تو از نگفتهها پرسیدی
و من در جواب
با ایما و اشاره به تو گفتم که حرف زدن را از یاد بردهام
اما
اما نوشتن را نه
من مینویسم
مینویسم از نگفتهها ، از دلتنگیها
از درد و دلها ، از عشق و عاشقیها
من حتی صدای خرد شدن برگها
در زیر پای عابران را هم مینویسم
آن زمان که همه بیتفاوت از روی آنها رد میشوند
راستی هیچ صدای قناریها را از روی کاغذ شنیدهای
آن زمان که دو قناری در کنار هم آواز میخوانند
من مینویسم
آن زمان که کسی صدایم را نمیشنود
و تو
و تو که عزیزترین برایم هستی ،
هنوز هم منتظر صدایم نشستهای؟!
من نمیدانم
نمیدانم که چه موقع پاییز فرا رسید؟
کی هوا سرد شد؟
چرا اینقدر هوا بارانی است؟
چرا غروب زیباست؟
و بهار کی میآید؟
اما باز هم مینویسم
تا شاید تو هم روزی زبان مرا یاد بگیری ...