حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..
توی آینهی وسط به چشمهایم خیره میشوم و فریاد میزنم:
ـ من آدم خوشبختی هستم!
بعد هول میشوم و دور و برم را نگاه میکنم. کسی نیست. بلند بلند میخندم و فکر میکنم «زنا هم عجب موجودات خل و چلی هستن. آخه آدم با گفتن این جمله خوشبخت میشه؟». همینطور که ماشین را از پارک درمیآورم، صدای پیامک تلفن همراهم را میشنوم. به صفحه خیره ماندهام که سپر جلو به در ماشین کناری گیر میکند و خط میاندازد.
ـ لعنتی. این هم اتفاق دوم امروز...
این را که میگویم ناخودگاه صورتم درد میگیرد. از آینه جای زخم را میبینم و چشمهایم را به هم فشار میدهم. وقتی زن آدم 17 روز از خانه رفته باشد، دیگر حوصله خریدن چیزی باقی نمیماند... حتی خریدن تیغ ریشتراش.
از ماشین پیاده میشوم و جای تصادف را میبینم. کسی در کوچه نیست. ضربان قلبم بیخود و بیجهت تند شده است. همیشه همینطور بوده؛ مثل همهی تقلبهای روزهای مدرسه که آخرش جای پسگردنی معلم و پارهشدن برگهی امتحان، همهی خوشی جواب دادن به سوالها را از بین میبرد. دست میبرم و پشت گردنم را نوازش میکنم.
به سرعت از کوچه خارج میشوم و تازه یادم میافتد که پیامک سارا را بخوانم. نگه میدارم و با ترس و لرز پیامک را باز میکنم.
ـ فردا نوبت تمدید بیمهی ماشین هست. یادت نره.
فکر میکنم «این یعنی مقدمهی آشتی؟» بعد چند بار دیگر پیام را میخوانم. بعد از 17 روز «سلام» و «خداحافظی» که ندارد، پس نمیتواند بهانهی آشتی باشد. اعصابم به هم میریزد. جواب میدهم:
1) از یکی دو سال پیش میشناختمش. گاهی
برای خاتمی نامه مینوشت، گاهی برای مردم و گاهی هم برای صدا و سیما و رسانهها.
میگفت ـ البته هنوز هم میگوید ـ کسی در ایران به اندازهی او سواد سیاسی ندارد.
یک بار به شوخی برایش ایمیلی فرستادم و درخواست مناظرهاش را پاسخ دادم. تا مدتها
برایم ایمیل میفرستاد که چرا برای مناظره زمانی تعیین نمیکنی؟!
گذشت تا اینکه 3 ماه پیش نامهای را که
در معرفی کتابش به کنگرهای نوشته بود خواندم. گفته بود اگر این کتاب را به عنوان
اثر برتر انتخاب نکنید مطمئنا کنگره شما مشکل دارد، فرمایشی است و... یاد حرفهایش
درباره مناظره افتادم که میگفت حتما باید از تلویزیون به صورت زنده پخش شود!
2) یک شاعر همنام من را برای سخنرانی در
جلسهای با موضوع مدرنیته دعوت کرده بودند. حالا شاعر دیگری که از قضا او هم همنام
ما دو نفر است، ادعا کرد که صاحبان جلسه به خاطر اینکه من بابای! غزل پست مدرن
هستم، از روی عمد در پوستر خودشان نگفتهاند که این «سید مهدی موسوی» با آن یکی
«سید مهدی موسوی» تفاوت دارد. اصلا چرا وقتی جلسهای در این موضوعات میگذارید کسی
به غیر از من را دعوت میکنید؟ حداقل کسی را دعوت کنید که اسمش «سید مهدی موسوی»
نباشد تا مردم احساس نکنند فریب خوردهاند، مثل این میماند که کسی اسمش «بهرام
رادان» باشد و...
من تا قبل از این ماجرا تصور میکردم
مدرنیته بیپدر و مادر است!
3) قبلترها در مورد صادق هدایت در مطلبی
نوشته بودم که بدبخت داستانهایش را کتابفروشی سر کوچه هم نمیخریده است. بعد خودش
را داخل زودپز! میگذارد و یک شبه میشود نویسنده جهانی و بعد هم تصمیم میگیرد در
اوج زیبایی! بمیرد. هنوز هم هستند کسانی که تصور میکنند صادق هدایت پدر داستاننویسی
فارسی است! حالا واقعا خود هدایت هم همچین تصوری داشته است؟
4) مدتی پیش به طور اتفاقی گفتوگوی دو
نفر را شنیدم. بنده خدا میگفت: به دلم افتاده که امسال جایزه بانک را میبرم، اگه
جور بشه میخوام...
5) سال گذشته همین روزها بود که استاد
کلاس داستاننویسیام گفت: «حدود 10 ساله که داستان مینویسم اما اگه از من بپرسی
چند تا داستان دارم، میگم 2 تا! چون داستانهای قبلیم را اصلا قبول ندارم». حالا
بعضیها 4 تا داستان نصفه نیمه نوشتهاند و...
6) اگر بخواهم از این سری توهمات بنویسم،
فکر میکنم شمارههای این متن 4 رقمی بشود: توهم «خود عمارپنداری» و «خود زینبپنداری»
عدهای در فضای مجازی، توهم عشق دوطرفه، توهم هدایت! مردم، توهم رای 98 درصدی در
انتخابات 92، توهم رای خالص 4 میلیونی در انتخابات 92، توهم مخاطب داشتن وقتی که
نویسنده وبلاگ برای هر مطلبش صدها کامنت در وبلاگ دیگران میگذارد و خواهش میکند
که مطلبش را بخوانند و با این ترفندهای کشکی بازدیدش را سه رقمی میکند، توهم عاشق
بودن نویسنده و شاعر وقتی که داستان یا شعر عاشقانه میگوید، توهم احساساتی بودن
نویسنده و شاعر وقتی که میدانیم شعر و داستان بدون احساس شکل نمیگیرند، توهم...
7) عزیزی نوشته بود دعا کنید که این
هفتمین سفر پیاده کربلا برایم تکراری نباشد... عزیز دیگری میگفت وقتی به مجلس
عزاداری اهل بیت میروی، مطمئن باش که خود اهل بیت تو را دعوت کردهاند... عزیز
دیگری بعد از مراسم عرفه روزشمار میگذارد برای عرفه سال بعد... عزیزان دیگری میگویند
که ماه صفر نحس است و عزیزان دیگری میگویند... بعضیها هزار تا خرافه و داستان
مضحک را باور دارند اما به مصیبتهای اهل بیت که میرسند میگویند اینها ساخته و
پرداخته ذهن شیعیان است... به عشق و علاقه شیعیان به اهل بیت که میرسند میگویند
کفر است و فحش به زبان عربی میدهند و...
از محرم و صفر امسال هم چیزی باقی نمانده
است... صدای کریمی کل اتاق را پر کرده است، در و دیوار با او زمزمه میکنند...
جلسهی سوم استاد از همه خواست که چند پاراگراف اولیه از داستانشان را بنویسند و برایش ایمیل کنند. جلسهی بعد استاد امر کرد چند پاراگرافی که نوشتم را بخوانم. جدا از اینکه به خط به خط و کلمه به کلمهی آن ایراد وارد کرد و سر کلاس جلوی مذکر و مونث! سرخ و سفیدمان کرد (که در خاطرات بعدی به آن اشاره میکنم)، به نظرم ایراد عجیبی به اولین دیالوگ داستانم گرفت.
با اینکه استاد میدانست مخاطب دیالوگ چه کسی است اما گفت: «این دیالوگ را به چه کسی گفت؟» گفتم: «با خودش حرف میزنه». استاد نگاهی به حاضران در کلاس انداخت و گفت: «من که فکر نمیکنم یه نفر اینجوری با خودش حرف بزنه. نه؟ شما شده این حرفها را با خودتون زمزمه کنید؟»
ناگفته نماند وقتی که ایرادات استاد نسبت به نوشتهام را دیدم، فهمیدم واقعاً دچار توهم شده بودم و فکر می کردم که داستانهایم چقدر جذاب و قوی هستند. خدایا به اطرافیانمان بیاموز که ما را درست نقد کنند و به آنها که از تعریف دوستان متوهم شدند و فتنه آفریدند هم عقلی عنایت فرما!
***
درست یادم نمیآید از چه زمانی توی تنهایی با خودم حرف میزنم. اما دیروز که از خانه به محل کارم میرفتم، توی راه با خودم حرف میزدم. یعنی به جای اینکه فکرهایم در ذهنم باشد، آنها را به زبان میآوردم. خندهام گرفت. گفتم: «در داستانی با زاویه دید دانای کل نمایشی، برای اینکه چیزی از فکر شخصیت داستان را بفهمیم باید دیالوگهایی را از زبان شخصیت بیان کنیم. خب پس من باید ثابت کنم که امکان اینکه شخصیت داستانی من همچین دیالوگهایی با خودش بگوید هم وجود دارد.»
ـ نویسندگی چه کار عجیب و غریبی هست. برای همینه که بعضی از نویسندهها خل و چل میشن؟ شایدم من اول خل و چل بشم، بعد نویسنده...
بعدنوشت:
تمامی مطالب «خاطرات یک نویسنده ی دوزاری» را می توانید با کلیدواژه «خاطرات دوزاری» دنبال کنید.