کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

آدم‌ها 1

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۵۳ ق.ظ

برای کسی که بخواهد در جزئیات شهر دقیق شود، شهر پر است از سوژه‌های تلخ و شیرین که نوشتن در مورد آنها هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد. شهر در اینجا یک مفهوم عام است. «شهر» می‌تواند یک روستا، یک خانه، یک محله... حتی یک زندان باشد! توی زندان هم ما با اجتماعی از انسان‌ها و خانه‌ها (سلول‌ها) طرف هستیم. برای ساختن شهر غیر از خانه‌ها و آدم‌ها چیز دیگری هم لازم داریم؟ ماشین، مغازه، پارک، سینما، مسجد،... و از همه مهم‌تر خیابان! همه‌ی این‌ها می‌تواند در یک اتاق دو متری زیر راه‌پله هم تعریف بشود؛ در خیال یک آدم دیوانه!

حالا من نه در یک اتاق دو متری هستم و نه در یک سرزمین خیالی مثل بازی Skyrim که این روزها عجیب من را درگیر خودش کرده است. سرزمین بسیار بزرگی که فکر می‌کنم دیدن تمام جزئیاتش چند ماهی به طول بیانجامد. از بحث اصلی‌مان دور شدیم. داستان «آدم‌ها» قرار است ثبت تصاویری از یک شهر در مفهوم واقعی خودش باشد. قرار نیست در اینجا با متن‌های طولانی طرف باشیم. در واقع روایت‌های مستند از شهر با کمک عکس‌هایی که دیالوگ‌های پنهان و آشکار خودشان را به رخ خواهند کشید، مطالب دنباله‌دار «آدم‌ها» را خواهند ساخت. برای شروع، 4 سوژه‌ی زیر را ببینیم:

برای مشاهده عکس‏ها در اندازه واقعی، بر روی آنها کلیک کنید.

1) محل عبور؟

آدم‌های معلول برای زندگی در «شهر» به چند نفر نیاز دارند؟ بعضی از ویلچرسواران به تنهایی و بعضی‌ها به همراه یک نفر، از چاله چوله‌های شهر عبور می‌کنند؛ حالا برای عبور از محل زیر ـ که مختص آنها ساخته شده است ـ به چند نفر نیاز داریم؟! جوان روی ویلچر (که موقع عکاسی حضور نداشت) از چند نفر از عابران خواست که او را از اینجا بالا ببرند... شما چه خاطراتی از مشکلات معلولان دارید؟

محل عبور؟

2) افتتاح در دقیقه‌ی نود

بلوار پیامبر اعظم قم [فکر می‌کنم] تقریبا بعد از 15 سال در نیمه شعبان امسال افتتاح شد. آن هم فقط بخشی از خیابانش. سه روز قبل از نیمه شعبان، لشگری از کارگران به جان پروژه افتادند، چندین باغچه با سبزه و گل و درخت ساختند، جدول‌های نصب نشده را رنگ کردند و... 

عکس زیر را فردای نیمه شعبان در حالی که کارگران در حال بندکشی جدول‌های کارگذاشته شده هستند گرفته‌ام.

خیابان نیمه کاره        بلوار پیامبر اعظم قم

3) فرض کنید اسم بچه‌ی شما «آفاق لقای آفتاب آلاء» باشد...

موسسه ای با نامی جالب

4) مرغ سرگردان

موسسه‌ای پشت خانه ما هست که نگهبانش مرغی را نگه می‌دارد (در کنار همه‌ی آن چیزهایی که باید نگه دارد!). صبح‌ها که درِ موسسه بسته است، مرغ تنها پشت در می‌ایستد و منتظر باز شدن در می‌ماند. نگهبان که در را باز می‌کند، مرغ خوشحال و خندان داخل کوچه می‌پرد و به سراغ خانه‌ی یکی از همسایه‌ها می‌رود. یک روز تعطیل که همسایه محترم تا ظهر خوابیده بود، مرغ بیچاره ساعت‌ها جلوی در ایستاده بود و به در بسته نگاه می‌کرد. مرغ، صاحب اصلی‌اش را فراموش کرده است یا...

ما چطور؟! ما نداشتن‌هایمان را پیش چه کسی می‌بریم؟

مرغ سرگردان        مرغ سرگردان 2


نظرات  (۱۵)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

سلام
آخ جون یه مطلب دنباله دار دیگه
امیدوارم که مثل خاطرات دوزاری باشه...
(:
پاسخ:
سلام
(:
ان شاء الله
"آدم ها"
چه اسم با مسمایی...
آدم هایی که هر کاری از دستشان برمی آید...
پاسخ:
هر کاری؟
یعنی آدم ها مریض های رو به موت را هم می توانند خوب کنند؟ یعنی مرده ها را هم زنده می کنند؟
فکر کنم منظورتان این است که هر غلطی می تونن بکنن (((:
جالب بود.
پاسخ:
ممنون
سلام. واقعا ما نداشتن هایمان را پیش چه کسی می بریم؟ یعنی ما مرغیم ؟ (((:
آقا همسایه هه مرغه را جلد خودش کرده دیگه... 
پاسخ:
سلام.
من که نیستم. شما را نمیدونم. (:
همسایه هه! هم به گربه ها غذا میده هم به این مرغه. کلا در خونه شون به روی حیوانات اهلی کوچه باز است. (:
سلام
مطلب اولش که به قوت مطالب خاطرات دوزاری نیست. امیدوارم مطالب بعدی بهتر باشند.
ولی بی انصافی نباشد که عکس اول من را به فکر وا داشت که آیا شهر باید با انسان ها هماهنگ شود یا ما با شهر هماهنگ شویم؟
ما در مدرنیته چه غلطی می کنیم؟
پاسخ:
سلام
ان شاء الله مطالب بعدی بهتر باشد و با دوربین بهتری تصاویر را ثبت کنم.
ما اسیر مدرنیته شده ایم...
سید خوب بود اما برای همش دلیل قانع کننده و حقانیت دار برای صاحبانش موجوده 
اولی شاید اون جانباز یا فلج و ... از افراد گران قیمت و پولداره جامع باشه که محافظ و بادیگارد داره و دلش خواسته اون موانع رو اونجا نسب کنه و برتری مالیش رو به رخ افراد هم نوعش بکشه
بعدی این این اسم می تونه اسم چهار تا آدم باشه یا اینکه یه بخشی از اسم چهار تا آدم مثل آفاق ، مه لقا یا فرخ لقا ، آفتاب و آلاله و ... نه ؟
مورد آخر که شما تحقیق نکرده نوشتی اینه که همسایه خروس داره بله اینطوره ...
ولی همشو منم شوخی کردم حق با شماست
پاسخ:
سلام حسن جون
خط آخر را اگه نخونده بودم فکر میکردم باید جواب همه اش را بدم ((:
اون عکس اول را باید دیده باشی، همون پل بازار نزدیک میدون مطهری. بنده خدا که میخواست رد بشه از اونجا پدرش دراومد. شهرداری هم برای موتورسوارهای دیوونه اون مانع را گذاشته ولی خب میتونست جور دیگه ای بذاره که ویلچرها بتونن رد بشن.
(:

به بخشهایی از وب من که خاموش و غریب افتاده مراجعه کنید. بعد اگر تونستید آنچنانی که آدمها شایسته ی توصیفند توصیفشون کنید اگر نه

بگذارید داستان خلقت انسان سر به مهر بماند. که انسانها زندگیشون دلها غمها و شادیهاشون شایسته یستایش تمام کائنات است وپس کم و کوچک ترسیمشون نکنید

حتما این بخشها رو دقیق ببینید و بخونید.

نامه یخدا به انسانها

عاقبت

ریشه درخاک

من درمانده شدم در این راه شما موفق باشید.

پاسخ:
درست متوجه منظور شما نشدم.
قرار نیست در اینجا کسی را مسخره کنم یا تعریف و تمجید الکی بکنم و...
از آن مطالب شما هم چیزی دستگیرم نشد.
می دونید که تمام مطالب وبلاگ من تولیدی هستند، این «آدم ها» هم سوژه هایی هستند که از این به بعد از آنها عکس می گیرم و منتشر می کنم. با رعایت احترام آدم ها!
  • سید مهدی حسینی
  • در مورد مرغ های حاج آقا هم مینوشتی

    با چه خون و دلی بزرگشون کردی و آخرش پر پر شدن

    در مورد گربه ها هم بنویس.

    پاسخ:
    ((((((:

    خدا بی تو بودم و سختی کشیدم اما وقتی صداتو شنیدم/اومدم زیر نم نم بارون تورو دیدم/ توی خواب دلای شکسته تو نگاهه یه آدم خسته/ تورو دیدمو دل به تو بستم آه ای خدا عاشقت هستم

    سلام

    این بازی Skyrim که گفتید رو که ندیدم و درکش هم نمی کنم...

    اما در مورد بلوار پیامبر اعظم قم من تا اونجایی که یادمه قانون دقیقه ی نود همیشه توی کشور ما خوب اجرا میشه فقط نمیدونم چرا قانونی به این مهمی توی قانون اساسی نیومده...

    بعد هم عکس ها چون سایزشون کوچیکند کامل قابل  رویت نیستند (فرض کنید اسم بچه‌ی شما «آفاق لقای آفتاب آلاء» باشد...)

    یاحق

    پاسخ:
    سلام
    سایز عکس ها بزرگ است. کافی است روی آنها کلیک کنید.

    من هم نگفتم شما مسخره اشون میکنید.من از این عنوان و شروع این کار شما قدردانی میکنم.اما آدمها نقطه عطف آفرینشن.موجودی که خدا از خلقتش به خود احسن گفت و تمام کائنات را به خدمتشان گمارد.

    این موجود وصف ناپذیره.

    بخشهای خاموش از وبم منظورم همین درک نشدنش بود. من دنیای مال احساس غم شادی نیازها روحیات رو از آدمها تلفیق کردم و در قالب پستهایی به ظاهر متمایز کنار هم گذاشتم.

    گذری به اینکه از کحا آمدیم عاقبت در پی چه هستیم و در این راه بین ؛دوسجده:چقدر نامه ها از خدا برایمان هست.

    من گفتم شما تمام اون مطالب رو خیلی عمیق ببینید و جیات ببخشید به ناگفته های مثلا

    ۱۰ انسان عجیب

    ولی این راه پر مخاطره است توان بر

    آدمها همیشه درگیر تشویش اند که چرا که

    مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

    نیم از عالم خاک

    خاکی این آدمها رو توصیف نکنید.هر کس به نوعی نه فقط اون ۱۰ مورد.من هم منتظر بقیه مطالبتون هستم ولی در حق توصیف ، کم نذارید

    من کم بودم کم گذاشتم خاموش به تصویر کشیدم.

    در جزئیات شهر یا در جزئیات آدم ها؟
    در جزئیات آدم ها دقیق نشوید...
    پاسخ:
    داستان نویس ها یک ویژگی مشترک دارند و آن دقیق شدن در جزئیات زندگی آدم هاست...

    ....دوست گرامی درست میگید ولی وقتی به آدمها تمام توان وقدرت این خلقت مینگریم موجوداتی خارق العاده ساده ضعیف پر قدرت .....الله اکبر چه عظمتی این خلقت

    میگن از خود شناسی به خدا شناسی میرسیم. اگر مخلوق این همه عظمت دارد در مشکلات و شادیها..........

    خالق چنین مخلوقی شایسته ی پرستش است.

    اما جزئیات شهر تکان دهنده و ناراحت کننده است...ناعدالتی ها گرفتاریها بی ثباتی ها گم شدنها در لایه لایه های برای دیگران زیستن.و.....و........و.............

    پاسخ:
    ممنون از نظرات شما.
      
    دخترک طبق معمول هر روز، جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های فرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:
    اگه تا آخر ماه، هر روز بتونی تمام چسب زخم هاتو بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم.
    دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا ...
    و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت:
    نه ... خدا نکنه ... اصلا کفش نمی خوام!
     
    کاری نکنیم که روزی، جایی‌، به مادرانمان گوییم چقدر شکسته ای مادر
     
    چه خوبه موبایل ادم عکسم بگیره:P
    پاسخ:
    (:

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی