خاطرات یک نویسنده دوزاری 15
تکلیف نوشتن
1) همه ی کتاب ها را بستهبندی کردهایم و کنار بقیه خرت و پرتها سوار وانت میکنیم. اسبابکشی که قطرهای باشد، موقع روشن کردن ماشین کسی سوار نمیشود، کسی به بار پرِ عقب و صندلی جلو توجهی نمیکند، اصلا به خیال خودمان و بقیه، اسبابکشی قطرهای که قرار است چند ماه طول بکشد و هر بار بخشی از وسایل را ببریم خانهی جدید، دیگر لشکرکشی نمیخواهد.
به خانه که میرسم من میمانم و یک وانت پر که از دایی قرض گرفتهام و حسابی خوشحالم که برای اولین بار وانت راندهام. اینجا هم عشق و علاقه به کتاب ولمان نمیکند و اول یکی یکی کارتن کتابها را تا طبقه سوم بالا میبرم تا اینکه... تا اینکه از این بالا و پایین رفتن کفری میشوم؛ جوگیر میشوم و این بار دو تا جعبه کتاب را روی هم میگذارم تا فقط وزنش را امتحان کنم... دراز به دراز روی سنگفرش پارکینگ ولو میشوم وقتی که هنوز ده سانت هم جعبهها را بالا نیاوردهام. کسی نیست که حتی صدای آدم را بشنود که اگر هم میشنید باز هم من آدم دادزدن و آه و ناله کردن نبودم. 3 ـ 4 هفتهای طول میکشد تا دوباره روبهراه شوم.
2) نه سال پیش دوستی داشتم که امتحان کنکور را خراب کرده بود. دو سه روزی خودش را سرزنش کرد و ناگهان دوباره همه ی کتابهایش را برداشت و به کتابخانه رفت. آن هم نه برای 2 ـ 3 ساعت درس خواندن بلکه همان روزی 16 ساعت مطالعهی قبل از کنکور! هر چقدر هم ما گفتیم «بگذار حداقل جواب اولیه کنکور بیاید» باز هم به خرجش نرفت که نرفت. به مهر نرسیده از همه چیز برید و درس خواندن را رها کرد.
3) امید با اینکه سن زیادی ندارد اما تا به حال چندین رمان جذاب و قوی نوشته است و نکتهی جالب ماجرا آنجاست که تعداد زیادی از این رمانها به خاطر موضوع خاصی که دارند، هنوز مجوز انتشار نگرفتهاند. امید برای من نمونهی یک نویسندهی با پشتکار و موفق است هر چند که الان انگیزههای نوشتن در او پایین آمده باشد.
4) چند ماهی از نوشتن آخرین داستان کوتاهم میگذرد و حتی نزدیک به هفت ماه از آخرین خاطرهی دوزاری که نوشتهام. چه شده است؟ بار سنگین کتابها من را از بلندکردن یک لیوان ترسانده است؟ این همه انگیزه و توانایی نوشتن کجا رفته است؟ اول به خودم میگویم و بعد به دوستان نزدیکی که دیگر نمینویسند: ما برای نوشتن تکلیف داریم و یک روز برای استفاده نکردن از این توانایی باید جواب بدهیم! هر کس به همان اندازهی تواناییهایی که دارد...