کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

کویرنشین

یادداشت های شخصی سید مهدی موسوی و معصومه علوی خواه

روزانه ها

93/07/06

حس یک گلوله ی توپ عمل نکرده توی شن های کویر رو دارم که بعد از 27 سال چشیدن گرمای سوزان روز و سرمای استخوان سوز شب، منتظر یک انفجار بزرگ هست اما نه این انفجار رخ می دهد و نه کسی برای خنثی کردنش می آید. اینجا توی دل کویر، خطری برای آدم ها ندارم..

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

بایگانی

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۰۵
خرداد

قاری «صدق الله العلی العظیم» را که می‌گوید سعی می‌کنم قدم‌هایم را تندتر کنم. با این فکر که «الانه نماز شروع بشه» پاهایم را سریع‌تر روی زمین می‌کشم.

لیز بودن سنگفرش‌های حرم تند راه رفتن را آن هم با جوراب قدری مشکل می‌کند. شب عید است و حرم شلوغ. گذشتن از لابه‌لای این همه زائر کار آسانی نیست و وقتی دشوارتر می‌شود که متوجه نگاه زائرها می‌شوم که وقتی به من می‌رسند لحظه‌ایی مکث می‌کنند. حتی صدای دل‌هایشان را هم می‌شنوم: «الهی... طفلکی... خدایاشکرت... خدا ایشاللا شفاش بده...»

این نگاه‌ها و این صداها سرعتم را کم نمی‌کند. قدم‌هایم را محکم‌تر و سریع‌تر به روی زمین می‌کشم. تا ثابت کنم، هم به خودم هم به صداها و نگاه‌ها که من از شما هم تندتر می‌روم. دیگر صدای اذان به نیمه رسیده است: «اشهد ان علیا ولی الله»

هنوز تا شبستان راه زیادی مانده است. خیزم را بیشتر می‌کنم و کشیدن پاهایم را برزمین سرعت می‌بخشم. سنگینی کتاب‌های دانشگاه بر روی دوشم انرژی زیادی از من می‌گیرد. می‌خواهم لحظه‌ایی نفس بگیرم و کمی بایستم اما باز صداها و نگاه‌ها به سویم هجوم می‌آورند.

آب دهانم را قورت می‌دهم و بند کیفم را روی دوشم جابه‌جا می‌کنم. باز هم گام‌هایم راسریع‌تر برمی‌دارم... این بار نه برای اثبات خودم به صداها و نگاه‌ها... این بار برای اثبات خودم به خودم با کشیدن سریع پاهایم بر روی زمین گویی می‌دوم. و ناگهان...

تا بیایم بفهمم چه شده است... سیل جمعیت است که به سویم می‌آید و «یا علی» گویان بلندم می‌کنند. لباس‌هایم را مرتب می‌کنند و کیفم را بر روی دوشم می‌گذارند. چه صداها ونگاه‌های گرم و مهربانی...

من اما سرخم با بغضی که تا اشک تنها یک ثانیه فاصله دارد... گریه‌ام را میان بغض سنگینم پنهان می‌کنم... آن‌ها که نمی‌دانند... فدای آن آقایی که وقتی از اسب افتاد صدای «یا علی»‌ایی نشنید...


  • معصومه علوی خواه
۰۳
خرداد

پیش از این اولین تلفن، دور اتاق راه می‌رفتم و بلند بلند فرمول‌ها را با خودم تکرار می‌کردم. قبل از آن، هم‌اتاقی‌هایم لباس پوشیدند و با اینکه یک ساعت به شروع امتحان مانده بود، به دانشگاه رفتند. دور نمی‌دانم چندم اتاق بود که پایم به قوری خورد و ته‌مانده‌های چای روی کتابی که از کتابخانه امانت گرفته بودم پخش شد. مات و مبهوت به کتاب خیره شدم و رد چای را تا روی فرش دنبال کردم.

با اولین زنگ تلفن فکر کردم ساعت‌ها همان جا خشکم زده است و به امتحان نرسیده‌ام. مامان آن طرف خط بود. سعی می‌کرد نگرانی خودش را قایم کند اما از همین جا می‌دیدم که چطور سیم تلفن را دور انگشتانش می‌پیچاند. گفت:

ـ علی تونستی یه دور بخونی؟

ـ تقریبا... الان دارم دوره می‌کنم.

ـ صبحونه خوردی که؟

می‌گویم «آره» و بعد دوباره نگاهم به قوری دمر کف اتاق و سفره‌ی جمع‌نکرده و لیوان‌های نشسته و ظرف‌های نشسته‌ی شب قبل می‌افتد. مامان خداحافظی می‌کند. با اینکه این شش ترم دانشگاه فقط یک درس را افتاده‌ام اما نگرانی مامان تمامی ندارد.

تلفن دوباره زنگ می‌خورد. بچه‌ها می‌گویند «بیا... نیم ساعت دیگه امتحان شروع میشه‌ها». یاد نیم ساعت قبل‌شان می‌افتم که چطور تمرین‌های کتاب را مثل مشاعره با هم مرور می‌کردند و ذره ذره من را در استرس امتحان غرق می‌کردند. دبیرستان که بودم از حفظ کردن درس تاریخ هم متنفر بودم اما دانشجوهای اینجا حتی مسئله‌های فیزیک و ریاضی را هم از حفظ می‌نویسند.

خدا را شکر فاصله‌ی خوابگاه تا دانشکده بیشتر از ده دقیقه نیست. همکلاسی‌هایم دور هم جمع شده‌اند و دوباره همان مشاعره‌ی مسخره‌ی خودشان را راه انداخته‌اند. استرسم چند برابر شده است. به در سالن که نزدیک می‌شوم، صدای ضربان قلبم را می‌شنوم. جایم را سریع پیدا می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و آیت الکرسی می‌خوانم.

برگه‌ی سوالات را که می‌بینم، کمی آرام می‌شوم. به نظرم امتحان چندان سختی نیست. نیم ساعت نگذشته که نفر کناری‌ام می‌گوید:

ـ جواب سوال دو، 27 می‌شه؟

جوابش را نمی‌دهم و سراغ نفر پشت سر می‌رود. کلاس سوم دبستان تقلب کرده بودم و معلم هم فهمیده بود. فکر کردم حتما این درس را تجدید می‌شوم اما خانم معلم دستی روی سرم کشید و گفت:

ـ تو تا حالا دزدی کردی؟

ـ نه به خدا. خدا دزدا رو دوست نداره.

دلم برای بچگی‌هایم تنگ می‌شود. اینجا تقلب کنی، خبری از دست نوازش استاد نیست. محسن از کنارم رد می‌شود، دست روی سوال دو می‌گذارد و می‌گوید:

ـ دیوونه 27 می‌شه...

سر برمی‌گردانم و نگاهی به سالن می‌اندازم. با اینکه 45 دقیقه بیشتر نگذشته، تقریبا بیشتر بچه‌ها رفته‌اند. احساس می‌کنم سوال دو گردنم را گرفته است. یاد استرس‌های مامان می‌افتم. تا آخر وقت چند بار دیگر امتحان می‌کنم و هر بار جوابم 53/68 می‌شود. مراقب از سر سالن داد می‌زند:

ـ برگه‌ها بالا...

مامان جلوی چشمانم ظاهر می‌شود:

ـ تقلب حرومه. بعدا هم استخدام بشی، حقوقت حرومه، نون حروم بدی بچه‌ات...

سرم را برمی‌گردانم و معلم کلاس سوم را می‌بینم که از دور نزدیک می‌شود. بی‌خیال نوازش دستانش می‌شوم و روی کل جوابم خط می‌کشم و به این امید که جواب آخر 25صدم نمره باشد، می‌نویسم: X=27

بیرون که می‌آیم، سهرابی شاگرد اول کلاس برای بچه‌ها توضیح می‌دهد. استاد برای اولین بار متغیرهای سوال کتاب را تغییر داده است.

 

  • سید مهدی موسوی
۳۰
ارديبهشت

جلوی آینه نشسته‌ام و موهایم را شانه می‌کنم. فکر می‌کنم «خدا کنه حامد از این رنگ خوشش بیاد». بعد کشو را باز می‌کنم و با دقت دنبال گل‌سر پروانه‌ای زرد می‌گردم. دلم بدجور ضعف می‌رود. از صبح که آرایشگاه رفتم و تا الان که نزدیک 2 شده است، چیزی نخورده‌ام. با اکراه موهایم را با گل‌سر قرمز می‌بندم و سعی می‌کنم با آوازخواندن از فکر ترکیب مسخره‌ی رنگ موهایم با قرمز بیرون بیایم. دنیا پر از ترکیب‌های مسخره‌ای است که مجبوری یک عمر تحمل‏شان کنی تا به مرور جزوی از زندگی‌ات شوند.

یاد حامد می‌افتم. سه ماهی می‌شود که به خاطر ترفیع در اداره، سه ساعتی دیرتر به خانه می‌آید. باید امروز خوشحالش کنم. خستگی و فشار کار بدجور بی‌حوصله‌اش کرده؛ دقیقا شش ماه است که مسافرت نرفته‌ایم. حتی با بهانه‌های ساده زیر بار رفتن به مهمانی هم نمی‌رود. زندگی مشترک‌مان به اشتراک من و وسایل خانه رسیده است.

 «اما عوضش حامد خیلی دوسم داره، خودش تا حالا هزار بار گفته همه‌ی این کارا رو برای خوشبختی من می‌کنه». چطور می‌شود بدون اطمینان‌های احمقانه زندگی کرد؟ خانه را که جارو می‌کنم یاد خریدهای فراموش‌شده‌ی امروز می‌افتم. باید کمی میوه و سبزی بگیرم.

خیابان‌های بعدازظهر زیادی شلوغ است و من هم سرم به ویترین مغازه‌ها گرم شده است که خودم را جلوی کافه اسپرسو می‌بینم. لبخند دوباره روی لب‌هایم برمی‌گردد. به یاد تمام قهوه‌های دوران نامزدی‌ام و دیدن صاحب کافه که از دوستان قدیمی خودم هست، از فکر خرید بیرون می‌آیم.

پرس و جو که می‌کنم لیلا ـ صاحب کافه ـ مسافرت است. گوشه‌ی دنجی را انتخاب می‌کنم. کافه اسپرسو را با حامد پیدا کرده بودیم. برعکس کافه‌های دیگر این خیابان، اینجا خبری از موسیقی نیست و به جای آن صدای شرشر آب‌نماها می‌آید.

حامد دستش را جلوی چشمانم تکان می‌دهد و می‌گوید: «کجایی مریم؟ غرق نشی توی این آب‌ها» بعد بلند بلند می‌خندد و چند نفری هم زیرچشمی نگاه‌مان می‌کنند. می‌گویم: «هیییس! آبرومون رو نبر حامد» بعد خودم هم خنده‌ام می‌گیرد. حامد سرش را نزدیک می‌آورد «اون آقاهه رو ببین. از همکلاسی‌های دانشکده‌مون بود. با خانمش اینجا رو راه انداختن. دوتاشون دیوونه‌ان. عاشق طبیعت. ببین اینجا رو کردن مثل قهوه‌خونه‌های قدیمی. کم مونده به جای قهوه، دیزی بدن به مردم. نکردن اسم اینجا رو یه چیز سنتی‌تر بذارن» بعد دوباره بلند بلند می‌خندد.

«خانم! خانم!» سرم را بالا می‌آورم و چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا متوجه سینی قهوه‌ای بشوم که در دستان مرد، منتظر مانده است. قهوه را می‌خورم و سریع به دنبال خریدها می‌روم. کمی زودتر از ساعت هفت به خانه می‌رسم و برنجی را که خیس کرده بودم روی اجاق می‌گذارم.

جلوی تلویزیون نشسته‌ام که حامد با سبد گلی بزرگ در را باز می‌کند. اشک‌هایی را که از دیدن فیلم روی صورتم نشسته‌اند پاک می‌کنم. باورم نمی‌شود که اینقدر زود دعایم مستجاب شده باشد. شاید بیشتر از یک سال است که حامد برایم گل نخریده است. بلند می‌شوم که به سمتش بروم. حامد گل را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: «چرا هنوز آماده نشدی؟ امشب همه‌ی همکارام خونه‌ی رئیسمون دعوت هستن. ختنه‌سوران پسرش هست. زودباش باید یه کادو هم براشون ببریم». بوی قرمه‌سبزی کل خانه را گرفته است.

قرمه سبزی 

  • سید مهدی موسوی
۲۷
ارديبهشت

دوباره می ایستم و کوله پشتی سنگینم را بر زمین می گذارم. سرم را بالا می گیرم و به انتهای خیابان نگاه می کنم. به خودم دلداری می دهم که: «چیزی نمونده دیگه...» این بار محکمتر بند کوله پشتی را میگیرم و با یک حرکت سریع آن را به روی دوشم می اندازم.

به دعوای دیشب که فکر می کنم دوباره ناخوداگاه قیافه ام درهم می رود. توی ذهنم مدام حساب کتاب می کنم که من مقصر بودم یا محمد و طبق معمول همیشه دلیل های بیشتری برای تایید خودم جمع می کنم. مثل وکیلی زبردست که بی چون و چرا موکلش را پیروز از دادگاه بیرون می آورد.

با همین فکرها تا به خودم بیایم رسیده ام دم درب خوابگاه. ظاهرم را درست می کنم و مدام به خودم نهیب میزنم هیچ کدام از بچه ها نباید بفهمند چه اتفاقی افتاده است. «اخه مگه میشه... قیافم داد میزنه... این وقت صبح... با این قیافه درب و داغون... تازه تو که تازه پریروز رفتی خونه... تا آخر هفته هم کلاس نداری»

خانم کارتتون رو لطف کنید. با این سوال به خودم میام و سعی می کنم به صورت خیلی خیلی فوری تمام بدبختی هام رو فراموش کنم. و تمرین لبخندی بسیار تصنعی را داشته باشم. ازسرپرستی خوابگاه تا بلوک شماره ی ۱۴ به این نتیجه میرسم که بگویم محمد به ماموریت کاری رفته است. بهترین بهانه ایی بود که می شد تا چند هفته در خوابگاه حتی پنجشنبه و جمعه هم بمانم و مجبور به پاسخ به سوال های ریز و درشت بچه ها نباشم. دختر خونگرمی بودم و خیلی زود با بچه های اتاق صمیمی می شدم. عیبی که در این جور مواقع بیشتر خودش را به رخم می کشد و همیشه تصمیم می گیرم آدم سردتر و ضمخت تری بشوم. ولی باز خیلی سریع یادم میرود.

«سمانه خودتی؟ اینجار چیکار میکنی؟ بچه ها ببینید کی اومده»

این ها را تقریبا با جیغ از زبان مریم می شنوم و تا یک ساعت بعد باید پاسخگوی بازجویی بچه ها باشم. یک ساعت بازجویی با همان داستان ماموریت مسخره و لبخند تصنعی مسخره ترش تمام می شود. صدای اذان کم کم اتاق را خالی می کند و من را دوباره با خودم تنها می گذارد.

خسته و سردرگم روی تخت می نشینم و فکر میکنم اگر چند هفته هم تمام بشود و محمد... محمد... و دلم از همین الان برایش تنگ شده است. دوباره دنبال مقصر میگردم تا به دلم یادآوری کنم نباید دلتنگ بشوی... اما این بار نمی شود...

«خانم اکبری به سرپرستی...خانم اکبری به سرپرستی»

فکر میکنم لابد سرپرست شیفت شب آمده است و می خواهد حضوری ام را دوباره چک کند. با عجله به سمت در می روم و دمپایی های بچه ها را لنگه به لنگه می پوشم و راه می افتم. در حال پایین آمدن از پله ها هستم که صدای زنگ مسیج گوشی ام را می شنوم:

«تو سرپرستی منتظرتم

دوست دارم دختره ی لوس»

  • معصومه علوی خواه
۱۸
اسفند

دیگر برای پاهایم رمقی نمانده است. ازصبح تا همین الان که دم اذان مغرب است یکریز دنبال جور  کردن برنامه‌ها بودم و هنوز شک دارم که همه‌ی کارها تمام شده باشد. بی‌اختیار و از فرط خستگی روی جدول خیابان منتظر تاکسی می‌نشینم و در ذهنم ریز به ریز کارها را مرور می‌کنم که ناگاه برق ازسرم می‌پرد.

- ای وای خدای من، پس شام امشب چی؟ خیلی زشته از بیرون شام بیارم، شب تولدشه...

نگاهم مات می‌شود و دیگر حسابی کلافه می‌شوم که چرا به همه چیز فکر کرده بودم غیر از این. مجید مرد خاصی‌ست و عادت‌های خاصی دارد. اگر از صبح به جای کادو و مهمان و هزار ساعت فکرکردن که چطور سوپرایزش کنم که بیشتر شوکه شود و هزار بار از این مغازه به آن مغازه رفتن تا چیزی را پیدا کنم که در این پنج سال زندگی برایش هدیه نگرفته باشم و تازه و نو باشد.

همان اول به فکر قورمه‌سبزی محبوبش بودم، امشب هزار بار بیشتر می‌توانستم لبخندهای پرمهر و چشم‌هایی که قدردان این سال‌هاست را ببینم.

مستاصل می‌شوم.

-الانم که برم خونه و تا ده شبم پای اجاق باشم بازم قورمه‌سبزی نمی‌شه. اصلا سبزیشو ندارم.

توی همین فکرها هستم که صدای زنگ موبایل مرا به خود می‌آورد.

-سلام مامان خوبی؟ دارم میرم خونه. کاری داشتی؟

نگاه می‌کنم به آسمان و در دلم خدا را شکر می‌کنم و سریع تاکسی می‌گیرم.

شب که چشمان قدردانت را می‌بینم و دیگر خیالم بابت همه چیز راحت است، دلم تاب نمی‌آورد و برایت اعتراف می‌کنم که سبزی‌های خورشت هدیه‌ی تولد مادرزنت بود.

وحالا دیگر، کنار چشم‌هایت، خنده‌های ممتد قشنگت هم مهمان نگاهم شده‌اند.

  • معصومه علوی خواه
۱۷
اسفند

صفحه‌ی فیس‌بوک احمد را باز می‌کنم و عکس‌های جدیدش را در استرالیا می‌بینم. چند بار سعی می‌کنم برایش پیام بگذارم اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سر و صدای موبایلم که بلند می‌شود مانیتور را خاموش می‌کنم و از بین خرت و پرت‌های روی میز، موبایل را پیدا می‌کنم.

ـ ای وای! یادم رفت اون فایل‌ها را برای شهرام رایت کنم.

جواب شهرام را نمی‌دهم و موبایل را همان جا کنار پنجره می‌گذارم. نگاهم که به ساعت می‌افتد، ناخودآگاه شکمم درد می‌گیرد. در را باز می‌کنم و از بالای نرده‌های چوبی کنار پله‌ها، توی آشپزخانه را نگاه می‌کنم. نه خبری از مامان هست و نه غذایی روی اجاق. دو سه پله پایین نرفته‌ام که یاد جر و بحث‌های چند ساعت پیش می‌افتم.

ـ یعنی مامان قهر کرده؟!

برمی‌گردم اما صدای افتادن چیزی توی اتاق مامان مرا تا دم در اتاقش می‌کشاند. آلبوم‌ها را جلویش باز کرده و توی یک عکس قدیمی غرق شده است. می‌خواهم چیزی بگویم ولی جرأتش را ندارم. به آشپزخانه که می‌رسم و از بین لیست ماهانه، غذای امروز را پیدا می‌کنم، دلم بیشتر ضعف می‌رود.

ـ امکان نداره مامان بی‌خیال قرمه‌سبزی بشه!

توی خانواده‌ی ما از چندین هزار سال قبل همه برای قرمه‌سبزی احترام ویژه‌ای قائل بوده‌اند. حتی به نظرم سر قرمه‌سبزی شرط‌بندی هم می‌کردند. این اواخر که پدر مرحومم کمی حواس‌پرتی هم گرفته بود، یکی از دلایل لشگرکشی‌های نادرشاه را فرار از خوردن قرمه‌سبزی بدمزه‌ی زنش می‌دانست.

اما قرمه‌سبزی مامان حرف ندارد. هر چند که بابا یک سال آخر را به سختی گذراند و دیگر مزه‌ی هیچ غذایی را تشخیص نمی‌داد. مامان هم می‌گفت اگر بابا مزه‌ی غذاها را می‌فهمید، حداقل 10 سال دیگر عمر می‌کرد، بابا از حس بدمزه بودن قرمه‌سبزی ـــ

ـ یعنی مامان این‌قدر از حرف‌های من ناراحت شده؟ خونه‌ی سالمندان مگه جای بدیه؟ اگه من برم تنهایی می‌خواد چی کار کنه؟

به طرف یخچال که می‌روم، آیفون زنگ می‌خورد و تصویر نسترن روی صفحه ظاهر می‌شود که در حال تکان‌دادن قابلمه‌ی غذا جلوی دوربین است. همین‌طور که به آیفون خیره مانده‌ام، مامان از پشت سر می‌گوید:

ـ چرا باز نمی‌کنی؟ واه! چرا هنوز لباس نپوشیدی؟ یادت رفته قراره امروز با نسترن و شوهرش بریم دربند؟

انگار با نخ و سوزن پاهایم را به زمین دوخته باشند؛ حتی یک قدم نمی‌توانم تکان بخورم. مامان توی این 35 سال حتی یک بار هم با من قهر نکرده بود. چرا فکر کردم ـــ یاد جر و بحث‌های این ده سالی که از رفتن بابا گذشته است می‌افتم. احمد، فرهاد و شروین 10 سال است که از ایران رفته‌اند اما من ـــ

مامان لبخند می‌زند و دکمه‌ی آیفون را فشار می‌دهد.

 

سکوت عشق


  • سید مهدی موسوی
۱۲
اسفند
«هزار بار هم که برنامه‌ریزی کنم آخرش دم رفتن باید یه چیزی پیدا بشه دیرکنم...»
-اومدم ...اومدم
- بابا قربونت چرا زودترنگفتی کار داری...
موهایش را تند تند با دست‌هایم مرتب می‌کنم. دیگر وقتش را ندارم که منتظر راه رفتنش با قدم‌های کوچکش باشم، بلندش می‌کنم و دوباره صدای خنده‌اش راهرو را پر می‌کند. از پله‌ها که پایین می‌روم مدام بهانه‌های مختلفی را که قرا‌ر است به خورد رئیسمان بدهم توی ذهنم مرور می‌کنم.
- نه اینکه نمی‌شود. همین سه روز پیش گفتم...
هرچه بیشتر فکر می‌کنم بهانه‌های بیشتری حذف می‌شوند... گیج که می‌شوم دلم را خوش می‌کنم به اینکه بالاخره آنجا برسم بهانه خودش پیدا می‌شود.خانم قبادی تقریبا فریاد میزند:
- سلام! هیچ معلومه حواستون کجاست؟ سریع‌تر لطفا... دیر برسیم باید کلی بشینیم تو نوبت...
نگاهم ماتش می‌شود و افکار درهم و برهمی ناگاه به ذهنم هجوم می‌آورد. «از جون من چی می‌خواد، مگه من به کسی گفتم کمک می‌خوام... اصلا کی بهش گفت برای بچه‌ی من نوبت دکتر بگیره.»
دهانم را که باز می‌کنم نمی‌دانم چرا تمام حرف‌هایم میان سرمای هوا یخ می‌زند و از همه‌ی آنها چیزی جز یک سلام بی رمق و بی‌حوصله نمی‌ماند.
همیشه همین‌طور بوده است... همیشه چشم‌هایش... نمی‌دانم شاید هم ایراد از لبخندها باشد...

  • معصومه علوی خواه
۰۷
دی

پلک‌هایم سنگین شده است که دستی شانه‌هایم را تکان می‌دهد. غلت می‌زنم و با صدای کشداری می‌گویم «نماز خوندم ـــ» پتو را از روی سرم برمی‌دارد و آرام می‌گوید «نصیری غیبش زده». پتو را از دستش می‌کشم و تا زیر چانه‌ام بالا می‌آورم «بذار صب بشه پیداش می‌شه. جان مادرتون بذارید یه صبح جمعه‌ای راحت کپه مرگمون رو بذاریم».

محسن پتو را از رویم برمی‌دارد و پرت می‌کند روی تخت کناری. تا می‌روم حرفی بزنم در آسایشگاه باز می‌شود و افسر نگهبان گردان با صدای نه چندان آرامی می‌گوید «آقابلندی کیه؟» چند نفر از گوشه و کنار فحشی می‌دهند. از روی تخت پایین می‌پرم و به سمتش می‌روم «چی شده؟» افسر نگهبان این بار با صدای آرام‌تری می‌گوید «نصیری کیه؟ دیشب اینجا نبود؟ صبح چطور؟»

سعی می‌کنم با پلک‌زدن، مژه‌ای را که داخل چشم چپم رفته است در بیاورم. «نه. از دیروز صبح که رفته بود پاسداری دیگه ندیدمش. الان یا سر نگهبانیه یا پاسدارخونه». افسر نگهبان که از سرما نوک بینی‌اش قرمز شده است نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید «از پاسدارخونه تماس گرفتن که از 12 تا 2 برجک 18 نگهبان بوده ولی بعدش دیگه کسی ندیدتش». منتظر جوابم نمی‌ماند و به سمت بخاری می‌رود تا دست‌هایش را گرم کند.

زمستان

از پنجره که نگاهم به بیرون می‌افتد ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن می‌کند. لرزیدن به خاطر سرماست یا نگران نصیری شده‌ام؟ نمی‌دانم. فکر می‌کنم «پسره‌ی احمق معلوم نیست پیچونده کدوم گوری رفته؟» بعد ترس برم می‌دارد و شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. نگاهم که به اسلحه محسن می‌افتد می‌پرسم «تو هم نگهبان هستی؟»

محسن با بغض نگاهم می‌کند «باید ساعت 2 می‌رفتم پست را تحویل می‌گرفتم اما چون ماشین نبود تنبلیم اومد، دو و نیم رفتم. دیدم نصیری نیست گفتم شاید برگشته من ندیدمش». از صحبت‌های ما کم‌کم چند نفر دیگر هم به سمت بخاری می‌آیند و دورش حلقه می‌زنند.

افسر نگهبان می‌گوید «خودش به جهنم. اسلحه را نبرده باشه» و از آسایشگاه بیرون می‌رود. یاسر مشتی به بخاری می‌زند و می‌گوید «ارتشی عوضی! غصه‌ی یه آهن‌پاره عتیقه رو می‌خوره. حالا نکنه واقعاً فرار کرده باشه؟» بعد برمی‌گردد و به من نگاه می‌کند «تو ارشد گروهان هستی. چیزی به تو نگفته بود؟» از توی کمد لباس‌هایم را بیرون می‌آورم «نصیری با کی درد و دل می‌کرد که من دومیش باشم؟».

  • سید مهدی موسوی
۱۶
آذر

صدا برایم خیلی آشناست ولی رمقی برای بلندشدن ندارم. پتو را روی سرم می‌کشم و به چشم‌هایم فشار می‌آورم؛ چند دقیقه‌ای از این دنده به آن دنده می‌شوم ولی فایده‌ای ندارد. آمپر فضولی‌ام بالا رفته است. پرده اتاق را کنار می‌زنم و از توی حیاط رد داد و فریادها را دنبال می‌کنم. حدسم درست بود، اعظم خانم زن حسین و آن یکی که با گره روسری‌اش بازی می‌کند هم احتمالا دخترش باشد.

ـ عجب لاک صورتی بدریختی هم زده...

صدای سوت کتری مرا به خودم می‌آورد. بوی نان تازه همه جا پیچیده است. دلم ضعف می‌رود. دو سه لقمه بیشتر نخورده‌ام که ملیحه در اتاق را محکم به هم می‌کوبد و چادرش را از همان جا روی کاناپه پرتاب می‌کند.

ـ این همه زحمت بکش برای دختر ترشیده مردم شوهر پیدا کن، دوقورت و نیمشون هم باقیه.

لقمه را به زحمت قورت می‌دهم و می‌گویم:

ـ همچین ترشیده هم نبودا...

ـ حالا مثلا 20 ساله، چه فرقی می‌کنه اکبر؟! میگه چرا نگفتید بابای داماد 3 سال زندان بوده؟ خب بوده که بوده... چه ربطی به پسرش داره؟ تازه قتل که نکرده، چک برگشتی داشته. الان زندان رفتن کلاس هم داره.

لقمه‌ی نان و پنیر را از دستم می‌قاپد و هورت چایی شیرینم را سر می‌کشد. به ملچ و ملوچ‌هایش خیره می‌شوم. بیست سال پیش خیلی بدم می‌آمد اما بعدها عادت کردم و این را گذاشتم کنار همه‌ی آن چیزهایی که یک زمانی از آنها متنفر بودم. بلند شدم چایی دیگری بریزم که سر و صدای مبایلم بلند شد. با بی‌حوصلگی جوابش را دادم. ملیحه چشم‌هایش را نازک کرد و گفت:

ـ محسنی بود؟

ـ آره، توی این هفته 4 بار یه ساختمون رو بهش نشون دادم. اول صبح هم ما رو ول نمی‌کنه. تو از کجا فهمیدی؟

  • سید مهدی موسوی
۰۶
مهر

ناخودآگاه یک نویسنده

1) از کوچه پس کوچه‌ها می‌روم که مثلاً میان‌بر زده باشم اما خودم هم می‌دانم که سال‌هاست از خیابان شلوغ و موتورسوارهای دیوانه و اتوبوس‌های خط واحد می‌ترسم. اصلاً ترس چرا؟! چه لزومی دارد بین این همه سواری زردرنگ با آن راننده‌های سمج و بی‌حواسشان رکاب بزنی، وقتی که کوچه‌هایی پر از خاطره در انتظارت نشسته‌اند؟!

پیامک داده بود بیا 23 ذی‌القعده برویم مشهد و من بدون هیچ حرف و حدیث و سوالی گفتم: «چشم». 23 ذی‌القعده که نزدیک شد، هر کاری کردم رفتنم جور نشد. حالا توی کوچه پس کوچه‌های منتهی به حرم، نوشته‌ی روی دیوار یکهو من را هوایی می‌کند: «به سمت حرم مطهر». چرا مشهد امسالم جور نشد؟

جلوتر که می‌آیم و به گذرخان* می‌رسم دیگر پاهایم سست می‌شوند و از روی دوچرخه پایین می‌آیم. تمام بازارچه پر از زائر است. زائرهای عراقی که این‌قدر تعدادشان زیاد است که تک و توک ایرانی‌های توی بازارچه هم برای فروختن اجناسشان به زبان عربی حرف می‌زنند و گوشه خیابان یکی از همان سواری‌های زرد رنگ داد می‌زند: «سیاره موجود». دیگر بغضم امان نمی‌دهد. حالا نجف و کربلا هم آمده‌اند قم...

2) توی این یک هفته چند نفر آمده‌اند پیش من و از فیلم «دهلیز» انتقاد کرده‌اند؛ «این‌قدرها هم که می‌گن جالب نیست»، «اصلاً خوشم نیومد، چی بود؟! توی 20 دقیقه می‌شد جمعش کرد»، «الکی گنده‌اش کردن»، «مزخرف بود!»، «تله فیلم بود!»، «...». حرف‌هایشان برایم اهمیتی ندارند. یاد نقدهایی می‌افتم که نویسنده‌هایشان عاشق این فیلم شده‌اند؛ یاد مسعود فراستی که فقط همین فیلم را بهترین فیلم جشنواره سال پیش می‌دانست. به یک حس مشترک فکر می‌کنم. این‌ها هم موقع دیدن فیلم گریه کرده‌اند؟ این‌ها هم تا مدت‌ها وقتی به «دهلیز» فکر می‌کرده‌اند، بغض‌شان می‌گرفته است؟

3) تصویری که از یک حادثه ناگهانی، یک خبر غافلگیرکننده، یک شوک عصبی وحشتناک و... در ذهن انسان می‌ماند، ممکن است حتی با فراموش کردن اصل آن واقعه تا ده‌ها سال بعد همچنان یک حس ویژه باقی بماند. حتما شما نیز تصاویر مبهی از دوران کودکی خودتان داشته‌اید. این تصاویر مبهم گاه علاقه و تنفر از یک ماجرای فعلی را برای ما به ارمغان می‌آورد. علاقه یا تنفری که به راحتی نمی‌توانیم علت آن را پیدا کنیم.

دیروز بعد از 10 سال به دبیرستان امام صادق(ع) قم رفتم. با اینکه دو سال بیشتر در این مدرسه نبودم اما تک‌تک آجرها، درختان، زمین چمن، نرده‌های پشت پنجره‌ی کلاس‌ها و حتی جدول‌های کنار باغچه‌ها در ذهنم جان گرفتند و تک تک خاطرات ریز و درشت دبیرستان را برایم زنده کردند. یعنی این همه همکلاسی ریز و درشت کجا هستند؟ داستان زندگی این آدم‌ها به کجا رسیده است؟ همشهری داستان مهرماه را برمی‌دارم و یک بار دیگر عکس‌های قدیمی مدارس زمان قاجار و پهلوی را می‌بینم. یعنی کسی از این آدم‌ها مانده است؟

چشم‌هایم را می‌بندم و صدای شهرام شکوهی** را زیاد می‌کنم. فایده‌ای ندارد؛ ذهن نویسندگی‌ام تصاویر مبهمی را کنار داستان‌های نوشته و نانوشته‌ام می‌گذارد، اما تصاویر جان نمی‌گیرند. به منتقدها و مخاطب‌های بی‌چاره‌ای فکر می‌کنم که بعدها می‌خواهند از بین داستان‌هایم به تفسیرهای فرامتنی عاشقانه برسند. خنده‌ام می‌گیرد...

4) قبل‌ترها گفته بودم ما می‌توانیم هر برداشت فرامتنی که دلمان می‌خواهد از یک فیلم یا یک داستان داشته باشیم اما مجاز نیستیم این برداشت‌های فرامتنی را که ممکن است اشتباه و براساس تصورات ذهنی و پیش‌فرض‌های ذهنی خودمان است منتشر و به یک فیلم یا داستان منتسب کنیم. برداشت‌های شخصی از یک اثر ممکن است با توجه به زمینه‌های ذهنی خود مخاطب باشد. مگر ما می‌توانیم 100 درصد منظور یک نویسنده را متوجه بشویم؟


* بازارچه‌ای قدیمی در قم، کنار حرم مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها)

** آهنگ اسیر عشق با صدای شهرام شکوهی


  • سید مهدی موسوی