توی آینهی وسط به چشمهایم خیره میشوم و فریاد میزنم:
ـ من آدم خوشبختی هستم!
بعد هول میشوم و دور و برم را نگاه میکنم. کسی نیست. بلند بلند میخندم و فکر میکنم «زنا هم عجب موجودات خل و چلی هستن. آخه آدم با گفتن این جمله خوشبخت میشه؟». همینطور که ماشین را از پارک درمیآورم، صدای پیامک تلفن همراهم را میشنوم. به صفحه خیره ماندهام که سپر جلو به در ماشین کناری گیر میکند و خط میاندازد.
ـ لعنتی. این هم اتفاق دوم امروز...
این را که میگویم ناخودگاه صورتم درد میگیرد. از آینه جای زخم را میبینم و چشمهایم را به هم فشار میدهم. وقتی زن آدم 17 روز از خانه رفته باشد، دیگر حوصله خریدن چیزی باقی نمیماند... حتی خریدن تیغ ریشتراش.
از ماشین پیاده میشوم و جای تصادف را میبینم. کسی در کوچه نیست. ضربان قلبم بیخود و بیجهت تند شده است. همیشه همینطور بوده؛ مثل همهی تقلبهای روزهای مدرسه که آخرش جای پسگردنی معلم و پارهشدن برگهی امتحان، همهی خوشی جواب دادن به سوالها را از بین میبرد. دست میبرم و پشت گردنم را نوازش میکنم.
به سرعت از کوچه خارج میشوم و تازه یادم میافتد که پیامک سارا را بخوانم. نگه میدارم و با ترس و لرز پیامک را باز میکنم.
ـ فردا نوبت تمدید بیمهی ماشین هست. یادت نره.
فکر میکنم «این یعنی مقدمهی آشتی؟» بعد چند بار دیگر پیام را میخوانم. بعد از 17 روز «سلام» و «خداحافظی» که ندارد، پس نمیتواند بهانهی آشتی باشد. اعصابم به هم میریزد. جواب میدهم:
ـ خودم یادم بود خودشیرینِ لوس...