کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ما قربانی آرزوهای پدر و مادرمان هستیم» ثبت شده است

۱۶
آذر

صدا برایم خیلی آشناست ولی رمقی برای بلندشدن ندارم. پتو را روی سرم می‌کشم و به چشم‌هایم فشار می‌آورم؛ چند دقیقه‌ای از این دنده به آن دنده می‌شوم ولی فایده‌ای ندارد. آمپر فضولی‌ام بالا رفته است. پرده اتاق را کنار می‌زنم و از توی حیاط رد داد و فریادها را دنبال می‌کنم. حدسم درست بود، اعظم خانم زن حسین و آن یکی که با گره روسری‌اش بازی می‌کند هم احتمالا دخترش باشد.

ـ عجب لاک صورتی بدریختی هم زده...

صدای سوت کتری مرا به خودم می‌آورد. بوی نان تازه همه جا پیچیده است. دلم ضعف می‌رود. دو سه لقمه بیشتر نخورده‌ام که ملیحه در اتاق را محکم به هم می‌کوبد و چادرش را از همان جا روی کاناپه پرتاب می‌کند.

ـ این همه زحمت بکش برای دختر ترشیده مردم شوهر پیدا کن، دوقورت و نیمشون هم باقیه.

لقمه را به زحمت قورت می‌دهم و می‌گویم:

ـ همچین ترشیده هم نبودا...

ـ حالا مثلا 20 ساله، چه فرقی می‌کنه اکبر؟! میگه چرا نگفتید بابای داماد 3 سال زندان بوده؟ خب بوده که بوده... چه ربطی به پسرش داره؟ تازه قتل که نکرده، چک برگشتی داشته. الان زندان رفتن کلاس هم داره.

لقمه‌ی نان و پنیر را از دستم می‌قاپد و هورت چایی شیرینم را سر می‌کشد. به ملچ و ملوچ‌هایش خیره می‌شوم. بیست سال پیش خیلی بدم می‌آمد اما بعدها عادت کردم و این را گذاشتم کنار همه‌ی آن چیزهایی که یک زمانی از آنها متنفر بودم. بلند شدم چایی دیگری بریزم که سر و صدای مبایلم بلند شد. با بی‌حوصلگی جوابش را دادم. ملیحه چشم‌هایش را نازک کرد و گفت:

ـ محسنی بود؟

ـ آره، توی این هفته 4 بار یه ساختمون رو بهش نشون دادم. اول صبح هم ما رو ول نمی‌کنه. تو از کجا فهمیدی؟

  • سید مهدی موسوی
۲۶
مهر

به مناسبت سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) یادی کنیم از یادداشت های قدیمی وبلاگ کمرنگ و وبلاگ پس از طوفان.

ضمنا تمام مطالب به درد بخوری (از نظر خودم) را که از سال 84 تا الان نوشته ام، در حال جمع آوری در یک سایت جدید هستم که بزودی آن را معرفی خواهم کرد.

با چند مطلب جدید هم ان شاء الله هفته آینده بروز خواهم بود.

کوچه‌ی عشق ما از همان روز اول خاکی بود!

کوچه‌ی عشق ما از همان روز اول خاکی بود! 2

ما قربانی آرزوهای پدر و مادرمان هستیم؟!

عکس ‏العمل خوانندگان "قربانی آرزوهای پدر و مادر!"


  • سید مهدی موسوی
۰۴
اسفند

خیلی وقت پیش‌ها شنیده بودم دانشمندی با تلقین کردن توانسته بود مجرمی محکوم به اعدام را بدون اینکه حتی ذره‌ای خون از آن فرد بیاید، بکشد؛ روش اعدام برایم خیلی جالب بود:

اول چشم‌های او را بسته بودند، بعد وسیله‌ای مثلاً خودکار یا چیز دیگه‌ای را آرام روی شاهرگ دست آن مجرم حرکت می‌دادند و همزمان آب ولرمی را روی دستش می‌ریزند، بلافاصله با صحبت با اطرافیان که خونش روی زمین نریزد و از این جور حرف‌ها، به مجرم تلقین می‌کنند که آخرین لحظات زندگی‌اش است... به همین سادگی آن فرد می‌میرد.

نمونه‌ی بالا تنها یکی از میلیون‌ها داستان تلقین است و شاعر دوست داشتنی و عزیزم چه خوب تلقین را می‌آموزد:

این روزها که می‌گذرد

              شادم

این روزها که می‌گذرد

              شادم

                          که می‌گذرد

                                      این روزها

              شادم

                          که می‌گذرد...

                                      (قیصر امین‌پور- دستور زبان عشق)

اصلاً من نمی‌فهمم چرا بعضی‌ها این‌قدر منفی‌بافی می‌کنند... این‌قدر استرس دارند... همین اطرافیان و دوستان تازه‌ی خودم را می‌گویم... بسه دیگه بابا خسته شدم از این روحیه‌ی زرد و بی‌رنگ و خاصیت بعضی از شماها... بابا نیمه‌ی پر لیوان را نگاه کنید...

این روزها که می‌گذرد

              شادم

زیرا

یک سطر در میان

              آزادم

و می‌توانم

هر طور و هر کجا که دلم خواست

                          جولان دهم

- در بین این دو خط-

                                                  (قیصر امین‌پور- دستور زبان عشق)

بگذریم... حوصله‌ی حرف‌های نگفته و بحث تلقین را ندارم و فکر می‌کنم توی خواننده هم خسته از این حرف‌ها و نگفته‌ها هستی... تلقین الکی به خودم نمی‌کنم. من شنیده‌ها و خواندنی‌ها و دیدنی‌ها را می‌بینم و قضاوت می‌کنم، تا دیر نشده باید کاری کرد... آره... بعضی وقت‌ها دست دست کردن آدم را بیچاره می‌کنه و گاهی هم عجله... دیگه وقتشه... کوچه هنوز هم خاکی است...

فکر می‌کنم دو سال پیش بود که «کوچه‌ی عشق ما از همان روز اول خاکی بود» را نوشته بودم. یادداشتی که مثل همیشه شب امتحان نوشته بودم و مثل همیشه هم فکر می‌کنم جزو بهترین یادداشت‌هایم بوده است (تلقین)... (هرچند معدود افرادی هستند که بتوانند آن متن را ترجمه کنند و از دری‌وری‌هایم سر در بیاورند). اما اولین یادداشت من پس از 2 ماه سکوت رسانه‌ای که باز هم با همان نام کوچه‌ی عشق ما... نام‌گذاری شده است:

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: اتاق خواب}

با چهره‌ای آشفته و پریشان از خواب پرید... آن شب سومین شبی بود که این خواب عجیب را می‌دید. به گوشه‌ی دیوار تکیه داده بود و از ترس به خود می‌لرزید، در اتاق که باز شد جیغ بلندی کشید و کتابی را به سوی در پرتاب کرد. ارشیا فریاد زد:

- چی کار می‌کنی... دیوانه شدی؟!

- ببخشید... دست خودم نبود...

- باز هم همان خواب عجیب؟

- این بار تهدیدم کرد که فردا شب اگر آنجا نباشم...

- بسه... باید کار را یکسره کنیم؛ فردا صبح راه می‌افتیم

- واقعاً؟ همه با هم؟ شوخی که نمی‌کنی؟

- آره... امروز با پدرام و یوسف هم صحبت کردم، ما هم از این کابوس‌های لعنتی تو خسته شدیم...

- اگر این ماجرا تمام شود، حتماً جبران می‌کنم...

- ببین شروین، الان 2 سالی هست که ما اینجا هستیم، هر 4 نفر ما نه دل خوشی از مردم این شهر داریم، نه از دانشجوهای دانشگاه... اصلاً یک جوری هست اینجا...

- ای کاش توی آن باغ نرفته بودیم... گفتی که شاید صاحبش راضی نباشد، ولی من احمق گوش نکردم.

- ولش کن دیگه کار از کار گذشته... فردا دانشگاه نمی‌رویم باید وسایلمون را آماده کنیم...

صبح زود پدرام و یوسف هم از صحبت‌های شب قبل شروین و ارشیا باخبر شدند و قبول کردند که به کابوس‌های شبانه‌ی شروین خاتمه بدهند.

{ساعت: 14:30 – مکان: باغ متروک}

تقریباً هیچ کس نتوانست چیزی بخورد. ترسی عجیب همه را گرفته بود و بیشتر از همه شروین بود که با نگاهی سرتاسر وحشت عمارت قدیمی وسط باغ را نگاه می‌کرد. طبق خواب او، آن عمارت قدیمی باید مرمت می‌شد. کار تا نزدیکی‌های غروب طول کشید اما آن ساختمان حدوداً 100 ساله خرابی‌های زیادی پیدا کرده بود و به این راحتی‌ها قابل تعمیر نبود. هوا دیگر تاریک تاریک شده بود. هیچ کس تا پایان کار تعمیرات حق خروج از باغ را نداشت و آن‌ها باید شب را آنجا می‌خوابیدند.

آن‌قدرها هم که فکر می‌کنید وضعیت بد نبود. چند دقیقه‌ای از تاریکی نگذشته بود که چراغ‌های ساختمان روشن شدند. هیچ کس در آن لحظه حتی به فکرش هم خطور نکرد که این ساختمان قدیمی چطور و با چه برقی روشن شده است. آن‌ها کاری را شروع کرده بودند که تا آخر خط باید ادامه می‌دادند. 4 جوان وارد ساختمان شدند و پس از خوردن اندک غذایی آماده‌ی خواب شدند؛ هر چند هیچ کس جرأت خوابیدن نداشت همگی قبل از ساعت 9 به‌خواب رفتند.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

صدای جیغ وحشتناکی در باغ پیچیده بود. بلافاصله همه از خواب بیدار شدند و به سمت پنجره دویدند. زنی لابه‌لای درختان می‌دوید و 4 سیاهی که زیاد به انسان شبیه نبودند به دنبال او بودند. زن از آن‌ها کمک می‌خواست و هراسان به این طرف و آن طرف می‌رفت.

{شروین} – باید کمکش کنیم.

{پدرام} – به کی؟ شاید خوابیم! شاید این یک...

{یوسف} – من هم فکر می‌کنم این راهیه که خودمان انتخاب کردیم... باید کمکش کنیم...

{ارشیا} – لعنت به این ساختمان و صاحبش...

هنوز حرف ارشیا تمام نشده بود که صدای جیغ تمام شد و سکوت همه جا را فرا گرفت. سکوتی بسیار وحشتناک که از صدای آن همه جیغ و فریاد هم ترس و دلهره بیشتری به دل‌های آن‌ها انداخته بود. ناگهان ارشیا مثل مرده‌های متحرک به سمت در حرکت کرد. شروین دست او را گرفت اما بلافاصله بخاطر حرارت عجیبی که حس کرد، خودش را عقب کشید. دو سیاهی ظاهر شدند و قبل از اینکه ارشیا از در بیرون برود او را گرفتند و به داخل باغ پرتاب کردند. آنجا بود که ارشیا به حالت عادی خودش برگشت و 4 سیاهی که دور او ایستاده بودند را دید. حالا نوبت او بود که از دست آن‌ها بگریزد و فریادزنان کمک بخواهد. 3 نفر بدون آنکه حرفی بزنند به سمت در رفتند تا دوستشان را نجات بدهند اما با ضربه‌ی عجیبی بیهوش شده و بر زمین افتادند.

{ساعت: 7 صبح – مکان: جلوی درب عمارت}

با صدای گربه‌ای سیاه همه از خواب بیدار شدند. خراش‌هایی که بیشتر به جای چنگ انداختن شبیه بود بر صورت و دست‌های همه‌ی آن‌ها وجود داشت. بدون معطلی شروع به دویدن کردند و از راهی که آمده بودند به سمت در باغ رفتند. اما 2 ساعت تلاش آن‌ها بی‌فایده بود و هیچ نشانه‌ای از در و راهی که بتوان از باغ خارج شد وجود نداشت.

{ساعت: 10 صبح – مکان: عمارت وسط باغ}

همه با سرعت و جدیت خاصی مشغول کار بودند تا هرچه زودتر بتوانند از آن باغ رهایی پیدا کنند.

{ارشیا} – یعنی امشب دوباره...

{شروین} – ساکت! اگه دیشب اون حرف‌های مزخرف را نزده بودی اون بلا سر ما نمی‌اومد...

{پدرام} – تو یکی خفه شو... همه‌اش تقصیر تو و اون خواب‌های مزخرف خودت هست...

{یوسف} – بسه دیگه بچه‌ها! مثل اینکه یادتون رفته که ما هممون با هم و بدون اجازه وارد این باغ شده بودیم... الان هم هیچ راهی جز مرمت این ساختمون نداریم... دعوای ما هیچ مشکلی را حل نمی‌کند...

شروین و پدرام خجالت‌زده از هم معذرت‌خواهی کردند.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

باز هم با همان صدای جیغ شب قبل، همه از خواب پریدند. همان صحنه‌ی دویدن زن در باغ تکرار شده بود. باید کمکش می‌کردند و به‌نظر راه دیگری نداشتند. به دنبالش دویدند و همین که به نزدیکی او رسیدند ناگهان همه چیز ناپدید شد. آن شب دیگر هیچ اتفاقی نیافتاد و آن‌ها تا صبح خوابیدند.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

شب سوم بود. همه با احتمال اینکه امشب اتفاقی نخواهد افتاد، راحت خوابیده بودند. ناگهان با صدای جیغ و فریاد کودکی از خواب بیدار شدند. داخل استخر کودکی افتاده بود و کمک می‌خواست. جلوتر که رفتند پدرام بریده بریده گفت:

- من... من... این...

{ارشیا} – چی می‌گی پدرام؟

{پدرام} – این منم... این منم...

{یوسف} – تو؟

{پدرام} – آره، این بچه منم...

پدرام این را گفت و به داخل استخر پرید. بچه را از آب گرفت اما همین که بچه از آب بیرون آمد ناپدید شد. پدرام شروع به گریه کرد. انگار زمان به هم ریخته بود. شبهی نمایان شد و پدرام را بغل کرد. پدرام با ترس و وحشت خودش را به عقب پرت کرد. ارشیا و یوسف و شروین مات و مبهوت نگاه می‌کردند و انگار که لال مانی گرفته باشند با دست پدرام را نشان می‌دادند. همه داستان مرگ ناگوار پدر پدرام را شنیده بودند و با عکس‌هایی که از او دیده بودند مطمئنن بودند که آن شبه، پدر پدرام است. او موقع نجات دادن پدرام از استخر مرده بود و حالا پیش پسرش آمده بود. آن شب به هر جان کندنی بود به صبح رسید.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

شب چهارم قبل از ساعت 2:30 همه از خواب بیدار شده بودند و جلوی پنجره بیرون را نگاه می‌کردند. صدای قدم‌های یک نفر از طبقه‌ی بالا به گوش می‌رسید. ترسی عجیب همه را گرفته بود. قدم‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. ناگهان همه جا روشن شد و چهره‌ی آن مرد مشخص شد. یوسف دو سه قدمی به عقب رفت اما سر جایش ایستاد و شروع به گریه و زاری کرد و با التماس معذرت‌خواهی می‌کرد.

{مرد غریبه} – فکرش را هم نمی‌کردی که یک روز من را اینجا ببینی؟! ابله دیوانه... نامرد... نالوتی...

{یوسف} – به خدا تقصیر من نبود... نمی‌خواستم این‌طوری بشود...

{مرد غریبه} – خفه‌شو! قسم نخور... عمه‌ی من پشت فرمان نشسته بود و مثل گاو رانندگی می‌کرد؟

{یوسف} – می‌خواستم خودم را معرفی کنم اما ترسیدم...

{مرد غریبه} – باید هم بترسی!

مرد غریبه این را گفت و به سرعت به سمت یوسف آمد. با دست ضربه‌ای به او زد و یوسف به‌طرز عجیبی به سمت در پرتاب شد و بی‌هوش شد. کاری از دست کسی برنمی‌آمد. همه منتظر صبح بودند تا از آن شب لعنتی خلاص شوند.

روز بعد یوسف زیر لب چیزهایی می‌گفت که اصلاً واضح نبود. به سختی کار می‌کرد و یکی دو باری هم از شدت خستگی و درد روی زمین افتاد. تقریباً کار مرمت خارجی ساختمان تمام شده بود.

{ساعت: 2:30 بامداد – مکان: عمارت وسط باغ متروک}

شب پنجم بود. برای یوسف، پدرام و ارشیا اتفاقاتی افتاده بود و آن شب همه منتظر بودند که ببینند به سر شروین چه خواهد آمد. ساعت 2:30 بامداد با صدای در زدن همه بیدار شدند. کسی جرأت اینکه در را باز کند یا از پنجره بیرون را نگاه کند، نداشت. شروین که می‌دانست امشب نوبت اوست به سمت در به راه افتاد. در را که باز کرد بریده بریده گفت:

- صاحب باغ...

پیرمرد وارد شد و مثل شب قبل همه جا روشن شد. ساعتی بعد 4 دانشجو روی زمین نشسته بودند و به صحبت‌های او گوش می‌دادند. صبح زود یوسف، شروین، پدرام و ارشیا باغ را ترک کردند در حالی که دیگر خبری از خواب‌های آشفته نبود.

***

حرف نگفته‌ی1: داستان بالا مثل داستان‌ها و نوشته‌های دیگر من در این وبلاگ و وبلاگ‌های گذشته، طرح‌های کلی‌ای است که ان شاء الله یک روز به مرحله فیلمنامه یا رمان خواهند رسید ولی با این مشغله‌ها و دلمشغولی‌ها بعید می‌دانم که به سرانجام برسند.

حرف نگفته‌ی2: امیدوارم که مثل این 2 ماه نباشم و بیشتر بتوانم بنویسم. به امید دیدار مجدد همه‌ی دوستان!

حرف نگفته‌ی3:

چیستان

ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟

زندگی بی‌عشق، اگر باشد، همان جان کندن است

دم‌به‌دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟

زندگی بی‌عشق، اگر باشد، لبی بی‌خنده است

بر لبِ بی‌خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی‌عشق اگر باشد، هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آبِ ماهی یا هوای آدم است

می‌توان ای دوست بی ‌آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخِ این چیستانِ بی‌جواب

بر در و دیوار می‌پیچد طنینِ چیست؟ چیست؟...

                                                  (قیصر امین‌پور- دستور زبان عشق)

  • سید مهدی موسوی
۰۴
آبان

سلام. شست و نهمین پست این وبلاگ(یعنی پست قبلی)، اختصاص به یک مسئله اجتماعی داشت که گریبانگیر خیلی از جوان‏هایی بود که بنده با آن‏ها صحبت کرده بودم و از مشکلات ازدواجشان می‏گفتند؛ اما چه هدفی از درج این پست داشتم؟ جواب‏هایی که تلفنی، ایمیلی،‌ حضوری و کامنتی برای این مطلب به دست من رسید،‌ مطالب ارزشمندی را به همراه داشت(البته بماند که بهضی‏ها ْآنقدر شاکی شدند که ما را به فحش و ناسزا گرفتند!!!)،‌ یکی از این پاسخ‏ها، پاسخ دکتر غفرانی(روانشناس) بود که توسط ایمیل برای من ارسال شده بود: که به دلیل اهمیت موضوع آن را در اینجا می‏آورم، ان شاء الله ادامه نظرات اساتید در پست‏های بعدی:

  • سید مهدی موسوی
۰۲
آبان

(برگ‌هایی از دفتر خاطراتی سوخته...)

- حسن می‌آیی برویم پارک، دوچرخه سواری؟

- نه، مامانم گفته باید این کتاب‌ها را بخوانی و خودت را برای امتحان‌ها آماده کنی!

- اوه، کو تا امتحانات؟! بابا هنوز 2 ماه مانده... این بابا و مامان تو هم چقدر گیر هستند!

- چی کار کنیم دیگه، بالاخره بزرگ‌تر ما هستند.

این پدر و مادر حسن چه قدر این بچه را اذیت می‌کنند... همیشه همین‌طوری هستند، کسی نیست بگوید آخه ما بچه‌ها تفریح لازم نداریم؟! همه‌اش که نمی‌شود درس!      (12 سال قبل)

***

- حسن امروز یک فیلم خوب آمده توی سینما، می‌آیی برویم؟

- نه باید بروم کلاس کامپیوتر، بعد هم زبان...

- فردا چطور؟

- فردا را که نگو، حسابی وقتم شلوغه... کلاس زبان که دارم هیچ، کلاس شنا و تکواندو هم دارم...

- باشه... خوش بگذره...       (10 سال قبل)

***

  • سید مهدی موسوی
۱۱
آذر

عاشق‌های عجول نخوانند...

 

این مطلب مخصوص سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا (س) .. یک وقت فکر نکنی ما عاشق شدیم و ... نه بابا ما را چه به عاشقی ... دیروز انجمن اسلامی برنامه‌ای داشت با نام «ازدواج با طعم بادام زمینی»، امروز هم برنامه‌ی جشن سالروز ازدواج، گفتیم ما هم از قافله عقب نمانیم و مطلبی هر چند کوچک از خودمان در وکنیم، حالا یکسری نظر می‌دهند که ای بابا این که عشقی نیست و سیاسیه، یه عده هم حتما به عاشق بودن ما شهادت می‌دهند، هر چه می‌‌خواهد دل تنگت بگو! کو گوش شنوا! بستگی داره شما از چه زاویه‌ای این مطلب را بخوانی، بشینی بخوانی، ایستاده بخوانی، از پشت عینک... بدون عینک... از روی مانیتور LCD یا مانیتور درپیت 14 اینچ صفحه گرد و ... سرت را درد نیاورم ... این مطلب را می‌نوسم واسه‌ی همه‌ی جوون‌هایی که صبر دارند، نه مثل یکی از دوستان دوران دبیرستان ما که به خاطر یه کم عقب و جلو شدن عشق و عاشقی مشکل روانی گرفت و بعد ... این مطلب تقدیم به همه‌ی جوون‌ها ... پیرها ... کودکان ... نونهالان... نمایندگان مجلس ... شهرداران ... رئیس جمهورها ... ننه‌ها ... باباها ... عجب تقدم و تاخری توی اسم‌ها! ولش کن این مطلب برای همه‌ی رفقا ...  برای  اونایی که مثل من صبر کردند....

 

می‌گفتند لوله‌های آب کوچه‌ی ما نشتی دارد، کوچه را کندند، با بیل‌هایی مکانیکی، با صدایی گوش خراش و سهمگین، لوله‌ها سالم بودند، این را از همان روز اول می‌دانستم اما هیچ مهندسی حرف من را باور نکرد، هر چه گفتم آب جمع شده در کوچه از باران دیشب است، هیچ کس حرف من را باور نکرد، کوچه را کندند، اما آنچه لوله‌های آب را سوراخ کرد، بیل‌های مکانیکی بودند و بس. اگر کوچه را آسفالت می‌کردند مشکلی نبود، اما گل و لای پس از هر باران شبانه، رفت و آمد را سخت‌تر می‌کرد، تا اینکه یک روز 40 کارگر با کامیون‌هایی از آسفالت و غلتک‌هایی بزرگ آمدند، کوچه را یک ساعته آسفالت کردند، آن قدر تمیز و صاف که حتی بچه‌های پولدار بالای شهر هم برای اسکیت به کوچه‌ی ما می‌آمدند، به یک روز نکشید که گفتند می‌خواهند سیم‌های برق روی تیر چراغ برق را به زیر زمین بفرستند؛ به خیال خودشان کوچه زیباتر می‌شد، اما نمی‌دانستند که با این کار دیگر هیچ گنجشک و مرغ عشقی به کوچه‌ی ما نخواهد آمد، تا صبح زود ما را از خواب بیدار کند، پرندگانی که در سرمای هولناک زمستان هم با بال‌هایی پف کرده به سراغ ما می‌آمدند و روی سیم‌های برق می‌نشستند. شب‌های کوچه‌ی ما هفته‌ها خاموش و ترسناک بود، باز هم آن 40 کارگر مهربان آمدند و کوچه را آسفالت کردند. باز هم به یک روز نکشید... می‌گفتند فاضلاب خانه‌ها به سفره‌های آب زیرزمینی رسیده و هی بگی نگی خراب کاری‌ها به بار آورده، این بار نه تنها وسط کوچه را کندند، حتی انشعاباتی هم به خانه‌ها کشیدند... چشمتان روز بد نبیند، دیگر برای رفت و آمد باید ... خودتان حدس بزنید وقتی ننه اشرف برای خریدن سبزی قرار بود به سر کوچه برود چه مکافاتی را باید تحمل می‌کرد، بنده‌ی خدا جز ذکر و صلوات چیزی به زبان نمی‌آورد، یا لیلا دختر زهرا خانم، وقتی برای خاله‌بازی به خونه‌ی همسایه می‌رفت لباسش خاکی و کثیف می‌شد، دختر دوست داشتنیِ این لیلا، هنوز به روباه می‌گوید یوباه، زبونش کمی می‌گیرد. این دفعه فکر می‌کنم همه‌ی اهالی منتظر آن 40 نفر بودند، 40 فرشته، می‌گفتند 13 تا از آن فرشته‌ها حالشان خوب نیست، 27 تای دیگر هم دنبال یک شغل دیگر می‌گردند، اما 3 ماه بعد دوباره همان 40 فرشته‌ی مهربان آمدند، همه حالشان خوب بود، خوشحال بودند از اینکه دوباره با هم کار می‌کنند، این بار دیگر از وصله‌کاری آسفالت خبری نبود، کل کوچه را کندند و آسفالت کردند، خدا خیرشان دهد.

  • سید مهدی موسوی