کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

خاطرات یک نویسنده‌ی دوزاری 1

شنبه, ۹ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۲۴ ق.ظ

توضیحات نگارنده:

خیلی از داستان‌هایی که در ذهنم می‌ساختمشان هیچ وقت روی کاغذ نیامدند؛ برای همین هم هست که درست یادم نمی‌آید اولین داستانی که گفتم و نوشتم کی بود. این داستان نوشتن‌های دست و پا شکسته‌ی ما ادامه داشت تا اینکه چند ماه پیش به سفارش دوست عزیزی، در کلاس‌های حوزه‌ی هنری ثبت نام کردم تا دستی به سر و روی داستان‌هایم بکشم.

در طول این چند ماه، به این گفته‌ی رضا امیرخانی که «با کلاس رفتن، کسی داستان‌نویس نمی‌شود» واقعاً ایمان پیدا کردم. غیر از 3 ـ 4 نفری که در کلاس داستان می‌نویسند، بقیه یا از وسط دوره نیامدند یا فقط مستمع هستند. بگذریم. چند شب پیش خوابی دیدم که ایده‌ی نوشتن «خاطرات یک نویسنده‌ی دوزاری» از همان جا پدید آمد. با کسب اجازه از استاد عزیزم آقای «رضا جوان»، این یادداشت‌ها را که مروری بر آموزش‌های داستان‌نویسی است در این وبلاگ منتشر می‌کنم. امیدوارم برای علاقمندان به داستان‌نویسی مفید باشد. اولین یادداشت ـ که کمی هم طولانی شده است ـ مربوط به همان خواب کذایی است که سه شب پیش دیده بودم. (مردم خواب می‌بینند، ما هم خواب می‌بینیم. زندگی‌مان شده است داستان).

1.

خواب سمساری:

کرکره‌ی مغازه را که بالا کشیدم تازه متوجه شدم که همه‌ی مغازه‌های اطراف تعطیل هستند و تنها مغازه‌ی باز توی خیابان ولیعصر تهران من هستم. احتمالاً یک روز تعطیل بود و دلهره‌ای هم که به دلم افتاده بود به خاطر تاریک بودن هوا و خلوت بودن اطراف بود. با دیدن داخل مغازه سریع جرقه‌ی نوشتن یک داستان به ذهنم رسید. با خودم گفتم: «خیلی خوبه آدم از شغل خودش ایده بگیره برای نوشتن. خب توی این مغازه چی داریم؟». نگاهی به مغازه‌ی کوچک و قدیمی خودم که لامپ زرد کم‌نوری آن را روشن کرده بود انداختم: «مغازه سمساری یعنی اینقدر به هم ریخته باید باشد؟» اولین کاری که کردم در یخچال وسط مغازه را باز کردم. با اینکه چیزی داخل یخچال نبود، بوی سبزی سرخ کرده‌ی یک سال مانده تمام فضای مغازه را پر کرد.

کشوی زیر جایخی را که کشیدم شلپ شلپ آب داخل آن کف مغازه ریخت. «آخه کدوم آدم بی‌شعوری یخچال کثیف را برای فروش میاره؟» فحشم در آن سوت و کوری خیابان فقط درد و دلی با خودم بود و با صاحب‌کار بی‌فکرم که همین‌طوری یخچال را تحویل گرفته بود. یاد حرف استاد افتادم که اگر فضای داستان شکل نگیرد، داستان جذابیت خودش را ندارد. یعنی یک جورهایی بی‌روح است. «خیلی خوب است که برای توصیف همچین مغازه‌ای دست آدم آن‌قدر باز باشد. یخچال بد بویِ کثیفِ پر از آب! خب برای توصیف یک یخچال کافی است؟ فکر نمی‌کنم.» در یخچال را بستم. با خودم فکر کردم خب خواننده‌ی این داستان با این توصیف چه تصوری از یخچال خواهد داشت؟ یاد دوران دانشگاه افتادم. همیشه آخر ترم که می‌شد همه‌ی بچه‌ها رخت‌خواب‌ها، یخچال و هر چه که داشتند را داخل حسینیه‌ی وسط خوابگاه می‌گذاشتند. ما که همیشه‌ی خدا جزو کسانی بودیم که به زور قطع کردن آب و گاز از خوابگاه بیرونمان می‌کردند، همیشه شانس این را داشتیم که یک جای خوب و قابل دسترسی پیدا کنیم که اول سال هم که هنوز دانشگاه باز نشده است و ما زندگی‌مان را بار کرده‌ایم و آمده‌ایم خوابگاه، جزو اولین نفرها باشیم و بدون بیل و کلنگ و حفاری تپه‌ی بوجود آمده از رخت‌خواب‌ها و وسایل نوک تیز! و قابلمه‌ی مردم، بقچه‌ی خودمان را برداریم و برویم.

یکی از همان سال‌ها که می‌خواستم وسایلم را داخل حسینیه بگذارم با یکی از همین یخچال‌ها روبه‌رو شدم. یخ‌ها آب شده بودند و تشک و پتوهای کنار یخچال همه خیس بودند. یخچالی که توی ذهن من بود، یخچال کوتاه سبز رنگی بود که همان توصیف «یخچال بد بویِ کثیفِ پر از آب!» در ذهن من می‌سازد. اما آیا خواننده‌ی من هم همین تصور را دارد؟ اصلاً چرا باید همچین تصوری داشته باشد؟ مگر من مجبورم چنین یخچالی را برایش توصیف کنم؟ اصلاً «پر از آب» یعنی چه؟ نگاه دیگری به مغازه انداختم و گفتم: «خب معلوم است که باید یخچال خودم را درست توصیف کنم. مثلاً من سمساری دارم. اگه درست و حسابی وسایل اینجا را توصیف نکنم عمق فاجعه‌ی یک سمساری درب و داغون و کثیف که مشتری از در تو نیامده فراری می‌شود را چطور خواننده‌ی داستان من درک کند؟» در این گیر و دار بودم که دو نفر وارد مغازه شدند. از سلام و علیک گرمی که کردند و گفتند: «می‌خواستی مغازه را مرتب کنی؟ ما کمکت می‌کنیم.»، احساس کردم حتماً دوستی، آشنایی، چیزی هستند که می‌خواهند کمک کنند. پس نیازی نیست که در داستانم خاطره‌ی دوست‌شدنمان را هم تعریف کنم. چون قرار است داستانی در مورد یک «سمساری» بنویسم نه در مورد دوستان خودم.

از خواب سمساری بیشتر از این چیزی در خاطرم نمانده است. منتظر بخش بعدی خاطرات باشید.

نظرات  (۶)

نظرات خصوصی پس از مطالعه توسط مدیر وبلاگ، حذف می شوند

  • حاج امیر(دامت افاضاته)
  • جناب دوزاری جان!جالب بود
    پاسخ:
    کمرنگ: مخلصیم.
    سلام سید. حالا چرا نویسنده ی دوزاری؟
    نکته های خوبی برای داستان نویسی هست. منتظر دومیش هستم.
    پاسخ:
    کمرنگ: سلام. ارادتی هست داداش. میگه طرف نوشته هاش دوزار هم نمی ارزه. گفتم اینا فکر کنم دوزار بیارزه. خودشیفتگی مفرط داریم. (:
    سلام. برو ما را سیاه نکن بچه. آخه آدم از این جور خواب ها میبینه؟ (:
    اگه هم ببینی واقعاً آره ...
    جالب انگیز بود...
    پاسخ:
    داریم کم کم دیوونه میشیم دیگه. بخش دوم در مورد همین دیوونه شدن نویسنده هاست. (:
  • اول شخص مجهول
  • ایده جالبی بود.
    موفق باشید.
    راستی انگار خواب در زندگی شمانقش ویژه ای دارد!!!!!!!!!!!
    هم عاشقانه هایتان از خواب شروع میشود هم داستان هایتان...
    پاسخ:
    کمرنگ: خواب تنها جایی است که در آن عاشقانه ها جان می گیرند. حتی وقتی که کابوس ها تو را دوره می کنند...
    سلام. مثل همیشه عالی بود.
    ما منتظر دومیش هستیم.
    سلام
    خسته نباشی
    یادداشت خوبی بود، اگر می‌خوای تبدیل به یک داستان خوب بشه،‌ نباید فراموش کنی که شخصیت و اتفاق عناصر مقوم یک قصه هستند پس باید بیشتر به عمق شخصیت نفوذ کرد و متناسب با اون یک اتفاق پیش روی شخصیت گذاشت.
    فکر کنم مجله داستان دو ماه پیش یک داستان عالی داشت و اون جا هم شخصیت اصلی از توضیح تکنیک‌های داستانی در داستانش استفاده کرده بود. می‌تونه نمونه خوبی باشه اگر قراره توی این داستان هم بیشتر از این ها حرف از عناصر داستان به میون بیاد.
    ارادت
    یا علی
    پاسخ:
    باز هم ممنون از حضورتان.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی