بیست درجه زیر صفر
صدا برایم خیلی آشناست ولی رمقی برای بلندشدن ندارم. پتو را روی سرم میکشم و به چشمهایم فشار میآورم؛ چند دقیقهای از این دنده به آن دنده میشوم ولی فایدهای ندارد. آمپر فضولیام بالا رفته است. پرده اتاق را کنار میزنم و از توی حیاط رد داد و فریادها را دنبال میکنم. حدسم درست بود، اعظم خانم زن حسین و آن یکی که با گره روسریاش بازی میکند هم احتمالا دخترش باشد.
ـ عجب لاک صورتی بدریختی هم زده...
صدای سوت کتری مرا به خودم میآورد. بوی نان تازه همه جا پیچیده است. دلم ضعف میرود. دو سه لقمه بیشتر نخوردهام که ملیحه در اتاق را محکم به هم میکوبد و چادرش را از همان جا روی کاناپه پرتاب میکند.
ـ این همه زحمت بکش برای دختر ترشیده مردم شوهر پیدا کن، دوقورت و نیمشون هم باقیه.
لقمه را به زحمت قورت میدهم و میگویم:
ـ همچین ترشیده هم نبودا...
ـ حالا مثلا 20 ساله، چه فرقی میکنه اکبر؟! میگه چرا نگفتید بابای داماد 3 سال زندان بوده؟ خب بوده که بوده... چه ربطی به پسرش داره؟ تازه قتل که نکرده، چک برگشتی داشته. الان زندان رفتن کلاس هم داره.
لقمهی نان و پنیر را از دستم میقاپد و هورت چایی شیرینم را سر میکشد. به ملچ و ملوچهایش خیره میشوم. بیست سال پیش خیلی بدم میآمد اما بعدها عادت کردم و این را گذاشتم کنار همهی آن چیزهایی که یک زمانی از آنها متنفر بودم. بلند شدم چایی دیگری بریزم که سر و صدای مبایلم بلند شد. با بیحوصلگی جوابش را دادم. ملیحه چشمهایش را نازک کرد و گفت:
ـ محسنی بود؟
ـ آره، توی این هفته 4 بار یه ساختمون رو بهش نشون دادم. اول صبح هم ما رو ول نمیکنه. تو از کجا فهمیدی؟
ـ زنش رو دیروز دیدم. گفت برای پسرش دنبال یه عروس معلم میگرده، گفتم یه چندتایی دارم. حرف خونه شد، گفت یه جایی رو تازگیها پیدا کردن، ولی هنوز شک دارن.
ـ برای پسرش؟
ـ نه. میگه یه طبقهاش رو میدیم به اون و دو طبقه دیگه هم مال خودمون.
توی آینه دستشویی کمی به موی سفید تازهای که کشف کردهام خیره میشوم. ملیحه پشت تلفن با آب و تاب در مورد دختر یکی از همسایهها توضیح میدهد. چشمهایم را میبندم و سعی میکنم مثل کاراگاهها چهرهای را که شاهد از قاتل دیده است نقاشی کنم. دستم را به کمرم میگیرم و با صدای خشداری میگویم: «فکر نمیکنم تا به حال همچین آدمی را این حوالی دیده باشم». بعد جایم را عوض میکنم و با صدایی نازک میگویم: «ولی جناب کاراگاه باور کنید که من اون شب لیزا را همین جا بالای سر...» ملیحه با پشت دست به در دستشویی میزند:
ـ لیلاجان یه لحظه گوشی... اکبر! چی میگی؟!... الو لیلا...
ماشین اصلاح را روشن میکنم و سبیلهایی را که این یک ماه بلند کرده بودم، میزنم. احساس میکنم جدیت چهرهام را پایین آوردهام. اگر اصرارهای بیمنطقش نبود میگذاشتم همینطور بلند بماند. صدای ملیحه دوباره نزدیک میشود. عادت دارد موقع حرفزدن همینطور دور خانه بچرخد و به کارهایش برسد. مثل اینکه تلفن عوض شده است و حالا دارد در مورد شاگرد من حرف میزند. تصمیم داشتم این ماه حقوق علی را اضافه کنم اما فکر کنم باید از اضافهکاریهایش کم کنم.
بیرون که میآیم ملیحه لباسهایش را پوشیده و روی مبل لم داده است. چهرهاش مثل دختر بچههایی است که اول صبح از پدرهایشان پولتوجیبی میخواهند. صورتم را خشک میکنم و میپرسم:
ـ جایی میخواستی بری؟
ـ میرم خونه مادرم. ماشینم خرابه، اگه ماشین نمیبری من ببرم؟
ـ نه پیاده میرم.
هفتهای یک بار باید ماشینش را بفرستم تعمیرگاه. گیر هم بدهی سریع قهر میکند. دو دقیقه هم که میگذرد سریع میچسباندش به بچهدار نشدنمان و تنهاییهایش و... یک زمانی چقدر از لوس بودنش متنفر بودم...
به بنگاه که میرسم غیر از کلهپزی اصغر هیچ مغازهای باز نکرده است. تا ظهر مشتری چندانی نداریم. مثل همیشه نشستهام پای اینترنت و بین سایتهای خبری چرخ میزنم. زیر چشمی شاگردم را هم میپایم. نیم ساعتی میشود که پای قفس قناریها ایستاده است. فنجان چایی را که جلویم میگذارد میگوید:
ـ اکبرآقا، شما خونوادهی آقای مولایی رو میشناسی؟
ـ تا حدودی. چطور؟
ـ میشه از خانومتون در مورد دخترش سوال کنید؟!
سعی میکنم خندهام را از علی پنهان کنم. صورتم را برمیگردانم سمت شیشههای مغازه. اصغرآقا از روزهای قبل، واضحتر دیده میشود. بوی خیسی کف مغازه با عطر چای قاطی شده است. یاد صحبتهای صبح ملیحه میافتم؛ پس چه کسی در مورد شاگردم تحقیق میکرده؟ خنده از لبهایم محو میشود. سر که برمیگردانم محسنی در را باز میکند. حوصله درد و دلهایش را ندارم. امروز هر طور شده باید این خانه را به نامش بزنم.
وارد حیاط خانه که میشویم محسنی که انگار اولین بار باشد خانه را میبیند، با تکانهای سر میگوید:
ـ حیاط با صفایی داره. نه؟
سعی میکنم با یک نفس عمیق کمی از عصبانیتم کم کنم.
ـ آقامحسنی! بهتر از این خونه گیرت نمیاد. حیاط باصفا، اتاقهای بزرگ و آفتابگیر، محلهی ساکت، متروخور و... ده دفعه هم تا حالا سوراخ سنبههاش رو با هم گشتیم و متر کردیم. من مشتری دارم واسه این خونهها! امضا کن قال قضیه رو بکنیم.
ـ مشکل پسرمه. میگه من نمیخوام پیش شما زندگی کنم. میگم 3 ـ 4 سال بمون، بعد که پول جمع کردی برای خودت خونه بخر. میگه نه، از اول میخوام مستقل باشم. اگه اون نیاد، یه آپارتمان 100 متری هم بسمونه.
ـ حالا هنوز که زن نگرفته. همین دختر معلمه که خانمم معرفی کرده هنوز 2 سال از درسش مونده...
ـ نه بابا. کرهخر یکی از همکلاسیهاش رو نشون کرده و گوشش به حرف ما هم بدهکار نیست. اون موقع که ما جوون بودیم...
محسنی در حال وراجی همیشگیه که نگاهی به خانه میاندازم. دیوار کنار پلههای طبقه وسط نم داده است. سنگفرشهای حیاط زیر پایم الاکلنگ بازی میکنند. یاد اتاقهای نمور و تاریک زیرزمین میافتم که احتمالا لانهی صد جور حشرهی عجیب و غریب باشند. در حیاط زنگ زده است... خانه جلوی چشمانم زشت و زشتتر میشود و مثل عجوزهای در حال مرگ لبخند میزند. باد سرد پاییزی لابهلای شاخههای درختان حیاط میپیچد و برگهای مرده را روی زمین میریزد. آب حوض به تیرگی میزند. یعنی این خانه چند سال بین دعوای وراث متروکه مانده است؟ بیست سال پیش توی یک همچین خانهای تمام احساساتم را با گفتن یک «چشم» دفن کردم...
محسنی دستهایش را جلوی صورتم تکان میدهد و میگوید:
ـ کجایی؟! به نظرت بخرم این خونه رو؟ تو بودی میخریدی؟
به چشمهایش خیره میشوم. به چشمهایم زل میزند. چشمهایم را میبندم و میگویم:
ـ نه!
محسنی هاج و واج وسط حیاط مانده است که از در وسط خارج میشوم.