خاطرات یک نویسنده دوزاری 16
آیا نویسنده سوژهاش را میشناسد؟
1) اول فکر میکنم خانهی جدید هیچ نشانهای از او ندارد و بیرون پر از نشانههایی است که یادآور روزهای با هم بودنمان باشد؛ دزدگیر ماشین همسایه، لباس مردهایی که مثل او قدم برمیدارند و...
ده روز بیشتر نگذشته اما آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که هر ماشینی که شبیه ماشینش بود توجهم را جلب میکرد. توی خیابان سر میچرخاندم تا صورت کسی که شبیه او لباس پوشیده بود را ببینم اما...
یاد دوران دانشگاه میافتم که هفتهها و گاه ماهها نمیدیدمش. توی همین فکر و خیالها ناگهان تصویرش را در تلویزیون میبینم؛ با همان لباسها، همان ریش و سبیل و با همان هیبتی که یک پدر باید داشته باشد. چرا گاهی فکر میکردم پدرها فقط کارخانهی پولسازی هستند؟
2) از ظهر درگیر تدارک پذیرایی از مهمانهای تهران و لبنان بودم و کار به خوبی و خوشی جلو میرفت. درست بعد از نماز مغرب و عشاء کلی اتفاق جورواجور افتاد. اول اینکه یک آژانس ناشناس یکی از مهمانهای لبنانی را اشتباها سوار کرده بود و به محل نامعلومی برده بود و من به دلایل امنیتی آنقدر استرس گرفته بودم که نفهمیدم چطور خودم را به هتل رساندم. هنوز از سلامتی مهمان مطمئن نشده بودم که اتفاق دوم افتاد و سنگ کلیهی یکی از مهمانهای تهرانی ما را به بیمارستان کشاند. مورفین را که تزریق کردند، مهمان همانطور بی حس و بی حال روی ویلچر ولو شد و من برای اینکه زمین نخورد، سرش را در آغوش گرفته بودم. تزریقاتچی میخندید و میگفت «الان توی فضاست!» و من بی خجالت سرش را نوازش میکردم و زیر لب آیه الکرسی میخواندم...
3) به مامان میگویم که از بابا بپرسد «...» بابا شاکی میشود که «چرا خودش نمیاد بگه؟!» همیشه همینطور بوده است. مادرها واسطهی بین بچهها و پدرها هستند، حتی برای آنها که ادعا میکنند با پدرشان خیلی صمیمی هستند. همیشه یک حجاب و حیایی بین پدرها و بچهها وجود داشته است.
4) سوم دبیرستان است و یکی از همکلاسیهایم دیسک کمر گرفته و خانهنشین شده است. آنقدر ناراحت هستم که چند بار با رفقا به عیادتش میرویم. هر بار میبینم گوشهای دراز کشیده و به قول پدرش افسردگی گرفته است. هر بار دیدنش آتش درونم را شعلهورتر میکند.
روز آخر ثبتنام کاندیداها در انتخابات 92 است. دم غروب داخل دفتر کارم نشستهام و همکارم خبر ثبتنام هاشمی و مشایی را میدهد. من احساسی بین غم و شادی و استرس دارم اما نه از این خبرها. پیامکی به کلی فکر و ذهنم را به هم ریخته است. یک نفر عاشق یکی از دوستانم شده است و من باید واسطهی رساندن این خبر باشم...
آخر مرداد 92 است. به محل کارم که میرسم پیامکی خبر تصادف دو تا از بهترین دوستانم را میدهد. استرسم به اندازهی استرس قبلی نیست اما ناگهان پشت سر هم پیام این خبر برایم میآید و لحظه به لحظه آشوب به دلم میاندازد. تلفنی میتوانم با یکی از تصادفیها صحبت کنم. میگویم: «اونم خوب میشه غصه نخور» و میگوید: «از کجا میدونی؟»... هنوز عمق فاجعه را درک نکردهام. 2 شهریور ماه همه چیز تمام میشود و حالا باید غصه بخورم. گریه نمیکنم تا به تهران برسم. گریه میکنم وقتی که به تهران میرسم. گریه میکنم وقتی که پرچم سیاه دم در خانهشان را میبینم. زار میزنم وقتی که قرار است زیر خروارها خاک برود.
تا به حال جایی نگفتهام اما آن روز ناگهان ساکت شدم. ناگهان به این سوال فلسفی رسیدم که «من برای چه کسی گریه میکنم؟ برای دوستی که از دست دادهام؟ برای دوستی که از دست ندادم؟ برای خودم؟ برای آنها که عاشق بودند؟ برای آنها که عاشق شدند؟» ناگهان همهی حسها با هم قاطی میشوند. ناگهان دیوانهوار میخندم...
آیا آن دوستی که دیسک کمر گرفته بود و حالا حتی اسمش را هم به خاطر ندارم، عمق ناراحتی من را درک کرده بود؟ نه! چون بعد از خوب شدن، همان «همکلاسی» من باقی ماند و مثل همهی همکلاسیهایم فراموش شد. بقیه چطور؟
5) تا وقتی که کسی پدر نشده باشد نمیتواند «پدر بودن» را بفهمد، تا وقتی که کسی، کسی را از دست نداده باشد، نمیتواند بازماندگان را درک کند، تا وقتی که کسی عاشق نشده باشد نمیتواند عاشقها را بفهمد، تا وقتی که... پس من چطور میتوانم به جای همهی آدمها حرف بزنم؟ به جای همهی آدمها عاشق بشوم؟ به جای همهی آدمها بمیرم؟ به جای همهی آدمها قهر کنم؟ به جای همهی آدمها...
نویسنده تا کجا میتواند سوژههایش را بشناسد؟ نویسنده حتی داستان زندگی خودش را هم نمیتواند به طور دقیق و کامل تعریف کند... نویسنده فقط به اندازهی درک خودش میتواند به جای آدمها زندگی کند.