خاطرات یک نویسندهی دوزاری 6
زبان درازی پول بی زبان!
امان از نوشتههای سفارشی، امان از رودربایستی، امان از کارفرمایان بی تخصص، امان از فضای رسانهای کثیف، امان از نویسندههای پول پرست! امان از چیچی نیوزها و پایگاههای خبری وبلاگی!
قدیمها (زمان جوانیام) که حوصله بیشتری برای سر و کله زدن با سردبیران سایتها و مجلات و روزنامهها داشتم، معمولاً مطالب اختصاصی بیشتری مینوشتم. واقعاً هم حوصله میخواهد وقتی که مثلاً تماس میگیرند که نوشتهی شما 800 کلمه است، شما 100 کلمه کم (یا زیاد) کن. حالا این کم و زیاد کردن مطلب را میشد کاری کرد اما مثلاً تماس بگیرند که مطلب خیلی خوبی نوشتید و فلان و بهمان ولی یک جورهایی اگر داغش کنید بهتر است. و البته منظورشان این باشد که فحش قضیه کم است!
بگذریم. این وسط کسانی را میشناسم که کارشان نوشتن کتاب و مقاله و یادداشت سفارشی برای مراکزی هست که با آنها کار میکنند. شاید اول کار از این دخالت کارفرما در نوشتهها شاکی بشوند یا حتی چیزهایی بنویسند که خودشان به آن اعتقاد ندارند! اما به مرور زمان دقیقاً در مسیری حرکت میکنند که آن مرکز میرود. بعد شروع میکنند به دفاع کردن از مطالبشان و کمکم کارشان به دفاع بی قید و شرط از آن مجموعه هم میکشد. چرا؟! جواب ساده است. پول! خدا کند که پولِ حرام نباشد، چون همان پول حلال هم گاهی مسیر را عوض میکند.
چقدر بابابزرگانه صحبت کردم. من را چه به این حرفها. همین جا اعتراف بکنم که گاهی مطالبی نوشتهام که بعداً پشیمان شدهام. مثلاً نقد فیلمی نوشتهام و بعداً پشیمان شدهام که چرا نکات منفی این فیلم را در نوشتهی خودم نیاوردهام. آیا این نیاوردن نکات منفی واقعاً کمک به فیلمساز است؟ اینکه کسی را نقد نکنیم که خدای نکرده در فروش فیلمش مشکلی پیش نیاید کار صحیحی است؟ یادم هست دوستی در زمان برگزاری جشنواره میگفت: «زیباتر از زندگی فیلمی است که دوست ندارم نقدش کنم... چون سوژهی فیلم رو دوست دارم». سوال این جاست که آیا نقد کردن کار بدی است؟
فکر نکنید از تیتر اصلی نوشته دور شدیم. مشکل دقیقاً از همین جاها شروع میشود. فرض کنید مدیرمسئول یا سردبیری احساس کند که اگر مثلاً یک نقد منصفانه از فیلم «رسوایی» بنویسد، به فروش فیلم ضربه خواهد زد، پس چه میکند؟ متنی حماسی و احساسی از خوبیهای «رسوایی» مینویسد و دوستان را هم به دیدن آن فیلم تشویق میکند. یا مسعود دهنمکی عزیز که از این هم بدتر؛ وقتی انتقاد کوچکی از فیلمش بکنی سرت را به باد دادهای... آیا ما از نقد میترسیم؟ آیا از فضای گفتوگوی عاقلانه میترسیم؟
در جشنوارهی امسال عاشق مرام و معرفت دو نفر از کارگردانان شدم. یکی «هادی مقدمدوست» که مفصل در مورد فیلم با او صحبت کردم و حتی ذرهای از انتقادات ناراحت نشد و به بخشی از شبهات ذهنی من در مورد کارش محترمانه پاسخ داد و در آخر هم با خنده از هم خداحافظی کردیم و دیگری «بهروز شعیبی» عزیز که اول از فیلم «دهلیز»ش بسیار خوشحال شدم و دوم از مرام و محبتش. عاشق کسانی هستم که از نقد نمیترسند.
«خاطرات یک نویسندهی دوزاری» را مینویسم تا یادم بماند که خدای نکرده وقتی به حرفی اعتقادی ندارم، آن را ننویسم. حالا چه با فشار پول بیزبان چه در رودربایستی دوستان. و جملهی آخر اینکه مدیر عزیز! وقتی که کسی اعتقادی به چیزی ندارد، کارش دلی نیست؛ کارش هم وقتی دلی نباشد، تأثیرگذار نیست. مثالش هم برخی از مدیران تولید تلویزیون که از روی اجبار شبکه برنامهای را تولید میکنند که ذرهای به آن اعتقاد ندارند. سربسته گفتم...
کلام سربسته ات را قربون! این فضای سراسری دنیای هنره. شعر هم مثل سینماست. خدا به قلمت قوت بدهد.