کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

خاطرات یک نویسنده‌ی دوزاری 2

يكشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۱۷ ق.ظ

حرف‌زدن نویسنده با خودش

جلسه‌ی سوم استاد از همه خواست که چند پاراگراف اولیه از داستانشان را بنویسند و برایش ایمیل کنند. جلسه‌ی بعد استاد امر کرد چند پاراگرافی که نوشتم را بخوانم. جدا از اینکه به خط به خط و کلمه به کلمه‌ی آن ایراد وارد کرد و سر کلاس جلوی مذکر و مونث! سرخ و سفیدمان کرد (که در خاطرات بعدی به آن اشاره می‌کنم)، به نظرم ایراد عجیبی به اولین دیالوگ داستانم گرفت.

با اینکه استاد می‌دانست مخاطب دیالوگ چه کسی است اما گفت: «این دیالوگ را به چه کسی گفت؟» گفتم: «با خودش حرف می‌زنه». استاد نگاهی به حاضران در کلاس انداخت و گفت: «من که فکر نمی‌کنم یه نفر این‌جوری با خودش حرف بزنه. نه؟ شما شده این حرف‌ها را با خودتون زمزمه کنید؟»

ناگفته نماند وقتی که ایرادات استاد نسبت به نوشته‌ام را دیدم، فهمیدم واقعاً دچار توهم شده بودم و فکر می کردم که داستان‌هایم چقدر جذاب و قوی هستند. خدایا به اطرافیانمان بیاموز که ما را درست نقد کنند و به آنها که از تعریف دوستان متوهم شدند و فتنه آفریدند هم عقلی عنایت فرما!

***

درست یادم نمی‌آید از چه زمانی توی تنهایی با خودم حرف می‌زنم. اما دیروز که از خانه به محل کارم می‌رفتم، توی راه با خودم حرف می‌زدم. یعنی به جای اینکه فکرهایم در ذهنم باشد، آنها را به زبان می‌آوردم. خنده‌ام گرفت. گفتم: «در داستانی با زاویه دید دانای کل نمایشی، برای اینکه چیزی از فکر شخصیت داستان را بفهمیم باید دیالوگ‌هایی را از زبان شخصیت بیان کنیم. خب پس من باید ثابت کنم که امکان اینکه شخصیت داستانی من همچین دیالوگ‌هایی با خودش بگوید هم وجود دارد.»

ـ نویسندگی چه کار عجیب و غریبی هست. برای همینه که بعضی از نویسنده‌ها خل و چل می‌شن؟ شایدم من اول خل و چل بشم، بعد نویسنده...


بعدنوشت:

تمامی مطالب «خاطرات یک نویسنده ی دوزاری» را می توانید با کلیدواژه «خاطرات دوزاری» دنبال کنید.

نظرات  (۳)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

بابا عاشق شدی با خودت حرف میزنی
مجنون هم همین جوری بود. آخرش مرد.
مواظب خودت باش
سلام. مگه قبلنا عاقل بودی؟
تازه داری خودت را کشف می کنی...
  • اول شخص مجهول
  • سلام.
    به روزم با همدردی از جنس سرماخورده اش...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی