کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جهان داستان» ثبت شده است

۰۹
فروردين

بابای یک ساعتی

خانم پرستار بعد از شنیدن حرف‌های دوستم می‌گوید: «اینجا کسی رو راه نمی‌دیم، پس اجازه بدید با رئیسم صحبت کنم». گوشی آیفون را که می‌گذارد به دوستم می‌گویم: «بگو براشون کتاب هدیه آوردیم». خانم پرستار این بار خودش جلوی در می‌آید؛ منتظرم بگوید اجازه نداده‌اند یا بهانه‌ی دیگری بیاورد و ما را راه ندهند اما همه چیز برعکس می‌شود، قانون «ملاقات ممنوع» در این عصر جمعه‌ی 7 فروردین ماه برای ما برداشته می‌شود. 

طبقه‌ی اول بچه‌های بزرگ‌تر را نگه می‌دارند. پسرها ما را که می‌بینند، همه جلو می‌آیند، سلام می‌کنند و با ما دست می‌دهند. بزرگ‌ترین‌شان 12 سال بیشتر ندارد. همه‌شان عاشق فوتبال هستند و دو نفر گوشه‌ی سالن PS2 بازی می‌کنند. تنها بازی‌شان فوتبال و مسابقات اتومبیل‌رانی است. همان پرستار بعد از پذیرایی می‌گوید هماهنگ شده که بچه‌های طبقه‌ی بالا را هم ببینید. چیزی که اصلاً انتظارش را نداریم و بعدا هم پرستاران بالا به ما می‌گویند: «فکر کردیم شما از خیرین هستید که این طبقه راه‌تان داده‌اند!». انگار دعوت شده باشیم در این عصر جمعه به یک تجربه‌ی جدید... به یک شوک بزرگ... به یک بغض عمیق...

وارد طبقه‌ی دوم که می‌شویم غیر از چهار پنج نفر از بچه‌ها که مهمانی رفته‌اند، 7 ـ 8 بچه‌ی 3 ـ 4 ساله می‌بینیم. اینجا غیر از دو تا از بچه‌ها بقیه دختر هستند. نازنین وسط اتاق نشسته است و گریه می‌کند. همسر دوستم سریع بغلش می‌کند و برایش لالایی می‌خواند، رویم را برمی‌گردانم تا گریه‌ام نگرفته است. دوستم وسط اتاق می‌نشیند و بچه‌ها روی پایش می‌نشینند و شروع به بازی می‌کنند. هنوز در شوک هستم، مخصوصا وقتی فریده که دختری عقب‌مانده‌ی ذهنی و جسمی است را می‌بینم. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد که من هم قاطی بازی‌شان شوم. برعکس طبقه‌ی پایین اینجا همه از هم سبقت می‌گیرند که با آنها بازی کنیم. اینجا هم کتاب داستان‌ها را می‌گیرند و وقتی سر کتاب‌ها با هم دعوا می‌کنند، تازه متوجه می‌شوم که چرا طبقه پایینی‌ها اول از همه اسم بچه‌ها را پای کتاب‌شان نوشتند. 

پرستار می‌گوید نازنین برای جلب توجه گریه می‌کرده است. بچه‌ها نشسته‌اند و برایشان مغز پسته درمی‌آورم. عسل بهتر از همه با من دوست شده است و توقع دارد فقط با او بازی کنم. کنار خودم می‌نشانمش و با هم داستان می‌خوانیم. بغض راه گلویم را گرفته است و حتی خنده‌ها و بازی‌های کودکانه هم نمی‌تواند غم چهره‌ام را از دیگران مخفی کند. عسل همه‌ی عکس‌های زن کتاب را می‌گوید مامان و وقتی یک مرد می‌بیند می‌گوید: «من مامان می‌شم تو بابا بشو...».

حالا بیشتر بچه‌ها به اتاق خواب‌ها رفته‌اند و با خانم‌ها و پرستار بازی می‌کنند. من هم سراغ نازنین می‌روم و روی تختش می‌نشینم. خودش را لوس می‌کند تا نوازشش کنم. وسط نوازش پاهایش را در سینه جمع می‌کند و سرش را روی پایم می‌گذارد. قلبم از جا کنده می‌شود... نازنین را بلند می‌کنم و غرق بوسه‌اش می‌کنم... عسل حسودی‌اش می‌شود و می‌خواهد من هم بروم روی تخت او بنشینم...

همسرم وقتی برمی‌گردیم می‌گوید اینجا همیشه با خانم‌ها برخورد دارند و مردهای کمتری می‌بینند؛ برای همین است که شما برایشان تازگی خاصی دارید. 

بهمن سال 92 بود که پدر خانمم چند بار تشویقم کرد تا چند داستان برای مخاطب کودک بنویسم، یک جورهایی از تشویق هم بالاتر و در حد یک پیشنهاد همکاری و مشارکت بود. حالا وقتی داستان خواندن عسل چهار ساله را از روی عکس‌های کتاب می‌بینم، دلم آشوب می‌شود؛ من قرار است برای مخاطبی داستان بنویسم که کلمه به کلمه‌ی کتاب ممکن است برای او معنای خاصی داشته باشد. من جای خالی چه چیزی را قرار است برای او پر کنم؟ حتی مخاطب بزرگسال! وقتی قرار می‌گذارم یک رمان بنویسم آیا فکر می‌کنم ممکن است بعضی‌ها با تک تک جملات کتاب من زار زار گریه کنند؟ ممکن است کسی با خواندن اراجیفی که می‌نویسم از همه چیز دل بکند؟ یا ممکن است با کلماتم حس نشاط و امید به او بدهم؟ این سوالات بدجور گریبانم را گرفته است وگرنه این مطلب هم می‌رفت جزو مطالب دنباله‌دار «آدم‌ها» و اینجا جزو «درباره داستان» نمی‌شد.

حالا قرار است ادای روشنفکری دربیاورم و آه و ناله کنم از بی‌کسی این بچه‌ها یا ادای فرهنگی بودن دربیاورم و بگویم برایشان کتاب می‌نویسم؟! کتاب بنویسم که جای خالی چه چیزی را پر کنم؟ گفتم بعضی‌هایشان مهمانی رفته‌اند. بله! فامیل‌ها برده‌اند چند روزی با آنها بازی کنند... وقتی خسته شدند، دوباره برشان گردانند به تنهایی!

به فریده فکر می‌کنم که بقیه میانه‌ی خوبی با او ندارند. به صدای اذانی فکر می‌کنم که وقتی از تلویزیون پخش شد، خیره شده بود و گوش می‌داد. پرستار می‌گفت عاشق صدای اذان است... وقت‌های دیگر را نمی‌دانم اما آن بعدازظهری بچه‌های آنجا به «عموپورنگ» تلویزیون نگاه نمی‌کردند، عموها و خاله‌های واقعی مهمان‌شان بودند... 


  • سید مهدی موسوی
۱۵
آذر

آیا نویسنده سوژه‌اش را می‌شناسد؟

1) اول فکر می‌کنم خانه‌ی جدید هیچ نشانه‌ای از او ندارد و بیرون پر از نشانه‌هایی است که یادآور روزهای با هم بودنمان باشد؛ دزدگیر ماشین همسایه، لباس مردهایی که مثل او قدم برمی‌دارند و... 

ده روز بیشتر نگذشته اما آن‌قدر دلم برایش تنگ شده بود که هر ماشینی که شبیه ماشینش بود توجهم را جلب می‌کرد. توی خیابان سر می‌چرخاندم تا صورت کسی که شبیه او لباس پوشیده بود را ببینم اما...

یاد دوران دانشگاه می‌افتم که هفته‌ها و گاه ماه‌ها نمی‌دیدمش. توی همین فکر و خیال‌ها ناگهان تصویرش را در تلویزیون می‌بینم؛ با همان لباس‌ها، همان ریش و سبیل و با همان هیبتی که یک پدر باید داشته باشد. چرا گاهی فکر می‌کردم پدرها فقط کارخانه‌ی پول‌سازی هستند؟ 

2) از ظهر درگیر تدارک پذیرایی از مهمان‌های تهران و لبنان بودم و کار به خوبی و خوشی جلو می‌رفت. درست بعد از نماز مغرب و عشاء کلی اتفاق جورواجور افتاد. اول اینکه یک آژانس ناشناس یکی از مهمان‌های لبنانی را اشتباها سوار کرده بود و به محل نامعلومی برده بود و من به دلایل امنیتی آن‌قدر استرس گرفته بودم که نفهمیدم چطور خودم را به هتل رساندم. هنوز از سلامتی مهمان مطمئن نشده بودم که اتفاق دوم افتاد و سنگ کلیه‌ی یکی از مهمان‌های تهرانی ما را به بیمارستان کشاند. مورفین را که تزریق کردند، مهمان همان‌طور بی حس و بی حال روی ویلچر ولو شد و من برای اینکه زمین نخورد، سرش را در آغوش گرفته بودم. تزریقات‌چی می‌خندید و می‌گفت «الان توی فضاست!» و من بی خجالت سرش را نوازش می‌کردم و زیر لب آیه الکرسی می‌خواندم...

3) به مامان می‌گویم که از بابا بپرسد «...» بابا شاکی می‌شود که «چرا خودش نمیاد بگه؟!» همیشه همین‌طور بوده است. مادر‌ها واسطه‌ی بین بچه‌ها و پدرها هستند، حتی برای آنها که ادعا می‌کنند با پدرشان خیلی صمیمی هستند. همیشه یک حجاب و حیایی بین پدرها و بچه‌ها وجود داشته است. 

4) سوم دبیرستان است و یکی از همکلاسی‌هایم دیسک کمر گرفته و خانه‌نشین شده است. آن‌قدر ناراحت هستم که چند بار با رفقا به عیادتش می‌رویم. هر بار می‌بینم گوشه‌ای دراز کشیده و به قول پدرش افسردگی گرفته است. هر بار دیدنش آتش درونم را شعله‌ورتر می‌کند.

روز آخر ثبت‌نام کاندیداها در انتخابات 92 است. دم غروب داخل دفتر کارم نشسته‌ام و همکارم خبر ثبت‌نام هاشمی و مشایی را می‌دهد. من احساسی بین غم و شادی و استرس دارم اما نه از این خبرها. پیامکی به کلی فکر و ذهنم را به هم ریخته است. یک نفر عاشق یکی از دوستانم شده است و من باید واسطه‌ی رساندن این خبر باشم...

آخر مرداد 92 است. به محل کارم که می‌رسم پیامکی خبر تصادف دو تا از بهترین دوستانم را می‌دهد. استرسم به اندازه‌ی استرس قبلی نیست اما ناگهان پشت سر هم پیام این خبر برایم می‌آید و لحظه به لحظه آشوب به دلم می‌اندازد. تلفنی می‌توانم با یکی از تصادفی‌ها صحبت کنم. می‌گویم: «اونم خوب می‌شه غصه نخور» و می‌گوید: «از کجا می‌دونی؟»... هنوز عمق فاجعه را درک نکرده‌ام. 2 شهریور ماه همه چیز تمام می‌شود و حالا باید غصه بخورم. گریه نمی‌کنم تا به تهران برسم. گریه می‌کنم وقتی که به تهران می‌رسم. گریه می‌کنم وقتی که پرچم سیاه دم در خانه‌شان را می‌بینم. زار می‌زنم وقتی که قرار است زیر خروارها خاک برود. 

تا به حال جایی نگفته‌ام اما آن روز ناگهان ساکت شدم. ناگهان به این سوال فلسفی رسیدم که «من برای چه کسی گریه می‌کنم؟ برای دوستی که از دست داده‌ام؟ برای دوستی که از دست ندادم؟ برای خودم؟ برای آنها که عاشق بودند؟ برای آنها که عاشق شدند؟» ناگهان همه‌ی حس‌ها با هم قاطی می‌شوند. ناگهان دیوانه‌وار می‌خندم...

آیا آن دوستی که دیسک کمر گرفته بود و حالا حتی اسمش را هم به خاطر ندارم، عمق ناراحتی من را درک کرده بود؟ نه! چون بعد از خوب شدن، همان «هم‌کلاسی» من باقی ماند و مثل همه‌ی هم‌کلاسی‌هایم فراموش شد. بقیه چطور؟ 

5) تا وقتی که کسی پدر نشده باشد نمی‌تواند «پدر بودن» را بفهمد، تا وقتی که کسی، کسی را از دست نداده باشد، نمی‌تواند بازماندگان را درک کند، تا وقتی که کسی عاشق نشده باشد نمی‌تواند عاشق‌ها را بفهمد، تا وقتی که... پس من چطور می‌توانم به جای همه‌ی آدم‌ها حرف بزنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها عاشق بشوم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها بمیرم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها قهر کنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها...

نویسنده تا کجا می‌تواند سوژه‌هایش را بشناسد؟ نویسنده حتی داستان زندگی خودش را هم نمی‌تواند به طور دقیق و کامل تعریف کند... نویسنده فقط به اندازه‌ی درک خودش می‌تواند به جای آدم‌ها زندگی کند.


  • سید مهدی موسوی
۱۹
مرداد

ساختار داستان

ساختار

ساختار منتخبی است از حوادث زندگی شخصیت‌ها که در نظمی با معنا قرار گرفته‌اند تا عواطف خاصی را برانگیزند و نگاه خاصی را به زندگی بیان کنند. (داستان، رابرت مک‌کی، ص 24). این حوادث اگر بر پایه تصادف باشند، داستان بی‌معنا خواهد شد.

حادثه

حادثه یعنی تغییر و در طول داستان برای اینکه این تغییر معنای صحیحی داشته باشد، باید برای یک فرد و در معنایی دقیق‌تر بر مبنای یک ارزش اتفاق بیافتد. ارزش‌های داستانی یعنی مفاهیم زندگی. لذا این مفاهیم در طول داستان می‌توانند از منفی به مثبت یا بالعکس تغییر جهت بدهند.

صحنه

در یک فیلم نویسنده چهل تا شصت حادثه‌ی داستانی یا به عبارتی چهل تا شصت صحنه قرار می‌دهد. هر صحنه کنشی است که ارزشی را وارد زندگی شخصیت می‌کند، ارزشی که تا حدی مهم و با معنا باشد. معمولا تعداد صحنه‌ها در رمان بیشتر است.

گفتیم که حادثه بر مبنای ارزش‌های داستانی تعریف می‌شود، بنابراین ما مجاز نیستیم که از صحنه‌ای استفاده کنیم که تغییری در آن رخ نمی‌دهد. به عبارت ساده‌تر فرض کنید شخصیت ما بخواهد در یک صحنه حرفی بزند یا کاری انجام دهد که به لحاظ «ارزش» تغییری رخ ندهد، بنابراین ما می‌گوییم در اینجا حادثه‌ای روی نداده است پس این حرف زدن به خودی خود یک صحنه نیست.

لحظه

درون هر صحنه کوچک‌ترین عنصر ساختاری یعنی لحظه (beat) قرار دارد. هر لحظه نوعی تبادل رفتار است در قالب کنش / واکنش. رفتارهای متقابل لحظه به لحظه، صحنه را پیش می‌برند. (داستان، رابرت مک‌کی، ص 27)

سکانس

مجموع چند صحنه را سکانس می‌نامیم. صحنه‌ها باعث تغییرات نسبتاً جزیی اما مهم می‌شوند، اما صحنه پایانی یک سکانس باعث تغییری شدیدتر و قطعی‌تر می‌شود. سکانس معمولاً شامل 2 تا 5 صحنه است.

پرده

پرده عبارتست از تعدادی سکانس که در صحنه‌ایی نهایی به نقطه اوج می‌رسند.

داستان

«داستان» بزرگ‌ترین ساختار ممکن است که از تعدادی پرده تشکیل شده است. در طول یک داستان، موقعیت ارزشی یک شخصیت ممکن است نوسانات کم یا زیادی داشته باشد اما مسئله این است که این موقعیت ارزشی ثابت نخواهد بود. در طول کارگاه داستان با رسم نمودار تغییرات زمانی و تغییرات ارزشی بیشتر آشنا خواهیم شد.

پیرنگ

طرح یا پیرنگ به معنای پیچ و خم‌های خام‌دستانه یا تعلیق شدید و غافل‌گیری شدید نیست. بلکه حوادث باید انتخاب شوند و طبق الگویی خاص کنار هم قرار گیرند. یعنی پیرنگ سلسله روابط علّی و معلولی داستان است. پیرنگ‌ها می‌گوید «چرا این اتفاق افتاد» و قصه می‌گوید «بعدش چه اتفاقی می‌افتد؟».

«واژه‌ی پیرنگ از هنر نقاشی به وام گرفته شده و به معنای طرحی است که نقاشان بر روی کاغذ می‌کشند و بعد آن را کامل می‌کنند، طرح ساختمانی که معماران می‌ریزند و از روی آن ساختمان بنا می‌کنند. واژه پیرنگ در داستان به معنای روایت حوادث داستان با تاکید بر رابطه علیت می‌باشد. «شاه مرد و بعد ملکه مرد» داستان است زیرا فقط ترتیب منطقی حوادث بر حسب توالی زمانی رعایت شده است. اما «شاه مرد و بعد ملکه از غصه دق کرد» پیرنگ است زیرا در این بیان، بر علیت و چرایی مرگ ملکه نیز تاکید شده است. به سخن دیگر، پیرنگ، طرح منسجم و همبسته‌ای است که از جایی آغاز می‌شود و به جایی ختم می‌شود و میان این دو نقطه حوادثی رخ می‌دهد که با یکدیگر رابطه علت و معلولی دارند. به دلیل تاکید بر چرایی حوادث، پیرنگ با خلاصه داستان تفاوت دارد. تعریف پیرنگ در اصل، از فن شاعری ارسطو مایه می‌گیرد.» (فرهنگ اصطلاحات ادبی، صص 57 و 58)

 شاه پیرنگ، خرده پیرنگ، ضد پیرنگ

دورترین زوایای هنر داستان، مثلثی را به دور امکانات صوری داستان‌گویی تشکیل می‌دهند. مثلثی که در واقع مرزهای جهان داستان را تعیین می‌کند. در راس مثلث داستان اصول سازنده طرح کلاسیک قرار دارد. طرح کلاسیک یعنی داستانی بر مبنای زندگی یک قهرمان فعال که علیه نیروی عمدتاً خارجی و عینی مخالف مبارزه می‌کند تا به هدف خود برسد.

شاه پیرنگ آخرین حد مجاز داستان‌گویی نیست. در گوشه چپ موارد مینیمالیسم یا خرده پیرنگ قرار دارد. یعنی نویسنده با عناصر طرح کلاسیک آغاز می‌کند اما در ادامه آن‌ها را تحلیل می‌برد. خرده پیرنگ به معنای عدم وجود پیرنگ نیست بلکه به دنبال سادگی و اختصار است.

در گوشه سمت راست ضد پیرنگ قرار دارد که معادل سینماییِ ضد رمان یا رمان نو و تئاتر پوچ است. این‌ها عناصر کلاسیک را تقلیل نمی‌دهند بلکه معکوس می‌کنند.

شاه پیرنگ فرم مرسوم و رایج سینماست. خرده پیرنگ اگرچه تنوع کمتری دارد اما جهانی است. ضد پیرنگ خیلی محدود است و عمدتاً در اروپا بعد از جنگ جهانی دوم ساخته شده است.

 

 نمودار پیرنگ

در جلسه ی بعدی در مورد پیرنگ و کشمکش بیشتر صحبت خواهیم کرد.


این مطلب در کارگاه فیلمنامه و داستان سینماکات

  • سید مهدی موسوی
۱۳
مرداد

جادوی نوشتن

 در طول سال‌هایی که در حوزه سینما و داستان به مطالعه و نوشتن مشغول بودم، همواره با این سوال جدی روبرو بودم که: «چرا با وجود نقش کلیدی فیلمنامه‌نویسان، آنها به اندازه‌ی کارگردانان و بازیگران مشهور نیستند؟»

آیا به این سوال که به نظر بدیهی می‌آید می‌توان این‌گونه پاسخ داد که: «چون اکثر کارگردانان به متن فیلمنامه وفادار نیستند» و یا آنکه «اگر یک فیلمنامه را به 5 کارگردان بدهید، 5 فیلم متفاوت خواهید دید». پاسخ به این سوال با این پیش‌فرض انجام می‌شود که وقتی می‌گوییم فیلم «فلانی»، منظور از «فلان» هیچ‌گاه فیلمنامه‌نویس نیست.

ادعای بالا مثال نقض‌های بسیاری هم دارد. فیلمنامه‌نویسان مشهوری هستند که هیچ‌گاه کارگردانی نکرده‌اند اما اکثر مردم دوست دارند تمام فیلم‌های آنها را دنبال کنند. آیا این افراد دستورالعمل ثابتی برای نوشتن دارند؟ بگذارید برای شروع، اولین جمله کلیدی خودمان را بیان کنیم: «هیچ کتاب، کلاس و استادی وجود ندارد که بتواند یک چوب خشک را نویسنده کند!». ما با رمان خواندن و فیلم دیدن هیچ‌گاه نویسنده نخواهیم شد. متاسفانه عده‌ی بسیاری از علاقمندان به نوشتن، چنین تصور اشتباهی دارند.

برای نویسندگی خلاق باید دو عنصر قدرت حسی و تخیل را در کنار استعداد ادبی و استعداد داستان‌گویی با هم داشت. در اطراف خودمان آدم‌های بسیاری را می‌توانیم مثال بزنیم که استعداد ادبی خوبی دارند. این افراد زبان روزمره و عادی را به فرمی والاتر و گویاتر تبدیل می‌کنند و قادر هستند توصیفات بسیار زیبایی را در مورد اشیا و موجودات زنده بنویسند اما آیا برای نوشتن داستان فقط همین توصیفات و یا الفاظی‌ها کافی است؟ ما برای نوشتن به استعداد داستان‌گویی هم نیاز داریم.

اتفاقات زندگی، خاطرات ما، خاطرات دوستان‌مان و آن چیزی که می‌بینیم، به خودی خود قادر به ساختن یک داستان کامل نیستند. به عبارتی دیگر به بهانه‌ی واقع‌گرایی نمی‌توان یک «خاطره» را یک «داستان» بنامیم. کار کسانی که از استعداد داستان‌گویی برخوردارند این است که می‌توانند زندگی عادی را به تجربه‌ای نیرومندتر، روشن‌تر و با معناتر تبدیل کنند. مسئله‌ی بعدی این است که این دو استعداد کاملا با هم تفاوت دارند. زیرا ما برای نقل یک داستان لزوماً نباید آن را بنویسیم.

نویسندگان حرفه‌ای از ماده‌ی خام استعداد ادبی که کلمات است استفاده می‌کنند تا ماده‌ی خام استعداد داستان‌گویی که خودِ زندگی است را به طرز ماهرانه‌ای به داستان تبدیل کنند.

ما هنر داستان‌گویی را در دو قالب فیلمنامه و رمان در نظر می‌گیریم. این دو قالب از جهات مختلفی به هم شبیه هستند. اول آنکه هر دو از «داستان» تشکیل شده‌اند و دوم زمان تقریبا یکسانی است که صرف نوشتن هر دو می‌شود.

اشتباه است اگر تصور کنیم «چون در صفحات فیلمنامه فضاهای خالی زیادی وجود دارد» پس فیلنامه سریع‌تر و راحت‌تر نوشته می‌شود. در صورتی که خلق شخصیت‌ها، جهانِ داستان و روایت در فیلمنامه به همان دشواری و پیچیدگی یک رمان است.

بد نیست که در اینجا به نکته‌ی کلیدی دوم اشاره کنیم. می‌گویند که یک بار پاسکال نامه‌ای طولانی برای یکی از دوستان خود می‌نویسد و در پایان از اینکه وقت کافی برای نوشتن نامه‌ای کوتاه‌تر نداشته از او معذرت‌خواهی می‌کند. آیا تا به حال رمانی خوانده‌اید که احساس کنید نویسنده دوبرابر آنچه که باید می‌نوشته، وراجی کرده است؟! یا فیلم و سریال کش‌دار و اعصاب‌خوردکن دیده‌اید؟ آیا شما تصور می‌کنید که نویسنده مشکل مالی داشته است؟ و یا اینکه از جادوی نوشتن بی‌بهره بوده است؟

 نویسنده‌ها همواره با خیل عظیمی از خوانندگان و تماشاگران هشیار و باهوش طرف هستند. کار نویسنده‌ی حرفه‌ای آن است که همیشه یک قدم جلوتر از این مخاطبان باشد. او باید از واکنش‌ها و پیش‌بینی‌های مخاطب مطلع باشد.

در کارگاه «فیلمنامه و داستان» به مرور با اصول و تکنیک‌های نوشتن آشنا خواهیم شد. شنبه‌ها منتظر مطالب این کارگاه در «سینماکات» باشید.


این مطلب در کارگاه فیلمنامه و داستان سینماکات


  • سید مهدی موسوی