کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

سکوت عشق

شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۵۲ ق.ظ

صفحه‌ی فیس‌بوک احمد را باز می‌کنم و عکس‌های جدیدش را در استرالیا می‌بینم. چند بار سعی می‌کنم برایش پیام بگذارم اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سر و صدای موبایلم که بلند می‌شود مانیتور را خاموش می‌کنم و از بین خرت و پرت‌های روی میز، موبایل را پیدا می‌کنم.

ـ ای وای! یادم رفت اون فایل‌ها را برای شهرام رایت کنم.

جواب شهرام را نمی‌دهم و موبایل را همان جا کنار پنجره می‌گذارم. نگاهم که به ساعت می‌افتد، ناخودآگاه شکمم درد می‌گیرد. در را باز می‌کنم و از بالای نرده‌های چوبی کنار پله‌ها، توی آشپزخانه را نگاه می‌کنم. نه خبری از مامان هست و نه غذایی روی اجاق. دو سه پله پایین نرفته‌ام که یاد جر و بحث‌های چند ساعت پیش می‌افتم.

ـ یعنی مامان قهر کرده؟!

برمی‌گردم اما صدای افتادن چیزی توی اتاق مامان مرا تا دم در اتاقش می‌کشاند. آلبوم‌ها را جلویش باز کرده و توی یک عکس قدیمی غرق شده است. می‌خواهم چیزی بگویم ولی جرأتش را ندارم. به آشپزخانه که می‌رسم و از بین لیست ماهانه، غذای امروز را پیدا می‌کنم، دلم بیشتر ضعف می‌رود.

ـ امکان نداره مامان بی‌خیال قرمه‌سبزی بشه!

توی خانواده‌ی ما از چندین هزار سال قبل همه برای قرمه‌سبزی احترام ویژه‌ای قائل بوده‌اند. حتی به نظرم سر قرمه‌سبزی شرط‌بندی هم می‌کردند. این اواخر که پدر مرحومم کمی حواس‌پرتی هم گرفته بود، یکی از دلایل لشگرکشی‌های نادرشاه را فرار از خوردن قرمه‌سبزی بدمزه‌ی زنش می‌دانست.

اما قرمه‌سبزی مامان حرف ندارد. هر چند که بابا یک سال آخر را به سختی گذراند و دیگر مزه‌ی هیچ غذایی را تشخیص نمی‌داد. مامان هم می‌گفت اگر بابا مزه‌ی غذاها را می‌فهمید، حداقل 10 سال دیگر عمر می‌کرد، بابا از حس بدمزه بودن قرمه‌سبزی ـــ

ـ یعنی مامان این‌قدر از حرف‌های من ناراحت شده؟ خونه‌ی سالمندان مگه جای بدیه؟ اگه من برم تنهایی می‌خواد چی کار کنه؟

به طرف یخچال که می‌روم، آیفون زنگ می‌خورد و تصویر نسترن روی صفحه ظاهر می‌شود که در حال تکان‌دادن قابلمه‌ی غذا جلوی دوربین است. همین‌طور که به آیفون خیره مانده‌ام، مامان از پشت سر می‌گوید:

ـ چرا باز نمی‌کنی؟ واه! چرا هنوز لباس نپوشیدی؟ یادت رفته قراره امروز با نسترن و شوهرش بریم دربند؟

انگار با نخ و سوزن پاهایم را به زمین دوخته باشند؛ حتی یک قدم نمی‌توانم تکان بخورم. مامان توی این 35 سال حتی یک بار هم با من قهر نکرده بود. چرا فکر کردم ـــ یاد جر و بحث‌های این ده سالی که از رفتن بابا گذشته است می‌افتم. احمد، فرهاد و شروین 10 سال است که از ایران رفته‌اند اما من ـــ

مامان لبخند می‌زند و دکمه‌ی آیفون را فشار می‌دهد.

 

سکوت عشق


نظرات  (۱۱)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

خدا همه مادرها را برای بچه هایشان نگه دارد...
خیلی قشنگ بود
عالی
پاسخ:
موسوی: ان شاء الله
ممنون از لطفتون
سلام. بعد یعنی این داستان هشتم مارس و روز جهانی زن باید منتشر بشه ((((:
(شکلک کشف مسائل پنهان)

پاسخ:
موسوی: سلام.
برو عموجون ((((:
  • سسد وحید سمنانی
  • سلام

    خیلی عالی بود! به این میگن یه داستان تمام عیار

    متن فوقالعاده بود. به اعتقائد من یه داستان کوتاه خیلی خوب بود. در انتهای داستان مو بر اندامم راست شد.

    دست مریزاد!

     

    پاسخ:
    موسوی: سلام
    واقعا ممنون از لطفت. به دل خودم هم نشسته بود (((:
    میخواستم بیشتر روش کار کنم ولی دیگه دیدم کشش نداره. پس الان خیالم راحت شد که خوب شده.
    سلام نمیدونم چرا حتی با خوندن اون دو سه جمله طنز هم گریه کردم... یک داستان مینی مال فوق العاده... دلم برای مادر مرحومم تنگ شد ):
    پاسخ:
    موسوی: سلام. خدا رحمت کنه مادرتون را. 
    لشگرکشی نادرشاه و رفتن باباش وقتی که دیگه مزه قرمه سبزی را تشخیص نمیده و فکر میکنه قرمه سبزی چقدر بدمزه شده................... مامانا جادو میکنن...... مامانا...
    پاسخ:
    موسوی: مــــــ
    سلام. حس مادرانه تون فوق العاده است. قلمتان با دوام (:
    پاسخ:
    موسوی: سلام. ممنون از لطف شما ((:
    سلام
    مرحله به مرحله سبک ی زندگی جدید رو نشون دادی که منجر به تصمیمی مثله خونه سالمندان میشه!
    اینکه پسره پای فیس بوکه، اینکه گوشی رو جواب نمیده و از همه گریزونه، اینکه در طبقه بالا و تنهاس
    اینا میشه زندگی مجردی جدید آمریکایی و اینکه فکر پسره هم هست که بپره مثله "احمد، فرهاد و شروین 10 سال است که از ایران رفته‌اند "
    اما خودت کم کم این آقا پسر رو پابند سنت ها می کنی؛ مثل قورمه سبزی، عکسای یادگاری و 35 سال زندگی با مادر بدون دعوا و ....
    خیلی خوب بود؛ البته می تونستی رو تر حرف بزنی اما خب بالخره توی داستان ی ذره هم باید تخیل خواننده کار بکنه نه فقط قلم نویسنده :)
    پاسخ:
    موسوی: سلام عزیزم. دوست داشتم یک بار پیرنگ بلوغ را تجربه کنم. توی این داستان، اون پسر دلیل مشخصی برای نرفتنش به خارج از کشور نداشته، اما آخر داستان دلیل اصلی ترک نکردن مادرش را میفهمه و به یک نوع بلوغ فکری میرسه. شاید دیگه هیچ وقت هم فکر خارج رفتن به سرش نزنه. ((:
    پس پرا نظر من نیومد؟
    پاسخ:
    موسوی: یه مدت هست که نظرات با تایید نویسنده منتشر میشن ((:
  • سید مهدی حسینی
  • سلام

    خیلی پیشرفت کردی استاد...


    پاسخ:
    موسوی: سلام. استاد خودتی و جد و آبادت ((((:
    ما مخلصیم.

    سلام

    همیشه داستانای خوبی دارید.

    آدم ترغیب می شه ادامه بده.

    یاحق

    پاسخ:
    موسوی: سلام. شما هم همیشه لطف دارید نسبت به خط خطی های ما. ممنون. (((:
  • مرتضی خواجوند
  • به نام خدای همه عاشقون

    عالی بود و بسیار جالب و البته جای تأمل بسیار

    سال نویت فاطمی فاطمی باشه
    پاسخ:
    موسوی: سلام. ممنون از لطفت.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی