وقتی که برای اولین بار تو را دیدم
وقتی که برای اولین بار تو را دیدم
ناخودآگاه، لیوان از دستم به زمین افتاد
روی قالی
ردی از آب روان جاری شد
دیدنی بود آن روز ...
روی تکهتکهی آن شیشهها،
عکس زیبای تو را میدیدم
دست بردم تا که بردارم تو را
اما
مادرم سراسیمه رسید
باز که نگاه کردم
نه تو بودی و نه عکسی روی آن لیوان
روزها
همچون پیرمردی در خانهی سالمندان
یا که مجروحی در بیمارستان
یا حتی، مجرمی در زندان
چشم به پنجرهی حسرت داشتم
اما ...
شبها
با فکر تو میخوابیدم و در خواب
تو فقط یک عکس نبودی...
دست تو در دستانم بود
و من
مست مست میدویدم
همچون تو...
عاقبت برگشتی یک روز
وقتی که به داخل اتاقم آمدی
در را قفل کردم،
پنجره را نیز محکم
و تو، هراسان به این طرف و آن طرف پرواز میکردی
همچون من...
اما، وقتی که در دستانم گرفتار شدی
دیگر هیچ نگفتی...
توی آن قفس زیبا
که خودم با جان و دل برایت ساخته بودم
غمگین بودی
نه آب میخوردی و نه دانه
رنگ تو هر روز کمرنگتر میشد
همچون من...
تا که روزی همهی پرهایت سفید شدند
همچون من...
مادرم طبق عادت
سرزنش میکرد من را
دست بردم و گشودم قفس تنهاییات را
اما چه فایده...
چه فایده که حتی پرواز کردن را نیز فراموش کرده بودی
همچون من...
روی دیوار
وقتی که پرواز کردن را تمرین میکردی
گربهای آمد و امضا کرد پایان دفترچهی خاطراتت را
همچون من...
لنگه کفشی برداشتم و گربه را بین زمین و آسمان سرنگون کردم
گربه نیز همچون تو جیغی از ته دل کشید و به زمین افتاد
و من نیز همچون او
امضا کردم پایان دفترچهی خاطراتش را
خواهرم فریاد کشید، نزدیک طلوع آفتاب است
و من
از خواب هولناک دیدن و رفتن تو، بیدار شدم.
موقع وضو
گربهای جستی زد و از قفس کبوترهایم بیرون آمد.
ظاهرا نویسنده قهاری هستید ...موفق باشید