کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

بیست درجه زیر صفر

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۱ ق.ظ

صدا برایم خیلی آشناست ولی رمقی برای بلندشدن ندارم. پتو را روی سرم می‌کشم و به چشم‌هایم فشار می‌آورم؛ چند دقیقه‌ای از این دنده به آن دنده می‌شوم ولی فایده‌ای ندارد. آمپر فضولی‌ام بالا رفته است. پرده اتاق را کنار می‌زنم و از توی حیاط رد داد و فریادها را دنبال می‌کنم. حدسم درست بود، اعظم خانم زن حسین و آن یکی که با گره روسری‌اش بازی می‌کند هم احتمالا دخترش باشد.

ـ عجب لاک صورتی بدریختی هم زده...

صدای سوت کتری مرا به خودم می‌آورد. بوی نان تازه همه جا پیچیده است. دلم ضعف می‌رود. دو سه لقمه بیشتر نخورده‌ام که ملیحه در اتاق را محکم به هم می‌کوبد و چادرش را از همان جا روی کاناپه پرتاب می‌کند.

ـ این همه زحمت بکش برای دختر ترشیده مردم شوهر پیدا کن، دوقورت و نیمشون هم باقیه.

لقمه را به زحمت قورت می‌دهم و می‌گویم:

ـ همچین ترشیده هم نبودا...

ـ حالا مثلا 20 ساله، چه فرقی می‌کنه اکبر؟! میگه چرا نگفتید بابای داماد 3 سال زندان بوده؟ خب بوده که بوده... چه ربطی به پسرش داره؟ تازه قتل که نکرده، چک برگشتی داشته. الان زندان رفتن کلاس هم داره.

لقمه‌ی نان و پنیر را از دستم می‌قاپد و هورت چایی شیرینم را سر می‌کشد. به ملچ و ملوچ‌هایش خیره می‌شوم. بیست سال پیش خیلی بدم می‌آمد اما بعدها عادت کردم و این را گذاشتم کنار همه‌ی آن چیزهایی که یک زمانی از آنها متنفر بودم. بلند شدم چایی دیگری بریزم که سر و صدای مبایلم بلند شد. با بی‌حوصلگی جوابش را دادم. ملیحه چشم‌هایش را نازک کرد و گفت:

ـ محسنی بود؟

ـ آره، توی این هفته 4 بار یه ساختمون رو بهش نشون دادم. اول صبح هم ما رو ول نمی‌کنه. تو از کجا فهمیدی؟

ـ زنش رو دیروز دیدم. گفت برای پسرش دنبال یه عروس معلم می‌گرده، گفتم یه چندتایی دارم. حرف خونه شد، گفت یه جایی رو تازگی‌ها پیدا کردن، ولی هنوز شک دارن.

ـ برای پسرش؟

ـ نه. میگه یه طبقه‌اش رو می‌دیم به اون و دو طبقه دیگه هم مال خودمون.

توی آینه دستشویی کمی به موی سفید تازه‌ای که کشف کرده‌ام خیره می‌شوم. ملیحه پشت تلفن با آب و تاب در مورد دختر یکی از همسایه‌ها توضیح می‌دهد. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم مثل کاراگاه‌ها چهره‌ای را که شاهد از قاتل دیده است نقاشی کنم. دستم را به کمرم می‌گیرم و با صدای خش‌داری می‌گویم: «فکر نمی‌کنم تا به حال همچین آدمی را این حوالی دیده باشم». بعد جایم را عوض می‌کنم و با صدایی نازک می‌گویم: «ولی جناب کاراگاه باور کنید که من اون شب لیزا را همین جا بالای سر...» ملیحه با پشت دست به در دستشویی می‌زند:

ـ لیلاجان یه لحظه گوشی... اکبر! چی می‌گی؟!... الو لیلا...

ماشین اصلاح را روشن می‌کنم و سبیل‌هایی را که این یک ماه بلند کرده بودم، می‌زنم. احساس می‌کنم جدیت چهره‌ام را پایین آورده‌ام. اگر اصرارهای بی‌منطقش نبود می‌گذاشتم همین‌طور بلند بماند. صدای ملیحه دوباره نزدیک می‌شود. عادت دارد موقع حرف‌زدن همین‌طور دور خانه بچرخد و به کارهایش برسد. مثل اینکه تلفن عوض شده است و حالا دارد در مورد شاگرد من حرف می‌زند. تصمیم داشتم این ماه حقوق علی را اضافه کنم اما فکر کنم باید از اضافه‌کاری‌هایش کم کنم.

بیرون که می‌آیم ملیحه لباس‌هایش را پوشیده و روی مبل لم داده است. چهره‌اش مثل دختر بچه‌هایی است که اول صبح از پدرهایشان پول‌توجیبی می‌خواهند. صورتم را خشک می‌کنم و می‌پرسم:

ـ جایی می‌خواستی بری؟

ـ می‌رم خونه مادرم. ماشینم خرابه، اگه ماشین نمی‌بری من ببرم؟

ـ نه پیاده می‌رم.

هفته‌ای یک بار باید ماشینش را بفرستم تعمیرگاه. گیر هم بدهی سریع قهر می‌کند. دو دقیقه هم که می‌گذرد سریع می‌چسباندش به بچه‌دار نشدنمان و تنهایی‌هایش و... یک زمانی چقدر از لوس بودنش متنفر بودم...

به بنگاه که می‌رسم غیر از کله‌پزی اصغر هیچ مغازه‌ای باز نکرده است. تا ظهر مشتری چندانی نداریم. مثل همیشه نشسته‌ام پای اینترنت و بین سایت‌های خبری چرخ می‌زنم. زیر چشمی شاگردم را هم می‌پایم. نیم ساعتی می‌شود که پای قفس قناری‌ها ایستاده است. فنجان چایی را که جلویم می‌گذارد می‌گوید:

ـ اکبرآقا، شما خونواده‌ی آقای مولایی رو می‌شناسی؟

ـ تا حدودی. چطور؟

ـ می‌شه از خانومتون در مورد دخترش سوال کنید؟!

سعی می‌کنم خنده‌ام را از علی پنهان کنم. صورتم را برمی‌گردانم سمت شیشه‌های مغازه. اصغرآقا از روزهای قبل، واضح‌تر دیده می‌شود. بوی خیسی کف مغازه با عطر چای قاطی شده است. یاد صحبت‌های صبح ملیحه می‌افتم؛ پس چه کسی در مورد شاگردم تحقیق می‌کرده؟ خنده از لب‌هایم محو می‌شود. سر که برمی‌گردانم محسنی در را باز می‌کند. حوصله درد و دل‌هایش را ندارم. امروز هر طور شده باید این خانه را به نامش بزنم.

خانه متروک

وارد حیاط خانه که می‌شویم محسنی که انگار اولین بار باشد خانه را می‌بیند، با تکان‌های سر می‌گوید:

ـ حیاط با صفایی داره. نه؟

سعی می‌کنم با یک نفس عمیق کمی از عصبانیتم کم کنم.

ـ آقامحسنی! بهتر از این خونه گیرت نمیاد. حیاط باصفا، اتاق‌های بزرگ و آفتاب‌گیر، محله‌ی ساکت، متروخور و... ده دفعه هم تا حالا سوراخ سنبه‌هاش رو با هم گشتیم و متر کردیم. من مشتری دارم واسه این خونه‌ها! امضا کن قال قضیه رو بکنیم.

ـ مشکل پسرمه. میگه من نمی‌خوام پیش شما زندگی کنم. میگم 3 ـ 4 سال بمون، بعد که پول جمع کردی برای خودت خونه بخر. میگه نه، از اول می‌خوام مستقل باشم. اگه اون نیاد، یه آپارتمان 100 متری هم بسمونه.

ـ حالا هنوز که زن نگرفته. همین دختر معلمه که خانمم معرفی کرده هنوز 2 سال از درسش مونده...

ـ نه بابا. کره‌خر یکی از هم‌کلاسی‌هاش رو نشون کرده و گوشش به حرف ما هم بدهکار نیست. اون موقع که ما جوون بودیم...

محسنی در حال وراجی همیشگیه که نگاهی به خانه می‌اندازم. دیوار کنار پله‌های طبقه وسط نم داده است. سنگ‌فرش‌های حیاط زیر پایم الاکلنگ بازی می‌کنند. یاد اتاق‌های نمور و تاریک زیرزمین می‌افتم که احتمالا لانه‌ی صد جور حشره‌ی عجیب و غریب باشند. در حیاط زنگ زده است... خانه جلوی چشمانم زشت و زشت‌تر می‌شود و مثل عجوزه‌ای در حال مرگ لبخند می‌زند. باد سرد پاییزی لابه‌لای شاخه‌های درختان حیاط می‌پیچد و برگ‌های مرده را روی زمین می‌ریزد. آب حوض به تیرگی می‌زند. یعنی این خانه چند سال بین دعوای وراث متروکه مانده است؟ بیست سال پیش توی یک همچین خانه‌ای تمام احساساتم را با گفتن یک «چشم» دفن کردم...

محسنی دست‌هایش را جلوی صورتم تکان می‌دهد و می‌گوید:

ـ کجایی؟! به نظرت بخرم این خونه رو؟ تو بودی می‌خریدی؟

به چشم‌هایش خیره می‌شوم. به چشم‌هایم زل می‌زند. چشم‌هایم را می‌بندم و می‌گویم:

ـ نه!

محسنی هاج و واج وسط حیاط مانده است که از در وسط خارج می‌شوم.


نظرات  (۳۷)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

  • امضا محفوظ
  • ۱- از لحاظ عکس :)
    ۲- این داستان کوتاهه یا قسمتی از یک داستان ادمیزادی یا چی؟
    ۳- اون تشبیه و تشیهات به کارگاه و اینا نمی چسبه به فضای کلی ماجرا
    ۴- خیلی خوب و روون نوشتی ٫ انگار ادم داره راحت الحلقوم میخوره هورتی تموم میشه متن
    پاسخ:
    1ـ ((:
    2ـ داستان کوتاه
    3ـ منظورت کاراگاهه؟ اتفاقا یه عمدی توی تغییر لحن داستان بود. یه نشونه از شخصیت متناقض اکبر و خیال بافی هایش که البته توی داستان خیلی به این موضوع نمی پردازم.
    4ـ زیر نظر دوست و استاد عزیزم سید وحید سمنانی که به نسخه اولیه ایراداتی داشت و من بخشی از اون ایرادات را اصلاح کردم، به نظرم خوب شده باشه. ممنون از لطفت.
    سلام بیست درجه زیر صفر؟ چه ارتباطی با متن داره؟
    در کل بد نبود.
    پاسخ:
    سلام
    یک بار دیگه داستان را بخونید. شاید ارتباطی بین اعداد پیدا کنید.
    آخرش چی شد؟ یعنی پایانش باز بود؟ یه چیزایی فهمیدم ولی نمی دونم درسته یا نه (:
    پاسخ:
    همون که فهمیدی را نگه دار یهو در نره. خب چی فهمیدی؟ بگو ببینم اگه لازمه توضیح بدم.

  • حسن رضایی
  • سید جان عالی بود. حس یه جوون امروزی توی یه داستان...
    پاسخ:
    یعنی همذات پنداری کردی با داستان؟ (((:
    سلام. یه نکته ای من توی این اکبر دیدم که به نظرم نکته مهمی بود. علت اینکه این آدم اینقدر به دخترای اطرافش دقت می کنه چیه؟ این را از این بابت میگم که فرض اینه که هیچ جمله ای الکی در داستان به کار نرفته است. مثال می زنم: «عجب لاک صورتی بدریخیتی هم زده...» یا مثلا اینکه اون دختری که خانمش داره در موردش حرف میزنه را از کجا میشناسه. یا اصلا این «دختر معلمه» که میگه را مگه دیده و میشناسه؟ 
    توصیفت از خونه خیلی قشنگ بود. اما ارتباطش با اون بیست سال پیش که آخر پاراگراف اومده چیه؟
    پاسخ:
    سلام
    کامل که خودتون را معرفی نکردید، نمی دونم توی حوزه داستان چقدر تخصص دارید. ببینید، توی داستان همه چیزها را با جزئیات کامل شرح نمی دهند. وقتی ملیحه در مورد یه دختری پشت تلفن صحبت می کنه، اکبر با توضیحاتی که اون میده و احتمالا اسمی هم از اون میاره، طرف را میشناسه یا اینکه «اون دختر معلمه» را یه جایی ملیحه براش توضیح داده و گفته که توی داستان با اعلام اینکه اکبر این دختر را میشناسه توضیحات قبلی و نحوه شناختنش و.. حذف شده است. نیازی هم به توضیحات اضافی نیست. همین که شما می بینید این دخترها را میشناسه یعنی اینکه یه جایی در موردشون توضیحاتی شنیده. اما اینکه میگید به دخترهای اطرافش توجه زیادی داره، خب شاید اینجوری بوده...
    در مورد عدد بیست، بگردید به اوایل داستان. شاید دستتان آمد
  • سهیل تسلیمی
  • سلام. به نظرم کاربرد برخی از عبارت ها خیلی توی داستان جالب نیست. می شد بهتر کار کرد. مثل: (واضح‌تر دیده می‌شود) یا ( احساس می‌کنم جدیت چهره‌ام را پایین آورده‌ام). میشد از عبارت های لطیف تر و داستانی تر استفاده کرد.
    در کل ولی خیلی خوب.

    پاسخ:
    سلام. ممنون از نظر شما. ان شاء الله در داستان های بعدی از عبارت های بهتری استفاده می کنم.
  • ایلیا فاطمی
  • سلام سید جان. خیلی خوب بود. اینجور که من فهمیدم اکبر آقا بیست سال پیش به اجبار خانواده ش با ملیحه خانوم ازدواج کرده. مکانش هم همین خونه ایه که میخاد به محسنی بفروشه... یعنی اینجا قبلا خونه ی پدریش بوده... الان هم میخاست هرجور شده خونه رو بفروشه به محسنی.. اینم که میگه بازم مشتری داره به قول بابا پنجعلی الــــــــــــــــــــکی میگه!! :)
    بیست درجه زیر صفر هم یعنی بیست سال پیش دیگه ! 
    امیدورام قلمتون پاینده باشه و همیشه و زود به زود بنویسید و خوب هم بنویسید :))
    یا علی
    پاسخ:
    سلام. مکانش لزوما این خونه نیست. چون یه جایی میگه «همچین خونه ای» و بعد هم می پرسه «چند سال متروکه مونده؟»، این خونه یه مکانی را براش تداعی می کنه که بعدش حتی شغل خودش (دلالی) را هم فراموش می کنه.
    ان شاء الله
    ممنون ال لطف شما.
    سلام
    دوباره داستان را خوندم و یه نگاهی به کامنت ها انداختم. فکر کنم منظورتون را فهیمدم.
    یا حق
  • سید مرتضی علوی
  • عمق حرص خوردن نویسنده را اینجا دیدم:
    «محسنی در حال وراجی همیشگیه که نگاهی به خانه می‌اندازم.»
  • الله یاری
  • سلام سید جان

    عناصر داستان؛ زمان (فصل پاییز)، مکان (خونه و محل کار)، راوی (اول شخص)

    اکبر آقا راوی داستان است و مخاطب از زاویه دید اکبر آقا وارد داستان می‌شود و از اول تا آخر داستان  با آنچه در ذهن اکبر می‌گذرد و کلنجار و گره‌ای که بین گذشت و وضعیت فعلی او وجود دارد، مواجه است و این مساله  کاملا در قالب توصیفاتی که از اکبر در موارد مختلف مطرح می‌شود، محسوس است اما این گره دقیقا چیه؟ معلوم نیست اما اونچه به ذهن من می‌رسد و از فضای داستان برداشت می‌کنم:

     اکبر از زندگی گذشته‌اش راضی نیست؟! و بعد از بیست سال زندگی مشترک آن هم بدون هیچ عشق و علاقه ای شاهد شکل‌گیری ازدواج‌هایی است مثل ازدواج خودش!! محسنی می‌گوید: «کره‌خر یکی از هم‌کلاسی‌هاش رو نشون کرده و گوشش به حرف ما هم بدهکار نیست. اون موقع که ما جوون بودیم ...» این جمله برای اکبر سنگین است چون اکبر خودش در زمان جوانی‌اش قربانی انتخاب دیگران شده و جملات محسنی همچون نمکی بر زخم است که جوانی از دست رفته‌اش را به یاد می‌آورد. توصیفاتی که از خونه‌ها شده حیاط‌ها و اتاق‌های بزرگ، و آرزوی محسنی برای این که با پسرش با هم در یک خانه زندگی کنند و وسواس محسنی در انتخاب همسر برای پسرش همه اینها تصاویری از یک آدم سنتی است که بدون درک زمان آرزوهای خودش را بر پسرش تحمیل می‌کند.. اکبر آقا این را درک می‌کند چون خودش قربانی همین آرزوهای دست نیافتنی پدر و مادر شده است برای همین در آخر داستان به محسنی می‌گوید این خانه را نخر!! چون اکبر پیش خود فکر می‌کند این خانه هم همانند خانه خودش قربانگاه دیگری است برای رویاهای یک جوان دیگر هم چون خودش!!

     این مطلب را وقتی با زمان اتفاق داستان یعنی پاییز تصور ‌کنیم درون‌مایه و محتوای داستان که به نوعی از بین رفتن رویاهای جوانان در خزان انتخاب یک طرفه پدر و مادرهاست بیشتر برجسته می‌شود.


    پاسخ:
    سلام. احمدجان ممنون از نظر دقیق و نکته هایی که ذکر کردی. سعی کردم توی نسخه نهایی داستان خیلی از ابهامات را از بین ببرم و کلیدواژه های شفاف تری به کار ببرم، همین مسئله باعث میشه که برداشت های کمتری از این داستان صورت بگیره. اما نکته هایی که گفتی یکی از برداشت های اولیه از این داستانه که خب برداشت درستی هم هست. غیر از این نکات، لابه لای متن به چیزهایی اشاره می شه که شاید گفتنش از جذابیت داستان (البته اگه جذابیتی داشته باشه) کم کنه. 
    باز هم ممنون از نظر لطفت.
    کامنت آقا یا خانم الهیاری را که خوندم به این نتیجه رسیدم که منم همچین تصوری از داستان داشتم. (تقلب کردم مثلا). (:
    ولی با این حال فکر می کنم پایان این داستان بازه. یعنی معلوم نمیشه که بالاخره این محسنی این خونه را میخره یا نه . پسرش چی میشه ؟ اکبر چی کار میکنه و ...
    پاسخ:
    توی یک داستان کوتاه نیازی به گفتن اینکه محسنی خونه را میخره یا نه، یا پسرش چی میشه و... نیست. توی داستان کوتاه، تمرکز نویسنده روی نکته هایی هست که میخواد بگه و این چیزهایی که گفتی دلیلی بر اینکه پایان داستان باز هست یا بسته نیست.
  • یه عابر گذری
  • ـ عجب لاک صورتی بدریختی هم زده...
    ـ همچین ترشیده هم نبودا...
    «فکر نمی‌کنم تا به حال همچین آدمی را این حوالی دیده باشم». بعد جایم را عوض می‌کنم و با صدایی نازک می‌گویم: «ولی جناب کاراگاه باور کنید که من اون شب لیزا را همین جا بالای سر...»
    و.....
    میشه این جملات را توضیح بدید؟ یا مثلا اینکه «  مثل اینکه تلفن عوض شده است و حالا دارد در مورد شاگرد من حرف می‌زند.» 
    خودتون هم این دری وری ها را قبول دارید؟ یعنی نگاه زن و شوهر به یک نفر دیگه هست؟ تم خیانت از داستان تون در میاد. واقعا براتون متاسفم. شمام به دری وری نوشتن افتادید. داستان همین هست و هنر. همه اون هایی که به هنر و ادبیات گرایش پیدا می کنند، تهش این میشه که این خزعبلات را می نویسند...
    پاسخ:
    میتونم منم به شما بگم خفه شید؟
    اگه واقعا از این داستان همچین چیزی برداشت کردید که برای شما متاسفم که چیزی از ادبیات و هنر نمی فهمید!
    واقعا متاسفم...

  • یه عابر گذری
  • یکی از نشونه های هنرمندا همین غد بودن و متکبر بودن اونهاست. اتفاقا خیلی ادعاشون هم میشه
    پاسخ:
    تازه فهمیدی این موضوع را؟ تبریک میگم بهتون.
  • مونا امیدی
  • سلام . زیبا و دلنشین بود . امیدوارم داستان های بیشتری از شما بخوانم . 
    پاسخ:
    سلام. ممنون.
    سلام آقا سید. بعد از کلی انتظار بالاخره یه داستان دیگه از شما دیدیم. خدا قوت (:
    من چند تا نکته که از این داستان به ذهنم میر سه را خیلی خلاصه می گم:
    اول عنوان: به نظرم عنوان یه اشاره خیلی ظریف به این نکته داره که اکبرآقا تازه به یه جایی رسیده که میشه اون را نقطه صفر گذاشت. یعنی یه جایی که قبلش نمی فهمیده کجای کار بوده.
    دوم شخصیت زنش: ملیحه یه مدل زنونه از اکبرآقا هست که شغل بنگاهی ازدواج داره. کسی که بنگاه داره بعضی وقت ها با اینکه میدونه این خونه مفت نیم ارزه و زشته و... بازم اون خونه را به کسی که میخواد می فروشه یعنی خیلی مودبانه «میندازه!»
    سوم شخصیت خود اکبر: اکبر یه ازدواج اجباری داشته که احتمالا یه عشق قدیمی بیست سال پیش داشته و بهش نرسیده. 
    چهارم جامعه ی ترسیم شده توی داستان: متاسفانه هیچ نکته ی مثبتی از این جامعه نمی بینم. همه کسایی که میخوان ازدواج کنن یه جورهایی مشکل دارن.
    پنجم شاگرد مغازه: شاگرد مغازه با اینکه یه نفر دیگه را دوست داره ولی انگار قراره یه دختر دیگه بهش بدن!!!
    ششم: یه نکته ی خیلی خاص دیگه هم توی این داستان هست. اکبر از زندگیش راضیه؟ چرا هیچ وقت طلاق نگرفته؟
    هفتم: تصویری که توی داستان استفاده کردی، فوق العاده است و وقتی کنار توصیفت از خونه میشینه خیلی خوب میشه.
    هشتم: بازم یه نکته جالب توی شاگرد مغازه دیدم. اونم با این جمله: «اصغرآقا از روزهای قبل، واضح‌تر دیده می‌شود.» انگار شاگرده خیلی خوشحاله ((((: ولی خب )))):
    نکته های دیگه ای هم توی متن پیدا کردم که خب دیگه حوصله سربر میشه.
    حاجی بنویس بازم. اینجوری نری جلو کم میاری. بنویس و نترس حتی اگه به قول خودت خزعبلات باشه (: که البته نیست. 
    یا علی
    پاسخ:
    سلام. خوب شد خلاصه گفتی ((:
    با نکته اولت خیلی موافق نیستم. چون این احساسی نیست که الان بهش رسیده باشه. 
    نکته های بعدی هم بماند. بالاخره هر کی یه برداشتی داره.
    ممنون از لطفت.
    از جزییاتی خبر دارم که نمی توان آنها را بازگو کنم
    هم اکبر را می شناسم؛ هم ناراحتی اینکه چرا اکبر از زندگی ناخواسته اش ناراضی است!
    و هم می دانم چرا اکبر ناراحت می شود از اینکه محسنی می گوید:«کره‌خر یکی از هم‌کلاسی‌هاش رو نشون کرده و گوشش به حرف ما هم بدهکار نیست. اون موقع که ما جوون بودیم ...»
    اصلا این داستان نیست یک حقیقت است که نویسنده برای تخلیه خود آن را بصورت داستان درآورده است.
    اما اکبر هم می داند و تجربه کرده است که خانواده تحت هر شرایطی مولفه ای هستند برای شروع زندگی و چون نمی تواند در مقابل آن بایستد به استیصال افتاده است.
    اکبر به همه دختران اطرافش توجه می کند چون گزینه های زیادی را خودش مد نظر داشته است اما بخاطر آنکه نمی تواسته به خانواده نه بگوید بیست سال ÷یش یک چشم به خانواده گفته و همچنان درگیر آن چشم است.

    می دانی مشکل اکبر آن است که نمی تواند و شاید نمی خواهد حرفش را به خانواده بزند و با این منوال همواره در سرخوردگی به سر می برد!
    پاسخ:
    مرز بین «داستان» و «حقیقت» چیست؟ «داستان» زائیده تصورات ذهنی نویسنده است. بچه ای که از پدرش/ مادرش چیزهای زیادی را به ارث برده است. من هیچ وقت داستان را از نویسنده جدا نمی دونم. همون طور که میتونم بگم با شناختی که از امیرخانی دارم، ارمیای «من او» مثلا 30 درصد از شخصیت خود امیرخانی هست. نویسنده با جزئیاتی که توی زندگی خودش و اطرافیانش و کسانی که می شناسه و نمی شناسه و... میبینه، ایده هایی میگیره و خیلی از اون ایده ها را هم با تخیلات خودش پرورش میده. پس این جزئیات میتونه زیاد یا کم بشه. حالا اینکه اکبر «بیست درجه زیر صفر» واقعا خود نویسنده هست یا مثلا 20 درصد از نویسنده مسئله ی خاصی نیست. میتونم برات توی این جامعه صدها مثال از اکبر بیارم که همین طور زندگی می کنند و شاید خیلی از اونها را تو هم بشناسی. نویسنده وقتی دغدغه یک چیزی را پیدا میکنه، سعی می کنه با نوشتنش خودش را راحت کنه. اما من به یک جمله معتقدم و بدون ترس هم اونو همیشه میگم: «ما قربانی آرزوهای پدر و مادرمان هستیم».
    با جمله آخرت چندان موافق نیستم. ببین اکبر این داستان که کارش از گفتن و نگفتن گذشته است. این داستان هیچ اشاره ای به گذشته اکبر نمیکنه و قرار هم نیست که اشاره ای داشته باشه که چطور این ازدواج اجباری صورت گرفته. مشکل «اکبر»های جامعه فقط توی گفتن یا نگفتن این مسئله به خونواده هاشون خلاصه نمیشه. مشکل نوع تفکرات سنتی برخی از خانواده ها هست. من مثالهایی میتونم برات بزنم که مثلا دختر خونواده به خاطر یه ازدواج اجباری رفته خودکشی کرده، یا صد تا مثال از آدم های اطراف خودم می زنم که ازدواجشون حتی به شش ماه هم نکشیده! هر کدوم از این آدم ها هزار نوع مشکل عجیب و غریب داشتن. پس «گفتن» یا «نگفتن» مسئله ی ما نیست. مسئله خیلی مهم تر از این گفتن و نگفتن هاست. ببین ما داستان نویس ها (البته من اصلا خودم را یه داستان نویس واقعی نمی دونم) خیلی توی جزئیات اطرافمون دقت می کنیم. الان یاد یه مورد دیگه هم افتادم که طرف 2 سال با خونواده اش سر یه ازدواجی که رضایت نمی دادن وایستاد و آخرش هم هیچی به هیچی. آیا باز هم مسئله گفتن یا نگفتن بوده؟ مشکل برخی از ازدواج ها که الان با رشد صعودی داره به سمت طلاق میره فقط پدر و مادرها هم نیستند. خیلی مغرضانه قضاوت نکنیم. یکی از مستاجرهای ما ازدواجشون به 3 ـ 4 ماه بیشتر نکشید. زن به شوهرش شک داشت و کار را به دعوا کشونده بود. اونم توی چند ماه اول زندگیشون! توی دادگاه فهمیده بود اشتباه کرده و پشیمون شده بود، حالا تا قبلش شوهره هزار بار بهش التماس کرده بود که برگرده خونه ولی قبول نکرده بود و روز دادگاه هم دیگه به التماس های زنش اهمیت نداد و طلاقش داد. مهریه 300 سکه را هم با یه ترفندی نداد!!! پس خیلی بچه گانه است که بخواهیم سرسری همه مسائل را ببینیم.
    سلام
    من خیلی که چه عرض کنم تقریبا اصلا در زمینه ی داستان اطلاعات ندارم...
    اما داستان خیلی قشنگی بود...
    مخصوصا اون قسمتش که میگه:
    " بیست سال پیش توی یک همچین خانه‌ای تمام احساساتم را با گفتن یک «چشم» دفن کردم..."
    انگار که کل داستان برای گفتن این حرف نوشته شده....
    درکل زیبا بود...
    یاحق
    پاسخ:
    سلام. خیلی ممنون.
    بابا داستان، بابا عاشقانه، بابا عکس
    با تو نبودم، با بابام بودم. ((((((:

    پاسخ:
    بی مزه
    salam. chera 20 daraje zire sefr?
    پاسخ:
    سلام. باور کنید دوران فینگلیش نوشتن تموم شده!
    به کامنت های بالا مراجعه کنید.

  • سرباز وطن
  • خیلی خوبه که نویسنده عقده های شخصی خودش را به صورت داستان دربیاره!!! روزی را می بینم که تو هم میشی یکی مثل صادق هدایت!
    احترام پدر و مادر واجبه...
    سلام. یه سرعت خاصی توی دو سوم از داستان هست و بعد یک سوم آخر، یک هو سرعتش کم میشه. اون آخر به نظرم خیلی قشنگ تر از بالایی هاست. بعد این همه سوژه ازدواج و... توی یه روز و توی یه داستان به این کوتاهی؟!
    همون که خودت همیشه میگی را بهت میگم. تو باید بیشتر داستان ترسناک، گوتیک، کودکانه، معضلات اجتماعی و... بنویسی تا داستان عاشقانه (((:
    عشق مال قصه هاست
    پاسخ:
    سلام
    ((:
  • یه عابر گذری
  • دلم برات می سوزه...
    جوابی هم که نداری واسه کامنت های ما...
    کامنت «سرباز وطن» هم خوب بود و مناسب شما!!!!!
  • حسن رضایی
  • بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
    آقا یا خانم یه عابر گذری
    متحجر که میگن شماها هستیدها! امثال شما آدم ها هستید که زمان آوینی بهش سنگ می زدید و فحش می دادید و بعد از شهادتش سنگش را به سینه می زنید و شهید شهید می کنید. شعورتون بیشتر از این حرف ها نیست. وقتی که بویی از داستان و شعر و ادبیات و هنر و... ندیده اید ** می خوردید که حرف مفت می زنید !
    شما برید تجمع بکنید و شعار بدید و روی خونه مردم شعار بنویسید!
  • سید مهدی موسوی
  • من همه نظرات خصوصی را بعد از خوندن پاک می کنم و توی این سایت با خودم قرار گذاشتم که هیچ نظر خصوصی ای را نگه ندارم. ارسال نظر هم که برای همه مطالب آزاد و بدون تایید من هست. از اینکه بعضی ها شعور خودشون را به رخ می کشند و خصوصی یا عمومی به من فحش می دهند اصلا هیچ گله ای ندارم. بگذریم.
    یکی از نظراتی که به صورت خصوصی آمده است و من باید حذفش کنم، نظر دوست عزیزم مرتضی خواجوند است که سال ها در حوزه روانشناسی کار می کند. نظر ایشان را با کمی تلخیص و سانسور! در اینجا می آورم و همین جا عذرخواهی می کنم که باید بعضی از بخش هایش را حذف می کردم:

    داستان "بیست درجه زیر صفرنمودگاری است از

     سیدِ صافِ ضمیرِ پاکِ نهادِ این روزها دلواپسِ اندکی مضطربِ شاید از چیزهایی ناراحت


    تعلیق؛ واژه ای که برای شناختن سید عزیز می توان از اون بهره جست. به نظرم تعلیق را دوست داره؛ هم چنان که در نقد استرداد، به اون اشاره کرده. داستان سید نیز تعلیق داره. تعلیقی که به نظرم ریشه در تعلیق زندگی شخصی اون می تونه باشه. اشاره ناخودآگاه یا شاید خودآگاهانه ی سید به لاک روی صورت دختر اعظم خانم، تصویرگر [حذف توسط مدیر وبلاگ] است. البته این که صریحاً به رنگ آن اشاره داشته است (صورتی بدریخت) اشارتی است به وجود غرایز طبیعی خدادادی که در سرشت هر کسی ریشه دوانیده است:

    با خدادادگان ستیز مکن         که خداداده را خدا، داده است

    [حذف توسط مدیر وبلاگ]

    سید که بسیار خوش مرامه و صاف دل و همیشه از در صمیمیت وارد میشه، در این داستان [حذف توسط مدیر وبلاگ]. شخصیتی که می سازد با سختی ها و عادت می کند با تنفرهایش. یادتان بیاید آنجا را که از قاپیدن چای توسط همسرش می نالید اما ناله ها را در خود فرومیریخت.

    به باورم سید از موضع یا موضوعاتی نگران است و مضطرب و شاید ناراحت؛ و همه اینها را در قالب یک داستان نگاشته است تا به تعبیر زیبای زیگموند فروید والایش  (Sublimation) کرده باشد. مانند انسانی که پس از پشتِ سرگذاشتنِ دورانی از استباد و دیکتاتوری، روی به نقاشی یا موسیقی یا چیزهای از این دست آورده است و این ها همه والایش یافته ی ویژگی های پیشین اوست.

    روایتِ عصا قورت داده و کتابی سید، حکایت دارد از تابوهایی که سید با خود دارد و سخت می کوشد به هرشکل ممکن از چنگال آنها رهایی یابد. تابوهایی که هر یک از ما داریم و خواهیم داشت.

    آری راست گفته اند هر اثری نمود و بازنمودی است از شخصیت آفریدگارش. مانند شخصیت در هم ریخته و آشفته روانِ داستانی بوفِ کورِ صادقِ آلِ نویسندگان ِشکاکِ افسرده. از اینرو داستان "بیست درجه زیر صفر" نمودگاری است از شخصیتِ معصوم و ضمیرِ صاف سید قصه ی ما، که این روزها دلواپس است و ذهنش مغشوش. و در پی هدفی که چندین بار به بن بست خورده است و او مانده است و قلمش و هدفش و کوله باری از غصه ها.


    البته  این ها برداشتِ منه و شاید درست ترین نباشه هرچند درست باشه

     

    من این را برای سید به شکل خصوصی فرستادم تا اگر دوست داشت برای عموم به رؤیت گذاره

  • لیلا صبوری
  • سلام. داستان جالبی بود. ای کاش پدر و مادر ها هم کمی یاد بیگرند که چطور با فرزندانشون برخورد کنن. اینو یاد بگیرند که بعد از ازدواج این دختر و پسر هستن که باید با هم زندگی کنن نه اونها با عروسشون یا دامادشون!

    پاسخ:
    سلام. ممنون از کامنت شما.
  • یه عابر گذری
  • آقای حسن رضایی نه چندان عزیز! 
    ملاک حال فعلی افراد است. اگر خطایی از کسی سر بزند باید به اون تذکر داد و اگر خوبی کرد او را تشویق کرد. قرار نیست کسی که آیت الله بود از اول تا آخر عمرش مورد احترام و تمجید باشد، وقتی اشتباهی کرد باید به او اشتباهش را تذکر داد.
    اصلا شما هنرمند، نویسننده، نقاش، خواننده! به من بگویید تم خیانت در داستان و فیلم و سریال عامل فساد هست یا نه؟! حرف زدن در مورد یکسری چیزها حرام هست یا نه؟ خودمان را گول نزنیم!!
    حرف مفت را هم باید زد!
    پاسخ:
    شما میشه این دعواتون را ببرید یه جای دیگه؟!
    شما اول ببین که در جایگاهی هستی که بتونی از یک آیت الله ایراد بگیری و بهش تذکر بدی؟
    اگه این داستان ما را خوندی و منحرف شدی ازت عذر میخوام. لطف کن دیگه به ما سر نزن که بیشتر از این به فساد و تباهی و بدبختی کشیده نشی! اون دنیا هم که رفتی سلام ما را به حوری های بهشتی برسون. هر وقت هم زمستون اومد توی بهشت، بیا پیش ما جهنم که یه کم گرم بشی. عزت زیاد. اینم آخرین باری بود که جواب شما را دادم.
    بدرود
  • حسن رضایی
  • خوبه که آقای موسوی جواب شما را داد.
    من دیگه حرفی ندارم.

  • نرگس بهمنی سرادار
  • سلام
    داستانی با موضوعی مهم و پر اهمیت در جامعه ما. جدا از پرورش خوب داستان به نظرم برخی از جملات توضیح اضافه هستند مثل :
    "پس چه کسی در مورد شاگردم تحقیق می‌کرده؟"
    به نظرم از جمله بعدی میشه این موضوع را حدس زد. در کل خوب بود. امیدوارم که بهتر از اینها بنویسید.

    پاسخ:
    سلام. ممنون از لطف شما. به نظر خودم هم اون جمله اضافی است اما سعی داشتم از ابهامات موجود در نسخه اولیه کم کنم تا مفهوم اصلی داستان پر رنگ تر بشود. مثلا دیشب داستان کوتاهی نوشته بودم و چند نفری که آن را خواندند، چیز زیادی از آن نفهمیدند. هر چند آنها آدم های اهل داستانی نبودند اما با توضیح من متوجه نکته ی اصلی آن داستان شدند. از یک طرف نباید خواننده را محدود به یک برداشت از داستان بکنیم و از طرفی دیگر نباید داستان کاملا مبهم باشد. شاید اگر آن دو نفر که دیشب داستان من را خوانده بودند، کمی بیشتر وقت می گذاشتند و مجددا آن داستان را می خواندند، نکته های بیشتری را کشف می کردند. اما نکته ی بسیار مهمی که در هر نوع اثری وجود دارد آن است که خالق اثر نباید به خود اثر منگنه بشود و هر جایی لازم باشد که توضیحی اضافی در مورد مفهوم داستان، شعر، نقاشی، فیلم و... خودش بدهد. اثر باید مستقل از هنرمند قابل بررسی و توضیح باشد. حتی اگر برداشت های اشتباهی از آن اثر بشود. 
    مثال دیگری می زنم. داستان ناقص با داستان باز بسیار تفاوت دارد. داستان ناقص داستانی است که سوژه خودش را بی خود و بی جهت رها می کند. در این داستان نویسنده باید کنار داستان بایستد و برای همه توضیح بدهد که بعدش چه خواهد شد. برای این داستان، «بعد»ی قابل تصور نیست.
  • جا مانده...
  • همه دارن واسه اربعین میرن کربلا...
    ما بی چاره ها...
    پاسخ:
    ...
    مــــــــــــــــا بــــــــــــــــــــی چـــــــــــــــــــــاره ــــــــــــــهاــــــــــــــــ

    بیست سال پیش توی یک همچین خانه‌ای تمام احساساتم را با گفتن یک «چشم» دفن کردم...

     

    اینو قبول ندارم  چون .فقط کافیه واقعا عاشق باشی

     

    اونوقته که خدا رو هم میتونی راضی کنی که پا در میونی کنه

     

     اما شرطش اینه که طرفت هم واقعا عاشق باشه وادعا عاشقی نکنه

    چون اونوقته که باید گفت تا از جانب معشوق نباشد کشش کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

     

    این حرفا بهونه اس که به خاطر خانوادم قید عشقمو زدم ،

     

    دل سست شده که نتونسته راضیشون کنه،اگه دلت محکم باشه

     

     اگه عشق ات محکم باشه خانواده هم دل میدن به دلت

     

     

    سلام. این داستان و داستان هایی از این دست برایم خیلی آشناست گویی زندگی ما چیزی جز این داستان های مثلا ساختگی نیست...

    دست های ما خالی است...
    پاسخ:
    سلام
    ...
  • صادق صادق زاده
  • سلام بر سید عزیز
    حاجی قلمت پر رنگ تر شده (:
    حضور نویسنده در این داستان پر رنگ تر از داستان های قبلی هست. توی داستان «به خاطر بچه ها» حضور تو را کمتر میشد تشخیص داد اما توی این داستان نه. البته به نظرم شاید ایراد به خود من باشه، چون خودت هم قبلا گفته بودی که زاویه دید من راوی توی ذهن خواننده عمومی شاید برداشت های فردی و شخصی بشه، من میگم زاویه دید من راوی یه جور خودکشی هست هرچند خیلی هم آدم عاشق این جور نوشتن باشه. وقتی نویسنده مرد هست و شخصیت اصلی داستان هم مرد هست (یا حالا برعکس، منظور جنیست نویسنده و شخصیت اصلی است) این برداشت از داستان میره که نویسنده داره یه خاطره شخصی می نویسه و همین کار را سخت تر میکنه چون اگه نویسنده بین دنیای حقیقی خودش ما به ازایی داشته باشه مودبانه میگم: دهنش سرویس میشه!
    همین مسئله آدم را به خودسانسوری میکشونه و یه جورهایی استعدادکش هست. به نظرم به انتقادها زیاد توجه نکن. دیدم که دلگیر شدی هر چند که میگی برات مهم نیست. اونایی که فکر میکنن سید مهدی یه روز میشه صادق هدایت واقعا ابله هستند (((:
    از راه دور میخوامت خیلی زیاد. داستانت گرممون کرد (:
    پاسخ:
    سلام
    ممنون از لطفت. دلم گرم شد یعنی دلگرم شدم (:
  • نرگس بهمنی سرادار
  • از توضیحات تفصیلی و دقیق شما ممنونم.
    مثل اینکه شما خیلی از داستان هاتون را منتشر نمی کنید. درسته؟ یعنی برداشت من از پاسخ کامنت این بود.
    پاسخ:
    خواهش می کنم.
    یادداشت های پراکنده دارم که بعضی وقت ها اگه به مرحله داستان برسه منتشرش می کنم. گاهی اوقات هم بعد از خواندش، از منتشر کردن پشیمان می شوم و سعی می کنم بعدا آن را از نو بنویسم. 
    تنها راهش این است که یک هو منتشر کنم که نتوانم حذفش کنم (:
  • مهدی چراغ زاده
  • داستان زیبا و جالبی بود ،نکات ظریف و دقیقی هم داشت
    منتهی یکی تو اسم گذاری به نظرم باید دقت بیشتری به خرج بدی، اکبر آقا و اصغر آقا دیگه خیلی تکراری شدن...چون حتی انتخاب اسم هم تو جذابیت تاثیر داره، و نکته دیگه اینکه، صبح از خواب بیدار شدن  با قیل و قال و...هم خیلی خیلی شنیده شده...ینی این هم جدید نبود، نوع نگاه به قضیه باید جدید تر بشه تو این جور موارد، انتخاب کلمات باید جدید تر و خاص تر باشه، ینی نه اینکه حتما ساختار شکن باشه، نه ، بلکه کل داستان چه از نظر نوع نگاه و نوع چینش کلمات باید متمایز بکنه متنتو از متنهای دیگران...الان مثلا متن امیر خانی ور معمولا کتاب خونا میتونن تشخیص بدن چه از نظر نوع نگاه، چه ساختار کلمات و جملات و بقیه موارد...البته من خودم هم نمیدونم تو شعر تونستم این کار رو درست انجام بدم یانه، ولی سعیم بر این بوده و هست...ول یخب شما استاد مسلم این مسائل هستید دیگه خودتون بهتر میدونید...
    پاسخ:
    احسنت. ممنون از نظرت. 
    همه حرف هات را قبول دارم. یکی از مشکلات من اینه که با دقت داستان نمی نویسم، به صد تا چیز دیگه فکر می کنم و صد تا دغدغه دیگه دارم، بعد می شینم داستانم را ویرایش می کنم. البته اینها بهانه است ولی خب چه کنم؟ با همین وسواسی که دارم، خیلی از نوشته هام را دیگه منتشر نمی کنم. 
    ان شاء الله توی داستان بعدی مواردی که گفتی را رعایت کنم. هنوز خیلی مونده تا من هم بشم یه نویسنده. ((:

    بعدنوشت پاسخ کامنت!:
    ببین مهدی هواس برای آدم نمیذاری! این اصغرآقا که توی این داستان اومده، اصغرآقای یکی از داستان های بلند من به اسم «یک پیاله سیرابی» هست که ته بازارچه کله پزی داره. اون دیگه همین طوری توی خیلی از متن های من یهویی سر و کله اش سبز میشه. هر جایی که بوی سیرابی به مشام برسه (: ولی اکبرآقا را راست میگی.
  • محمد خوش آمدی
  • داستان خوبی بود بیست درجه زیر صفر. مخصوصا اینکه توسط اول شخص روایت میشد اما ایرادی که داشت زیاد تصویری نبود. داستان هرمقدار که بیشتر تصویری باشد زیباتر است اما در مجموع زیبا بود...
    پاسخ:
    ممنون محمدجان. حیف که دیگه نمی تونم یادداشت های روزانه ات را بخونم. حالا که به جمع جمیل باز ها پیوستی (: خوبه که یه وبلاگ هم داشته باشی تا اینجوری بتونیم یادداشت های شما را بخونیم.

  • حسن قنبری
  • سلام
    سید نیستی
    سر زدم برای این داستانت کامنت بزارم  نبودی
    راستی کجایی چراغت روشن نیست
    نکنه حبسی؟
    پاسخ:
    سلام. الان مثلا کامنت گذاشتی؟ نظر دادی در مورد داستان؟
    ((((:
    حبسم... سلولم اینترنت هم داره. دلت بسوزه (:
    خوب بر هم نوشابه باز می کنید ها (((((((:
    پاسخ:
    منظورت «برای هم» بود؟ چون روی هم نمی ریزیم نوشابه را (:
    خب بگو من هم نوشابه میخوام... بفرما تا از دهن نیافتاده ((((:

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی