آهسته بیا شیشه به پایت نرود
موقع انتخاب واحد همیشه سایت دانشکده شلوغ بود. اصلاً یک عدهای یک ساعت زودتر هم میآمدند که مثلاً زنبیل گذاشته باشند. وقتی هم انتخاب واحد شروع میشد سروصدا کل سایت را میگرفت. سروصدا و جیغ و داد اینکه «چرا سایت باز نمیشه»، «زودباش تا تموم نشده» و... بعضیها هم گریه و زاری که فلان واحد را با یک استاد هلو! از دست دادهاند.
دختر با چشمهای نگران دم در ایستاده بود و در بین گریه و خندهی دیگران به دنبال چهرهای آشنا میگشت. نه، کسی را نمیشناخت. چارهای نبود. وقت زیادی نداشت و هنوز واحدی نگرفته بود.
- ببخشید، میشه برای من هم انتخاب واحد کنید؟
- سلام. انتخاب واحد نکردی؟
- سلام. هنوز نه...
- خب، من کارم تموم شده، بیا همین جا بشین...
- من... میشه شما کمکم کنید؟ من بلد نیستم...
انتخاب خوبی کرده بود. راحیل مهربانانه در مورد واحدها و استادها صحبت میکرد و مریم با دقت به حرفهای او گوش میکرد.
***
یک ماهی از آن دیدار گذشته بود... (بخشی از داستانی در حال نگارش)
----------------------------------------------------
گر سر برود ز سر هوایت نرود
تاثیر طلسم چشمهایت نرود
فرشی ز دل شکسته انداختهایم
آهسته بیا شیشه به پایت نرود
(میلاد عرفانپور ـ جشن فراموشیها)
سلام. مدت زیادی است که این وبلاگ آپ نشده بود. این روزها بدجور گرفتار شدهام. از همه طرف گرفتاریهای جدید و رنگ و وارنگ، اصلاً نمیدانم چرا یکدفعه... ولی یک چیز را میدانم. اینکه خدا خیلی بندههایش را دوست دارد. وقتی از معنویتشان کم میشود، وقتی زیادی گرفتار مال دنیا میشوند و یادشان میرود که روزیدهنده واقعی چه کسی است، وقتی یادشان میرود که به درگاه چه کسی باید پناه ببرند، خدا این گرفتاریها را درست میکند و دوباره ما را دعوت میکند... الحمدلله رب العالمین
بیشتر از این نمیتوانم بنویسم، اصلاً ما زبانی به غیر از شعر نداریم. عادت ماست که حرفهایمان را با شعر میزنیم...
بودن یا نبودن
به هر حال توانستهای
کالترین سیب بخیلترین باغ را
به تمامی گاز بزنی
و تیرهترین آب خشکترین رود را
به تمامی بنوشی
تو از ماه
به فراغت
و تمام
رویی دیدهای
و من به هراس
گوشهی ابرویی
در تیرهترین شبها
توانستهای فریاد بزنی
کامل بوده است
زخمت
و دردت
من فریادم را با هزار گره در گلویم بستهام
من اندوهم را خندیدهام
من دردم را رقصیدهام
ماهی تشنهای
بودن یا نبودن را
به کمال میخواهد
جایی که نه آب است و نه خشکی
(شعر از مرحوم عمران صلاحی)
دیر گفتی... اومدیم شیشه به پایمان رفت و برگشتیم.