آدمها 1
برای کسی که بخواهد در جزئیات شهر دقیق شود، شهر پر است از سوژههای تلخ و شیرین که نوشتن در مورد آنها هیچگاه به پایان نمیرسد. شهر در اینجا یک مفهوم عام است. «شهر» میتواند یک روستا، یک خانه، یک محله... حتی یک زندان باشد! توی زندان هم ما با اجتماعی از انسانها و خانهها (سلولها) طرف هستیم. برای ساختن شهر غیر از خانهها و آدمها چیز دیگری هم لازم داریم؟ ماشین، مغازه، پارک، سینما، مسجد،... و از همه مهمتر خیابان! همهی اینها میتواند در یک اتاق دو متری زیر راهپله هم تعریف بشود؛ در خیال یک آدم دیوانه!
حالا من نه در یک اتاق دو متری هستم و نه در یک سرزمین خیالی مثل بازی Skyrim که این روزها عجیب من را درگیر خودش کرده است. سرزمین بسیار بزرگی که فکر میکنم دیدن تمام جزئیاتش چند ماهی به طول بیانجامد. از بحث اصلیمان دور شدیم. داستان «آدمها» قرار است ثبت تصاویری از یک شهر در مفهوم واقعی خودش باشد. قرار نیست در اینجا با متنهای طولانی طرف باشیم. در واقع روایتهای مستند از شهر با کمک عکسهایی که دیالوگهای پنهان و آشکار خودشان را به رخ خواهند کشید، مطالب دنبالهدار «آدمها» را خواهند ساخت. برای شروع، 4 سوژهی زیر را ببینیم:
برای مشاهده عکسها در اندازه واقعی، بر روی آنها کلیک کنید.
1) محل عبور؟
آدمهای معلول برای زندگی در «شهر» به چند نفر نیاز دارند؟ بعضی از ویلچرسواران به تنهایی و بعضیها به همراه یک نفر، از چاله چولههای شهر عبور میکنند؛ حالا برای عبور از محل زیر ـ که مختص آنها ساخته شده است ـ به چند نفر نیاز داریم؟! جوان روی ویلچر (که موقع عکاسی حضور نداشت) از چند نفر از عابران خواست که او را از اینجا بالا ببرند... شما چه خاطراتی از مشکلات معلولان دارید؟
2) افتتاح در دقیقهی نود
بلوار پیامبر اعظم قم [فکر میکنم] تقریبا بعد از 15 سال در نیمه شعبان امسال افتتاح شد. آن هم فقط بخشی از خیابانش. سه روز قبل از نیمه شعبان، لشگری از کارگران به جان پروژه افتادند، چندین باغچه با سبزه و گل و درخت ساختند، جدولهای نصب نشده را رنگ کردند و...
عکس زیر را فردای نیمه شعبان در حالی که کارگران در حال بندکشی جدولهای کارگذاشته شده هستند گرفتهام.
3) فرض کنید اسم بچهی شما «آفاق لقای آفتاب آلاء» باشد...
4) مرغ سرگردان
موسسهای پشت خانه ما هست که نگهبانش مرغی را نگه میدارد (در کنار همهی آن چیزهایی که باید نگه دارد!). صبحها که درِ موسسه بسته است، مرغ تنها پشت در میایستد و منتظر باز شدن در میماند. نگهبان که در را باز میکند، مرغ خوشحال و خندان داخل کوچه میپرد و به سراغ خانهی یکی از همسایهها میرود. یک روز تعطیل که همسایه محترم تا ظهر خوابیده بود، مرغ بیچاره ساعتها جلوی در ایستاده بود و به در بسته نگاه میکرد. مرغ، صاحب اصلیاش را فراموش کرده است یا...
ما چطور؟! ما نداشتنهایمان را پیش چه کسی میبریم؟