کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوستان» ثبت شده است

۱۵
آذر

آیا نویسنده سوژه‌اش را می‌شناسد؟

1) اول فکر می‌کنم خانه‌ی جدید هیچ نشانه‌ای از او ندارد و بیرون پر از نشانه‌هایی است که یادآور روزهای با هم بودنمان باشد؛ دزدگیر ماشین همسایه، لباس مردهایی که مثل او قدم برمی‌دارند و... 

ده روز بیشتر نگذشته اما آن‌قدر دلم برایش تنگ شده بود که هر ماشینی که شبیه ماشینش بود توجهم را جلب می‌کرد. توی خیابان سر می‌چرخاندم تا صورت کسی که شبیه او لباس پوشیده بود را ببینم اما...

یاد دوران دانشگاه می‌افتم که هفته‌ها و گاه ماه‌ها نمی‌دیدمش. توی همین فکر و خیال‌ها ناگهان تصویرش را در تلویزیون می‌بینم؛ با همان لباس‌ها، همان ریش و سبیل و با همان هیبتی که یک پدر باید داشته باشد. چرا گاهی فکر می‌کردم پدرها فقط کارخانه‌ی پول‌سازی هستند؟ 

2) از ظهر درگیر تدارک پذیرایی از مهمان‌های تهران و لبنان بودم و کار به خوبی و خوشی جلو می‌رفت. درست بعد از نماز مغرب و عشاء کلی اتفاق جورواجور افتاد. اول اینکه یک آژانس ناشناس یکی از مهمان‌های لبنانی را اشتباها سوار کرده بود و به محل نامعلومی برده بود و من به دلایل امنیتی آن‌قدر استرس گرفته بودم که نفهمیدم چطور خودم را به هتل رساندم. هنوز از سلامتی مهمان مطمئن نشده بودم که اتفاق دوم افتاد و سنگ کلیه‌ی یکی از مهمان‌های تهرانی ما را به بیمارستان کشاند. مورفین را که تزریق کردند، مهمان همان‌طور بی حس و بی حال روی ویلچر ولو شد و من برای اینکه زمین نخورد، سرش را در آغوش گرفته بودم. تزریقات‌چی می‌خندید و می‌گفت «الان توی فضاست!» و من بی خجالت سرش را نوازش می‌کردم و زیر لب آیه الکرسی می‌خواندم...

3) به مامان می‌گویم که از بابا بپرسد «...» بابا شاکی می‌شود که «چرا خودش نمیاد بگه؟!» همیشه همین‌طور بوده است. مادر‌ها واسطه‌ی بین بچه‌ها و پدرها هستند، حتی برای آنها که ادعا می‌کنند با پدرشان خیلی صمیمی هستند. همیشه یک حجاب و حیایی بین پدرها و بچه‌ها وجود داشته است. 

4) سوم دبیرستان است و یکی از همکلاسی‌هایم دیسک کمر گرفته و خانه‌نشین شده است. آن‌قدر ناراحت هستم که چند بار با رفقا به عیادتش می‌رویم. هر بار می‌بینم گوشه‌ای دراز کشیده و به قول پدرش افسردگی گرفته است. هر بار دیدنش آتش درونم را شعله‌ورتر می‌کند.

روز آخر ثبت‌نام کاندیداها در انتخابات 92 است. دم غروب داخل دفتر کارم نشسته‌ام و همکارم خبر ثبت‌نام هاشمی و مشایی را می‌دهد. من احساسی بین غم و شادی و استرس دارم اما نه از این خبرها. پیامکی به کلی فکر و ذهنم را به هم ریخته است. یک نفر عاشق یکی از دوستانم شده است و من باید واسطه‌ی رساندن این خبر باشم...

آخر مرداد 92 است. به محل کارم که می‌رسم پیامکی خبر تصادف دو تا از بهترین دوستانم را می‌دهد. استرسم به اندازه‌ی استرس قبلی نیست اما ناگهان پشت سر هم پیام این خبر برایم می‌آید و لحظه به لحظه آشوب به دلم می‌اندازد. تلفنی می‌توانم با یکی از تصادفی‌ها صحبت کنم. می‌گویم: «اونم خوب می‌شه غصه نخور» و می‌گوید: «از کجا می‌دونی؟»... هنوز عمق فاجعه را درک نکرده‌ام. 2 شهریور ماه همه چیز تمام می‌شود و حالا باید غصه بخورم. گریه نمی‌کنم تا به تهران برسم. گریه می‌کنم وقتی که به تهران می‌رسم. گریه می‌کنم وقتی که پرچم سیاه دم در خانه‌شان را می‌بینم. زار می‌زنم وقتی که قرار است زیر خروارها خاک برود. 

تا به حال جایی نگفته‌ام اما آن روز ناگهان ساکت شدم. ناگهان به این سوال فلسفی رسیدم که «من برای چه کسی گریه می‌کنم؟ برای دوستی که از دست داده‌ام؟ برای دوستی که از دست ندادم؟ برای خودم؟ برای آنها که عاشق بودند؟ برای آنها که عاشق شدند؟» ناگهان همه‌ی حس‌ها با هم قاطی می‌شوند. ناگهان دیوانه‌وار می‌خندم...

آیا آن دوستی که دیسک کمر گرفته بود و حالا حتی اسمش را هم به خاطر ندارم، عمق ناراحتی من را درک کرده بود؟ نه! چون بعد از خوب شدن، همان «هم‌کلاسی» من باقی ماند و مثل همه‌ی هم‌کلاسی‌هایم فراموش شد. بقیه چطور؟ 

5) تا وقتی که کسی پدر نشده باشد نمی‌تواند «پدر بودن» را بفهمد، تا وقتی که کسی، کسی را از دست نداده باشد، نمی‌تواند بازماندگان را درک کند، تا وقتی که کسی عاشق نشده باشد نمی‌تواند عاشق‌ها را بفهمد، تا وقتی که... پس من چطور می‌توانم به جای همه‌ی آدم‌ها حرف بزنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها عاشق بشوم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها بمیرم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها قهر کنم؟ به جای همه‌ی آدم‌ها...

نویسنده تا کجا می‌تواند سوژه‌هایش را بشناسد؟ نویسنده حتی داستان زندگی خودش را هم نمی‌تواند به طور دقیق و کامل تعریف کند... نویسنده فقط به اندازه‌ی درک خودش می‌تواند به جای آدم‌ها زندگی کند.


  • سید مهدی موسوی
۱۷
خرداد

حمید کتری و قوری به دست در را باز می‌کند و می‌گوید: «پاشید یه چایی بخوریم بریم دیگه... جا گیرمون نمیادها!».

در باز است و چند نفر که بالش زیر بغلشان گرفته‌اند، سریع از جلوی اتاق رد می‌شوند. نگاهی به ساعت می‌کنم و می‌گویم: «بابا هنوز ده و نیمه، یک ساعت دیگه مونده» بعد به شکم وسط اتاق دراز می‌کشم و سعی می‌کنم توی کتابم غرق شوم که علی مثل نجات غریق‌ها شیرجه می‌زند و کتاب را از دستم می‌قاپد.

فکر می‌کنم «می‌خواد منت‌کشی کنه واسه خاطر دو تا فحشی که داده» بعد بدون اینکه نگاهش کنم لیوان‌ها را درون سینی می‌چینم و چای ریختنم را کش می‌دهم. کش می‌دهم تا خودش کتاب را برگرداند.

یک ساعت قبل وقتی که با حمید مثال‌های فصل سوم الکترومغناطیس را حل می‌کردیم، علی گفت: هر سه تا بازی را می‌بازیم، بهتون قول می‌دم» بعد از روی تخت پایین پرید، پارچ آب را از توی یخچال برداشت و سرکشید. از دهن‌زدن به پارچ بود که عصبانی شدم یا از پیش‌بینی احمقانه‌اش که گفتم: «اوهوی عین آدم آب بخور» بعد بحث‌مان کشید به سرمربی تیم ملی و جام جهانی قبلی و بازیکنان و انگار که ناف فوتبال را با فحش بریده باشند، دعوای ما هم با فحش و فحش‌کاری ختم به خیر شد! و من خدا را شکر کردم که مثل دفعه‌ی پیش کار به کتک‌کاری نرسید.

حمید چایی‌اش را سرمی‌کشد و می‌گوید: «من که دیگه طاقت ندارم» و بعد با اسماعیل که یک لنگه پا دم در ایستاده و پشت سر هم می‌گوید «نمازخونه پر شده، جا نیست» بیرون می‌رود.

با خودم عهد کرده بودم که تا فصل سه را تمام نکرده‌ام، از جایم بلند نشوم اما امروز آن‌قدر استرس داشتم که هنوز فصل سه را نصف هم نکرده‌ام. بی‌خیال وفای به عهد می‌شوم و من هم به سمت سالن چندمنظوره‌ی خوابگاه! که گاهی نمازی هم در آن خوانده می‌شود، می‌دوم.

بچه‌ها کتاب و جزوه به دست جلوی تلویزیون چنبره زده‌اند. من هم بی‌توجه به داد و فریاد «جا نیست دیگه نیا تو» شیرجه می‌زنم و خودم را در دریاچه‌ی کتاب و جزوه و دانشجوهای رنگ و وارنگ سالن غرق می‌کنم.

 بازی یک بر هیچ به نفع تیم مقابل به دقیقه‌ی هفتاد رسیده و حالا تشویق‌ها جای خودش را به فحش به بازیکنان دو تیم داده است. علی از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: «من که گفتم می‌بازن» و بعد از سالن بیرون می‌رود. حمید مات و مبهوب به تلویزیون خیره شده و انگشت سبابه‌اش را گاز گرفته است. حسی غریب، نوک انگشت‌های پایم را می‌گیرد و بالا می‌آید. نفس که کم می‌آورم، خودم را به محوطه پرتاب می‌کنم.

مسیر بین بلوک یک تا نمازخانه را چند باری به امید تساوی بازی قدم می‌زنم. حتی اگر گوش‌هایم را بگیرم، باز هم صدای داد و فریاد بچه‌ها از فاصله‌ی صد متری شنیده می‌شود. طاقت شنیدن باخت اولین بازی را ندارم. چشم که باز می‌کنم جلوی کنتورهای برق خوابگاه ایستاده‌ام. برق که می‌رود، در یک چشم به هم زدن از تاریکی محوطه استفاده می‌کنم و خودم را به اتاق می‌رسانم. صدای رادیوی اتاق بغل بین جیغ‌های خوشحالی از تساوی بازی گم می‌شود. سرپرست خوابگاه از دم در سالن فریاد می‌کشد: «خودم دیدم اومدی توی این بلوک!».

 

  • سید مهدی موسوی
۰۷
خرداد

چند ضربه به در می‌خورد و یکی از بچه‌ها می‌گوید: «بسه بابا، می‌دونیم صدات قشنگه». بدجور توی ذوقم می‌خورد. دو دقیقه نگذشته که لامپ حمام هم خاموش می‌شود. لای در را باز می‌کنم و می‌خواهم تلافی بی‌هنری و بی‌سلیقگی آنها را بکنم، اما چیزی نمی‌بینم. چشم‌هایم را تنگ می‌کنم و می‌گویم:

ـ ای وای... چی شد؟

احسان همین‌طور که توی آشپزخانه با نور مبایلش کابینت‌ها را به هم می‌ریزد، می‌گوید:

ـ حامد این شمع‌ها رو کجا گذاشتی؟

ـ ولش کن احسان. یه کم صبر می‌کنیم، میاد الان. فکر کنم شمع‌ها رو منصور تموم کرده.

همین‌طور که خودم را خشک می‌کنم، می‌گویم:

ـ فقط چهار تا مونده بود. دیشب روشن کرده بودم توی حیاط...

احسان که بدجور کلافه شده است، داد می‌زند «دیوونه‌ی عاشقِ خل و چل!» و بعد چیزی را از آشپزخانه به سمت در حمام پرتاب می‌کند. از صدای شکستنش حدس می‌زنم نمکدان باشد. کورمال کورمال لباس‌هایم را پیدا می‌کنم و می‌پوشم. بیرون که می‌آیم، حسین روی زمین نشسته است:

ـ یه لحظه صبر کن تا خورده‌هاش را جمع کنم... بیا حالا...

هنوز قدم اول را برنداشته‌ام که جیغم به هوا می‌رود.

ـ خدا خفه‌ات کنه احسان.

احسان پایم را با پارچه می‌بندد و می‌گوید: «فایده نداره بچه‌ها. من سه فصل دیگه دارم. فکر نکنم به این زودی‌ها بیاد، بریم پارک سر کوچه». حامد که تا الان با نور مبایلش درس می‌خواند می‌گوید: «چِشَم دراومد. اینم که شارژش داره تموم میشه. آره بریم».

فکر می‌کنم: «اگه نتونم این درسو پاس کنم بی‌چاره می‌شم. یه ترم باید اضافه‌تر بمونم». در که باز می‌شود همه یک قدم عقب می‌روند. حسین می‌گوید: «اوه اوه، عجب سوزی میاد» بعد کلاهش را تا روی گوش‌هایش پایین می‌کشد. باد لای شاخه‌های درختان می‌پیچد و زوزه می‌کشد.

این چند ماهی که اینجا را اجاره کرده بودیم، حتی یک بار هم برق نرفته بود. هیچ وقت زندگی آن چیزی نیست که ما فکرش را می‌کنیم. چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را به نیمکت پارک تکیه می‌دهم. دبیرستان که بودم، بابا با اینکه همیشه به درس خواندمان ایراد می‌گرفت اما شب‌های امتحان تا صبح کنار ما می‌نشست و کتاب می‌خواند. حتی آن شب هم که برق رفت و از نیامدنش تا صبح مطمئن شد، من و برادرم را تا حرم امام رضا(ع) رساند. ای کاش امامزاده‌ی این شهر هم تا صبح بیدار بود.

اولین قطره‌ی باران که به صورتم می‌خورد، از جا می‌پرم. ساعت سه است. «خدایا این امشب رو به خاطر ما بی‌خیال بارون شو». احسان این را می‌گوید و بعد از جایش بلند می‌شود. پارک بدجور سوت و کور است و به‌جز صدای باد و رعد و برق چیزی شنیده نمی‌شود. ناگهان باد برگه‌های جزوه‌ی حامد را برمی‌دارد و فرار می‌کند. همه دنبال برگه‌ها می‌دویم اما باد از ما سریع‌تر است. گویا دعای مردم از دعای احسان زودتر رسیده که حالا باران هم به جمع ما اضافه شده است.

هنوز نصف برگه‌ها را جمع نکرده‌ایم که حامد می‌گوید «من که صد در صد ده رو می‌گیرم» و بعد برگه‌های جمع شده را کف پارک رها می‌کند و به سمت خانه می‌دود. به خانه که می‌رسیم حامد به پدر و مادر ادیسون فحش می‌دهد و گوشه‌ی اتاق پتو را روی سرش می‌کشد. من با چشم‌های نیمه‌باز دو فصل باقی‌مانده را ورق می‌زنم و به نمره‌ی ده فکر می‌کنم.

 

  • سید مهدی موسوی