کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

۱۴
فروردين

دوختن کت برای دکمه‏ی پیدا شده

اپیزود اول:

آقا رضا عاشق انتخاب تیترهای جذاب و گاهی هم عجیب و غریب برای مطالبش هست و این انتخاب تیتر گاهی ساعت‌ها وقتش را می‌گیرد. البته همیشه هم تیتر مناسبی انتخاب نمی‌کند. یعنی خودمانی بگویم: گاهی اوقات پیدا کردن ارتباط معنایی بین تیتر و متن او چندان کار ساده‌ای نیست! و گاهی تیتر بسیار فراتر از انتظارات ما از آن نوشته است و پس از خواندن نوشته احساس یک «فریب‌خورده» را داریم. عجیب نیست اگر کسی تصور کند رضا برای تیترهایی که به ذهنش می‌رسد، یادداشت می‌نویسد.

اپیزود دوم:

اگر انتخاب تیتر رضا برای شما خنده‌دار است پس حتماً کارهای افشین مضحک است. افشین مدت‌هاست که درگیر نوشتن یک فیلمنامه است. ولی تا به حال حتی یک خط هم ننوشته است. البته شاید این ننوشتن به خاطر گرفتاری‌های دیگر اوست اما چیزی که باعث شده پای افشین بیچاره را به این یادداشت بکشانم، فکر و خیال‌های اوست.

گاهی وقت‌ها برایم تعریف می‌کند: «فکرش را بکن مثلاً فیلم من 10 میلیارد فروش داشته باشه، توی جشنواره هم کلی سیمرغ بگیره، حتی جشنواره‌های خارجی هم...» بعد یک قیافه حق به جانبی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «البته من کلی فکر کردم‌ها، فیلمنامه من هم دینی هست هم انقلابی. این جایزه‌ها هم خب بالاخره به هر فیلم خوبی می‌دهند دیگر». می‌گویم: «دفعه‌ی قبل که ازت پرسیدم هنوز خط اصلی داستان را ننوشته بودی، الان چطور؟ می‌تونی داستان این فیلم را برام تعریف کنی؟» کمی دست‌پاچه می‌شود و می‌گوید: «هنوز که چیزی روی کاغذ نیاورده‌ام اما یک کلیتی توی ذهنم در مورد اول و آخر داستان دارم. یک خارجی بعد از آشناشدن با یک ایرانی مسلمان می‌شود».

همیشه همین‌طور است. بیشتر از این نمی‌تواند از داستانش تعریف کند. گفتم که مدت‌هاست درگیر این فیلمنامه شده است!

اپیزود سوم:

یکی از فیلم‌های بخش خارج از مسابقه سی و یکمین جشنواره فیلم فجر «از تهران تا بهشت» بود. فیلم بی سر و ته و بدون داستانی که فقط و فقط برای یک میزانسن تخیلی نویسنده و کارگردان ساخته شده بود.

یک سوزنبان قطار در یک ایستگاه متروک، یک تکه ریل مثلاً به طول 20 متر، فضاسازی کویرِ شبیه فیلم‌های وسترن و بعد هم چسباندن یک داستان به این تصاویر. عکس‌هایی هم که قبل از اکران فیلم در رسانه‌ها منتشر شده بود از همین ایستگاه متروک و متاسفانه بیان دلیل ساخت یک فیلم برای نمایش یک میزانسن مثلاً جالب! بود.

اپیزود چهارم:

اصغر سیرابی ـ صاحب کله‌پزی ته بازارچه ـ می‌گفت: «این‌قدر به این جوون‌ها گیر نده بابا. منم وقتی جوون بودم و تازه این کله‌پزی را راه انداخته بودم، همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگه بتونم سالی یه شعبه کله‌پزی جدید باز کنم، تا چند سال دیگه سیراب شیردون شهر دست منه. می‌تونم روی در مغازه‌ها هم بزنم «کله‌پزی‌های زنجیره‌ای اصغر سیرابی» مثلاً «شعبه‌ی 21»!. این را که گفت زد زیر خنده و به شاگردش گفت: «پسر! یه زبون بذار کنار برا رضا مگزی». گفتم: «کاری هم کردی برای اینکه یه مغازه جدید بزنی؟» این را که گفتم، سرش را آورد جلو و گفت: «20 ساله که منتظرم یه جایزه‌ای، چیزی، از بانک به اسمم دربیاد تا بتونم شروع کنم...»

اپیزود پنجم:

سمیه خانم ـ زن اصغر آقای سیرابی فروش ـ می‌گفت: «15 سال پیش توی خرت و پرت‌های ته انبار یه دکمه خیلی قشنگ پیدا کردم. گفتم دو ماه دیگه که سالگرد ازدواجمون هست، اگه بتونم یه کت قشنگ برای اصغرآقا بدوزم عالی میشه. کت را دو هفته‌ای دوختم اما هرچی گشتم نتونستم توی بازار دو تا دکمه مثل این دکمه پیدا کنم». گفتم: «خب؟!» گفت: «خب نداره. دکمه را کندم انداختم سطل آشغال!»

 

  • سید مهدی موسوی
۲۱
اسفند

زبان درازی پول بی زبان!

امان از نوشته‌های سفارشی، امان از رودربایستی، امان از کارفرمایان بی تخصص، امان از فضای رسانه‌ای کثیف، امان از نویسنده‌های پول پرست! امان از چی‌چی نیوزها و پایگاه‌های خبری وبلاگی!

قدیم‌ها (زمان جوانی‌ام) که حوصله بیشتری برای سر و کله زدن با سردبیران سایت‌ها و مجلات و روزنامه‌ها داشتم، معمولاً مطالب اختصاصی بیشتری می‌نوشتم. واقعاً هم حوصله می‌خواهد وقتی که مثلاً تماس می‌گیرند که نوشته‌ی شما 800 کلمه است، شما 100 کلمه کم (یا زیاد) کن. حالا این کم و زیاد کردن مطلب را می‌شد کاری کرد اما مثلاً تماس بگیرند که مطلب خیلی خوبی نوشتید و فلان و بهمان ولی یک جورهایی اگر داغش کنید بهتر است. و البته منظورشان این باشد که فحش قضیه کم است!

بگذریم. این وسط کسانی را می‌شناسم که کارشان نوشتن کتاب و مقاله و یادداشت سفارشی برای مراکزی هست که با آنها کار می‌کنند. شاید اول کار از این دخالت کارفرما در نوشته‌ها شاکی بشوند یا حتی چیزهایی بنویسند که خودشان به آن اعتقاد ندارند! اما به مرور زمان دقیقاً در مسیری حرکت می‌کنند که آن مرکز می‌رود. بعد شروع می‌کنند به دفاع کردن از مطالبشان و کم‌کم کارشان به دفاع بی قید و شرط از آن مجموعه هم می‌کشد. چرا؟! جواب ساده است. پول! خدا کند که پولِ حرام نباشد، چون همان پول حلال هم گاهی مسیر را عوض می‌کند.

چقدر بابابزرگانه صحبت کردم. من را چه به این حرف‌ها. همین جا اعتراف بکنم که گاهی مطالبی نوشته‌ام که بعداً پشیمان شده‌ام. مثلاً نقد فیلمی نوشته‌ام و بعداً پشیمان شده‌ام که چرا نکات منفی این فیلم را در نوشته‌ی خودم نیاورده‌ام. آیا این نیاوردن نکات منفی واقعاً کمک به فیلمساز است؟ اینکه کسی را نقد نکنیم که خدای نکرده در فروش فیلمش مشکلی پیش نیاید کار صحیحی است؟ یادم هست دوستی در زمان برگزاری جشنواره می‌گفت: «زیباتر از زندگی فیلمی است که دوست ندارم نقدش کنم... چون سوژه‌ی فیلم رو دوست دارم». سوال این جاست که آیا نقد کردن کار بدی است؟

فکر نکنید از تیتر اصلی نوشته دور شدیم. مشکل دقیقاً از همین جاها شروع می‌شود. فرض کنید مدیرمسئول یا سردبیری احساس کند که اگر مثلاً یک نقد منصفانه از فیلم «رسوایی» بنویسد، به فروش فیلم ضربه خواهد زد، پس چه می‌کند؟ متنی حماسی و احساسی از خوبی‌های «رسوایی» می‌نویسد و دوستان را هم به دیدن آن فیلم تشویق می‌کند. یا مسعود دهنمکی عزیز که از این هم بدتر؛ وقتی انتقاد کوچکی از فیلمش بکنی سرت را به باد داده‌ای... آیا ما از نقد می‌ترسیم؟ آیا از فضای گفت‌وگوی عاقلانه می‌ترسیم؟

در جشنواره‌ی امسال عاشق مرام و معرفت دو نفر از کارگردانان شدم. یکی «هادی مقدم‌دوست» که مفصل در مورد فیلم با او صحبت کردم و حتی ذره‌ای از انتقادات ناراحت نشد و به بخشی از شبهات ذهنی من در مورد کارش محترمانه پاسخ داد و در آخر هم با خنده از هم خداحافظی کردیم و دیگری «بهروز شعیبی» عزیز که اول از فیلم «دهلیز»ش بسیار خوشحال شدم و دوم از مرام و محبتش. عاشق کسانی هستم که از نقد نمی‌ترسند.

«خاطرات یک نویسنده‌ی دوزاری» را می‌نویسم تا یادم بماند که خدای نکرده وقتی به حرفی اعتقادی ندارم، آن را ننویسم. حالا چه با فشار پول بی‌زبان چه در رودربایستی دوستان. و جمله‌ی آخر اینکه مدیر عزیز! وقتی که کسی اعتقادی به چیزی ندارد، کارش دلی نیست؛ کارش هم وقتی دلی نباشد، تأثیرگذار نیست. مثالش هم برخی از مدیران تولید تلویزیون که از روی اجبار شبکه برنامه‌ای را تولید می‌کنند که ذره‌ای به آن اعتقاد ندارند. سربسته گفتم...

 

  • سید مهدی موسوی
۱۹
اسفند

نفله کردن ارزش‌ها به بهانه‌ی کار ارزشی

یک ماهی هست که ذهنم درگیر نوشتن یک رمان جنایی ـ پلیسی با درون‌مایه‌ای از دلهره و وحشت هست، (اصلاً چی گفتم!) اما مقدمات این نوشتن که یکی وقت کافی و دیگری تمرکز روی این موضوع هست را ندارم. البته به نظرم چندان هم بد نیست. گذشته از اینکه همیشه عاشق خلق یک اثر (فیلمنامه یا داستان) ترسناک بوده‌ام همین کلنجار رفتن با این موضوع باعث شده تا به مفاهیم دیگری هم فکر کنم.

5 ماه پیش سعی کردم شروع یک درام خانوادگی را به یک داستان ترسناک تبدیل کنم، داستان نهایی ملغمه‌ای از عشق، نفرت، ترس و... شده بود آن هم به چند دلیل واضح: 1) سعی کردم داستان کوتاه بنویسم اما خرده روایت‌هایی را وارد داستان کرده بودم که هر کدام پتانسیل تبدیل‌شدن به یک داستان 100 صفحه‌ای را داشتند. 2) اپیزودیک بودن داستان در کنار سیر خطی آن بر وصله پینه بودن داستان اصلی گواهی می‌دادند. 3) وقتی تخصصی در نوشتن داستان عاشقانه ندارم چه اصراری به نوشتن آن دارم؟ آن هم با فرض کار بر روی ادبیات گوتیک!

این مقدمه را داشته باشید تا به سراغ موضوع دیگری هم برویم. نوشتن یک داستان ترسناک، عاشقانه، جنایی، کمدی و... چه کمکی به اهداف متعالی ما می‌کند؟ (البته اگر هدف متعالی هم داشته باشیم!). به زبان ساده‌تری بگویم.

فرض کنید من یک شیعه ساکن ایران هستم. همین شیعه بودن یعنی هم اعتقاد به توحید و امامت و معاد و... دارم و هم برای دفاع از ارزش‌های انقلاب اسلامی ایران تلاش می‌کنم. (یعنی این یکی دو جمله آنقدر پیش‌فرض برای شرح و توضیح دارد که...). خُب! فیلم یا داستان ترسناک من قرار است در مسیر کدام یک از ارزش‌های من گام بردارد؟

این مقدمه‌ی دوم را هم داشته باشید تا مقدمه‌ی سوم را بگویم. در کنار آثار ضعیف، متوسط و قوی جشنواره سی و یکم، فیلمی با نام «گام‌های شیدایی» که نام قبلی آن «غریبه» بود به نمایش درآمد. داستان فیلم هم از این قرار است که یک سرباز زن آمریکایی که البته کار فیلمبرداری و مستندسازی انجام می‌دهد، در مورد عقاید شیعه کنجکاو می‌شود و بعد از یکسری اتفاقات داستانی با خانواده‌ای که پیاده به سمت کربلا می‌روند همراه می‌شود و...

می‌گویید: به به! آفرین! چه ایده خوبی، چه فیلم ارزشی و... اتوبوس اتوبوس آدم ببریم سینما، به کارگردانش جایزه بدهیم (مثل جایزه ققنوس!)، تبلیغ کنیم و... دقیقاً یک اشتباه بزرگ! «گام‌های شیدایی» اثری مضحک! در داستان، دیالوگ، تصویربرداری، انتخاب بازیگران، دوبله و... است. سازندگان اثر به آدم‌هایی مثل من فحش می‌دهند که شما به دیالوگ مستقیم می‌گویید دیالوگ شعاری! و... اصلاً سرباز آمریکایی که قرار است با حجاب کامل! بازی کند چرا باید یک بازیگر خارجی باشد؟ آن هم مثلاً در کنار جمشید هاشم‌پور و...

به هیچ وجه قصدم تخریب یک محتوای ارزشمند نیست اما وقتی یک میلیارد بودجه این فیلم صرف ساخت یک اثر خنده‌دار پر از اشکالات سینمایی شده است ما باید چه بگوییم؟! بگذارید متهم به مستغرق‌شدن در فرم بشوم... کسی خصومتی با سازندگان این اثر و موسسه شهید آوینی و آقای قهرمانی ندارد، سر موقع هم به سراغ همه‌ی فیلم‌های جشنواره خواهیم رفت.

سه مقدمه کوتاه برای آنکه یک چیز بگویم؛ برای آنکه یک محتوای ارزشمند اسلامی و انقلابی را به فیلم یا داستان تبدیل کنیم باید یک فیلم بسازیم و یک داستان بنویسیم! با تغییر جلد و عنوان، فیلم و داستان ساخته نمی‌شود. با اضافه کردن پسوند اسلامی به هر چیز، اسلامی‌سازی انجام نمی‌شود و...

***

این پاراگراف را به دقت بخوانید:

«شعر در کشور ما خوب پیش رفته؛ منتها یک نکته‌ى اساسى وجود دارد؛ شعر باید در خدمت ارزشها باشد. من انکار نمیکنم که شعر آئینه‌ى احساس شاعر است و شاعر حق دارد احساس خود را، احساس شاعرانه‌ى خود را، درک شاعرانه‌ى خود را در قالب اشعارى که قریحه‌ى سرودن آن را خدا به او داده، بریزد و ارائه کند - این را من کاملاً قبول دارم - منتها شعر به عنوان یک هنر والا، یک هنر برتر، به عنوان یک نعمت بزرگ الهى، یک مسئولیتى دارد؛ وظیفه‌اى هم دارد. غیر از بیان احساسات، شعر مسئولیتى هم دارد. به نظر من آن مسئولیت عبارت است از اینکه باید در خدمت دین و انقلاب و اخلاق و معرفت باشد. اگر چنانچه شعر این مسئولیت را انجام داد، حق تحقق پیدا کرده است؛ یعنى کارى بحق انجام گرفته، کارى عادلانه صورت گرفته. باید شعراى ما بروند در این جهت مضمون‌آفرینى کنند، تلاش کنند، جوششهاى ذوق و درون خودشان را به این سمت بکشانند. البته امروز و بخصوص در این محفل ما خوشبختانه از این چیزها کم نیست؛ لیکن من اصرار دارم که در مجموعه‌ى حرکت شعرى کشور، انسان این را محسوس‌تر مشاهده کند.» (بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار شاعران ـ 15 رمضان 1391)

***

شاید یک حس درونی باشد. چون با اینکه از چیزهایی مثل روح و جن و... می‌ترسم اما باز هم عاشق دیدن این‌جور فیلم‌ها یا خواندن داستان‌های ترسناک هستم. حتی چند ماه پیش هم که ایده‌ی داستان ترسناکم را مرور می‌کردم، ناخودآگاه کمی ترسیدم. خنده‌دار است رفتن به سراغ چیزی که باید از آن فرار کرد. دوست دارم در لایه‌های پنهان این داستان ترسناک یک نقد اجتماعی منصفانه داشته باشم. واقعاً معتقدم که فیلم ترسناک و جنایی هم می‌تواند در خدمت اسلام و انقلاب باشد.

 

  • سید مهدی موسوی
۱۴
دی
ترسناک‌ترین کارهای یک نویسنده

چند ماه پیش با یکی از دوستانم که مدتی بود برای چاپ داستانش به دنبال یک ناشر خوب می‌گشت، برخورد کردم. داستانش را چند باری خواندم. نکته‌ی جالبی که در این داستان به نظرم رسید، توصیفاتی بود که او در مورد یک دختر دانشجو در داستان انجام داده بود. در طول داستان همه‌ی توصیفات شخصیت‌ها یک طرف، این توصیف بسیار دقیق و جزئی! از یک دختر در طرف دیگر. این مسئله در ذهن من باقی مانده بود تا این اواخر که مجبور شدم در برخی از داستان‌هایم شخصیت‌های زن را توصیف کنم. شاید برای شما خنده‌دار باشد اما وقتی که استاد سر کلاس داستانی را خواندند که از زبان یک مرد و در توصیفات رفتارهای همسرش بود به نظرم رسید یکی از ترسناک‌ترین کارهای یک نویسنده‌ی مرد، توصیف یک زن است یا شاید هم برعکس (نمی‌دانم). تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

دومین کار ترسناک یک نویسنده یک دغدغه‌ی بسیار کلی است. اگر اثر ما به عنوان یک فیلم، داستان، شعر و یا هر چیز دیگری تأثیری منفی بر ملیون‌ها انسان یا حتی در نگاهی بسیار کمتر و کوچکتر بر چند نفر محدود داشته باشد، تکلیف ما چیست؟ به زبان ساده‌تری بیان کنم. اگر داستان ما القا کننده‌ی یک شبهه‌ی فکری باشد یا یأس و ناامیدی را در ذهن بیننده و خواننده و شنونده ایجاد کند، آیا نویسنده در اینجا پاسخ‌گوی تغییر نادرست رفتار آن فرد هست؟ یک مثال می‌زنم: برای فردی مثل شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح الجنان تا سال‌های سال به واسطه‌ی کتابی که جمع‌آوری کرده است، ثواب و اجر اخروی می‌نویسند. و برعکس این موضوع هم وجود دارد که برای فردی که تفکری التقاطی ایجاد کرده است تا قیام قیامت که این تفکر ترویج گردد، بر عذاب او افزوده می‌شود.

***

همیشه از اینکه آخر داستانم تلخ و بد باشد می‌ترسم و از یک طرف هم نمی‌خواهم مثل فیلم‌ها و سریال‌های سبک تلویزیونی در آخرین قسمت همه به هم برسند و مجردی باقی نماند! همیشه این سوال در ذهنم باقی مانده است که بالاخره چند درصد از مخاطبان یک اثر دوست دارند آخر داستان به این گل و بلبلی تمام بشود؟ از این سوال که بگذریم باز هم کارهای ترسناک دیگری وجود دارند که یک نویسنده بخواهد به آنها فکر کند. به نظر شما این کارهای ترسناک چیست؟


  • سید مهدی موسوی
۱۱
دی

دیالوگ و شخصیت

استاد می‌گوید دیالوگ‌ها باید به شخصیت داستان بیاید. حتی کارهایی که انجام می‌دهد.

یک معنی این جمله به زبان خودمانی می‌شود: اگر بتوان جای کاراکترهای زن و مرد داستان را عوض کرد یعنی اگر داستان ما در مورد دو پسر دانشجو به اسم ساسان و فرهاد است و ما با یک Replace ساده جای این دو اسم را با سارا و شقایق عوض کنیم و داستان هم هیچ تغییری نکند، باید این داستان را بدهیم به اصغرآقای سیرابی فروش که شیشه‌های مغازه‌اش را با آن پاک کند!

سوال اینجاست که چه موقع این مشکل به‌وجود می‌آید؟ به دو مورد اشاره می‌کنم: یکی دیالوگ‌ها و یکی هم رفتارهای انسانی در داستان. یعنی نه تنها مجموع دیالوگ‌های یک زن باید زنانه باشد بلکه نباید جمله‌ای هم بگوید که از یک زن بعید باشد یا مثلاً رفتار او را مردانه نشان دهد. این توضیح تا جایی صحیح است که دیالوگ‌های مردانه‌ی یک زن تعریف درستی در داستان نشده باشد. یعنی اگر شخصیت زن در داستان ما رفتارهای مردانه دارد باید علت‌های آن به‌خوبی روشن شود. مثلاً راننده باشد. در یک محیط لات و لوتی بزرگ شده باشد. دیالوگ‌ها مربوط به شغلش باشد و... حتی می‌تواند مثل شخصیت ترنس سکشوال موجود در فیلم «آینه‌های روبرو» (که توصیه می‌کنم حتماً آن را ببینید) رفتارهای مردانه هم داشته باشد.

***

ـ داشتم فکر می‌کردم دیالوگ مردونه چیه؟ مثلاً لوس نیست. شاید فحش‌های ناجور و خاک بر سری هم توی داستان بدهد. حالا یه سوالی: اگه بگه دوستت دارم خیلی ضایع است؟ یا گریه کنه؟ شاید...

دیشب استاد می‌گفت وقتی زندگی آدم خیلی خیلی با داستان گره بخورد خودش هم جزوی از داستان‌هایش می‌شود. البته من همچین برداشتی از صحبت‌هایشان کردم. صحبت‌هایی که در مورد زیاد داستان خواندن و زیاد داستان نوشتن و تغییر نگاه ما به آدم‌ها بود. خیلی برایم جالب بود که وقتی زیاد درگیر شخصیت‌پردازی می‌شویم، نگاه ما هم به آدم‌های اطرافمان تغییر می‌کند یعنی تمام رفتارها و دیالوگ‌هایشان را تحلیل می‌کنیم و...

ـ خدا به دادمون برسه. ان شاء الله که فضول نشیم توی زندگی مردم... البته فضول هم بشیم می‌گیم داریم تحلیل جامعه‌شناسانه از رفتار انسان‌ها می کنیم. (:


بعدنوشت:

تمامی مطالب «خاطرات یک نویسنده ی دوزاری» را می توانید با کلیدواژه «خاطرات دوزاری» دنبال کنید.

  • سید مهدی موسوی
۱۰
دی

حرف‌زدن نویسنده با خودش

جلسه‌ی سوم استاد از همه خواست که چند پاراگراف اولیه از داستانشان را بنویسند و برایش ایمیل کنند. جلسه‌ی بعد استاد امر کرد چند پاراگرافی که نوشتم را بخوانم. جدا از اینکه به خط به خط و کلمه به کلمه‌ی آن ایراد وارد کرد و سر کلاس جلوی مذکر و مونث! سرخ و سفیدمان کرد (که در خاطرات بعدی به آن اشاره می‌کنم)، به نظرم ایراد عجیبی به اولین دیالوگ داستانم گرفت.

با اینکه استاد می‌دانست مخاطب دیالوگ چه کسی است اما گفت: «این دیالوگ را به چه کسی گفت؟» گفتم: «با خودش حرف می‌زنه». استاد نگاهی به حاضران در کلاس انداخت و گفت: «من که فکر نمی‌کنم یه نفر این‌جوری با خودش حرف بزنه. نه؟ شما شده این حرف‌ها را با خودتون زمزمه کنید؟»

ناگفته نماند وقتی که ایرادات استاد نسبت به نوشته‌ام را دیدم، فهمیدم واقعاً دچار توهم شده بودم و فکر می کردم که داستان‌هایم چقدر جذاب و قوی هستند. خدایا به اطرافیانمان بیاموز که ما را درست نقد کنند و به آنها که از تعریف دوستان متوهم شدند و فتنه آفریدند هم عقلی عنایت فرما!

***

درست یادم نمی‌آید از چه زمانی توی تنهایی با خودم حرف می‌زنم. اما دیروز که از خانه به محل کارم می‌رفتم، توی راه با خودم حرف می‌زدم. یعنی به جای اینکه فکرهایم در ذهنم باشد، آنها را به زبان می‌آوردم. خنده‌ام گرفت. گفتم: «در داستانی با زاویه دید دانای کل نمایشی، برای اینکه چیزی از فکر شخصیت داستان را بفهمیم باید دیالوگ‌هایی را از زبان شخصیت بیان کنیم. خب پس من باید ثابت کنم که امکان اینکه شخصیت داستانی من همچین دیالوگ‌هایی با خودش بگوید هم وجود دارد.»

ـ نویسندگی چه کار عجیب و غریبی هست. برای همینه که بعضی از نویسنده‌ها خل و چل می‌شن؟ شایدم من اول خل و چل بشم، بعد نویسنده...


بعدنوشت:

تمامی مطالب «خاطرات یک نویسنده ی دوزاری» را می توانید با کلیدواژه «خاطرات دوزاری» دنبال کنید.

  • سید مهدی موسوی
۰۹
دی

توضیحات نگارنده:

خیلی از داستان‌هایی که در ذهنم می‌ساختمشان هیچ وقت روی کاغذ نیامدند؛ برای همین هم هست که درست یادم نمی‌آید اولین داستانی که گفتم و نوشتم کی بود. این داستان نوشتن‌های دست و پا شکسته‌ی ما ادامه داشت تا اینکه چند ماه پیش به سفارش دوست عزیزی، در کلاس‌های حوزه‌ی هنری ثبت نام کردم تا دستی به سر و روی داستان‌هایم بکشم.

در طول این چند ماه، به این گفته‌ی رضا امیرخانی که «با کلاس رفتن، کسی داستان‌نویس نمی‌شود» واقعاً ایمان پیدا کردم. غیر از 3 ـ 4 نفری که در کلاس داستان می‌نویسند، بقیه یا از وسط دوره نیامدند یا فقط مستمع هستند. بگذریم. چند شب پیش خوابی دیدم که ایده‌ی نوشتن «خاطرات یک نویسنده‌ی دوزاری» از همان جا پدید آمد. با کسب اجازه از استاد عزیزم آقای «رضا جوان»، این یادداشت‌ها را که مروری بر آموزش‌های داستان‌نویسی است در این وبلاگ منتشر می‌کنم. امیدوارم برای علاقمندان به داستان‌نویسی مفید باشد. اولین یادداشت ـ که کمی هم طولانی شده است ـ مربوط به همان خواب کذایی است که سه شب پیش دیده بودم. (مردم خواب می‌بینند، ما هم خواب می‌بینیم. زندگی‌مان شده است داستان).

1.

خواب سمساری:

کرکره‌ی مغازه را که بالا کشیدم تازه متوجه شدم که همه‌ی مغازه‌های اطراف تعطیل هستند و تنها مغازه‌ی باز توی خیابان ولیعصر تهران من هستم. احتمالاً یک روز تعطیل بود و دلهره‌ای هم که به دلم افتاده بود به خاطر تاریک بودن هوا و خلوت بودن اطراف بود. با دیدن داخل مغازه سریع جرقه‌ی نوشتن یک داستان به ذهنم رسید. با خودم گفتم: «خیلی خوبه آدم از شغل خودش ایده بگیره برای نوشتن. خب توی این مغازه چی داریم؟». نگاهی به مغازه‌ی کوچک و قدیمی خودم که لامپ زرد کم‌نوری آن را روشن کرده بود انداختم: «مغازه سمساری یعنی اینقدر به هم ریخته باید باشد؟» اولین کاری که کردم در یخچال وسط مغازه را باز کردم. با اینکه چیزی داخل یخچال نبود، بوی سبزی سرخ کرده‌ی یک سال مانده تمام فضای مغازه را پر کرد.

کشوی زیر جایخی را که کشیدم شلپ شلپ آب داخل آن کف مغازه ریخت. «آخه کدوم آدم بی‌شعوری یخچال کثیف را برای فروش میاره؟» فحشم در آن سوت و کوری خیابان فقط درد و دلی با خودم بود و با صاحب‌کار بی‌فکرم که همین‌طوری یخچال را تحویل گرفته بود. یاد حرف استاد افتادم که اگر فضای داستان شکل نگیرد، داستان جذابیت خودش را ندارد. یعنی یک جورهایی بی‌روح است. «خیلی خوب است که برای توصیف همچین مغازه‌ای دست آدم آن‌قدر باز باشد. یخچال بد بویِ کثیفِ پر از آب! خب برای توصیف یک یخچال کافی است؟ فکر نمی‌کنم.» در یخچال را بستم. با خودم فکر کردم خب خواننده‌ی این داستان با این توصیف چه تصوری از یخچال خواهد داشت؟ یاد دوران دانشگاه افتادم. همیشه آخر ترم که می‌شد همه‌ی بچه‌ها رخت‌خواب‌ها، یخچال و هر چه که داشتند را داخل حسینیه‌ی وسط خوابگاه می‌گذاشتند. ما که همیشه‌ی خدا جزو کسانی بودیم که به زور قطع کردن آب و گاز از خوابگاه بیرونمان می‌کردند، همیشه شانس این را داشتیم که یک جای خوب و قابل دسترسی پیدا کنیم که اول سال هم که هنوز دانشگاه باز نشده است و ما زندگی‌مان را بار کرده‌ایم و آمده‌ایم خوابگاه، جزو اولین نفرها باشیم و بدون بیل و کلنگ و حفاری تپه‌ی بوجود آمده از رخت‌خواب‌ها و وسایل نوک تیز! و قابلمه‌ی مردم، بقچه‌ی خودمان را برداریم و برویم.

یکی از همان سال‌ها که می‌خواستم وسایلم را داخل حسینیه بگذارم با یکی از همین یخچال‌ها روبه‌رو شدم. یخ‌ها آب شده بودند و تشک و پتوهای کنار یخچال همه خیس بودند. یخچالی که توی ذهن من بود، یخچال کوتاه سبز رنگی بود که همان توصیف «یخچال بد بویِ کثیفِ پر از آب!» در ذهن من می‌سازد. اما آیا خواننده‌ی من هم همین تصور را دارد؟ اصلاً چرا باید همچین تصوری داشته باشد؟ مگر من مجبورم چنین یخچالی را برایش توصیف کنم؟ اصلاً «پر از آب» یعنی چه؟ نگاه دیگری به مغازه انداختم و گفتم: «خب معلوم است که باید یخچال خودم را درست توصیف کنم. مثلاً من سمساری دارم. اگه درست و حسابی وسایل اینجا را توصیف نکنم عمق فاجعه‌ی یک سمساری درب و داغون و کثیف که مشتری از در تو نیامده فراری می‌شود را چطور خواننده‌ی داستان من درک کند؟» در این گیر و دار بودم که دو نفر وارد مغازه شدند. از سلام و علیک گرمی که کردند و گفتند: «می‌خواستی مغازه را مرتب کنی؟ ما کمکت می‌کنیم.»، احساس کردم حتماً دوستی، آشنایی، چیزی هستند که می‌خواهند کمک کنند. پس نیازی نیست که در داستانم خاطره‌ی دوست‌شدنمان را هم تعریف کنم. چون قرار است داستانی در مورد یک «سمساری» بنویسم نه در مورد دوستان خودم.

از خواب سمساری بیشتر از این چیزی در خاطرم نمانده است. منتظر بخش بعدی خاطرات باشید.

  • سید مهدی موسوی
۰۱
مرداد

نویسنده با یک وبگردی چند دقیقه‌ای توی وبلاگ همسایه‌ها و غیر همسایه‌ها، وقتی مطمئن می‌شود که هنوز کسی در مورد شب‌های قدر، مطلب خاصی ننوشته، این بار پیش دستی می‌کند و هنوز 3-2 روز از ماه رمضان نگذشته درباره‌ی شب نوزدهم می‌نویسد.

نیمه‌ی سنتی مغزش یک بارک اللهی می‌گوید و از این همه انتظار برای شب‌های قدر کلی خر کیف می‌شود. اما نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده، یک خنده‌ی تمسخر آمیزی می‌کند و می‌گوید:

- هه هه هه! 4 ساله که داری وبلاگ نویسی می‌کنی، وبلاگ‌های قبلی را که به هر بهانه‌ای بود یا حذفشان کردی یا مفت مفت دادی به رفقات، حداقل حساب نکردی که چقدر پول کارت اینترنت و گاهی کافینت دادی و چقدر وقت حروم کردی تا تایپ کنی و هزار تا چقدر دیگه ... حالا هم دلخور نشو، این هم روشیِ برای جذب مخاطب، برای آن که بگویی من اولین نوشته را برای شب قدر ماه رمضان امسال توی اینترنت نوشتم! اما اصلا به درک، من که مطمئن هستم به سال نرسیده این وبلاگ را هم مثل بقیه...

نیمه‌ی سنتی که تا حالا ساکت مانده بود و به مزخرفات نیمه‌ی مدرن گوش می‌کرد، با عصبانیت می‌گوید:

- اولا عوض کردن وبلاگ‌ها همه‌اش تقصیر خود تو است که راه به راه از گروهی بودن 2 وبلاگ آخری ایراد می‌گرفتی و single … single می‌کردی، دوما قرار بود این مطلب در مورد شب نوزدهم ماه رمضان باشد، نه وبلاگ و وبلاگ بازی. ثالثا نویسنده این وبلاگ دیگه خودش طوفان دیده هست، دوست داره پس از طوفان را بنویسد نه قبل طوفان را، چهارما...

نیمه‌ی مدرن دیگه مهلت نمی‌دهد و هلپی می‌پرد وسط که:

- حرف شما صحیح، اگر بخواهیم از منظر مانیفیسم و هرمنوتیک به این قضیه نگاه کنیم ...

نویسنده که حوصله‌ی سخنرانی‌های تکراری نیمه‌ی مدرن مغزش را ندارد و از بکار بردن مانیفیسم به جای اومانیسم او خنده‌اش گرفته است، کیبورد کامپیوترش را جلو می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند.

***

بسم رب شهر رمضان.

آدم‌ها معمولا بدون توجه به جایی که الان توی آن هستند حواسشان به زمان و تاریخ و خاطره هم هست، برایشان مهم نیست که تولدشان را توی خانه‌ی خودشان جشن بگیرند، توی مسافرت، توی زندان، توی بیمارستان، توی ... می‌خندی؟ مسخره می‌کنی؟ آره بابا، همه که مثل شما توی تولدشان کیک و شمع نمی‌گذارند و "هپی برث دی" نمی‌گویند، یکی مثل من فقط به خودش می‌گوید تولدت مبارک عزیزم و کلی حال می‌کند ...

بگذریم؛ منظورم همه چیز است، مثلا دعای ندبه توی جاده و هزار تا کار مثل همین. مثلا همین نیمه شعبان پارسال ... آدم 21 سال نیمه شعبان توی قم باشد، یک پارسال را توی جاده، آن هم کجا مثلا توی راه نجف، پشت ایست و بازرسی‌ها و کلی معطلی که راه 4-5 ساعته بدره تا نجف را 12 ساعت بگذراند، اصلا هم یادش نرود که امشب، شب نیمه شعبان است! و شب جشن و شادی، توی اتوبوس هم حاج احمدشان مداحی کند و دست بزنند، توی جاده‌ای که کلی ایست بازرسی دارد و کلی ... .

حالا هم که این مطلب را می‌نویسم مطمئن هستم که شب نوزدهم امسال خونه نیستم، نه هیات محل می‌روم، نه مسجد محل، توی تهران می‌گردم دنبال یک هیاتی، مسجدی، جایی و شب قدرم را صفا می‌کنم. هیچ جایی هم که پیدا نشود، بالاخره بیابانی، کویری، جایی پیدا می‌شود که یک کویرنشین مثل من، شب را یک گوشه، تنها، زار زار گریه کند، حالا چه با حاجی چه بی حاجی! اصلا خودم هم حاجی، هم کربلایی ... هم مداح، هم سینه‌زن ... خودم گریه کن، خودم میان‌دار، خودم ...

***

نیمه‌ی مدرن مغز نویسنده برای این که حال نیمه‌ی سنتی را بگیرد، می‌پرد وسط نوشته‌های نویسنده که:

- خیلی زود، ماه رمضان امسال هم تمام می‌شود، خیلی زود ... مثل همه ماه رمضان‌های قبلی که آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... آمدند و رفتند ... اما تو همان جا ایستاده‌ای ... وقتی فکر می‌کنی، می‌بینی که آره، هی گریه کن و هی زار بزن، اما هنوز ماه رمضان تمام نشده می‌زنی و خرابش می‌کنی ... آره ... هر چی باغ و خونه توی بهشت ساختی را، هر چی هوری موری جمع کردی را، هر چی که گناهات را توی این ماه شستی و جای ثواب دادی به خدا را، هر چی العفو العفو گفتی را، هر چی سبحانک یا لا اله الا انت گفتی را، هر چی توی قرآن به سر گرفتن و طول و تفسیر دادن مداح چرت زدن را، هر چی هر چی ... بعدش هم می‌گویی ماه رمضان امسال که گذشت، ان شاء الله عرفه، ان شاء الله محرم و صفر، ان شاء الله ...، باز هم این چرخه تکرار می‌شود و باز هم همان جا ایستاده‌ای و باز هم برای کسانی که می‌آیند و می‌روند دست تکان می‌دهی ...

- بابا کسی نیست این جا پنچری ماشین ما را بگیرد؟؟؟

نویسنده که می‌بیند بی‌خود و بی‌جهت داد زده است و خواننده‌ی مطلبش را ترسانده، یک مقدار خودش را جمع و جور می‌کند، آستین‌هایش را بالا می‌زند، یک نگاهی به دور و بر می‌اندازد:

- نمی‌دانم زاپاس را کجا گذاشتم، جک را چی کار کردم، نکند داده باشم به اِسمال کله؟!

بعد که به اسمال کله فحش ناجوری می‌دهد، تازه یادش می‌آید که اصلا ماشینی ندارد که پنچر شده باشد، این اسماعیل آقای بیچاره را هم از "یک پیاله سیرابی" کشیده است بیرون و توی این ماه عزیز فحش داده است.

نویسنده دوباره خودش را جلو می‌کشد و شروع به ادامه‌ی نوشتن می‌کند ... اما هر چه فکر می‌کند دیگر ادامه‌ای به ذهنش نمی‌رسد، به حرف‌های نیمه‌ی مدرن مغزش که فکر می‌کند تازه یادش می‌آید که:

- این نیمه‌ی مدرن ما که وقتی از شب قدر و گریه و عزاداری می‌گفتیم، ایراد می‌گرفت و مسخره می‌کرد، تازه از کی تا حالا ... نه! فکر کنم این شیوه‌ی جدیدش برای ناامید کردن من از رحمت و لطف خدا باشه ... ای بی‌صّاحاب شده!!!!

نیمه‌ی سنتی مغز نویسنده که تا حالا به خودش فشار آورده بود تا یک جواب درست و حسابی پیدا کند، از خوشحالی فریاد می‌زند:

- بالاخره این نویسنده‌ی ما هم تونست حال تو را بگیرد.

نیمه‌ی مدرن دیگر حرفی نمی‌زند و لال‌مانی می‌گیرد.

نویسنده که از "بالاخره" نیمه ‌سنتی کمی دلخور شده، انگار که چیزی یادش آمده باشد، دوباره شروع به نوشتن می‌کند:

***

ذکر شب قدر را هم خودت می‌توانی بخوانی، حتی جوشن کبیر را ... البته اگر مثل "ارمیا"ی داستان "بی وتن" رضا امیرخانی توی غربت افتاده باشی، وگرنه همین هیات و مسجد کلی می‌ارزد به آن بیابان و کویر. بالاخره دست جمعی یک صفای دیگری دارد ... وقتی مداح هم غیر از خودت باشد ... تازه! توی مجلس، هم تو او را می‌گریانی هم او تو را، هم تو برای او و دیگران طلب مغفرت می‌کنی هم دیگران برای تو و او. مثل من برای تو و تو برای من.

***

نویسنده انگار که دوباره چیزی یادش آمده باشد کتاب "بی وتن" را باز می‌کند و بعد از کلی گشتن دنبال صفحه‌ی 280، آن را پیدا می‌کند:

***

ارمیا گوشه‌ای تاریک در خیابانِ تِرِس نشسته است. انتهای خیابان. جایی مسلط به های‌ویِ 78(بزرگ‌راه 78). رودی از اتومبیل‌ها مثلِ مورچه توی بزرگ‌راه جاری‌ند؛ به سمتِ نیویورک یا برعکس به سمتِ مزرعه‌ی اندی و پسران ... توی تاریکی سعی می‌کند میان شمشادها تنه‌ی سدروسی را پیدا کند و به آن تکیه دهد. شبِ قدر است و او تنهای تنها برای خودش پنداری روضه می‌خواند:

- یکی دو شب پیش از نیمه‌ی شعبان، چله می‌نشستم برای هم‌چه شبی ... کارمان به کجا کشیده است؟ آن از لیله‌ی قدرِ نیمه‌ی شعبان و دیسکو ریسکو، این هم از شبِ نوزدهم‌مان و کافه‌ی بلو اش ... باز هم خدا پدرِ آرمی را بیامرزد که یادم انداخت و الا میس کرده بودم شبِ قدر را ...

}...{

ارمیا سر تکان می‌دهد:

- آلبالا لیل والا!{قسمتی از آهنگی که بیشتر فقرای آمریکایی و سیه پوستان آنجا گوش می دهند} با ذکرِ "یا قمر بنی‌هاشم" به خط می‌زدیم و حالا باید مهملات بگویم توی غربت که آلبالا لیل والا!

{...}

صدای خش‌دارِ روضه‌خوان است انگار که از میانِ سرطان حنجره و شلوغیِ مسجدِ ارگ و حاج اصغر که کنارِ درِ ورودیِ شبستان با پارچِ آب می‌ایستد و ویل‌چیرِ بچه‌های جان‌بازِ جنگ و شلوارهای شش-جیبِ جوان‌های بسیجی، بیرون می‌زند و می‌رسد به کربلا، به نجف، به کربلای پنج، به نیویورک، استون، ترس اونیو ...

و ارمیا حالا زار می‌زند که:

- آلبالا لیل والا ...

{...}

و حالا این نوبت سهراب است {...} که توی تاریکی بنشیند و پاسخ دهد:

- داداش! گرفتاری که ناراحتی ندارد ... گرفتاری مالِ عشق است، مالِ رفاقت است ... فرمود اَلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ رفاقت است...

سهراب ارمیا را در آغوش می‌فشارد.

- دوستت دارد لامذهب! اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... اَلبَلاءُ لِلوَلاء

{...}

و ارمیا شروع می‌کند به تکرارِ ذکرِ شبِ قدرِ امسال‌ش:

- آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا ... اََلبَلاءُ لِلوَلاء ... گرفتاری مالِ عشق است ... مالِ رفاقت است... اَلبَلاءُ لِلوَلاء...


بعدنوشت:

1) این مطلب اولین بار در تاریخ 14 شهریور 1387 در وبلاگ قبلی من «پس از طوفان» درج شد. و پس از آن در چندین سایت و وبلاگ مختلف (از جمله 3 بار در سایت آقای امیرخانی) بازنشر داده شد.

2) محبت دوستان در دیگر رسانه ها:

الف) ارمیا ـ سایت رضا امیرخانی

  • سید مهدی موسوی
۱۵
خرداد

رجب و شعبان پر است از تولدهای قشنگ و زیبا، امروز هم میلاد با سعادت حضرت علی(ع) اولین امام شیعیان. این روزها برای شما پر از خیر و برکت و شادمانی باشد.

درد و دل اول ـ بدقولی:

دیگه حساب کامنت‌های خصوصی و غیر خصوصی که پرس‌وجو می‌کردن که چرا این وبلاگ آپدیت نمی‌شه از دستم در رفته بود. باشه... چشم... ننوشتن ما از نداشتن سوژه و مطلب نبوده، گرفتاری کار اینقدر آدم را مشغول خودش می‌کنه که دیگه با یک ذهن پراکنده، نمی‌شه یه مطلب درست و حسابی نوشت. وقتی هم یکهو شروع می‌کنی کل صفحه وبلاگت را مطلب رسمی نوشتن و یادداشت برای این سایت و اون سایت و اون مجله، دیگه جرات نمی‌کنی از دل خودت مطلب بنویسی... می‌شه همینی که می‌بینید...

درد و دل دوم ـ کتابخونه شخصی:

با خودم شرط کرده بودم که یا نمایشگاه کتاب امسال نروم یا اگه رفتم دیگه کتاب نخرم. آخه آدم کلی کتاب نخونده توی خونه داشته باشه، باید بره بازم کتاب بخره؟! البته وقتی ورودی کتابخونه کوچیک آدم بسته نشده باشه خوب معلومه که آدم هوس کتاب هدیه بیشتر می‌کنه... (حالا دوست داری اسمش را هم خسیس بازی بگذاری به ما برنمی‌خوره) هفته پیش 2 تا کتاب بسیار عالی هدیه گرفتم. یکی کتاب از لب برکه‌ها از شاعر عزیز دکتر مژگان عباسلو که چند روزی بود از آمریکا برگشته بودند (البته الان دوباره رفتند) و جدیدترین کتاب‌شون را به بنده هدیه دادند و یکی هم کتاب نقش شیعه در فرهنگ و تمدن اسلام و ایران نوشته دکتر علی‌اکبر ولایتی که بعد از مصاحبه با دبیر ستاد هماهنگی فعالیت‌های مهدوی، آقای موسوی‌نژادیان، از ایشان هدیه گرفتم. این‌ها را گفتم که یک وقت فکر نکنید ما از اینکه کتاب هدیه بگیریم بدمان می‌آید... اتفاقاً خیلی هم خوشحال می‌شویم...

درد و دل سوم ـ بی‌حیایی سیاسی! :

دغدغه‌داشتن نسبت به مسائل جامعه چیز خیلی خوبیه اما اطلاع نداشتن از فعالیت‌ها و عملکرد یک مجموعه، دستگاه و حتی یک فرد و بعد هم تهمت کم‌کاری و مفت‌خوری زدن به اون‌ها کار بی‌شرمانه‌ای هست که اون دغدغه را لکه‌دار می‌کنه. حالا این فحش دادن‌ها از کجا ناشی می‌شه:

1) وقتی که ما کوچکترین اطلاعی از عملکرد یک مجموعه نداریم و در حالت کلی فقط اسم آن را شنیده‌ایم ـ خیلی ببخشید ـ بی‌خود می‌کنیم در مورد  آن مجموعه اظهارنظر کنیم. مثال می‌زنم: یک همایش، کنگره یا برنامه‌ای برگزار می‌شود یا خیلی کلی‌تر، وزارت‌خانه یا سازمانی در حال فعالیت است و ما فقط انتظارات خودمان را بیان می‌کنیم. به برگزارکنندگان همایش‌ها فحش می‌دهیم، به صداوسیما فحش می‌دهیم، به فلان وزیر فحش می‌دهیم اما...

2) اغراض سیاسی ما را به فحش دادن می‌رساند. آب گرفتی مترو که یادتان هست. آنچنان خوشحالی زایدالوصفی ما را می‌گیرد که در دلمان دعا می‌کنیم ای کاش چند نفری هم در این مترو غرق بشوند که بیشتر بتوانیم روی آن مانور بدهیم. علیه شهردار شب‌نامه پخش می‌کنیم و سایت‌های خبری‌مان را پر از مطلب و عکس و فیلم و کاریکاتور می‌کنیم... یا اصلاً سر انتخابات به فلان عالم که موضع سیاسی‌اش با ما جور نیست، هزار تا فحش و ناسزا می‌دهیم و الی آخر... بعضی از سایت‌های خبری به اصطلاح ارزشی و اصول‌گرا حالم را بهم می‌زنند...

3) حق با ماست و آن مجموعه یا آن فرد کم‌کاری می‌کند. اما نه تنها قدم مثبتی برنمی‌داریم بلکه به قرزدن‌ها و فحش‌دادن‌های خودمان ادامه می‌دهیم. به سینما و سینماگران فحش می‌دهیم دریغ از اینکه در طول عمرمان حتی یک بار سینما رفته باشیم. از کم‌کاری مجموعه‌های دانشجویی گله می‌کنیم دریغ از اینکه کمکی به این مجموعه‌ها بکنیم و باری از روی دوششان برداریم... چرا اینقدر ما انتظار داریم ولی منتظر نیستیم؟!

درد و دل چهارم ـ فرسودگی:

هر چقدر هم ما به وسایل خونه رسیدگی می‌کنیم باز هم نمی‌تونیم از فرسودگی آن‌ها جلوگیری کنیم، شاید سرعت فرسودگی را کم کنیم اما مطمئناً بعد از مدتی آن وسیله دچار خرابی و کهنگی می‌شود. حالا آدم‌ها چطور فرسوده می‌شوند؟ آدم‌ها اول دل‌شون فرسوده می‌شود و بعد جسمشون. یعنی ممکنه یه جوون 25 ساله یک دفعه احساس فرسودگی بکنه، وقتی هم احساس فرسودگی می‌کنی، فرسودگی همه چیز به چشمت میاد، کولر خونه سوراخ میشه، یخچال می‌سوزه، تلفن همراهت می‌سوزه، دوچرخه‌ات خراب میشه و وقتی این آخری را می‌بری پیش تعمیرکار، خیلی راحت می‌گه: «بابا این دوچرخه‌ها دیگه عمرشون را کردن، باید بیاندازیش توی رودخونه...». حالا دل آدم که فرسوده شده باشه (دل که ساکن باشه مثل مرداب میشه، میگنده...) را چه کسی عوض می‌کنه؟

درد و دل پنجم ـ حرف‌هایی که قابل گفتن نیست:

خیلی وقت بود که آخر مطالبم شعر نمی‌نوشتم و توی کامنت‌ها بعضی‌ها گله کرده بودند، این اپیزود هم تقدیم به این دوستان عزیز:

هر روز از این مسیر برمی‌گردم

از رفتن ناگزیر برمی‌گردم

تو شام بخور بخواب تنهایی‌جان!

من مثل همیشه دیر برمی‌گردم

جلیل صفربیگی ـ گاوصندوق بر پشت مورچه کارگر

 

از پلّکان آینه بالا نمی‌روی

آن سوی ابرهای تماشا نمی‌روی

ماندی اسیر خاطره‌هایی که نیستند

گامی به سوی کوچه‌ی فردا نمی‌روی

شب روبه‌روی آینه، اما تو آن طرف

از ذهن این تصور رسوا نمی‌روی

حسی شبیه گمشدگی در غبار هیچ ـ

تقدیر تلخ توست همین، تا نمی‌روی

گامی، تکان مختصری، رود نا امید!

موجی بزن مگر که به دریا نمی‌روی؟

حسن یعقوبی ـ به لهجه‌ی انگور

 

به سلامت

ــــــ

مثل رود

یک عمر

هر که را دوست داشتم

بدرقه کردم...

مژگان عباسلو ـ از لب برکه‌ها

 

ضج جه

ـــــــ

اگر ماه بودی،

تو را از لبِ برکه‌ها

اگر آه بودی،

تو را از دلِ سینه‌ها

اگر راه بودی،

تو را از کفِ خیلِ وامانده‌ها

تو اما

نه ماهی،

نه آهی،

نه راهی،

 

فقط گاه‌گاهی

فقط

گاه‌گاهی

فقط...

  گاه گاه...

مژگان عباسلو ـ از لب برکه‌ها

  • سید مهدی موسوی
۰۲
فروردين

از نوروز 88 بود که پیامک‌های تبریک عیدم را روی وبلاگ قرار دادم. امسال اما متفاوت از سال‌های گذشته به‌خاطر گستره مخاطبان، 4 پیامک متفاوت برای دوستان ارسال شد که این پیامک‌ها از این قرار است:

* برای تبریک عید، نیاز به فلسفه‌بافی و گفتن شعرهای عاشقانه نیست، گاهی فقط «عیدت مبارک» حرف‌هایی دارد که با صدها صفحه نامه هم نمی‌توان گفت!

* برای آدم‌های دوست داشتنی، همه‌ی سال وقت دید و بازدید است. عید شما مبارک

* دید و بازدید عید که شد بیا، توی شلوغی مهمانان، کسی متوجه حضور تو نخواهد شد

* گاهی تبریک عید، بهانه‌ایست برای یادآوری خاطرات فراموش‌شده. عید شما مبارک

 

اگر این پیامک‌ها به دست شما نرسیده است، یا از لطف همراه اول است یا اینکه در لیست دوستان من نیستید و یا جرأت ارسال پیامک برای شما را نداشته‌ام!

برای مشاهده پیامک سال‌های گذشته و جواب دوستان، بر روی لینک‌های زیر کلیک نمایید: 


پیامک سال 88                    پیامک سال 89                     پیامک سال 90


دوستان عزیز و مهربانم، امسال نیز بنده را مورد لطف خویش قرار دادند و پیامک‌های ذیل را در فاصله چند روز مانده به تحویل سال نو، تا یکی ـ دو روز پس از آن ارسال کردند که در ذیل می‌آید: (این پیامک‌ها جدا از ده‌ها پیامک و تماسی است که فقط تبریک سال نو بودند و یا حاوی اطلاعات خصوصی بودند!)


* چشم آلوده کجا دیدن دلدار کجا؟ دل سرگشته کجا وصف رخ یار کجا؟ سر عاشق شدنم لطف طبیبانه‌ی توست. ورنه عشق تو کجا این دل بیمار کجا؟ کاش در نافله‌ات نام مرا هم ببری، که دعای تو کجا عبد گنهکار کجا؟ اللهم عجل لولیک الفرج.

* آسمان غرق خیال است کجایی آقا، آخرین جمعه سال است کجایی آقا، یک نفر عاشق اگر بود زمین می‌فهمید، عاشقی بی‌تو محال است کجایی آقا. اللهم عجل لولیک الفرج.

* عید شما هم مبارک. این روزها همه عید و به هم تبریک می‌گن حتی شما که نمی‌شناسمتون! اما مهم آرزوی مبارک بودن روزهای آتی هستش.

* سال پر خیر و برکتی برایتان آرزومندم.

* عید از آن کسیست که آخر سال را جشن بگیرد نه اول آن را. پیشاپیش نوروز 91 مبارک.

* به امید سالی که آخرین سال انتظار باشد. عیدتان مبارک.

* وقتی بهار داره میاد باید گل‌ها رو خبر کرد. می‌خواستم خبرتون کنم بهار داره میاد. پیشاپیش بهار قشنگتان مبارک.

* باعث افتخارست که شادباش اینجانب جلوتر از نسیم خنک نوروزی خدمتتان شرفیاب شود.

* دفتر 365 برگ جدیدت رو دادم به خدا تا بهترین تقدیر رو برات نقاشی کنه. می‌خواستم اولین نفری باشم که با تمام وجود در سال جدید برایت سلامتی، شادمانی، خوبی و برکت آرزو می‌کنم.

* خوش به حال سال شمسی که ماه دوازدهمش آمد، کاش ماه دوازدهم ما هم بیاید. اللهم عجل لولیک الفرج.

* رحم الله امرأ اهدی الی عیوبی. در این آخرین روزهای سال و ایام حسابرسی سال گذشته، خدا رحمت کند کسی را که عیوبم را به بنده تذکر دهد.

* بهار است دل شد خانه او/ مصفی شو شدی کاشانه او/ به یمن عشق حق تا بیکران‌ها/ سر مستی بنه بر شانه او ـــ سرودم به یمن بهار 91 ـــ دلتان بهاری. کارتان کامکاری. عمرتان برقراری. فکرتان یادگاری. ذکرتان همنوایی و رحمت خدایی گوارای وجود شما و وابستگانتان باد.

* تحویل نمی‌گیرم!!! سالی را... که بدون حضور تو تحویل شود...

* یا مقلب القلوب والابصار... سال نو آید و نیامد یار، یا مدبر الیل والنهار. بی حضورش چه اشتیاق بهار، یا محول حول و الاحوال منتهی کن فراق را به وصال، حول حالنا الی احسن الحال به امید فرج همین سال.

* سایه حق، سلام عشق، سعادت روح، سلامت تن، سرمستی بهار، سکوت دعا، سرور جاودانه، این است هفت سین آریایی. نوروز پیشاپیش مبارک.

* خوش بحال سال نود؛ ماه دوازدهمش رو دید و عمرش به سر رسید...

* ـــــــــ اینا خط‌های دفترمه، واپسین روزای سال 90 یه جمله یادگاری برام بنویس.

* حضرت اباعبدلله الحسین (علیه‌السلام): بدستیکه شیعیان ما قلبشان از هر ناخالصی، حیله و تزویر پاک است. همراه با فرا رسیدن بهار طبیعت، پاکی و بهار هر چه بیشتر دل‌هایتان را برایتان آرزومندم.

* پیشاپیش فرا رسیدن سال حمایت از تولید ملی را تبریک عرض می‌نمایم. (2 بار)

* صمیمانه‌ترین شادباش پیشکش شما باد، بهاری باشید.

* هر بهانه‌ای برای تجدید حیات و یادآوری ممات، مبارک و لازم است عید شما و همه مبارک.

* با آرزوی 12 ماه شادی، 52 هفته خنده، 365 روز سلامتی، 8760 ساعت عشق، 525600 دقیقه برکت و 3153600 ثانیه برادری. می‌خوام اولین کسی باشم که سال 91 را بر شما و خانواده‌ات تبریک بگویم. سال نو پیشاپیش مبارک باد.

* خدایا مرا به بزرگی چیزهایی که داده‌ای آگاه و راضی کن تا شاید کوچکی چیزهایی که ندارم آرامش‌ام را از من نگیرد؛ بهارتان مبارک.

* دو قدم مانده به خندیدن برگ، یک نفس مانده به ذوق گل سرخ، چشم در چشم بهاری دیگر... تحفه‌ای یافت نکردم که کنم هدیه‌تان، یک سبد عاطفه دارم همه ارزانی‌تان! پیشاپیش عیدتون مبارک.

* در دوری لذتی است که در باهم بودن نیست. در باهم بودن ترس فراق و در دوری لذت دیدار. (پیشاپیش عیدتان مبارک).

* الهی با خاطری خسته از اغیار و به فضل تو امیدوار، دست از غیر تو شسته و در انتظار رحمتت نشسته، بدهی کریمی، ندهی حکیمی، بخوانی شاکرم، برانی صابرم. الهی احوالم چنانست که میدانی و اعمالم چنین است که می‌بینی! نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز. بارالها: بهترین‌ها را در این روز برای بهترین‌هایم می‌خواهم. آمین یا رب العالمین.

* عید هم مثل همه روزهاست. امیدوارم همیشه بهاری باشی!

* یادت پرچم صلحی است، میان شورش این همه فکر... پیشاپیش سال نو مبارک.

* ما که پیش سلیمان مورچه‌ای بیش نیستیم! همیشه خدا هم کم میاریم پس ای بزرگ بر ما ببخش و خرده مگیر! عیدتم فول

* یک نفر همره باد آن یکی همسفر شعر و شمیم، یک نفر خسته از این دغدغه‌ها آن یکی منتظر بوی نسیم، همه هستیم در این شهر شلوغ، این کفایت که همه یاد همیم. سال نو پیشاپیش مبارک باد.

* خداوندا کسانی دارم که روزگار فرصت دیدارشان را کمتر نصیبم می‌گرداند، اما تو خود می‌دانی که یادشان در دلم جاوید است، آنانکه رسمشان معرفت، کردارشان جلای روح و یادشان صفای دل است، پس آنگاه که دست نیاز سوی تو برمی‌آورند، پر کن دستانشان را از آنچه که در مرام خدایی توست. پیشاپیش سال نو مبارک.

* چند روز دیگر بهار میاد و همه چیز رو تازه می‌کنه، سال رو، ماه رو، روزها رو، هوا رو، طبیعت رو، ولی فقط یک چیز کهنه میشه که به همه او تازگی می‌ارزه، «دوستیمون»!

* حسین(ع) جان: «سائل و سینه‌زنی، سیب، سحر، سوره فجر، سوز دل» بهر عزای تو دمادم داریم هفت سین کرمت جور، همیشه آقا ما فقط یک «سفر کرببلا» کم داریم. (2 نفر)

* نفستان گرم، دماغتان چاق، غنچه شادی روی لباتون، عیدتان شیرین همچو عسل. «سال نوت مبارک».

* با سلام. خوب هستید؟ امیدوارم سال خوبی را سپری کرده باشید و سال آتی برای شما و خانواده محترمتان سالی توأم با موفقیت، سربلندی و سرافرازی باشد.

* سالی که همه روزهایش عید باشد برایتان آرزومندیم.

* اینقدر منتظر بهار نباش تا ثانیه‌ها دیر نگذرد... !!! بهار می‌آید.

* دو قدم مانده به خندیدن برگ، یک نفس مانده به ذوق گل سرخ، چشم در چشم بهاری دیگر، تحفه‌ای یافت نکردم که کنم هدیه‌تان، یک سبد عاطفه دارم همه ارزانی‌تان، بهار پیشاپیش مبارک.

* خوش آن دمی که بهاران قرارمان باشد، ظهور مهدی زهرا بهارمان باشد. پیشاپیش عید نوروز بر شما و خانواده گرامی مبارکباد. اللهم عجل لولیک الفرج. تعجیل فرجش صلوات.

* به نام خدای بهارآفرین، بهار آفرین را هزار آفرین، به جمشید و آیین پاکش درود، که نوروز از او مانده دریادبود... پیشاپیش سال نو بر شما و خانواده محترم مبارک باد، سالی سرشار از لبخند و مهر برایتان آرزومندم.

* یا اباصالح، یابن الحسن ز لطف تو تجلیل می‌شود، امسال هم بدون تو تحویل می‌شود، بر هفت سین سفره قلبم نوشته‌ام، این سفره با سلام تو تکمیل می‌شود. پیشاپیش سال نو را به شما تبریک عرض می‌کنیم.

* خداوندا تقدیرم را امسال زیبا بنویس، کمک کن آنچه را تو زود می‌خواهی من دیر نخواهم، و آنچه را تو دیر می‌خواهی من زود نخواهم (شریعتی). عیدتان مبارک.

* سال کبیسه تون پیشاپیش مبارک و پر از خوبی باشد. (:

* این صبح، این نسیم، این سفره‌ی مهیا شده‌ی سبز، این من و این تو و حالا خدا و بهار مبارک باد. بیا به مثل دانه رویم رو به سمت بهار.

* پیشاپیش ضمن تبریک فرا رسیدن سال جدید، خواهشمندیم هنگام بجا آوردن اعمال نوروز: (روزه‌داری، غسل، پوشیدن جامه‌های پاکیزه و استفاده از بوی خوش، نماز مستحبی مخصوص این روز، بسیار گفتن ذکر «یا ذاالجلال و الاکرام» ما را نیز از دعای خیر خود بهره‌مند سازید! ر.ک مفاتیج/ باب 2/ فصل 11

* شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند. عشق بورز حتی به آنها که دلت را شکستند. دعا کن حتی برای آنان که نفرینت می‌کنند. درخت باش بر غم تبرها. بخند و در این روزها بهار شو که خدا هنوز با ماست. نرم نرمک می‌رسد اینک بهار، خوش به حال روزگار... آغاز بهار کنار خونوادت پر از شادی انشاءالله.

* صد مبارک به تو آن عید که فردا باشد/ نوروز نوید وصل دل‌ها باشد/ امید که با فضل خداوند جلی/ سال فرج مهدی زهرا باشد... سال نو بر شما مبارک. (2 نفر)

* سالی پر از توام و سرشار از آکنده برایتان مملو از لبریزم!

* یا مقلب، قلب من در دست توست. یا محول، حال من سرمست توست. کن تو تدبیری که در لیل و نهار، حال قلب من شود همچون بهار. (سال نو مبارک)

* در شکفتن جشن نوروز برایتان در همه‌ی سال سر سبزی، جاودانگی، اندیشه‌ای پویا، آزادی و برخورداری از همه نعمت‌های خدادادی آرزومندم. سال نو بر شما و خانواده گرامی مبارک.

* «یک شاخ رز سفید تقدیم تو باد، خندیدن شاخ بید تقدیم تو باد، تنها دل ساده‌ای ست دارای ما، آن هم شب عید تقدیم تو باد. نوروز مبارک.

* آرزو داریم نوروزی که پیش رو دارید، آغاز روزهایی باشد که آرزو دارید. نوروز بر شما خجسته باد. (3 نفر)

* اسفند رو به پایان است وقت کوچ کردن به فروردین، وقت بخشیدن و صاف کردن دل، پس مرا ببخش: اگر با نگاهی یا صدایی یا زبانی بر دلت ترکی انداخته‌ام! نرم نرمک می‌رسد اینک بهار، خوش بحال روزگار...

* Happy New Year. Jelo jelo mobarak.

* سر سفره تحویل سال که نشستیم، یادمان باشد که حضرت زهرا(س)، اول برای همسایه دعا می‌کرد./ بهار مبارک و عزت مستدام.

* یا مقلب، قلب یاران شاد کن/ یا مدبر، خانه‌ها آباد کن/ یا محول، احسن الحالی نما/ قلب‌ها را از بدی خالی نما. (قلب) سال نو پیشاپیش مبارک (قلب)

* بهار زندگیتان بی انتها/ سالی پر از شادی نثارتان باد. عیدتان مبارک.

* دوستان، امیدوارم در سال جدید به تمام خواسته‌های مادی‌تون برسین و از معنویات بی‌بهره نباشین. عیدتون مبارک.

* سال نو بر شما و خانواده محترم مبارک باد. برای امر فرج دعا کنید. یا علی

* ان شاء الله سالی پر از عطر خدا در پیش داشته باشید.

* هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز.

* سال تولید ملی، حمایت از کار و کالاهای ایرانی مبارک باد. آرزو می‌کنم در سال جدید، خداوند به شما و خانواده محترمتان حیات طیبه عطا بفرماید.

 * سرخوش آن عیدی که آن بانی نور/ از کنار کعبه بنماید ظهور/ قلب‌ها را مهر هم عهدی زند/ از حرم بانگ انا المهدی زند/ سالی با برکت و با موفقیت آرزومندیم.

* صد مبارک به تو این عید که امروز باشد/ نوروز نوید وصل دل‌ها باشد/ امید که با فضل خداوند جلی/ سال فرج مهدی زهرا باشد. سال نو بر شما مبارکباد.

* آهسته میان تنگ، ماهی، دلتنگ گوید: دل تنگ بهتر از صد دل سنگ امسال نهنگ است، خدایا نشود حال دل من قصه ماهی و نهنگ. نوروزتان مبارک.

* خوش به حال سال شمسی، ماه 12امش آمد و رفت. اما ماه 12ام ما هنوز نیامده! به امید رهایی از سال‌های تکراری انتظار و آغاز سال‌های ظهور. سال نو مبارک.

* نوروزتان نو، دست افشان و غزل خوان.

* امام علی(ع): هیچ کرامتی عزت بخش‌تر از تقوا نیست، عید نوروز بر شما مبارک باد.

* عید نوروز قم عید قربان دیگریست، عیدتان مبارک. فردا در قم جشن شهادت سه تن از بهترین پاسداران علی که در تپه‌هایی از برف، در بلندترین قله‌های شمال غرب ایران عزیز سوختند، برقرار است. از لذت حضور در این مراسم همگان را بهره‌مند کنید.

* اینک بهار تا دروازه‌های شهر رسیده و رستاخیز دوباره در گیتی دمیده. احسن الحال را برایتان آرزو می‌کنم. نوروز بر شما و خانواده محترمتان مبارک.

* بر سر سفره نوروز اگر جایی هست، سخن ساده‌ی تبریک مرا جای دهید. نوروز مبارک.

* سالی گذشت و گشت زمین در مدار تو/ اما نداشت خاتمه‌ای انتظار تو/ قلب مرا ز خانه تکانی معاف کن/ بگذار روی شیشه بماند غبار تو/ یکسال من که هیچ به درد ظهورت نخورده‌ام/ حالا خدا کند که بیایم به کار تو/ سال نو مبارک.

* ای بهترین حال، مهدی جان لیک دیگر امروز بر سر سفره عید همچنان جای تو اما خالیست!! با عرض سلام و تبریک آغاز سالی توأم با ایمان، تندرستی و موفقیت.

* از خرید جنس خارجی ما برائت می‌کنیم/ کار و CAPITAL ایران را حمایت می‌کنیم/ کوری چشم تمام دشمنان اجنبی/ چشم آقا، ما به GDP عنایت می‌کنیم.

* آسمانت بی‌غبار، سهم چشمانت بهار، قلبت از هر غصه دور، بزم عشقت پر سرور، بخت و تقدیرت قشنگ، عمر شیرینت بلند... نوروز مبارک.

* خداوندا اگر داری هوای دادن عیدی، منور کن جهانی را به نور حضرت مهدی(عج). سال نو مبارک باد

* آسمان می‌بارد و وقت دعاست/ رحمت شاه خراسان بیصداست/ دست بالا می‌برم سوی حر(...) ـ پیامک ناقص رسیده است ـ

* (...)ش‌های موفقیت آمیز باشد، سال نو بر شما و خانواده محترم مبارک باشد. ـ پیامک ناقص رسیده است ـ

* (...) در لیل و نهار، حال قلب ما شود همچو بهار. سال نو مبارک.

* با سلام. امیدوارم سال خوبی را سپری کرده باشید و سال آتی برای شما و خانو (...) ـ پیامک ناقص رسیده است ـ

* حافظ گشوده‌ام و چه زیباست فال تو/ حتما قشنگ می‌شود امسال حال تو/ با آن (...) ـ پیامک ناقص رسیده است ـ

* با آغاز سال جدید، استجابت دعای «حول حالنا الی احسن الحال» را برایتان آرزومندم. نوروز بر شما و خانواده محترمتان مبارک.

* اللهم عجل لولیک الفرج. ان شاء الله سالی سراسر مجاهدت و معنویت داشته باشید. ایمان و تقوایتان بهاری.

* برخیز که فخر هفت اقلیم شویم/ در نزد خدا و خلق تکریم شویم/ فرمود ز تولید حمایت بکنیم/ تا شاهد مرگ طرح تحریم شویم. «لبیک یا خامنه‌ای»

* سال را با یاد اماممان آغاز کنیم. هر راه به جز راه تو کج خواهد شد/ بی لطف تو آسمان فلج خواهد شد/ ما منتظران اگر بخواهیم همه/ امسال همان سال فرج خواهد شد. عید بر شما و خانواده محترمتان مبارک.

* سلام آقا/ سرخوش آن عیدی که آن بانی نور/ از کنار کعبه بنماید ظهور...

* روزگارت پر مراد، روزهایت شاد شاد، آسمانت بی‌غبار، سهم چشمانت بهار، قلبت از هر غصه دور، بزم عشقت پر سرور، بخت و تقدیرت قشنگ، عمر شیرینت بلند، سرنوشتت تابناک، جسم و روحت پاک پاک. عید شما مبارک.


بعدنوشت:

در صورت دریافت پیامک های جدید، این مطلب بروزرسانی می شود.


  • سید مهدی موسوی