«آدمها» قرار بود نگاه یک نویسندهی دوزاری باشد بر جزء جزء یک شهر؛ شهری که گفتم میتواند حتی در یک اتاق دو متری زیر راهپله در خیال یک آدم دیوانه شکل بگیرد! دیوانهای که شاید در نگاه دیگران به دیوانه بماند اما در اعماق این اتاق دو متری پادشاهی کند.
اما من نه آن دیوانهی محبوس در اتاق دومتری هستم که بخواهم جنگلی را در اتاقم تصور کنم و نه آن دائمالسفری که برای نوشتن «آدمها» کاغذ کم بیاورد. آدمها گاهی در داستانهای امروزم خودشان را لو میدهند و گاه از خاطرات 27 سال قبلم بیرون میآیند و جایی بدون آنکه حتی خودم هم بدانم! داستان را به نفع خودشان تمام میکنند.
چند روز قبل جوجهی یاکریمی (قمری) که روی کولر محل کارم لانه کرده بود، از تخم بیرون آمد. بال و پر درآورد، مثل مادرش قشنگ شد و حالا آمادهی پریدن است. یعنی یک جوجهی چند روزه با دل آدم چه میکند که حالا دو روز است غصهام گرفته است. غصهام گرفته است که اگر برود چه کار کنم؟ با اینکه مادرش راه به راه برایش غذا میآورد، من هم آب و دانه میریزم تا اهلیاش کنم. اهلیاش کنم که اگر رفت باز هم برگردد، اما به نوازش دستهایم عادت نکرده است...
یک راه بیشتر برایم نگذاشته است: قفس!
میگویند «عشق» آدم را خودخواه میکند. من قبول ندارم. من باید کاری کنم که جوجه یاکریم نرود. بماند. آنقدر بماند تا دوستم داشته باشد. تا اگر درِ قفس را هم باز کردم، نرود...
وقتی بین دستانم گرفته بودمش، وقتی که دیگر راه فراری نداشت، جادویم کرد. بله! یک جوجه یاکریم با ضربان قلبش جادویم کرد... قفس قلبم را شکست و همهی یاکریمهای درونم را آزاد کرد. همهی سوژههایی که بیست و هفت سال اینجا توی قلبم نگهشان داشته بودم که اگر لازم شد! توی داستانی آزادشان کنم...
ای کاش اشکهای دم مشک میگذاشتند تا بقیهاش را بگویم اما حیف...