بنبست هفدهم
توی آینهی وسط به چشمهایم خیره میشوم و فریاد میزنم:
ـ من آدم خوشبختی هستم!
بعد هول میشوم و دور و برم را نگاه میکنم. کسی نیست. بلند بلند میخندم و فکر میکنم «زنا هم عجب موجودات خل و چلی هستن. آخه آدم با گفتن این جمله خوشبخت میشه؟». همینطور که ماشین را از پارک درمیآورم، صدای پیامک تلفن همراهم را میشنوم. به صفحه خیره ماندهام که سپر جلو به در ماشین کناری گیر میکند و خط میاندازد.
ـ لعنتی. این هم اتفاق دوم امروز...
این را که میگویم ناخودگاه صورتم درد میگیرد. از آینه جای زخم را میبینم و چشمهایم را به هم فشار میدهم. وقتی زن آدم 17 روز از خانه رفته باشد، دیگر حوصله خریدن چیزی باقی نمیماند... حتی خریدن تیغ ریشتراش.
از ماشین پیاده میشوم و جای تصادف را میبینم. کسی در کوچه نیست. ضربان قلبم بیخود و بیجهت تند شده است. همیشه همینطور بوده؛ مثل همهی تقلبهای روزهای مدرسه که آخرش جای پسگردنی معلم و پارهشدن برگهی امتحان، همهی خوشی جواب دادن به سوالها را از بین میبرد. دست میبرم و پشت گردنم را نوازش میکنم.
به سرعت از کوچه خارج میشوم و تازه یادم میافتد که پیامک سارا را بخوانم. نگه میدارم و با ترس و لرز پیامک را باز میکنم.
ـ فردا نوبت تمدید بیمهی ماشین هست. یادت نره.
فکر میکنم «این یعنی مقدمهی آشتی؟» بعد چند بار دیگر پیام را میخوانم. بعد از 17 روز «سلام» و «خداحافظی» که ندارد، پس نمیتواند بهانهی آشتی باشد. اعصابم به هم میریزد. جواب میدهم:
ـ خودم یادم بود خودشیرینِ لوس...
دستم روی دکمهی «ارسال» قفل میشود. به همهی بدبختیهای این 17 روز فکر میکنم. تصویر کمرنگ سارا روی آینهی وسط ظاهر میشود که سرش را کج کرده است:
ـ تا سه نشه بازی نشه.
برمیگردم و عقب را نگاه میکنم که کسی نیست. از اتفاق سوم وحشت میکنم و مینویسم:
ـ سلام. ممنون از یادآوری.
چه کسی میگوید گریه کردن مردها کار احمقانهای است؟ آب دهانم را که قورت میدهم، به سمت شرکت راه میافتم. چشم میچرخانم تا اتفاق سوم را پیدا کنم. میدانم که خودش را جایی همین اطراف قایم کرده است. صدای پیامک گوشی که میآید سریع نگه میدارم و ناگهان موتورسواری که سعی میکند تعادلش را حفظ کند از کنارم رد میشود و فحش ناجوری میدهد. آنقدر سریع ایستادهام که اتفاق سوم فرصت افتادن نداشته است. ترس برم میدارد. اتفاق سوم هر چه هست آنقدر ترسناک است که از تصادف موتورسوار هم بدتر باشد. سارا دوباره از عقب میگوید:
ـ بچه ننهی ترسو! خاک بر سرت...
میخواهم پیامک بزنم و جوابش را بدهم که متوجه میشوم این بار پیامک اسماعیل بوده است:
ـ بچه پر رو! فقط تا فردا وقت داری 5 میلیون رو بریزی به حساب.
اتفاق سوم اگر امروز نیافتد، فردا حتما سرم را به باد میدهد. سارا دوباره عقب نشسته و میخندد. این بار تصویرش پررنگتر شده است:
ـ حرومخور دیوونه!
سرم را روی فرمان میگذارم و چشمهایم را میبندم. سارا وقتی که فهمید 50 میلیون تومان از اسماعیل نزول کردهام، شبانه ساکش را برداشت و رفت. با اینکه صد بار دروغهای من را فهمید ولی حتی یک بار هم به رویم نیاورده بود. این بار اما نتوانست دروغ وام بانک را ببخشد.
دستی به شیشه ماشین میخورد. فحش نوک زبانم میآید و همان جا خودش را پشت دندانهایم قایم میکند. برگه جریمهی پلیس و تابلوی «توقف ممنوع» را که میبینم میگویم:
ـ سلام جناب سروان. ببخشید سرم درد میکنه مجبور شدم نگه دارم. زنم بیمارستانه، حالش خوب نیس. دیگه اعصاب من هم به هم ریخته...
پلیس که بعد از چند توصیه پزشکی و ایمنی میرود، فکر میکنم «الکی پیاز داغش را زیاد کردم. همچین هم پلیس سختگیری نبود». سارا این بار از آینهی سمت راست میگوید:
ـ دروغ دروغه. چه کوچیک چه بزرگ. کی میخوای تو آدم شی؟!
هفده روز نبودنش پاک عقلم را از بین برده است. ساعت را که نگاه میکنم، دوباره ترس و دلهره سراغم میآید. این بار با احتیاط از پارک درمیآیم و با سرعت به سمت شرکت میروم. تا به شرکت برسم صد تا توجیه عجیب و غریب سر هم میکنم اما یادم نیست که اینها را قبلا به رئیس گفتهام یا نه. ماشین را که داخل پارکینگ شرکت میگذارم اتفاق سوم هم پیاده میشود، با من سوار آسانسور میشود و بالا میآید. شک ندارم که اتفاق سوم باید توبیخ رئیس باشد.
منشی میگوید «رئیس هنوز نیومده، امروز جایی جلسه داره». خوشحال میشوم اما وقتی چهرهی درهم کاظمی را میبینم، ضربان قلبم دوباره تند میشود. سریع احوالپرسی میکنم و پشت میز کارم مینشینم. فکر میکنم «اگه بو برده باشه چی؟ من که هنوز پولی برنداشتم... نمیفهمه... حتما از چیز دیگهای ناراحت بوده».
غرق در پروندههای روز میز شدهام که سنگینی نگاهی را حس میکنم. اتفاق سوم از نوک انگشتهای پایم بالا میآید و بالا میآید و بالا میآید تا از چشمهایم بیرون میزند. سارا جای منشی نشسته است و میگوید:
ـ هنوز خانومت نیومده خونه؟ لاغر شدیها؟!
چشمهایم را باز و بسته میکنم و این بار منشی را میبینم که با دستهای از موهای بیرونآمده از روسریاش بازی میکند:
ـ چته امروز؟ پرسیدم هنوزم توی قهرید؟
دهانم خشک شده است. فکر میکنم: «کی به منشی گفتم با خانومم قهر کردم؟ اصلا به این چه ربطی داره؟» سارا روی کاناپهی وسط سالن نشسته است و با انگشتانش بازی میکند. سرش را که بالا میآورد، اشکهایش را میبینم. تصویرش آنقدر کمرنگ میشود تا به کلی از بین میرود.
کاظمی همینطور که فنجان قهوهاش را سر میکشد، از جلوی چشمانم رد میشود. هنوز ابروهایش درهم است. به نیم ساعت نکشیده تمام حسابها را درست میکنم و از فکر دستکاری فاکتورها بیرون میآیم. برگهی مرخصی را بدون اینکه به چشمهای منشی نگاه کنم، روی میزش میگذارم و از شرکت بیرون میزنم.
داخل پارکینگ، سرم را روی فرمان میگذارم و چشمهایم را میبندم. فکر میکنم «اتفاق سوم افتاد؟» تا به حال اینقدر جملههای احمقانه برایم مهم نشدهاند. «تا سه نشه بازی نشه!» چقدر دلم برای جملههای سارا تنگ شده است. از فکر اینکه سارا همهی دروغهای من را میدانسته است بدنم مور مور میشود.
به خانه که میرسم، همسایه چنان غرق در خط سپر من شده است و فحش میدهد که تمام حرفهایی که بین راه برای معذرتخواهی آماده کردهام را فراموش میکنم. انگار که قتلی انجام داده باشم، از پشت ماشینهای پارکشده خودم را به در ورودی ساختمان میرسانم و سریع از پلهها بالا میروم اما پاگرد دوم را رد نکرده پایم به لبهی پله گیر میکند و سرم به نردهها میخورد.
ـ اتفاق سوم اگه تا الان هم نیافتاده بود دیگه افتاد...
روی زمین نشستهام و میخندم که سارا از پاگرد سوم میگوید:
ـ سلام...
ـ تو هم حتما میخوای بازم نصیحتم کنی...
ـ دیوونه! تو آدم نمیشی منصور...
از پلهها که پایین میرود و پایش را روی دستم میگذارد، تازه متوجه میشوم که سارای واقعی را دیدهام. دنبالش تا توی کوچه میدوم و به دست و پایش میافتم که برگردد. همسایه هنوز در خط سپر ماشین گیر کرده است و من با چشمهایم محو شدن سارا در انتهای کوچه را دنبال میکنم.