند. خنده‌ام می‌گیرد...

4) قبل‌ترها گفته بودم ما می‌توانیم هر برداشت فرامتنی که دلمان می‌خواهد از یک فیلم یا یک داستان داشته باشیم اما مجاز نیستیم این برداشت‌های فرامتنی را که ممکن است اشتباه و براساس تصورات ذهنی و پیش‌فرض‌های ذهنی خودمان است منتشر و به یک فیلم یا داستان منتسب کنیم. برداشت‌های شخصی از یک اثر ممکن است با توجه به زمینه‌های ذهنی خود مخاطب باشد. مگر ما می‌توانیم 100 درصد منظور یک نویسنده را متوجه بشویم؟


* بازارچه‌ای قدیمی در قم، کنار حرم مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها)

** آهنگ اسیر عشق با صدای شهرام شکوهی


  • سید مهدی موسوی