کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

تنهاییِ دونفره

سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۴۱ ق.ظ

جلوی آینه نشسته‌ام و موهایم را شانه می‌کنم. فکر می‌کنم «خدا کنه حامد از این رنگ خوشش بیاد». بعد کشو را باز می‌کنم و با دقت دنبال گل‌سر پروانه‌ای زرد می‌گردم. دلم بدجور ضعف می‌رود. از صبح که آرایشگاه رفتم و تا الان که نزدیک 2 شده است، چیزی نخورده‌ام. با اکراه موهایم را با گل‌سر قرمز می‌بندم و سعی می‌کنم با آوازخواندن از فکر ترکیب مسخره‌ی رنگ موهایم با قرمز بیرون بیایم. دنیا پر از ترکیب‌های مسخره‌ای است که مجبوری یک عمر تحمل‏شان کنی تا به مرور جزوی از زندگی‌ات شوند.

یاد حامد می‌افتم. سه ماهی می‌شود که به خاطر ترفیع در اداره، سه ساعتی دیرتر به خانه می‌آید. باید امروز خوشحالش کنم. خستگی و فشار کار بدجور بی‌حوصله‌اش کرده؛ دقیقا شش ماه است که مسافرت نرفته‌ایم. حتی با بهانه‌های ساده زیر بار رفتن به مهمانی هم نمی‌رود. زندگی مشترک‌مان به اشتراک من و وسایل خانه رسیده است.

 «اما عوضش حامد خیلی دوسم داره، خودش تا حالا هزار بار گفته همه‌ی این کارا رو برای خوشبختی من می‌کنه». چطور می‌شود بدون اطمینان‌های احمقانه زندگی کرد؟ خانه را که جارو می‌کنم یاد خریدهای فراموش‌شده‌ی امروز می‌افتم. باید کمی میوه و سبزی بگیرم.

خیابان‌های بعدازظهر زیادی شلوغ است و من هم سرم به ویترین مغازه‌ها گرم شده است که خودم را جلوی کافه اسپرسو می‌بینم. لبخند دوباره روی لب‌هایم برمی‌گردد. به یاد تمام قهوه‌های دوران نامزدی‌ام و دیدن صاحب کافه که از دوستان قدیمی خودم هست، از فکر خرید بیرون می‌آیم.

پرس و جو که می‌کنم لیلا ـ صاحب کافه ـ مسافرت است. گوشه‌ی دنجی را انتخاب می‌کنم. کافه اسپرسو را با حامد پیدا کرده بودیم. برعکس کافه‌های دیگر این خیابان، اینجا خبری از موسیقی نیست و به جای آن صدای شرشر آب‌نماها می‌آید.

حامد دستش را جلوی چشمانم تکان می‌دهد و می‌گوید: «کجایی مریم؟ غرق نشی توی این آب‌ها» بعد بلند بلند می‌خندد و چند نفری هم زیرچشمی نگاه‌مان می‌کنند. می‌گویم: «هیییس! آبرومون رو نبر حامد» بعد خودم هم خنده‌ام می‌گیرد. حامد سرش را نزدیک می‌آورد «اون آقاهه رو ببین. از همکلاسی‌های دانشکده‌مون بود. با خانمش اینجا رو راه انداختن. دوتاشون دیوونه‌ان. عاشق طبیعت. ببین اینجا رو کردن مثل قهوه‌خونه‌های قدیمی. کم مونده به جای قهوه، دیزی بدن به مردم. نکردن اسم اینجا رو یه چیز سنتی‌تر بذارن» بعد دوباره بلند بلند می‌خندد.

«خانم! خانم!» سرم را بالا می‌آورم و چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا متوجه سینی قهوه‌ای بشوم که در دستان مرد، منتظر مانده است. قهوه را می‌خورم و سریع به دنبال خریدها می‌روم. کمی زودتر از ساعت هفت به خانه می‌رسم و برنجی را که خیس کرده بودم روی اجاق می‌گذارم.

جلوی تلویزیون نشسته‌ام که حامد با سبد گلی بزرگ در را باز می‌کند. اشک‌هایی را که از دیدن فیلم روی صورتم نشسته‌اند پاک می‌کنم. باورم نمی‌شود که اینقدر زود دعایم مستجاب شده باشد. شاید بیشتر از یک سال است که حامد برایم گل نخریده است. بلند می‌شوم که به سمتش بروم. حامد گل را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: «چرا هنوز آماده نشدی؟ امشب همه‌ی همکارام خونه‌ی رئیسمون دعوت هستن. ختنه‌سوران پسرش هست. زودباش باید یه کادو هم براشون ببریم». بوی قرمه‌سبزی کل خانه را گرفته است.

قرمه سبزی 

نظرات  (۱۹)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

واقعا؟؟؟؟
با صدای خانم شیرزاد ((((:
پاسخ:
موسوی: 
واقعا (((:
سلام. آقا نذار از این عکسا. با روح ما بازی نکن. دهنم آب افتاد.
(:
پاسخ:
موسوی: سلام. باشه عکس ترسناک میذارم P:
  • معصومه علوی خواه
  • خیلی هم عالی
    پاسخ:
    موسوی: ((: 
    عکس هم عالیه ((((:
    خوب بود
    حکایت این روزهای من است
    مثل یک جسد به خانه می رسم و بیرون می روم
    پاسخ:
    موسوی:
    اول تذکر به خودم بود و بعد به بقیه متاهل ها
    (((:
    سلام.خدا رو شکر بالاخره درد ما زنها رو یه مررررررررررررررررد فهمید.
    زیبا قلم زدید.موفق باشید.
    پاسخ:
    موسوی: 
    سلام. ممنون (:

     دنیا پر از ترکیب‌های مسخره‌ای است که مجبور هستی از صبح تا شب آنها را تحمل کنی!
    ادم باس تو دوران متاهلی ادم باشه
    همین:)
    :پی
    پاسخ:
    موسوی:
    موافقم (:
    وقتی یه مرد احساس خانم‌ها رو درک کنه، تازه میشه بهش گفت مرد
    ولی این داستان ادامه داره، در قسمت دوم  از منظر مرد باید بررسی بشه
    در قسمت سوم هم راه حل "محبت" معرفی بشه
    البته راه حل رو باید خودشون پیدا کنن و بهش برسن
    ایده خوبیه؟ 
    پاسخ:
    موسوی:
    آره حجت جان میتونه ادامه داشته باشه. ولی همین داستان 500 کلمه ای هم دغدغه و هم راه حل داره. راه حل ها رو آدم ها می تونن پیدا کنن. همه ی زن و شوهرها. کار سختی نیست، فقط بعضی وقت ها خودشون رو گول می زنن که به به چه زندگی خوبی. ولی یه جایی این مشکل یقه شون رو میگیره و خفه شون می کنه...
    با نظر آقای؟؟ حجت موافقم. چرا از زبون یه مرد نگیم؟ اتفاقا مردها هم حرف های زیادی واسه ی گفتن دارن. فقط زن ها ینستن که احساس تنهایی بکنن و احساس بی توجهی بکنن . منتظرم یه داستان بگید از درهای یه مررررررررررررررررررررد!
    پاسخ:
    موسوی: ان شاء الله در داستانی دیگر. این صرفا یک داستان با زاویه دید «من راوی» است. می دونید که یکی از ویژگی های «من راوی» مجاز بودن اشتباه کردن و اشتباه فکرکردن و... است.
  • احمد عبداله‌زاده مهنه
  • سلام سید عزیز

    البته عرض کردم که من نظر تخصصی نمی‌تونم بدم. پیام خوبی داره، ولی به نظرم زیادی ساده و یکنواخته. یه جورایی منو یاد فیلم «به همین سادگی» رضا میرکریمی می‌ندازه که با اون‌همه جایزه، به دل من ننشست. ولی به هر حال، روی درد مهمی دست گذاشتی.
    پاسخ:
    موسوی: سلام. ممنون از لطفت احمدجان. داستان کوتاه معمولا زیاد جای بازی نداره. میشه یه اتفاق کوچولو رو از یه زاویه خاص دید. حاجی اگه با این داستانا حال نمیکنی، روی یه رمان جنایی ترسناک دارم کار میکنم که راسته کار شماست. ((((: میدونی که من عاشق ترس هستم. (((:
    جالب بود
    سلام
    متن فوق العاده ای بود.
    دور و برم پره از این خانم هایی که با وجود همه ی بی توجهی های همسرشون بازم بی وقفه تلاش می کنن.

    یاحق
    پاسخ:
    موسوی: 
    سلام. ممنون.
    ای کاش همسراشون توجه بیشتری داشته باشن. البته گاهی مسائل دیگری هم هست. در داستان های بعدی اشاره می کنم.
    سلام
    متن زیبایی بود.
    اطرافم پره از این خانم هاییکه با وجود بی توجهی های همسرشون بازم بی وقفه تلاش می کنن.
    یاحق
    خوب بود
    اما دلگیر بود ...بسیار
    میشه گفت یه داستان(یا تصویر ) ترسناک از آینده برای مجردها...
    پاسخ:
    موسوی: 
    مجردها؟ مگه قراره همه ی زندگی ها اینجوری باشه؟ زن و شوهر هستند که باید زندگی خودشون رو بسازند و چه خوب که خوب بسازند...
  • سید وحید سمنانی
  • عالی بود برادر

    انتظار یعنی این، ضربه یعنی این، غافلگیریش عالی بود. مختصر بگم پسندیدمش!


    پاسخ:
    موسوی: 
    سلام. ممنون از لطفت عزیز.
    خیلی مخلصیم.
    سلام. حالا چرا «جشن ختنه سوران»؟ تعمدی بود توی این انتخاب؟ اینکه لیلا صاحب کافه است، دلیل خاصی دارد؟ آیا لیلا نسبت به این زن ـ که نمی دانم اسمش چی است و نمی گویید ـ زندگی بهتری دارد؟ نمی خواهم بگویم که نگاه فمنیستی دارید ها..
    پاسخ:
    موسوی: سلام. انتخاب این اسم «ختنه سوران» هم به خاطر خنده دار بودن اسمش (یا شایدم مسخره بودنش) و هم عدم تناسب و اگر درست تر بگویم به قول راوی ترکیب مسخره با زندگی این آدم بوده است. اسم زن را گفتم؛ «مریم» بود. با دقت نخوانده اید داستان را. اینکه لیلا صاحب کافه است یا واقعا شوهرش بستگی به برداشت شما از داستان دارد. من محدود نکردم این بحث را، حتی اینکه چرا زندگی اش بهتر است که ربطی به کافه داشتنش دارد یا نه. شما فرض کنید که رابطه این زن و شوهر جوری تعریف شده است که با هم کار می کنند، با هم مسافرت می روند، با هم زندگی می کنند و... البته بهتر بود اول بگویم که: «با هم زندگی می کنند»، پس به طور طبیعی باید زندگی بهتری داشته باشند اما ممکن است گیر و گور دیگری هم داشته باشند. هیچ زندگی ای آنقدرها گل و بلبل نیست حتی در داستان های من!
    خدا رو شکر که فکر نمی کنید من نگاه فمنیستی دارم (((:
    ممنون از پاسخ بلندتان. خب چه دلیلی داشت واقعا؟ خب اینکه زندگی انها خوب است یا بد را هم می آوردید. یا اینکه مثلا چرا خوب است چرا بد. یک موضعی می گرفتید در قبال داستانتان. هیچ زندگی گل و بلیل نیست، حداقل در داستان هایتان گل و بلبلش کنید! که ما از خواندن آن غمگین نشویم (:
    پاسخ:
    موسوی: فکر نمیکنم این سوالات جواب داشته باشد. نظر شما چیه؟
    سلام
    داستان روایت خوبی داره و خواننده رو خوب با خودش پیش می بره. حادثه اصلی داستان اما به نظرم جور دیگه باید اتفاق می افتاد، جوری که عمق بیشتری به داستان بده. برای مثال روایت داستان رو زمانی در نظر بگیرید که هر دو این ها توی ماشین نشسته اند و به جشن جناب رییس می روند و بین راه گل و کادو می خرند. همه فرصت توی ماشین زمانی است که شخصیت زن به "مساله" این روزهای زندگی اش فکر می کند و ما را با مشکل زندگی خودش آشنا می کند. یا اصلا به طور کلی مساله داستان را عوض کنیم! مرد با دسته  گلی برای زنش به خانه می آید و خوشحالش می کند اما بعدتر در داستان زن به شکاف عمیقی بین خود و شوهرش پی می برد که تا قبل از آن تصورش را نداشته.
    زبان شسته رفته و خوبی در داستان داشتید که خیلی حسن بزرگی است.
    پاسخ:
    موسوی: سلام استاد. اول اینکه بسیار ممنونم که وقت گذاشتید و این نوشته را تحمل کردید و نظر خودتان را ارسال کردید.
    هر دو پیشنهاد بسیار خوب و جالب بود برای من. روی داستان های بعدی دقت بیشتری می کنم. پیشنهاد دوم که مرد با دسته گل به خانه بیاید و بعد زن این شکاف عمیق زندگی خودش را بفهمد، به نظرم در یک داستان 500 کلمه ای نمی گنجد. یعنی احساس من این است که این ایده پی بردن به شکاف عمیق در زندگی با مدل روایت جدید باید دقیق و حساب شده و با توصیفات بهتری بیان شود. 
    همیشه به بنده لطف داشتید و راهنمایی های شما کمک بزرگی به داستان نویسی من کرده است. هم ایرادات عمیقی که در کلاس به بنده می گرفتید و هم کمک های بعد از کلاس. امیدوارم که شاگرد خوبی برای شما باشم. 
    سلام. بسیار زیبا بود. اما بازم تمام درد یه زن رو نگفت. اونجایی که یک زن خودش رو دل خوش یه دسته گل و یه دوست دارم میکنه...........
    اوج فاصله و دور بودنش از همسرشه .....
    اوج خستگیش .......


    تازه خوبه این جناب حامد حداقل اینقدر معرفت رو داشت یگاهی دوست داشتنشو به زبان بیاره و سردردها و خستگیهاشو با بی تحملی فریاد نکرد.!!!!!!!!!!



    !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!خانم آشپزتون ناشیه .یه برنج اگر به اندازه تمام خرید رفتن و کافه رفتن و آرایشگاه و تو خاطرات رفتن خیس بخوره وا میره میشه کوفته!!!!!!!!!!!!

    پاسخ:
    موسوی: 
    سلام. اون خرید رفتن و کافه رفتن بیشتر از دو ساعت طول نمیکشه.
  • ایلیا فاطمی
  • سلام
    تذکر خوبی بود. هم به خودتان و هم به بقیه متاهل ها :)
    و واقعا داستان خوبی بود. البته، داستان های شما همیشه خوبند... مخصوصا خاطرات یک نویسنده دوزاری...
    پاسخ:
    موسوی: سلام. ممنون از لطفت. ان شاء الله هر هفته با حداقل یک داستان کوتاه در خدمت شما هستم.
    یک خاطره دوزاری توی ذهنم دارم که تکمیل بشه، میذارمش روی سایت
    ارادت

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی