کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

۰۷
تیر

امروز که آرشیو وبلاگ قبلی را جستجو می کردم به این شعر قدیمی رسیدم اما نکته ای بود که قبل از نوشتن این پست بیان می کنم:

و همه فراموش خواهند کرد

که من در تمام عمرم

تنها دوبار شاعر شدم

یک بار با دیدن تو

بار دیگر با ندیدن ات

(سیروس جمالی)


همه ی حرفها را نمی توان با کلمات بیان کرد... اما به قول یکی از شما دوستان، زبان شعر خیلی وقتها به آدم کمک می کنه که حرفهایش را بدون ترس از... بیان کند...

عنوان شعر: و خدا همین نزدیکی هاست

مرد، خسته از یک روز بلند

کیسه‌ای در دست

و کلاهی بر سر

وارد آن خانه‌ی کوچک شد

کار هر روزش بود

کارگری در یکی از آن برج‌های بلند

همان‌ها که مهندس آن را آسمان خراش می‌نامید!

و چه زیبا و مناسب بود این اسم

خانه‌ای که آسمان خدا را خراش می‌دهد

.....

آن مرد آمد

آن مرد با کیسه‌ای از سر کار آمد

آن مرد خسته بود

خسته ...

دخترک دفترش را گشود

کار هر روزش بود

املایی که خودش به خودش می‌گفت!

مادرش هر روز پشت یک چرخ خیاطی

می‌دوخت دامن و پیرهن

دخترک صفحه‌ای را گشود:

"آن مرد آمد."

نگاهی مهربانانه به مادر انداخت:

"مادر با چرخ خیاتی پیراحن دوخت"

 

اتاق نور چندانی نداشت

مرد لبخندی زیبا زد و دخترک را بوسید

دخترک خندید و همه جا مثل روز روشن شد

پدرش هیچ تعجب نکرد

نقطه سر خط.

"آن مرد میخندد."

مشتری آمد و سفارش‌هایش را برد

مادر خندید و دخترک را بوسید

باز هم اتاق پر نورتر شد

مادر سفره را انداخت

.....

عشق روی دیوارها

عشق توی سفره

عشق روی دستان پدر

عشق توی چشم‌های مادر

عشق در دفتر مشقی کودکانه

عشق همه جا جریان داشت

خانه گرم بود، گرم گرم

.....

روی بام یکی از آن برج‌ها

جوانی خسته و تنها

لحظه لحظه مرگ خویش را می‌شمارد:

... 18،17،16،15

18 طبقه تا آزادی

تا رها شدن از عشق

تا رها شدن از دوری

تا رها شدن از بیکاری

.....

به خیالش می‌کشد عشق را

می‌کشد دختری ...

جوان خسته و تنها

بیکار و بی‌عار

روی سنگفرش آن خیابان رنگارنگ

فرش شد.

.....

دخترک دفترش را گشود:

"آن مرد بد است، آن مرد با خدا ..."

هر چه فکر کرد فایده‌ای نداشت

"دعوایش" را هنوز نخوانده بود!

آن مرد آمد

آن مرد با کلاهی بر سر آمد

دخترک خندید همچون بابا

دخترک پرسید:

"بابایی دعوایش را چطور می‌نویسند؟"

آن مرد اخم کرد

نه!

دعوا بد است، خیلی بد!

دخترک اصلاح کرد:

"آن مرد بد است، آن مرد خدا را دوست نداشت. اما خدا..."

باز هم دخترک خندید.

"آن مرد آمد.

آن مرد، با خدا آمد.

آن مرد، به خدا تعارف کرد.

و خدا سر سفره‌ی آن‌ها نشست."

معلم دفتر را گشود

با تعجب پرسید:

"تعارف؟! من که "عین" را درس نداده‌ام!"

دخترک خندید و کلاس نورانی شد.


تاریخ سرودن شعر: شهریورماه 1387

تاریخ درج قبلی در وبلاگ پس از طوفان(وب نوشتهای قبلی من): دوشنبه هجدهم شهریور 1387ساعت 8:45

طبقه بندی موضوعی: شعر

  • سید مهدی موسوی
۲۹
ارديبهشت

هیچ وقت دوست نداشتم وبلاگم بشه دفترچه‌ی خاطرات، یا برعکس دفترچه خاطراتم بشه وبلاگم... اما چاره چیه؟! حتی شاعرها و نویسنده‌ها هم احساساتشون را روی کاغذ میارند و گاهی هم منتشر می‌کنند... برای اینکه راهی برای اعلام زنده بودن خودشون به اونی که دوستش دارند داشته باشند... بگذریم.

خیلی وقت‌ها میشه که توی زندگی، خدا یه‌جورهایی به آدم تلنگر می‌زنه: «هی عمویی! زیادی به خودت مطمئن هستی‌ها... زیادی من من می‌کنی‌ها...» آره آدم حساب دو دو تا چهارتا می‌کنه بعدش هم فکر می‌کنه که آره همین باید بشه! بعدش هم می‌شینه کلی برنامه‌ریزی می‌کنه برای زندگی، اما یه وقت می‌بینه که ای دل غافل مثل اینکه زیادی به برنامه‌های خودش مطمئن بوده...

من چرا اینقدر دوست دارم حرفم را غیر مستقیم بزنم؟! انگار آدم نمیشم، ده دفعه ملت بهم گفتن چرا...

مشکل کار خیلی جاهاست؛ آدم 13 ماه کسری داشته باشه اما یهو بیان بگن باید صبر کنید تا ببینیم قانون جدید چی میشه؟! یعنی همه‌اش پر! یا تا اطلاع ثانوی پر! آدم چه احساسی پیدا می‌کنه؟ بشینی کلی برنامه‌ریزی کنی که از خرداد می‌شینم به صورت جدی فیلمنامه‌نویسی را شروع می‌کنم اما یهو... خیلی سخته... خیلی سخته وقتی که ان شاء اللهی که همیشه میگی از ته دل نباشه...

توی این چند روزی که تا جمعه شب مرخصی هستم می‌تونم بیام اینترنت و جواب ایمیل‌ها و کامنت‌های وبلاگم را بدم اما تا دو ماه آینده (اگه این کسری درست نشه) دور از اینترنت خواهم بود و شرمنده دوستان عزیزم...

همین حس و حال باعث شد که دیشب تمام یادداشت‌های وبلاگ قبلی‌ام «پس از طوفان» را مرور کنم و اشعار قدیمی‌ام را دوباره بخوانم... عاشقانه‌هایی که فراموش شدند... دیشب تمام عکس‌های قدیمی خودم را دوباره دیدم، عکس‌هایی که هر کدام خاطره‌ای دور به دنبال خود دارند... یادداشت‌های قدیمی کجا یادداشت‌های جدید کجا؟! دوران دانشجویی و رفقای اون دوران یادش بخیر... خانه‌ی دانشجویی کجا و آسایشگاه پادگان کجا؟!

اصلاً فکر نکنید من ناامید هستم‌ها! نه... اینطوری‌ها نیست من به قدرت و لطف خدا شک ندارم، خیلی جاها از خدا یه چیزهایی خواستم و خدا بهم نداد، بعداً فهمیدم چه حکمت‌هایی پشت این ندادن‌ها وجود دارند... مثل همین سربازی توی یکی از پادگان‌هایی که چندین کیلومتر با کرمانشاه فاصله داره با هزار تا مشکل اونجا... یا خیلی اتقاقات گذشته که همه خاطراتی حک شده روی قلبم هستند و هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند... حتی اگر یک سال باشد که وبلاگ «پس از طوفان» را بسته باشم یا...

این شعر را برای تو که هر روز وبلاگم را چک می‌کنی و منتظر بروز شدن آن هستی از شاعر بسیار دوست داشتنی‌ام «قیصر امین‌پور» که سال‌ها با شعرهای او زندگی کردم، می‌نویسم، فقط حرف آخرم اینکه من ناامید نیستم وقتی که می‌دانم دعای پدر و مادرم و دوستان بسیار خوبم پشت سرم هست و خدا من را فراموش نکرده است:

رفتار من عادی است

رفتار من عادی است

اما نمی‌دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هر کس مرا می‌بیند

از دور می‌گوید:

  این روزها انگار

  حال و هوای دیگری داری!

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانی‌های ساده

و با همان امضا، همان نام

و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

 

این روزها تنها

حس می‌کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می‌کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان-

با سنگ‌ها آواز می‌خوانم

و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال، از تقویم

از روزنامه بی‌خبر هستم

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیداً بیشتر هستم

حتی اگر می‌شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم

  یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم

دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:

من کاملاً تعطیل بودم

اول نشستم خوب

جوراب‌هایم را اتو کردم

تنها – حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم

با کفش‌هایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه‌ها را

دنبال آن افسانه‌ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه‌هایم

بوی غریب و مبهمی می‌داد

انگار

از لابه‌لای کاغذ تا خورده‌ی نامه

بوی تمام یاس‌های آسمانی

احساس می‌شد

دیشب دوباره

بی‌تاب در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیب‌هایم را

از پاره‌های ابر پر کردم

جای شما خالی!

یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم

 

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و برخلاف سال‌های پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

  از رنگ آبی دوست‌تر دارم

دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت‌آور نیست

 

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

 

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک

یک روز کامل جشن می‌گیرم

گاهی

صدبار در یک روز می‌میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه‌های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

 

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می‌کند

گاهی دل بی‌دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

  هوایی می‌کند

اما

غیر از همین حس‌ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

  در دل ندارم

رفتار من عادی است

 

  • سید مهدی موسوی
۱۳
اسفند

"شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری" برنده‌ی جایزه‌ی پروین اعتصامی در سال 89 شد.

دو شعر بخوانید از این مجموعه غزل

سفر، بهانه‌ی خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم، دلم که آهن نیست

نگو بزرگ شدم، گریه کار کوچک‌هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست

شب است بی تو در این کوچه‌‌های بارانی
نه! پلک پنجره‌‌ای در تب پریدن نیست

خبر رسیده که جای تو راحت‌ست آنجا
قرار نیست خبرها همیشه... اصلا نیست

زنی که فال مرا می‌گرفت امشب گفت:
پرنده فکر عبور است، فکر ماندن.... .

***


او خواست که هر شمع جگرسوخته باشد
دنیا پُر ِ پروانه‌ی پرسوخته باشد

تا سرو سترون شود و باغ بماند
او خواست دل سنگ تبر سوخته باشد

جانسوزترین حادثه شد تا بنویسند:
جان، خانه‌ی عشق است اگر سوخته باشد

عمری‌ست که خاکسترمان می‌کند و باز
ققنوس شدن حسرت هر سوخته باشد

بیهوده نمی‌میرم اگر مردن ما نیز
زیر سر این عشق پدرسوخته باشد.


زمان برگزاری مراسم:

16 اسفند، ساعت 4 تا 6 بعداز ظهر
مکان:
تالار وحدت تهران.
حضور برای عموم علاقمندان آزاد است.


توضیح: این مطلب از وبلاگ خانم عباسلو کپی شده است. اگر توانستید در این مراسم شرکت کنید و سلام بنده را هم به ایشان برسانید. ما که دور هستیم از هر چه که قبلاً به آن نزدیک بودیم...

راستی کتاب را هم حتماً تهیه کنید.

  • سید مهدی موسوی
۲۳
آذر

یک دوست: امشب کجا می‌ری هیات؟

من: دانشگاه هنر می‌رم، مثل همیشه... حاج آقا پناهیان سخنران برنامه‌است... خیلی حال می‌ده بیا حتماً...

یک دوست: مداحشون کیه؟

من: دانشجوییه، فکر کنم یکی از بچه‌های دانشگاه هنر باشه...

یک دوست: {با حالت تمسخر و پوزخند} ولش کن بابا بریم هیات ... {به‌خاطر احترامی که برای ذاکرین اهل بیت قائل هستم اسم نمی‌آورم} بذار حال کنیم... مگه چند شب دیگه از محرم مونده...

من: {ناراحت} ... امشب هم فکر کنم فقط به سخنرانی برسم...


ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود!

ای کاش این روایت پرغم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود

یا گرگ های تاخته بر یوسف حجاز
چون گرگ های قصه کنعان دروغ بود!

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار...کاش
برجان باغ داغ زمستان دروغ بود...

* محمد مهدی سیار


این شعر را اینقدر دوست دارم که بدون توجه به متن بالا گذاشتم... نمی‌خواد الکی برای خودتون تفسیرش کنید... نمی‌دونم فکر کنم زیادی احساساتی هستم... بعضی از جاهای مختارنامه را نمی‌تونم ببینم، نمی‌تونم جلوی...

شب تاسوعاست...

  • سید مهدی موسوی
۱۳
آذر

دکتر مژگان عباسلو: جوشش شعر دلی و ذاتی است و کسی با خواندن هزار هزار کتاب بدون جوشش درونی نمی‌تواند شاعر بشود ولی این را درواقع توصیه نمی‌کنم که ما شاعر بی‌سواد هم بمانیم و نرویم کتاب بخوانیم.



مشروح گفت‌وگوی یک ساعته من با دکتر مژگان عباسلو:


* لطف می‌کنید خودتون را معرفی کنید؟

من مژگان عباسلو متولد 10/2/57 هستم. در دانشگاه شهید بهشتی پزشکی خوانده‌ام و در حال حاضر پزشک عمومی هستم. چند ماه دیگر نیز برای ادامه تحصیل به خارج از کشور خواهم رفت. در زمینه شعر هم 2 تا کتاب دارم که کتاب اولم «مثل آوازهای عاشق تو» برنده جایزه بانوی فرهنگ در سال 85 شد و به چاپ سوم رسیده است و کتاب دوم «شاید دوباره من را بخاطر بیاوری» به چاپ دوم رسیده است.

 

* متولد تهران هستید؟

بله. در شمیران

 

* چرا «مژگان عباسلو»ی شاعر پزشک می‌شود؟ البته شاید پزشکی بوده که شاعر شده!

من 17 ساله بودم و در مدرسه تیزهوشان درس می‌خواندم. آن موقع انتخاب کرده بودم که حتماً در آینده پزشک بشوم. عموی من که دانشگاه علامه طباطبایی فوق لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی می‌خواند من را به شب شعری برد و من شعری را که در جواب شعر «کفش‌هایم کو»ی سهراب سپهری گفته بودم، آنجا خواندم. خیلی استقبال شد و من علاقه‌مند شدم که شعرگفتن را ادامه بدهم. البته بعداً چون به‌خاطر کنکور درس می‌خواندم زیاد پیگیر شعر گفتن نبودم اما در دانشگاه یک انجمن ادبی با کمک دوستانم تأسیس کردم و این باعث شد که من شعر را جدی بگیرم.


تا آخر مصاحبه را دنبال کنید... 

  • سید مهدی موسوی
۱۷
آبان

شب شعر اختصاصی دکتر مژگان عباسلو
با حضور استاد سیدضیاء‌الدین شفیعی و آقای سید اکبر میرجعفری
مکان: سرای اهل قلم واقع در خ انقلاب، خ فلسطین جنوبی، ک خواجه‌نصیر، پلاک 10
زمان: سه‌شنبه هجدهم آبانماه، ساعت 18-16


و با حضور خودم...

منتظر دوستان غایب! هستم...

  • سید مهدی موسوی
۰۹
آبان

چند روزی بود که خیلی دلم برای قیصر امین پور تنگ شده بود، همه اش یادش بودم ولی اصلاً حواسم به تاریخ از دست رفتن اون عزیز نبود، دیروز وقتی که فهمیدم واقعاً غصه من را گرفت... وای خدا... چقدر به دلم افتاده بود... میخواستم امسال یه برنامه خوب برایش برگزار کنم اما یادم رفت، این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است...

جرئت دیوانگی

انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چه قدر حوصله می‌خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!

انگار این سال‌ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!

شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم

با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست

حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است

امضای تازه‌ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم

ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است

از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است!

آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!

این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!

آذر ۶۹

  • سید مهدی موسوی
۰۳
آبان

مفهوم عدالت در ادبیات نمود بیشتری داشته است و این به‌خاطر کارکرد آسان ادبیات در انتقال مفاهیم است. ادبیات ظلم‌ستیزانه و امید به آینده‌ای روشن را می‌توان جزو ادبیات عدالت‌خواهانه به حساب آورد. اعتراضات شاعران و ادیبان به فضای عمومی جامعه و ظلم حاکمان از نمونه‌های این نوع ادبیات است. اگر بخواهیم تعریف دیگری از مفهوم عدالت بیان کنیم، می‌توانیم مسئله انتظار منجی را که از عقاید تمامی ادیان و مکاتب است مثال بزنیم. فاضل نظری شاعر معاصر در مورد رابطه بین مفهوم انتظار و عدالت می‌گوید:

«شعرهای فراوانی وجود دارند که به طور مستقیم و بی‌واسطه درباره امام زمان(عج) و موضوع انتظار سروده شده‌اند ولی بسیاری از اشعار با گذاشتن نشانه‌ها و ذکر علامت‌ها این مفهوم را برای ما بیان می‌کنند و اگر ما نتوانیم رد پاها را نشان دهیم، می‌توان جاده‌ای را که به واسطه این رد پاها به وجود آمده ترسیم کنیم.

به هر حال، مهدویت و موضوع انتظار رکن رکین نظام اندیشه شاعران شیعی است که هم به صورت مشخص و با ذکر مصداق و هم به طور عام و کلی می‌توان آن را در شعر پارسی یافت.

شعر انتظار که آن را می‌توان شعر عدالت هم نامید، گاه به غم هجران و گاه به ترسیم روزگاری که شاعر از ظهور منجی متصور است، می‌پردازد. خیلی از شعرها هم مدح عدالت و شکایت از شرایط روزگار است و شاعر با سرودن آن ضمن شکایت از اوضاع و احوال موجود، روزگار آرام و صالحی را آرزو می‌کند. اما بیشترین بخش شعر انتظار، شکر و شکایت بوده؛ یعنی میان غم دوری و آرزوی وصال و حل شدن مشکل و افتادن پرده.»

علیرضا قزوه در زمستان سال 66 شعر «مولا ویلا نداشت» را سرود که بخشی از آن را می‌خوانیم:

مولا ویلا نداشت

معاویه کاخ سبز داشت

پیامبر به شکمش سنگ می‏بست

امام سیب‏زمینی می‏خورد

البته به شما توهین نشود

بعضی برای جنگ شعار می دهند

و خودشان از جاده شمال به جبهه می روند.

پیش از آنکه بر من حد تهمت جاری کنید

من بر خویشتن حد وجدان جاری کرده‏ام

من دو شاهد عادل دارم:

قرآن و نهج‏البلاغه .

من چاپلوس نیستم

تملق نمی‏گویم

اما قدر امام را می‏دانم

بیایید قدر مردم را بدانیم

بیایید مثل مولا با مردم همدردی کنیم

بیایید امام را اذیت نکنیم

بیایید امام را نصیحت نکنیم .

اردوگاههای فلسطینی را نگاه کن

ابوالفضل با مشک تشنه برمی‏گردد .

صدای گریه رقیه را می‏شنوی؟

گورباچف و ریگان هم کاندید صلح نوبل شده‏اند .

قرآن فهد زیباتر از قرآن قابوس چاپ می‏شود

عرفات شلوار اسرائیلی می‏پوشد

اما سازمان ملل هنوز جلسه تشکیل نداده است

تا به علی‏اصغر شیر خشک برسد

علی‏اصغر باید تا ماه آینده صبر کند .

  • سید مهدی موسوی
۰۲
مرداد

امروز همین‌طوری یاد 4 سال پیش افتادم، مرحله اول انتخابات بود، عجب استرسی بود... خودمون را به در و دیوار می‌زدیم و بحث می‌کردیم که آقا، احمدی‌نژاد فلان است، بهمان است و... بعد از رای دادن خدا را شکر کردیم که: خدا را شکر انتخابات تمام شد، ان شاء الله که دور اول تمام است؛ هر چند مطمئن بودیم که به دور دوم می‌کشد. وقتی اعلام کردند که انتخابات به دور دوم کشیده است، با کمال ناباوری بهم نگاه کردیم که: نه!!! یک هفته دیگه هم!!! اما رای آوردن احمدی‌نژاد ارزشش را داشت که کنکور را فدای آن کنیم. (خدا را شکر که همان سال دانشگاه قبول شدم). 4 سال مثل آب خوردن گذشت، با حواشی عجیب و غریب و توهین‌هایی که به شخص احمدی‌نژاد، به رهبری(به طور مستقیم و غیر مستقیم) و به دیگر افراد جامعه می‌شد...

این 4 سال را نمی‌خواهم تشریح کنم که اصلا حوصله آن را ندارم. اما بگذارید از زمستان87 بگویم، 5-6 ماه مانده به انتخابات فضای سیاسی کشور به سمت و سوی بحث‌های انتخاباتی پیش می‌رود و ما نیز باز هم تجربه سال 84. گذشت و گذشت تا خرداد ماه رسید. من اصولا علاقه‌ای به نوشتن مطالب سیاسی ندارم، خصوصا در وبلاگی که آن را به فرهنگی اجتماعی نام‌گذاری کرده‌ام. اما وقتی دیدم موج سبزپوشی دیگر یک اتفاق سیاسی نیست و به دیگر پارامترهای یک جامعه سالم ضربه می‌زند، قلم برداشتم، ببخشید کی‌برد برداشته و شروع به نوشتن کردم، خودکم‌بینی و تنبلی مهم‌ترین عوامل عقب‌ماندگی ایران در گذشته، دستبندهای شفابخشدستبندهای شفابخشخودکشی در باتلاق و ... هر چند خیلی از دوستان آن ها را نخواندند!!!

الان از این نوشتن‌ها پشیمان نیستم که مطمئن هستم کسی بجز احمدی‌نژاد از بین این 4 نفر نباید انتخاب می‌شد، ایشان خیرالرجال بودند. بعد از انتخابات و درگیری‌ها و ... با خودم گفتم که دیگر سیاسی نمی‌نویسم و به سراغ مطالب قبلی خودم می‌روم که الان هم کار خودم را می‌کنم و مطالب مورد علاقه خودم را می‌نویسم اما...

آقای احمدی‌نژاد، کمی یواش‌تر!!! پیاده شوید با هم برویم! چرا صدای انتقادها را نمی‌شنوید؟ آقای مشایی فردی ولایی هستند؟ شما چطور؟! ما را مایوس از این انتخابی که کرده‌ایم نکنید!

من حوصله نوشتن سیاسی نداشته و ندارم اما به اینجای آدم می‌رسد!!! فرمایشات مقام معظم رهبری را مد نظر خود داشته باشید، الان وظیفه نخبگان بسیار سنگین است، مبادا حرفی بزنیم و آشوبی بپا کنیم که در این صورت خائن به نظام هستیم!

سخنی هم با خوانندگان این وبلاگ:

ممنون از نظراتی که می‌دهید و درخواست‌هایی که برای نوشتن دوباره می‌کنید که بعضی از آن‌ها را به دلیل شخصی بودن نمی‌توانم تایید کنم، (پس گله‌ای از تاییدی بودن آن‌ها نکنید) ان شاء الله دوباره برمی‌گردم و می‌نویسم، فقط اینکه این وبلاگ پس از طوفان است، بالاخره باید خرابی‌های طوفان‌ها را درست کرد یا نه! کمی زمان می‌برد اما همه می‌توانند خرابی‌ها را درست کنند؛ (هر چند بعضی از خرابی‌ها هیچ وقت قابل تعمیر و درست شدن نیستند، مثل دل که اگر بشکند هر چسبی را برای چسباندن آن نمی‌توان استفاده کرد... شاید هم برای همیشه همان طور شکسته بماند، ای کاش...)

شعر این هفته را تقدیم می‌کنم به همه...

 

همزاد عاشقان جهان(3)

... اما

اعجاز ما همین است:

ما عشق را به مدرسه بردیم

در امتداد راهرویی کوتاه

در آن کتابخانه‌ی کوچک

تا باز این کتاب قدیمی را

که از کتابخانه امانت گرفته‌ایم

- یعنی همین کتاب اشارات را-

                            با هم یکی دو لحظه بخوانیم

*

ما بی‌صدا مطالعه می‌کردیم

اما کتاب را که ورق می‌زدیم

تنها

گاهی به هم نگاهی...

ناگاه

انگشتهای «هیس!»

ما را

از هر طرف نشانه گرفتند

انگار

غوغای چشم‌های من و تو

                            سکوت را

در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!

(قیصر امین‌پور- دستور زبان عشق)

  • سید مهدی موسوی
۲۳
اسفند

مرد، خسته از یک روز بلند

کیسه‌ای در دست

و کلاهی بر سر

وارد آن خانه‌ی کوچک شد

کار هر روزش بود

کارگری در یکی از آن برج‌های بلند

همان‌ها که مهندس آن را آسمان خراش می‌نامید!

و چه زیبا و مناسب بود این اسم

خانه‌ای که آسمان خدا را خراش می‌دهد

.....

آن مرد آمد

آن مرد با کیسه‌ای از سر کار آمد

آن مرد خسته بود

خسته ...

دخترک دفترش را گشود

کار هر روزش بود

املایی که خودش به خودش می‌گفت!

مادرش هر روز پشت یک چرخ خیاطی

می‌دوخت دامن و پیرهن

دخترک صفحه‌ای را گشود:

"آن مرد آمد."

نگاهی مهربانانه به مادر انداخت:

"مادر با چرخ خیاتی پیراحن دوخت"

 

اتاق نور چندانی نداشت

مرد لبخندی زیبا زد و دخترک را بوسید

دخترک خندید و همه جا مثل روز روشن شد

پدرش هیچ تعجب نکرد

نقطه سر خط.

"آن مرد میخندد."

مشتری آمد و سفارش‌هایش را برد

مادر خندید و دخترک را بوسید

باز هم اتاق پر نورتر شد

مادر سفره را انداخت

.....

عشق روی دیوارها

عشق توی سفره

عشق روی دستان پدر

عشق توی چشم‌های مادر

عشق در دفتر مشقی کودکانه

عشق همه جا جریان داشت

خانه گرم بود، گرم گرم

.....

روی بام یکی از آن برج‌ها

جوانی خسته و تنها

لحظه لحظه مرگ خویش را می‌شمارد:

... 18،17،16،15

18 طبقه تا آزادی

تا رها شدن از عشق

تا رها شدن از دوری

تا رها شدن از بیکاری

.....

به خیالش می‌کشد عشق را

می‌کشد دختری ...

جوان خسته و تنها

بیکار و بی‌عار

روی سنگفرش آن خیابان رنگارنگ

فرش شد.

.....

دخترک دفترش را گشود:

"آن مرد بد است، آن مرد با خدا ..."

هر چه فکر کرد فایده‌ای نداشت

"دعوایش" را هنوز نخوانده بود!

آن مرد آمد

آن مرد با کلاهی بر سر آمد

دخترک خندید همچون بابا

دخترک پرسید:

"بابایی دعوایش را چطور می‌نویسند؟"

آن مرد اخم کرد

نه!

دعوا بد است، خیلی بد!

دخترک اصلاح کرد:

"آن مرد بد است، آن مرد خدا را دوست نداشت. اما خدا..."

باز هم دخترک خندید.

"آن مرد آمد.

آن مرد، با خدا آمد.

آن مرد، به خدا تعارف کرد.

و خدا سر سفره‌ی آن‌ها نشست."

معلم دفتر را گشود

با تعجب پرسید:

"تعارف؟! من که "عین" را درس نداده‌ام!"

دخترک خندید و کلاس نورانی شد.


تاریخ درج قبلی در وبلاگ: دوشنبه هجدهم شهریور 1387ساعت 8:45

طبقه بندی موضوعی: شعر


  • سید مهدی موسوی